🌸شهید مدافع حرم محمد اتابه🌸
💠قسمتی از وصیتنامه شهید اتابه💠
شهادت در قاموس اسلام کاری ترین ضربات را بر پیکر ظلم و شرک و الحاد میزند و خواهد زد و تاریخ اسلام این را ثابت کرده است، من نیز در پوست خود نمیگنجم و پاهایم به امر من نمیباشند و خویش را در قفس محبوس میبینم و میخواهم از قفس به در آیم، جنگ در سوریه “جنگ ما” جنگ علیه کفر است و ملت ما باید خودش را آماده هرگونه فداکاری نمایند و در چنین میدان وسیع و این هدف رفیع انسانی و الهی جان دادن و فداکاری امری بسیار ساده و پیش پا افتاده است و خدا کند که ما توفیق شهادت متعالی در راه اسلام و با خلوص نیت پیدا کنیم.
#وصیت_نامه
#شهید_محمد_اتابه
✅
🌿🌺 @Ahmadmashlab1995🌿🌺
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید #قسمت_دهم •°•°•°• یک هفته دیگه هم گذ
#رمان_یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید
#قسمت_یازدهم
•°•°•°•
کمی مکث کردو گفت:
_آخه چرا؟
+گفتم که...
به دو دلیل
_میتونم بپرسم اون دوتا دلیل چین؟
+بله
_خب...اون دوتا دلیل چین؟!
یه رز دیگه برداشتم و همینطور که گلبرگ به گلبرگ پر پر شون میکردم ادامه دادم:
+دلیل اول خانواده من هستن که میدونم به هیچ وجه راضی نمیشن
و دلیل دوم ...
_دلیل دوم چی؟
+و دلیل دوم اینکه شما بخاطر چادرم منو میخواید!
_ببخشید متوجه نمیشم...
لرزش صدامو کنترل کردم و ادامه دادم:
+شما منو قبل از اینکه چادری بشم دیده بودین ومیشناختین...
سرمو بالا آوردم و تو چشماش نگاه کردم:
اما چرا بعد از اینکه چادری شدم،برای خواستگاری پا پیش گذاشتین؟! کلافه بود...
دستی به موهاش کشیدو گفت:
+کاش میتونستم بهتون ثابت کنم که بخاطر چادرتون پا پیش نذاشتم...کاش...
اما
اینو بخونید...شاید نظرتون عوض شد...
و بعد یه دفترسبز رنگ وگذاشت روی سنگ قبر وبعد رفت...
اشکام یکی پشت دیگری پایین میریختن..
خدایا این چه حسیه؟
چرا هروقت میبینمش قلبم تند تند میزنه
دست و پام میلرزه؟
دلم هُرّی میریزه؟
دفترو برداشتم
و باز کردم و آروم شروع کردم به خوندنش...
(بسم الله الرحمن الرحیم...
توی اردوی شلمچه باما همراه بود...
عجیب بود...خیلی...
جالب اینه که نمازخوندم بلد نبود
اما داشت میومد شلمچه...!
وقتی بهم گفت نماز بلد نیست
یه لحظه ازش بدم اومد که با این سنش نماز خوندن بلد نیست.
اما سریع تو ذهنم اومد که
سید از جدت خجالت بکش!
شاید تو خونواده ای بزرگ شده که مقید نیستن...
.
وقتی بهش گفتم که نماز بخون و بدون هیچ چون و چرایی قبول کرد،
فهمیدم که پایبند اعتقادات خونواده اش نیست.
اون نماز بهترین نماز عمرم بود...
اما به خودم تشر زدم که اون دختر،
هیچ سنمی باتو نداره
و باید خودتو کنترل کنی که به چشم خواهر ببینیش...
اما
این دختر
دل و ایمان مارو باخودش برد...
اما باز هم به خودم میگفتمکه پایبند عشق یک طرفه نشو!
وقتی که از شلمچه برگشت
دیدم که چادری شده...
حدس میزدم...
خیلی از دوستاشو از دست داد
اما براش مهم نبود...
از وقتی که چادری شد،،،
فهمیدم که نصحیت های عقلم به دلم،
همه بی فایده بودن...
⬅ ادامه دارد...
•°•°•°•
@ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید #قسمت_یازدهم •°•°•°• کمی مکث کردو گفت: _آخه چرا؟ +گفتم که..
#رمان_یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید
#قسمت_دوازدهم
. •°•°•°•.
سید محمد:😨👇
یک ماه باخودم فکر کردم و کلنجار رفتم... قدرت قلبم بیشتر از عقلم بود و این شد که باهزار مکافاتی که بود، ازش خواستگاری کردم... نمیدونم چه جوابی میشنونم اما من بادوست شهیدم قول و قرار گذاشتم... بهش گفتم من این همه برات زحمت کشیدم و هر جمعه اومدم پیشت و تنهات نذاشتم تو هم نیلوفرو به من بده... خدایا... میدونم که میدونی چقدر دوسش دارم... من از تو میخوامش...)
نیلوفر:😬👇
دستی به صورتم کشیدم که پراز اشک شده بود... خدااایا
منم میخوامش... !
الان تازه فهمیدم این تپش قلبها و لرزش دستها و هُرّی ریختن دلها همه اینها ،
عشق بودن... منم عاشق شده بودم و خودم خبر نداشتم...
#قلبم_برای_تو
آهنگ محسن چاووشی تو ذهنم تکرار شد:
.
(تو داری از خودت، فرار میکنی
داری با ریشه هات، چیکار میکنی؟!...) .
جواب منفی داده بودم به کسی که دوستش داشتم... اما حالا فهمیدم که دوست داشتن اون بخاطر چادری شدن من نبود... خدایا این مشکل که حل شد... با خانواده ام چه کنم؟!.. خدایا اونا مخالفت میکنن من مطمئنم... و هق هقم بلند شد... . .
.
چند روزیه که ازش خبر ندارم... تو دانشگاهم ندیدمش... زهرا متوجه حال خرابم شده بود.
_عاشق پاشق شدی رفتتت😐😂😏 +اااا...زهرا اذیتم نکن...
حالم بده این چند روز از بس بغض کردم و اشک ریختم خسته شدم... زهرا؟!
_جانم؟! +راسته که میگن دخترا سخت عاشق میشن و غم عشق زیاد میکشن؟! _اره راسته...
اماتو که مشکلی نداری..
تو که طرفتم عاشقته... +اره..
اما خونواده ام... .
تق تق تق... _اجازه هست بیام تو؟! +جانم مامان.بفرما
_به به نیلوفر خانم... چه بزرگ شدی😐 +چیشده مامان؟ من که همون اندازه ام😂
_پاشو خودتو جمع کن شب خواستگار برات میاد +اااه.مامان گفتم من فعلا قصد ازدواج ندارم!
_خیلی اصرار کردن...
توهم که جواب مثبت ندادی...
نخواستی میگی نه... .
یه تیپ معمولی زدم و چادرم و سرم کردم الانا بود که برسن... اصلا حوصله ندارم .
خدایا من #محمد و میخوام😢😢
.
⬅ ادامه دارد...
•°•°•°•
@ahmadmashlab1995
8.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥دلنوشته مادر شهید مدافع حرم
#شهید احمد مشلب برای امام رضا(ع)
در مشهد مقدس
"ای غریب طوس ای همدم قلب هایی از جوانان که رهرو راه حقیقت و عقیده ی شما بودن"
#غریب_طوس
@ahmadmashlab1995
May 11
🌷🌷🌷🌷🌷
😔💔مظلومانه تر از این وصیت شنیده اید؟
« وقتی آن روز فرا رسید که شما از یاد بردید که حوالی شهیدآباد هم رفیقی دارید. هر گاه که خواستید از جاده روبروی گلزار رد شوید، از همانجا و از توی ماشین دستی بلند کنید و برایم فقط یک بوق بزنید. همین.
من آن بوق را بجای فاتحه از شما قبول می کنم. »
🌹شهید محمود صدیقی راد
حق شهدارا ادا نکنیم....مدیون هستیم..نثارشان #صلوات...
#وصیت
#شهدا
#صلوات
@ahmadmashlab1995
#فروغ_جاویدان
🔺روزی که #منافقین را به زباله دان تاریخ فرستاد ...
#جلاد
#شهید
#پنجم_مردادسالروزعملیات_افتخار_آمیز_مرصاد
🍃🌸🍃
@ahmadmashlab1995
نِسالُ الله وَ مَنازِل الشُهَداء
🌺🍃پَــــنـــد نـــٰـامــہ شٌــــهَــــداء 🍃🌺
📝از دل خاک فکه، شهیدی یافتند٬ که در جیب لباسش برگهای بود:
🍂«بسمه تعالی ،
جنگ بالا گرفته است. مجالی برای هیچ وصیتی نیست.
تا هنوز چند قطره خون در بدن دارم، حدیثی از امام پنجم مینویسم:
((به تو خیانت میکنند، تو خیانت مکن.
تو را تکذیب میکنند، آرام باش.
تو را میستایند، فریب مخور.
تو را نکوهش میکنند، شکوه مکن.
مردم شهر از تو بد میگویند، اندوهگین مشو.
همه مردم تو را نیک میخوانند، مسرور مباش.
'آنگاه از ما خواهی بود.'))
دیگر نایی در بدن ندارم؛ خداحافظ دنیا
"یازهرا"»🍂
#پند_نامه_شهدا
#تلنگر
#شادی_روح_شهداء_صلوات
@ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید #قسمت_دوازدهم . •°•°•°•. سید محمد:😨👇 یک ماه باخودم فکر کردم و
#رمان_یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید
#قسمت_سیزدهم
•°•°•°•
صدای در به صدا در اومد
بابا رفت جلوی در پیشوازشون.
من و مامانم کنار راهرو ایستادیم،
مامان یه کت دامن زیتونی باروسری سرش بودو چند تار از موهای طلایی رنگش هم بیرون بود.!
صدای بابا اومد که میگفت بفرمایین داخل.
اول یه خانم چادری مسن و خوش بَرو رو اومد داخل که کلی گرم سلام و احوال پرسی کرد،پشتش یه آقای مسن اومد تو که کت شلوار اتو کشیده تنش بود...
پشت سر اون اقا یه پسر کت شلواری اومد داخل که سبد گل بزرگ بودو صورتش و پوشونده بود...
بدون این که نگاهش کنم سلام کردم و سبد گل و گرفتم و رفتم تو آشپزخونه...
هوا خیلی خفه بود.
پنجره آشپزخونه رو باز کردم تا یکم هوای آزاد بهم بخوره...
بغضم گرفت...
خدایا؟!
چی میشد بجای اینا الان #آقاسید اینا بودن؟
اصلا قیافه پسره رو ندیدم ببینم چه شکلیه...
همون بهتر!
استکانای چایی رو آماده گذاشتم که مامان اومد آشپزخونه
_نیلو چای بریز بیار.
+مامان من نمیارم...خوشم نمیاد!
_زشته دختر، بریز بیار!
.
باسینیچایی وارد حال شدم ...
یکی یکی چایی رو گرفتم جلوشون
رسیدم به شازده!
هه...ازش بدم میاد... بازهم نگاهش نکردم...
شاید هرکسه دیگه ای جای من بود حداقل نیم نگاهی مینداخت بهش
اما من همینکه میدونستم #آقاسید نیست
کافی بود تا نگاهش نکنم...
.
_خب آقای جلالی اگه اجازه بدین دوتا جونا برن صحبت کنن.
+خواهش میکنم اجازه مام دست شماست. نیلوفر جان راهنماییشون کن...
من بااجازه ای گفتم پاشدم و شازده هم پاشدو دنبال من اومد...
در اتاقم و باز کردم :
+بفرمایید تو.
روی تخت نشست ومنم نشستم روی صندلی میز کامپیوتر...
_سلام نیلوفر خانم.
سرمو بالا آوردم که جواب سلامش رو بدم
که....
نه...
این امکان نداشت...
.
.
⬅ ادامه دارد...
@ahmadmashlab1995