eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.4هزار دنبال‌کننده
16.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام وقتشه رو به قبله بایستیم دست راستمون رو بذاریم روی سینمون و بگیم اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ نیتتون رو بعد از سلام زمزمه کنید♥️
برید ورزش برید بدنتون رو قوی کنید نه واسه فرم گرفتن بدنتون برای آماده شدن واسه سربازی امام زمان(عج) #کانال_شهید_احمد_مشلب @AhmadMashlab1995❤️
5.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔 🎥فیلمی جالب و قدیمی از دیدار با و درخواست عکس یادگاری توسط ... @AhmadMashlab1995
🌹شهید خلیل واحدی🌹 شهيد خليل واحدي در يکي از روزهاي بهاري خردادماه سال ۱۳۴۸ش در روستاي زيباي «وندرني عليا» از توابع شهرستان کامياران استان کردستان پا به عرصه هستي نهاد. دوران پرنشاط کودکي را در دامان پرمهر خانواده‌اي زحمت‌کش و مهربان گذراند و با معارف پاک اسلامي آشنا شد. خليل، تحصيلات خود را تا پايان سال سوم راهنمايي ادامه داد و بعد از آن براي کمک در تأمين معاش خانواده راهي شهرهاي دور و نزديک مي‌شد. پس از پیروزي شکوهمند انقلاب اسلامي، خليل با هدف مبارزه با دشمنان بعثي راهي جبهه‌هاي نبرد حق عليه باطل شد. وي که دوران سربازي خود را در جمع سبزپوشان سپاه پاسداران و در ميان رزمندگان جان‌برکف انقلاب اسلامي مي‌گذراند، سرانجام در روز نهم مردادماه سال ۱۳۶۷ش در منطقه بيزل مريوان درحالي‌که تنها ۱۹ سال داشت در هنگام درگيري با دشمن بعثي و بر اثر اصابت ترکش، شربت شيرين شهادت را عاشقانه سرکشيد و به سوي معبود پر گشود. مزار مطهر شهيد خليل واحدي در گلزار شهداي زادگاهش، روستاي وندرني قرار دارد. 🌷 فرازی از وصيت‌نامه: «... انسان با عمر کوتاهش بايد از اين دنيا توشه و آذوقه‌اي براي آخرت بردارد که در غير اين صورت هلاک خواهد شد...» منبع:راسخون #شهید_خلیل_واحدی #شهید_دفاع_مقدس #بیوگرافی #سالروزآسمانےشدن 🌸🍃 @Ahmadmashlab1995❤️
خداراهزاران مرتبه شکرکرده بودبخاطرزندگی در۸سال دفاع مقدس وهمنشینی باکسانی که محبوب خدابودندوبه شهادت رسیدند تصویرسازی متفاوت ازشهید مدافع حرم #حسین_همدانی #اثر_محمدرضا_دوست_محمدی #حبیب_حرم @ahmadmashlab1995
🌹شهید مهدی زین الدین🌹 💠پَـــنـــد نــٰـامــہء شٌــــهَــــداء 💠 🍂((اولين شرط لازم براي پاسداري از اسلام، اعتقاد داشتن به امام حسين(ع) است. )) هيچ كس نمي‌تواند پاسداري از اسلام كند در حالي كه ايمان و يقين به اباعبدالله‌الحسين(ع) نداشته باشد. اگر امروز ما در صحنه‌هاي پيكار مي‌جنگیم و اگر امروز ما پاسدار انقلابمان هستيم و اگر امروز پاسدار خون شهدا هستيم و اگر مشيت الهي بر اين قرار گرفته كه به دست شما رزمندگان و ملت ايران، اسلام در جهان پياده شود و زمينه ظهور حضرت امام زمان(عج) فراهم گردد، "به واسطه عشق، علاقه و محبت به امام حسين(ع) است". من تكليف مي‌كنم شما «رزمندگان» را به وظيفه عمل كردن و حسين‌وار زندگي كردن. در زمان غيبت كبري به كسي «منتظر» گفته مي‌شود و كسي مي‌تواند زندگي كند كه منتظر باشد، منتظر [شهادت]، منتظر ظهور امام زمان(عج). {خداوند امروز از ما همت، اراده و شهادت‌طلبي مي‌خواهد}.🍂 @ahmadmashlab1995
وقتی محمد شهید شد بسیاری از زندانیان می‌گفتند پدرمان را از دست دادیم‼️ ۹ تیر ۱۳۶۰ شهادت #محمدگچویی رئیس زندان اوین #عکس باز شود 🍃🌸🍃 @ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_یڪ_فنجان_عشق_مهمان_من_باشید #قسمت_نوزدهم •°•°•°• توی دلم ولوله ای به پا بود. روی تخت نشست و
•°•°•°• بابا با صورتی قرمز نگاهم کرد معلوم بود خیلی عصبیه و مامانم با چِش و ابرو اشاره میکرد که ساکت باش. جمع توی سکوت فرا رفت... مشغول چای خوردن شدن و بعدم رفتن... . بابا انگشت اشاره اشو سمتم گرفت و گفت: _بهت گفته باشم نیلوفر! باید باکیوان ازدواج کنی! این بحثیه که دوهفته تمام مهمون خونه ماست... بازهم مثل همیشه بغض کردم و گفتم: + سرم زیر تیغم بره بااون پسره الدنگ ازدواج نمیکنم! بابا خیز برداشت سمتم که مامان پرید جلوش: _چکار میکنی بهروز؟ برو رو مبل بشین خودم باهاش صحبت میکنم... و دست منو کشید و برد تو اتاق. _ببین نیلوفر کیوان پسره خیلی خوبیه هم پولداره هم مهندسه هم خونواده داره از برخوردشم معلومه که اخلاقش عالیه دلیل نه گفتنت چیه؟ به چشماش نگاه کردم و گفتم: +دلیلیش اینه که من کس دیگه ای رو دوست دارم...من نمیتونم با این پسرهِ ی ... زندگی کنم! مامان تورو خدا منو بدبخت نکنید! مامان عصبی شد: _فکر اینکه منو بابات بذاریم بااون پسره ریش و سیبیل ازدواج کنی و از سرت به کل بیرون کن. تو باید با کیوان ازدواج کنی! باید! وسلام! و در اتاق رو بهم کوبید... . ⬅ ادامه دارد... . •°•°•°• . @ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_یڪ_فنجان_عشق_مهمان_من_باشید #قسمت_بیستم •°•°•°• بابا با صورتی قرمز نگاهم کرد معلوم بود خیلی
•°•°•°• اشکامو پاک کردم. آرایشگر اومد سمتم و با غرلند گفت: _اااا تو که بازم گریه کردی! بابا چشمات پف میکنه زشت میشی عجب عروس سِمجی! پوزخندی زدم و تو دلم گفتم: +به جهنم!😒 عین یه مرده متحرک زیر دست آرایشگر بودم! اونم موهامو انقدر کشیده بود تا بهشون مدل بده که پوست سرم، گِز گِز میکرد. اما من یه آی هم نگفتم... . _حالا میتونی چشماتو باز کنی عروس خانوم!👰 بی روح چشمام و باز کردم یه نگاه به خودم تو آینه کردم خیلی تغییر کرده بودم اما برای من فرقی نداشت ... کیوان و فیلم بردار وارد شدن همون شب بله برون یه صیغه موقت خوندیم که راحت باشیم. البته به اصرار من بود چون میدونستم کیوان چیزی حالیش نیست و براش مهم نیست. فیلم بردار: _آقا دوماد شما یه بار دیگه از در وارد شید و برید سمت عروس خانوم و شنلشو بالا بزنید. عروس خانوم شما هم مهربانانه برخورد کنید. کیوان رفت و اومد داخل دلم نمیخواست حتی نگاهش کنم. خیلی سرد وایستادم. اومد سمتم و شنل و زد بالا از رنگ نگاهم جا خورد... سرد و خشک... اما به روی خودش نیاورد صورتشو آورد جلو تا پیشونیمو ببوسه که جلوشو گرفتم! هرگز اجازه نمیدم! اشک تو چشمام جمع شد... خدایا؟ جواب قلب شکسته ام و چی بدم؟... دستمو گرفت و از پله های آرایشگاه پایین رفتیم... در ماشین و برام باز کردو گفت: _بفرمایید عروس خانوم. تا خود آتلیه هیچ صحبتی بینمون رد و بدل نشد. توی همه عکس هامون یه لبخند الکی زدم... اما عمق نگاهم چیز دیگه ای میگفت و اینو عکاس هم فهمیده بود... . چشمامو باز کردم... سفره عقد با چه تجملاتی جلوی پام پهن شده بود... همه منتظر عاقد بودیم که اومد... نه...😳 بابای ؟ مامان و بابا از دیدنش جا خوردن... آقای صبوری هم خشکش زده بود... . ⬅ ادامه دارد... ✍ نویسنده : @ahmadmashlab1995
🕊مدافعان حرم،پروانه های شهر دمشق 💐 یه نکته ی زیبا در وصیت نامه اش میگه: 🌺من به رفقام گفتم هروقت دلتون گرفت یا دوست داشتید دور همی داشته باشید بیاید سز مزار من پیش من .. نیاز نیست حتما قران بخونید .. 🌷بیاید با من حرف بزنید ..من صداتون رو میشنوم.. 🌸شب شهادت امیر المومنین ع مهدی یاغی لحظه ی افطار قبل از روزه ش رو باز کنه شربت شهادت را نوشید و به دیدار خدا رفت. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 منبع عکس: سایت هم میهن منبع متن:ایتا سید ابراهیم(شهید مصطفی صدر زاده) 📚موضوع مرتبط: (شمسی) 🌸🍃 @ahmadmashlab1995❤️
یک نفر به هر قیمتی زندگی مےکند یک نفر امـا حُــر مےشود و زندگی اش را فدا مےکند ؛ تا قیمــت پیدا کند... مثل داش مجید قصه ی ما که حضرت زهرا س به خوابش آمد و نوید شهادتش را داد 🍃🌸🍃 @ahmadmaaglab1995
‍ وعده حضرت زهرا س مدت ها بود از مهدی خبری نداشتم. شبی حضرت زهرا(س) را به خواب دیدم. کفش هایشان را جلوی پایشان جفت کردم، وگفتم: «آیا شما خبری از پسرم دارید؟» در پاسخ، شاخه ای گل سرخ به من دادند.چند روز بعد، خبر شهادت فرزندم را آوردند. «راوی: مادر شهید محمد مهدی عطاران» منبع:« روایت عشق، سیمین وهاب زاده مرتضوی،ص 96» @ahmadmaahlab1995