فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#فیلم 🎥
#درد و دل های سیده سلام بدرالدین
برای پسرش #شهید_احمد_مشلب
"مادر جان من تو را میبینم با هر خنده
چشمانم برای دیدن دوباره ات اشک می ریزد"
#مادرانه_های_سید_سلام_بدرالدین۲
#شهیداحمدمشلب
🌸🍃 @AHMADMASHLAB1995
May 11
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✫⇠اینک شوڪران قسمت : 9⃣ ✨ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺻﺒﻮر ﺑﻮد. ﺑﯽ ﻗﺮار ﮐﻪ ﻣﯽ ﺷﺪ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﯽ ﻃﺎﻗﺖ ﻣﯽ ﺷﺪم.ﺑﺎ ﺧﺎﻧﻮاده ام ﺣﺮف
✫⇠اینک شوڪران
قسمت : 🔟
✨ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺖ درس ﺧﻮاﻧﺪﻧﻢ را ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻣﯽ ﮐﺮد. دوﺳﺖ داﺷﺘﯿﻢ ﻫﻤﻪي ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎ را ﮐﻨﺎر ﻫﻢ ﺑﺎﺷﯿﻢ. ﻧﻪ ﺑﺮاي اﯾﻨﮑﻪ ﺣﺮف ﺑﺰﻧﯿﻢ، ﺳﮑﻮﺗﺶ را ﻫﻢ دوﺳﺖ داﺷﺘﯿﻢ. ﺗﻮ ي ﻫﻤﺎن ﻣﺤﻠﻪﻣﺎن ﯾﮏ ﺧﺎﻧﻪ اﺟﺎره ﮐﺮدﯾﻢ. دو ﺳﻪ روز ﻣﺎﻧﺪه ﺑﻮد ﺑﻪ اﻣﺘﺤﺎﻧﺎت ﺛﻠﺚ ﺳﻮم. ﺷﺐ ﻫﺎ درس ﻣﯽ ﺧﻮاﻧﺪم. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ازم ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ، ﻣﯽ رﻓﺘﻢ اﻣﺘﺤﺎن ﻣﯽ دادم.
✨ﺑﻌﺪ از اﻣﺘﺤﺎﻧﺎت رﻓﺘﯿﻢ ﻣﺎه ﻋﺴﻞ . ﯾﮏ ﻣﺎه و ﻧﯿﻢ ﻫﻤﻪي ﺷﻤﺎل را ﮔﺸﺘﯿﻢ. ﻫﺮ ﺟﺎ ﻣﯽ رﺳﯿﺪﯾﻢ و ﺧﻮﺷﻤﺎن ﻣﯽ آﻣﺪ، ﭼﺎدر ﻣﯽ زدﯾﻢ و ﻣﯽ ﻣﺎﻧﺪﯾﻢ.ﺗﺎزه آﻣﺪه ﺑﻮدﯾﻢ ﺳﺮ زﻧﺪﮔﯿﻤﺎن ﮐﻪ ﺟﻨﮓ ﺷﺮوع ﺷﺪ. اول دوم ﻣﻬﺮ ﺑﻮد.ﺳﺮ ﺳﻔﺮه ي ﻧﺎﻫﺎر از رادﯾﻮ ﺷﻨﯿﺪﯾﻢ ﺳﺮﺑﺎزﻫﺎي ﻣﻨﻘﻀﯽ ﭘﻨﺠﺎه و ﺷﺶ را ارﺗﺶ ﺑﺮاي اﻋﺰام ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ ﺧﻮاﺳﺘﻪ.
از ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪم:"ﻣﻨﻘﻀﯽ ﭘﻨﺠﺎه و ﺷﺶ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﻪ؟ ﮔﻔﺖ:ﯾﻌﻨﯽ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺳﺎل ﭘﻨﺠﺎه وﺷﺶ ﺧﺪﻣﺘﺸﺎن ﺗﻤﺎم ﺷﺪه. داﺷﺘﻢ ﺣﺴﺎب ﻣﯿﮑﺮدم ﺧﺪﻣﺖ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﮐﯽ ﺗﻤﺎم ﺷﺪه ﮐﻪ ﺑﺮادرش، رﺳﻮل آﻣﺪ دﻧﺒﺎﻟﺶ رﻓﺘﻨﺪ ﺑﯿﺮون. ﺑﻌﺪ از ﻇﻬﺮ ﺑﺮﮔﺸﺖ، ﺑﺎ ﯾﮏ ﮐﻮﻟﻪ ﺧﺎﮐﯽ رﻧﮓ.
✨ﮔﻔﺘﻢ:"اﯾﻦ را ﺑﺮا ي ﭼﻪ ﮔﺮﻓﺘﻪ اي؟"
ﮔﻔﺖ:ﻻزم ﻣﯽ ﺷﻮد.
ﮔﻔﺖ:"آﻣﺎده ﺷﻮ ﺑﺎ ﻣﺮﯾﻢ و رﺳﻮل ﻣﯽ ﺧﻮاﻫ ﯿﻢ ﺑﺮوﯾﻢ ﺑﯿﺮون."
دوﺳﺘﻢ ﻣﺮﯾﻢ ﺑﺎ رﺳﻮل ﺗﺎزه ﻋﻘﺪ ﮐﺮده ﺑﻮدﻧﺪ. ﺷﺐ رﻓﺘﯿﻢ ﻓﺮﺣﺰاد.
دور ﻣﯿﺰ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮدﯾﻢ ﮐﻪ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﮔﻔﺖ:"ﻣﺎ ﻓﺮدا ﻋﺎزﻣﯿﻢ."
ﮔﻔﺘﻢ:"ﭼﯽ؟ﺑﻪ اﯾﻦ زودي؟"
ﮔﻔﺖ:"ﻣﺎ ﺟﺰو ﻫﻤﺎن ﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﮐﻪ اﻋﻼم ﺷﺪه ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮوﯾﻢ."
ﻣﺮﯾﻢ ﭘﺮﺳﯿﺪ:"ﻣﺎ ﮐﯿﻪ؟"
ﮔﻔﺖ:"ﻣﻦ و داداش رﺳﻮل."
ﻣﺮﯾﻢ ﺷﺮوع ﮐﺮد ﺑﻪ ﻧﻖ زدن ﮐﻪ «ﻧﻪ رﺳﻮل،ﺗﻮ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﺮوي.ﻣﺎ ﺗﺎزه ﻋﻘﺪ ﮐﺮده اﯾﻢ.اﮔﺮ ﺑﻼﯾﯽ ﺳﺮت ﺑﯿﺎد ﻣﻦ ﭼﯽ ﮐﺎر ﮐﻨﻢ؟"
✨ﻣﻦ ﮐﻼﻓﻪ ﺑﻮدم،وﻟﯽ دﯾﺪم اﮔﺮ ﭼﯿﺰ ي ﺑﮕﻮﯾﻢ،ﻣﺮﯾﻢ روﺣﯿﻪ اش ﺑﺪﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﻮد.آن ﻫﺎ ﺗﺎزه دو ﻣﺎه ﺑﻮد ﻋﻘﺪ ﮐﺮده ﺑﻮدﻧﺪ.ﺑﺎز ﻣﻦ رﻓﺘﻪ ﺑﻮدم ﺧﺎﻧﻪ ي ﺧﻮدم.....
ادامه دارد...✒️
@Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✫⇠اینک شوڪران قسمت : 🔟 ✨ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺖ درس ﺧﻮاﻧﺪﻧﻢ را ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻣﯽ ﮐﺮد. دوﺳﺖ داﺷﺘﯿﻢ ﻫﻤﻪي ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎ را ﮐﻨﺎر ﻫﻢ ﺑ
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠اینک شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_منوچهر_مدق
قسمت :1⃣1⃣
💞{ﭼﺸﻢ ﻫﺎش رو ي ﻫﻢ ﻧﻤﯽ رﻓﺖ. ﺧﻮاﺑﺶ ﻧﻤﯽ آﻣﺪ. ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﻫﺎي ﻣﻨﻮچهر ﻧﮕﺎه کرد. ﻫﯿﭻ وﻗﺖ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪه ﺑﻮد ﭼﺸﻢ ﻫﺎي او ﭼﻪ رﻧﮕﯽ اﻧﺪ، ﻗﻬﻮه اي، ﻣﯿﺸﯽ ﯾﺎ ﺳﺒﺰ؟ اﻧﮕﺎر رﻧﮓ ﻋﻮض ﻣﯿﮑﺮدﻧﺪ. دﺳﺖ ﻫﺎي او را در دﺳﺘﺶ ﮔﺮﻓﺖ و اﻧﮕﺸﺘﺎﻧﺶ را داﻧﻪ داﻧﻪ ﻟﻤﺲ ﮐﺮد. ﺧﻨﺪه ي ﺗﻠﺨﯽ ﮐﺮد. دو ﺗﺎ ﺷﺴﺖ ﻫﺎي ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻫﻢ اﻧﺪازه ﻧﺒﻮدﻧﺪ. ﯾﮑﯽ از آﻧﻬﺎ ﭘﻬﻦ ﺗﺮ ﺑﻮد. ﺳﺮﮐﺎر ﭘﺘﮏ ﺧﻮرده ﺑﻮد روی انگشتش .
ﻣﻨﻮچهر ﮔﻔﺖ: "ﻫﻤﻪ دوﺗﺎ ﺷﺴﺖ دارﻧﺪ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺷﺴﺖ دارم ﯾﮏ ﻫﻔﺘﺎد."
💞ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺖ ﻫﻤﻪ ي اﯾﻨﻬﺎ را در ذﻫﻨﺶ ﻧﮕﻪ دارد. ﻻزﻣﺶ ﻣﯽ ﺷﺪ.
ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﮔﻔﺖ: "ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﭼﯿﺰ ﺗﻮ ي دﻧﯿﺎ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﺪ ﻣﺮا از ﺗﻮ ﺟﺪا ﮐﻨﺪ.ﯾﮏ ﻋﺸﻖ دﯾﮕﺮ، ﻋﺸﻖ ﺑﻪ ﺧﺪا،ﻧﻪ هیچ ﭼﯿﺰ دﯾﮕﺮ." ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺑﻐﻀﺶ را ﻗﻮرت داد، دﺳﺘﺶ را زﯾﺮ ﺳﺮش ﮔﺬاﺷﺖ و ﮔﻔﺖ:"ﻗﻮل ﺑﺪه زﯾﺎد ﺑﺮاﯾﻢ ﺑﻨﻮﯾﺴﯽ." اﻣﺎ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ از ﻧﻮﺷﺘﻦ زﯾﺎد ﺧﻮﺷﺶ ﻧﻤﯽ آﻣﺪ. ﺟﻨﮓ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻓﺮﺻﺘﯽ ﺑﺮاي اﯾﻦ ﮐﺎرﻫﺎ ﻧﻤﯽ ﮔﺬاﺷﺖ.آﻫﺴﺘﻪ ﮔﻔﺖ:"ﺣﺪاﻗﻞ ﯾﮏ ﺧﻂ." }ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ دﺳﺖ فرشته را ﮐﻪ ﺑﯿﻦ دﺳﺖ ﻫﺎﯾﺶ ﺑﻮد ﻓﺸﺎر داد. ﻗﻮل داد ﮐﻪ ﺑﻨﻮﯾﺴﺪ،ﺗﺎ آن ﺟﺎ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﺪ.
💞زﯾﺎد می نوشت ،اﻣﺎ ﻫﺮ دﻓﻌﻪ ﮐﻪ ﻧﺎﻣﻪ اش ﻣﯽ رﺳﯿﺪ ﯾﺎ ﺻﺪاش را از ﭘﺸﺖ ﺗﻠﻔﻦ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪم، ﺗﺎزه ﺑﯿﺸﺘﺮ دل ﺗﻨﮕﺶ ﻣﯽ ﺷﺪم. ﻧﺎﻣﻪ ﻫﺎ را رﺳﻮل ﯾﺎ دوﺳﺘﺎﻧﺶ ﮐﻪ از ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻣﯽ آﻣﺪﻧﺪ ﻣﯽ آوردﻧﺪ و ﻧﺎﻣﻪ ﻫﺎي ﻣﻦ و وﺳﺎﯾﻠﯽ را ﮐﻪ ﺑﺮاش ﻣﯽ ﮔﺬاﺷﺘﻢ ﮐﻨﺎر ﻣﯽ رﺳﺎﻧﺪﻧﺪ ﺑﻪ دﺳﺘﺶ. رﺳﻮل ﺗﮑﻨﺴﯿﻦ ﺷﯿﻤﯽ ﺑﻮد ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﮐﺎرش هر ﭼﻨﺪ وﻗﺖ ﯾﮏ ﺑﺎر می آﻣﺪ ﺗﻬﺮان.
💞با خودم ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮدم ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ دﯾﮕﻪ ﻣﺎل ﻣﻦ ﻧﯿﺴﺖ. دﯾﮕﺮ رﻓﺖ. از اﯾﻦ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪم.
ﺑﺎ دوﺳﺘﺎﻧﻢ ﻣﯽ رفتیم ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن ﺧﺎﻧﻮاده،ﻣﺠﺮوح ﻫﺎ را ﻣﯽ آوردﻧﺪ آﻧﺠﺎ.ﯾﮏ ﺑﺎر ﻣﺠﺮوﺣﯽ را آوردﻧﺪ ﮐﻪ ﭘﻬﻠﻮش ﺗﺮﮐﺶ ﺧﻮرده ﺑﻮد و اﺳﺘﺨﻮان دﺳﺘﺶ ﻓﺮو رﻓﺘﻪ ﺑﻮد ﺑﻪ ﭘﻬﻠﻮش.ﺑﻪ دوﺳﺘﻢ ﮔﻔﺘﻢ:"ﻣﻦ اﻻن اﯾﻨﻬﺎ را ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ.ﺣﺎﻻ ﮐﯽ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ را می ﺑﯿﻨﺪ؟"
ادامه دارد...✒️
🌸🍃@Ahmadmashlab1995
#رسـم_خوبان
هر بار که #قرار بود به احمد شیر🍼 بدهم اولین ذکرم #بسما... الرحمن الرحیم بود. در تمام💯 زمانهایی که شیر میخورد #نوازشش میکردم و یا قرآن📖 میخواندم یا ذکر میگفتم. هر چقدر که #فکر میکنم یادم نمیآید به دلیل بیماری یا #شیطنتهای دوران بچگیاش ناراحت یا کلافه شده🚫 باشم. یک سال و نیم داشت که راه رفتن را آموخت. #عجیب بود اما به دو سالگی که رسید خیلی خوب حرف میزد.👌 هر وقت هم زمین میخورد، یا #علی میگفت و از زمین بلند میشد. انگار باید الفبای رفتن را از همان دو سالگی👶 فرا می گرفت. احمد بود دیگر، آرام و سر به راه و آماده #شهادت... خیلی هوای محمد را که ۵ سال از او کوچکتر بود داشت😇. از همان دو سالگی او را با خودم به #مسجد نزدیک محل میبردم و هنگام برپایی نماز با دقت به حرکات ❗️و رفتار نمازگزاران نگاه میکرد. به ۷ #سالگی که رسیده بود خودش برای نماز به مسجد میرفت.
✍ به روایت مادر بزرگوارشهید
📎خردسالترین شهید دفاع مقدس
#شهید_احمد_نظیف🌷
🌸🍃@Ahmadmashlab1995
#شهیدانه 💔
🔹بابک #عاشق امام رضا(ع) بود و هر سال آبانماه خانوادگی به پابوس حضرت علیبن موسیالرضا(ع) می رفتند، ولی سال آخر بابک سوریه بود و نتوانست به مشهد برود؛ درست در شب شهادت امام رضا(ع) آسمانی شد...
🔸بابک نمازش هیچگاه قضا نمیشد؛
همیشه صبحِ زود از خواب بلند میشد؛ یکروز هم که تا ساعت 10 صبح خواب مانده بود سراسیمه از خواب بلند شد و گفت من نباید عمرم را هدر دهم و این همه را صرف خواب کنم!
🔹بابک همیشه در حال درس خواندن بود و حتی فوقلیسانس قبول شد و ثبت نام هم کرد اما گفت: رفتن به سوریه و دفاع از حریم آل الله واجبتر از رفتن به دانشگاه است؛ وقتی از آنجا آمدم ادامه تحصیل خواهم داد.
📎به نقل از خانم رقیه نوری، عمه بزرگوار شهید
#شهید_بابک_نوری
#شهید_مدافع_حرم
🌸🍃@Ahmadmashlab1995
🍃: #خاطرانہ
#بـیـتالـمـالـ🙏🍃
بـهـش گـفـتـم:
تـوے راه ڪہ بـر مـیـگـردے ، یـہ خـورده ڪاهـو و سـبـزے بـخـر🌹🍃
گـفـت:
مـن سـرم خیـلے شـلـوغـہ ، مـےتـرسـم یـادم بـره.روے یہ تـیـڪہ ڪاغـذ هـر چـے مے خـواے بـنویـس بـهـم بـده...❣
هـمـون موقـع داشـت جـیـبـش رو خـالے میـڪرد
یہ دفـترچہ یـادداشـت و یہ خـودڪار در آورد گـذاشـت زمـیـن؛
بـرداشـتـمـشـون تـا چـیـزهـایـے ڪـہ
مـےخـواسـتـم ، بـراش بـنـویسـم ، یـڪ دفـعـہ بـهـم گـفـت:
نـنـویسـے هـا!😠....
جـاخـوردم ، نـگـاهـش ڪہ ڪردم ، بہ نظرم عـصـبانے شـده بـود❗️گـفتـم:
مگـہ چـے شـده‼️
گـفـت:
اون خـودڪـارے ڪـہ دسـتـتـہ ، مـال #بـیـتالـمـالـہ💞🌸
گـفـتـم:
مـن ڪہ نـمـےخـواهـم ڪـتـاب بـاهـاش بـنـویـسـم☹️‼️دو ، سـه تـا ڪـلمـہ ڪہ بـیـش تـر نـیـسـت.....
گـفـت:
نـــہ‼️.......❤️🍃
#شـهـیـدمـهـنـدسمـهـدےبـاڪـرے♥️🕊
🌸🍃@Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌸🍃 #شهید_محمدحسین_ورشوساز #شهدای_انقلاب_اسلامی #سالروزآسمانےشدن 🌸🍃 @ahmadmashlab1995
🌸🍃
شهادت شهيد محمدحسين ورشوساز (1357ش)
شهيد محمدحسين ورشوساز در سال ۱۳۳۷ش در شهرستان دزفول از توابع استان خوزستان متولد شد.
دوران کودکي را با شادي و نشاط پشت سر گذاشت و قدم در راه فراگيري علم و دانش نهاد.
محمدحسين پس از اخذ مدرک ديپلم، توانست در رشته کشاورزي دانشگاه اهواز پذيرفته شود.
ورشوساز با اخلاق و رفتار پسنديده و اسلامياش همه را به خود جلب مينمود. وي در انجمن اسلامي دانشگاه عضو بود و بهعنوان کارمند در نمايندگي روزنامه کيهان در اهواز مشغول به کار بود، فعاليت در امر اطلاعرساني، او را بيش از پيش نسبت به فساد رژيم آگاه ساخت و انگيزهاش را براي مبارزه با طاغوت دوچندان کرد. محمدحسين در تظاهرات تاسوعا و عاشوراي حسيني تهران شرکت کرد و براي تکثير و توزيع اعلاميههاي حضرت امام خميني (ره) از هيچ کوششي فروگذار ننمود. سرانجام محمدحسين ورشوساز در سن ۲۰ سالگي در تاريخ بيست و دوم مردادماه ۱۳۵۷ش در خيابان دکتر شريعتي تهران هدف گلوله مزدوران رژيم پهلوي قرار گرفت و به فيض عظماي شهادت نائل گرديد.
پيکر پاک شهيد محمدحسين ورشوساز در بهشت زهرا (س) به خاک سپرده شده است.
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
📚موضوع مرتبط:
#شهید_محمدحسین_ورشوساز
#شهدای_انقلاب_اسلامی
#زندگینامه
#سالروزآسمانےشدن
🌸🍃@ahmadmashlab1995