May 11
💢سید حسن نصرالله:
🔹🔸اسرائیل وارد لبنان شود نابودیاش را بطور زنده پخش خواهیم کرد‼️
اعلام جنگ علیه ایران، اعلام جنگ علیه تمام محور مقاومت است🔥💥
سید حسن نصرالله گفت
زمانی که از موازنه قدرت و بازدارندگی و مقابله با دشمن و ترس آن از مقاومت و حمله به لبنان سخن میگوییم، این مسئله با خطابه گفتنها و شعارها محقق نمیشود.
#نحن_صامدون
#اندڪےبصیرت
❤️شهید محسن بوستانی❤️
💠پند نامه شهدا 💠
🍂 به برادران اهل مسجد و جماعت سفارش می کنم که سعی کنید اخوّت بیشتری در بین خود داشته باشید و در برخورد با یکدیگر هرگز تکبّر نورزید و یادتان باشد که همه ی ما بندگانی هستیم که بازگشتمان به سوی خداست، لذا اگر توانستیم خودمان را اصلاح کنیم، امر به معروف و نهی از منکر ما در جامعه، موثّر و مفید خواهد بود. 🍂
منبع: کتاب سهمی از آفتاب جلد اول
✅کانال #شهید_احمد_مشلب
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#داستان👇 ✫⇠اینک شوڪران قسمت :8⃣1⃣ 💞ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻫﺮ ﺑﺎر ﻣﯽ آﻣﺪ و ﻣﯽ رﻓﺖ، ﻋﻠﯽ ﺷﺒﺶ ﺗﺐ ﻣﯽ ﮐﺮد. ﺑﺎﯾﺪ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ
#داستان_اینک_شوکران
✫⇠ #خاطرات_شهید_منوچهر_مدق
قسمت :9⃣1⃣
💞ﻗﺮار ﺷﺪ ﺑﺮود ﺧﺎﻧﻪ ﭘﯿﺪا ﮐﻨﺪ و ﺑﯿﺎﯾﺪ ﻣﺎ را ﺑﺒﺮد. ﺷﺮوع ﮐﺮدم اﺛﺎث ﻫﺎ را ﺟﻤﻊ و ﺟﻮر ﮐﺮدن. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ زﻧﮓ زد ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﯿﺪا ﮐﺮده، ﯾﮏ ﺧﺎﻧﻪي دو ﻃﺒﻘﻪ در دزﻓﻮل. ﯾﮑﯽ از ﺑﭽﻪ ﻫﺎي ﻟﺸﮑﺮ ﺑﺎ ﺧﺎﻧﻤﺶ ﻗﺮار ﺑﻮد ﺑﺎ ﻣﺎ زﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﻫﻤﻪ ي وﺳﺎﯾﻞ را ﺟﻤﻊ ﮐﺮدم. ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﭼﯿﺰ ي ﻧﮕﻔﺘﻢ ﺗﺎ دم رﻓﺘﻦ. ﻧﻪ ﺧﺎﻧﻮاده ي ﻣﻦ،ﻧﻪ ﺧﺎﻧﻮاده ي ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ. ﻫﯿﭻ ﮐﺲ راﺿﯽ ﻧﺒﻮد ﺑﻪ رﻓﺘﻦ ﻣﺎ.
ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻨﺪ"ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ي دﻧﯿﺎ ﺟﻨﮓ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺷﻮد، زن و ﺑﭽﻪ را ﺑﺮ ﻣﯽ دارن و ﻣﯽ ﺑﺮﻧﺪ ﯾﮏ ﮔﻮﺷﻪ ي اﻣﻦ. ﺷﻤﺎ ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﯿﺪ ﺑﺮوﯾﺪ زﯾﺮ آﺗﺶ؟"
ﻓﻘﻂ ﮔﻮش ﻣﯽ دادم. آﺧﺮ ﮔﻔﺘﻢ"ﻫﻤﻪ ﺣﺮف ﻫﺎﺗﺎن را زدﯾﺪ،وﻟﯽ ﻫﺮ ﮐﺲ راﻫﯽ را دارد. ﻣﻦ ﻣ ﯽ ﺧﻮاﻫﻢ ﺑﺮوم ﭘﯿﺶ ﺷﻮﻫﺮم."
ﭘﺪر و ﻣﺎدرم ﺧﯿﻠ ﯽ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﺮدﻧﺪ، ﺑﻪ ﺧﺼﻮص ﭘﺪرم.
ﻣﻨﻮچهر ﮔﻔﺖ"ﻣﻦ اﯾﻦ ﻃﻮري ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﻢ ﺷﻤﺎ را ﺑﺒﺮم. اﮔﺮ اﺗﻔﺎﻗﯽ ﺑﯿﻔﺘﺪ، ﭼﻪ ﻃﻮر ي ﺗﻮ روي ﺑﺎﺑﺎ ﻧﮕﺎه ﮐﻨﻢ؟ ﺑﺎﯾﺪ ﺧﻮدت راﺿﯿﺸﺎن ﮐﻨﯽ."
ﺑﺎ ﭘﺪرم ﺻﺤﺒﺖ ﮐﺮدم. ﮔﻔﺘﻢ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ اﯾﻦ ﻃﻮري ﻣ ﯽ ﮔﻮﯾﺪ.
ﮔﻔﺘﻢ" اﮔﺮ ﻣﺎ را ﻧﺒﺮد ﺑﻌﺪ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﻮد، ﺷﻤﺎ ﺗﺎﺳﻒ ﻧﻤﯽ ﺧﻮرﯾﺪ ﮐﻪ ﮐﺎش ﻣﯽ ﮔﺬاﺷﺘﻢ زن و ﺑﭽﻪ اش ﺑﯿﺸﺘﺮ ﮐﻨﺎرش ﺑﻤﺎﻧﻨﺪ؟"
ﭘﺪر ﻋﻠ ﯽ را ﺑﻐﻞ ﮐﺮد و ﭘﺮﺳ ﯿﺪ "ﻋﻠﯽ ﺟﺎن دوﺳﺖ داري ﭘﯿﺶ ﺑﺎﺑﺎﯾﯽ ﺑﺎﺷﯽ؟"
ﻋﻠﯽ ﮔﻔﺖ"آره،ﻣﻦ دﻟﻢ ﺑﺮاي ﺑﺎﺑﺎﺟﻮﻧﻢ ﺗﻨﮓ ﻣﯽ ﺷﻪ."
ﻋﻠﯽ را ﺑﻮﺳﯿﺪ.
ﮔﻔﺖ"ﺗﻮ ﮐﻪ اﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﭘﺪر ﻣﺎ را در آورده اي، اﯾﻦ ﻫﻢ روش. ﺧﺪا ﺑﻪ ﻫﻤﺮاﻫﺘﺎن. ﺑﺮوﯾﺪ."
💞ﺻﺒﺢ زود راه اﻓﺘﺎدﯾﻢ...
{ ﻫﻨﻮز ﻧرسیده، ﻗﺎﻟﺸﺎن ﮔﺬاﺷﺘﻪ ﺑﻮد. ﺑﻪ ﻫﻮا ي دو ﺳﻪ روز ﻣﺎﻣﻮرﯾﺖ رﻓﺘﻪ ﺑﻮد و ﻫﻨﻮز ﺑﺮ ﻧﮕﺸﺘﻪ ﺑﻮد.
آﻗﺎ ي ﻣﻮﺳﻮي و ﺧﺎﻧﻤﺶ دو ﺳﻪ روز ﺑﻌﺪ از رﻓﺘﻦ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ رﻓﺘﻨﺪ ﺗﻬﺮان. ﺑﺎ ﻋﻠﯽ ﺗﻨﻬﺎ ﻣﺎﻧﺪه ﺑﻮد ﺗﻮي ﺷﻬﺮ ﻏﺮﯾﺐ. ﮐﺴﯽ را آﻧﺠﺎ ﻧﻤﯽ ﺷﻨﺎﺧﺘﻨﺪ. ﺧﯿﺎل ﮐﺮده ﺑﻮد دوري ﺗﻤﺎم ﺷﺪ. اﮔﺮ ﻫﺮروز ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ را ﻧﺒﯿﻨﺪ، دو ﺳﻪ روز ﯾﮏ ﺑﺎر ﮐﻪ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﺪ. }
💞ﺷﻬﺮ ﺧﻠﻮت ﺑﻮد . ﺧﻮد دزﻓﻮﻟﯽ ﻫﺎ ﻫﻤﻪ رﻓﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ. ﯾﮏ ﻣﺎﻫﯽ ﻣﯽ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻧﯿﺎﻣﺪه ﺑﻮد. ﺑﺎ ﻋﻠﯽ ﺗﻮ ي اﺗﺎق ﭘﺬﯾﺮاﯾﯽ ﺑﻮدﯾﻢ ﮐﻪ از ﺣﯿﺎط ﺻﺪاﯾﯽ آﻣﺪ. از ﭘﺸﺖ ﭘﺮده دﯾﺪم ﺳﻪ ﭼﻬﺎر ﺗﺎ ﻣﺮد ﺗﻮ ي ﺣﯿﺎط اﻧﺪ. از ﺑﺎﻻ ﻫﻢ ﺻﺪاي ﭘﺎ ﻣﯽ آﻣﺪ. ﻋﻠﯽ را ﺑﺮدم ﺗﻮي اﺗﺎﻗﺶ، در را روﯾﺶ ﻗﻔﻞ ﮐﺮدم. ﺗﻠﻔﻦ زدم ﺑﻪ ﯾﮑﯽ از دوﺳﺘﺎن ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ و ﺟﺮﯾﺎن را ﮔﻔﺘﻢ. ﯾﮏ اﺳﻠﺤﻪ ﺗﻮي ﺧﺎﻧﻪ ﻧﮕﻪ ﻣﯽ داﺷﺘﻢ. ﺑﺮش داﺷﺘﻢ. آﻣﺪم ﺑﺮوم اﺗﺎق ﭘﺬﯾﺮاﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ را دﯾﺪﻧﺪ.
ﮔﻔﺘﻨﺪ" اِ ﺣﺎج ﺧﺎﻧﻢ ﺷﻤﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﯾﺪ؟در را ﺑﺎز ﮐﻨﯿﺪ."
ﮔﻔﺘﻢ"ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ، ﺷﻤﺎ ﮐﯽ ﻫﺴﺘﯿﺪ؟"
ﯾﮑﯿﺸﺎن ﮔﻔﺖ"ﻣﻦ ﺻﺎﺣﺐ ﺧﺎﻧﻪ ام."
ﮔﻔﺘﻢ"ﺻﺎﺣﺐ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎش. ﺑﻪ ﭼﻪ ﺣﻘﯽ آﻣﺪه اي اﯾﻨﺠﺎ؟"
ﮔﻔﺖ"دﯾﺪم ﮐﺴﯽ ﺧﺎﻧﻪ ﻧﯿﺴﺖ، آﻣﺪم ﺳﺮ ي ﺑﺰﻧﻢ."
ﻣ ﯽ ﺧﻮاﺳﺖ ﺑﯿﺎﯾﺪ ﺗﻮ. داﺷﺖ ﺷﯿﺸﻪ را ﻣﯽ ﺷﮑﺴﺖ. اﺳﻠﺤﻪ را ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻃﺮﻓﺶ.
ﮔﻔﺘﻢ"اﮔﻪ ﯾﮑﯽ ﭘﺎ ﺑﮕﺬارد ﺗﻮ میزنم
ادامه دارد...✒️
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#داستان_اینک_شوکران ✫⇠ #خاطرات_شهید_منوچهر_مدق قسمت :9⃣1⃣ 💞ﻗﺮار ﺷﺪ ﺑﺮود ﺧﺎﻧﻪ ﭘﯿﺪا ﮐﻨﺪ و ﺑﯿﺎﯾﺪ ﻣﺎ
✫⇠اینک شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_منوچهر_مدق
قسمت :0⃣2⃣
💞ﺧﯿﻠ ﯽ زود دو ﺗﺎ ﺗﻮﯾﻮﺗﺎ از ﺑﭽﻪ ﻫﺎي ﻟﺸﮑﺮ آﻣﺪﻧﺪ. ﻫﺮ ﭘﻨﺞ ﺗﺎﺷﺎن را ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ و ﺑﺮدﻧﺪ. ﺑﻪ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺧﺒﺮ رﺳﯿﺪه ﺑﻮد. وقتی ﻓﻬﻤﯿﺪه ﺑﻮد آﻣﺪه اﻧﺪ ﺗﻮي ﺧﺎﻧﻪ، ﻗﺒﻞ از اﯾﻨﮑﻪ ﺑﯿﺎﯾﺪ، رﻓﺘﻪ ﺑﻮد ﯾﮑﯽ زده ﺑﻮد ﺗﻮي ﮔﻮش ﺻﺎﺣﺐ ﺧﺎﻧﻪ.
ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮد:ﻣﺎ ﺷﻬﺮ وزﻧﺪﮔﯽ و همه چیزﻣﺎن را ﮔﺬاﺷﺘﻪ اﯾﻢ، زن و ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﻤﺎن را آورده اﯾﻢ اﯾﻨﺠﺎ، آن وﻗﺖ ﺗﻮ ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻮاده ات را ﺑﺮده اي ﺟﺎي اﻣﻦ اﯾﻦ ﺟﻮري از ﻣﺎ ﭘﺬﯾﺮاﯾﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟"
💞ﺷﺎم ﻣﯽ ﺧﻮردﯾﻢ ﮐﻪ زﻧﮓ زد. اف اف را ﺑﺮداﺷﺘﻢ.
ﮔﻔﺘﻢ:"ﮐﯿﻪ؟"
ﮔﻔﺖ:"ﺑﺎز ﮐﻨﯿﺪ ﻟﻄﻔﺎ.
" ﮔﻔﺘﻢ"ﺷﻤﺎ؟"
ﮔﻔﺖ"ﺷﻤﺎ؟"
ﺳﺮ ﺑﻪ ﺳﺮم ﻣﯿﮕﺬاﺷﺖ.
ﯾﮏ ﺳﻄﻞ آب ﮐﺮدم، رﻓﺘﻢ ﺑﺎﻻي ﭘﻠﻪ ﻫﺎ. ﮔﻔﺘﻢ"ﮐﯿﻪ؟
ﺗﺎ ﺳﺮش را ﺑﺎﻻ ﮔﺮﻓﺖ ﮐﻪ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﻣﻨﻢ، آب را رﯾﺨﺘﻢ روي ﺳﺮش و ﺑﻪ دو ﺑﻪ دو آﻣﺪم ﭘﺎﯾﯿﻦ. ﺧﯿﺲ آب ﺷﺪه ﺑﻮد.
ﮔﻔﺘﻢ"ﺑﺮو ﻫﻤﺎن ﺟﺎ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻣﺎه ﺑﻮدي."
ﮔﻔﺖ"در را ﺑﺎز ﮐﻦ. ﺟﺎن ﻋﻠﯽ.ﺟﺎن ﻣﻦ.
💞از ﺧﺪاﯾﻢ ﺑﻮد ﺑﺒﯿﻨﻤﺶ. در را ﺑﺎز ﮐﺮدم و آﻣﺪ ﺗﻮ. ﺳﺮش را ﺑﺎ ﺣﻮﻟﻪ ﺧﺸﮏ ﮐﺮدم. ﺑﺮاﯾﺶ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮدم ﮐﻪ ﺗﻮ رﻓﺘﯽ، دو ﺳﻪ روز ﺑﻌﺪ آقای موسوی و ﺧﺎﻧﻤﺶ رﻓﺘﻨﺪ و اﯾﻦ اﺗﻔﺎق اﻓﺘﺎد. دﯾﮕﺮ ﺗﺮﺳﯿﺪه ﺑﻮد. ﻫﺮ دو ﺳﻪ روز ﻣﯽ آﻣﺪ. اﮔﺮ ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﺑﯿﺎﯾﺪ زﻧﮓ ﻣﯽ زد.
{ ﺷﺎﯾﺪ اﯾﻦ اﺗﻔﺎق ﻫﻢ ﻟﻄﻒ ﺧﺪا ﺑﻮد. او ﮐﻪ ﺿﺮري ﻧﮑﺮد. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﮐﻪ ﺑﻮد، ﭼﯿﺰي ﮐﻢ ﻧﺒﻮد. ﻓﮑﺮ ﮐﺮد اﮔﺮ ﺑﺨﻮاﻫﺪ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ را ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﻨﺪ ﭼﻪ ﺑﮕﻮﯾﺪ.
اﮔﺮ از دوﺳﺘﺎن ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ، ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻨﺪ"ﺧﺸﻦ وﺟﺪي اﺳﺖ." اﻣﺎ ﻣﺎدر ﺑﺰرگ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ"ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺷﻮﺧﯽ را از ﺣﺪ ﮔﺬراﻧﺪه."ﭼﻮن دﺳﺖ ﻣﯽ اﻧﺪاﺧﺖ دور ﮐﻤﺮش و ﻗﻠﻘﻠﮑﺶ ﻣﯽ داد و ﺳﺮ ﺑﻪ ﺳﺮش ﻣﯽ ﮔﺬاﺷﺖ. ﻣﺎدر ﺑﺰرگ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ:"ﻣﮕﺮ ﺗﻮ ﭘﺎﺳﺪار ﻧﯿﺴﺘﯽ؟ ﭼﺮا اﯾﻨﻘﺪر ﺷﯿﻄﺎﻧﯽ؟ ﭘﺎﺳﺪارﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺳﻨﮕﯿﻦ و رﻧﮕﯿﻨﻨﺪ."
ﻣﺎدر ﺑﺰرگ ﺟﺬﺑﻪ ي ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ را ﻧﺪﯾﺪه ﺑﻮد و ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺘﺶ را، وﻗﺘ ﯽ ﺗﺎ ﮔﻮﺷﻬﺎش ﺳﺮخ ﻣﯽ ﺷﺪ. ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺗﻌﺠﺐ ﻣﯽ ﮐﺮد ﮐﻪ ﭼﻪ ﻃﻮر ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﺪ اﯾﻨﻘﺪر ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﻮد و ﺑﺎز ﺳﮑﻮت ﮐﻨﺪ و ﭼﯿﺰ ي ﻧﮕﻮﯾﺪ. ﺷﻨﯿﺪه ﺑﻮد
ﺳﯿﺪ ﻫﺎ ي ﺣﺴﯿﻨﯽ ﺟﻮﺷﯽ اﻧﺪ، اﻣﺎ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ اﯾﻦ ﻃﻮري ﻧﺒﻮد. }
ادامه دارد...✒️
@AHMADMASHLAB1995
شهیده صدیقه رودباری❤️
آنقدر فعال بود که یکی دوبار منافقین برایش پیغام فرستادند که "اگر دستمان به تو بیفتد ،پوستت را از کاه پر می کنیم".خواهرش در ان روزها خواب دیده بود که اقایی نورانی وارد جمع می شود و صدیقه را صدا می کند وبا خودش می برد .از حاضرین سوال کرده بودند که این آقا چه کسی بود که گفتند ایشان امام زمان بودند..تعبیر این خواب را که پرسیدند گفتند این دختر سربازی اش در راه اسلام قبول می شود.
فارس نیوز🌹
ایتا به رنگ شهدا🌹
📚موضوع مرتبط:
#شهیده_صدیقه_رودباری
#شهیده_جهاد_سازندگی
#خاطرات
#سالروزآسمانےشدن
🌸🍃
@Ahmadmashlab1995
May 11
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✫⇠اینک شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_منوچهر_مدق قسمت :0⃣2⃣ 💞ﺧﯿﻠ ﯽ زود دو ﺗﺎ ﺗﻮﯾﻮﺗﺎ از ﺑﭽﻪ ﻫﺎي ﻟﺸﮑﺮ آﻣﺪﻧﺪ.
✫⇠اینک شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_منوچهر_مدق
قسمت :1⃣2⃣
💞ﭘﺪرﺑﺰرگ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺳﯿﺪ ﺣﺴﯿﻨﯽ ﺑﻮد. ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻗﺒﻞ ﺑﺎﮐﻮ زﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﺮدﻧﺪ. ﭘﺪر و ﻋﻤﻮ ﻫﺎش ﻫﻤﺎن ﺟﺎ ﺑﻪ
دﻧﯿﺎ آﻣﺪه ﺑﻮدﻧﺪ. ﻫﻤﻪ ﺳﺮﻣﺎﯾﻪ دار ﺑﻮدﻧﺪ و دم و دﺳﺘﮕﺎﻫﯽ داﺷﺘﻨﺪ، اﻣﺎ مسلمان ها ﺑﻬﺸﺎن ﺣﻖ ﺳﯿﺪي ﻣﯽ دادﻧﺪ. وﻗﺘﯽ آﻣﺪﻧﺪ اﯾﺮان، ﺑﺎز ﻫﻢ اﯾﻦ اﺗﻔﺎق ﺗﮑﺮار ﺷﺪه ﺑﻮد. ﺑﻪ ﭘﺪرﺑﺰرگ ﺑﺮ ﻣﯽ ﺧﻮرد و ﺷﺠﺮه ﻧﺎ ﻣﻪ اش را ﻣﯽ ﻓﺮوﺷﺪ. ﺷﻨﺎﺳﻨﺎﻣﻪ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻣﯽ ﮔﯿﺮد، ﺳﯿﺪ ﺑﻮدﻧﺶ را ﭘﻨﻬﺎن ﻣﯽ ﮐﻨﺪ.
💞ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ راﺿﯽ ﺑﻮد از اﯾﻦ ﮐﺎر ﭘﺪرﺑﺰرگ.
ﻣﯽ ﮔﻔﺖ"ﯾﮏ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ دل ﺛﺎﺑﺖ ﺑﺎﺷﺪ،ﻧﻪ ﺑﻪ ﻟﻔﻆ."
ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﻣﻦ ﮐﻪ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﯾﮏ ﻣﻮﻣﻦ واﻗﻌﯽ ﺑﻮد .و ﺳﯿﺪ ﺑﻮدﻧﺶ ﺑﻪ ﺟﺎ. ﻣﯽ دﯾﺪم ﺣﺴﺎب و ﮐﺘﺎب ﮐﺮدﻧﺶ را. ﻣﻨﻄﻘﻪ ﮐﻪ ﻣﯽ رﻓﺘﯿﻢ، ﻧﺼﻒ ﭘﻮل ﺑﻨﺰﯾﻦ را ﺣﺴﺎب ﻣﯽ ﮐﺮد، ﻣﯽ داد ﺑﻪ ﺟﻤﺸﯿﺪ. ﺟﻤﺸﯿﺪ ﻫﻢ ﺳﭙﺎﻫﯽ ﺑﻮد. اﺳﺘﻬﻼك ﻣﺎﺷﯿﻦ را ﻫﻢ ﺣﺴﺎب ﻣﯽ ﮐﺮد.
ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻢ"ﺗﻮ ﮐﻪ ﺑﺮا ي ﻣﺎﻣﻮرﯾﺖ آﻣﺪي و ﺑﺎ ﯾﺪ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺸﺘﯽ. ﺣﺎﻻ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮدم. ﭼﻪ ﻓﺮﻗ ﯽ دارد؟"
ﻣﯽ ﮔﻔﺖ"ﻓﺮق دارد."
💞زﯾﺎدي ﺳﺨﺖ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺖ. ﺗﺎ آن ﺟﺎ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺖ، ﺟﯿﺮه اش را ﻧﻤﯽ ﮔﺮﻓﺖ. ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻟﺒﺎس ﺧﺎﮐﯽ ﻣ ﯽ ﭘﻮﺷﯿﺪ ﺑﺎ ﺷﻠﻮار ﮐﺮدي. ﺗﻮ ي دزﻓﻮل ﯾﮑﯽ از ﻟﺒﺎﺳﻬﺎي ﭘﻠﻨﮕﯽ اش را ﮐﻪ رﻧﮓ و روش رﻓﺘﻪ ﺑﻮد، ﺑﺮا ي ﻋﻠﯽ درﺳﺖ ﮐﺮدم. اول ﮐﻪ دﯾﺪ ﺧﻮﺷﺶ آﻣﺪ، وﻟ ﯽ وﻗﺘﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﻟﺒﺎس ﺧﻮدش ﺑﻮده، ﻋﺼﺒﺎﻧ ﯽ ﺷﺪ.ﻧﺪﯾﺪه ﺑﻮدم اﯾﻦ ﻗﺪر ﻋﺼﺒﺎﻧ ﯽ ﺷﻮد.
ﮔﻔﺖ"ﻣﺎل ﺑﯿﺖ اﻟﻤﺎل اﺳﺖ. ﭼﺮا اﺳﺮاف ﮐﺮدي؟"
ﮔﻔﺘﻢ"ﻣﺎل ﺗﻮ ﺑﻮد.
ﮔﻔﺖ"اﻻن ﺟﻨﮓ اﺳﺖ. آن ﻟﺒﺎس ﻫﻨﻮز ﻗﺎﺑﻞ اﺳﺘﻔﺎده ﺑﻮد.ﻣﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ از اﯾﻨﻬﺎ دﻟﺴﻮز ﺑﺎﺷﯿﻢ."
ﻟﺒﺎﺳﻬﺎش ﺟﺎي وﺻﻠﻪ ﻧﺪاﺷﺖ. وﻗﺘﯽ ﭼﺎره اي ﻧﺒﻮد و ﺑﺎﯾﺪ ﻣﯽ اﻧﺪاﺧﺘﺸﺎن دور، دﮐﻤﻪ ﻫﺎش را ﻣﯽ ﮐﻨﺪ.
ﻣﯽ ﮔﻔﺖ"ﺑﻪ درد ﻣﯽ ﺧﻮرﻧﺪ."
💞 ﺳﻔﺎرش ﻣﯽ ﮐﺮد ﺣﺘﯽ ﺗﻪ دﯾﮓ ﻫﺎ را ﻫﻢ دور ﻧﺮﯾﺰم .ﺑﮕﺬارم ﭘﺮﻧﺪه ﻫﺎ ﺑﺨﻮرﻧﺪ. ﺑﺮاي اﯾﻨﮑﻪ ﭼﺮﺑﯽ ﺗﻪ دﯾﮓ ﻣﺮﯾﻀﺸﺎن ﻧﮑﻨﺪ ﯾﮏ ﭘﯿﺖ روﻏﻦ را ﻣﺜﻞ آﺑﮑﺶ ﺳﻮراخ ﺳﻮراخ ﮐﺮده ﺑﻮدم.ﺗﻪ دﯾﮓ ﻫﺎ را ﺗﻮي آب ﺧﯿﺲ ﻣﯽ ﮐﺮدم، ﻣﯽ ﮔﺬاﺷﺘﻢ ﭼﺮﺑﯽ ﻫﺎش ﺑﺮود، ﻣﯽ ﮔﺬاﺷﺘﻢ ﺑﺮاي ﭘﺮﻧﺪه ﻫﺎ.....
ادامه دارد...✒️
@AHMADMASHLAB1995
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠اینک شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_منوچهر_مدق
قسمت :2⃣2⃣
💞ﺗﻮي دزﻓﻮل دﯾﮕﺮ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﺒﻮدﯾﻢ. آﻗﺎي ﭘﺎزوﮐﯽ و ﺧﺎﻧﻤﺶ آﻣﺪﻧﺪ ﭘﯿﺶ ﻣﺎ، ﻃﺒﻘﻪ ﺑﺎﻻ. آﻗﺎي ﺻﺎﻟﺤﯽ ﺗﺎزه ﻋﻘﺪ ﮐﺮده ﺑﻮد و ﺧﺎﻧﻤﺶ را آورد دزﻓﻮل. آﻗﺎي ﻧﺎﻣﯽ، ﮐﺮﯾﻤﯽ، ﻣﻠﮑﯽ، ﻋﺒﺎدﯾﺎن، رﺑﺎﻧﯽ و ﺗﺮاﺑﯿﺎن ﻫﻢ ﺧﺎﻧﻮاده ﻫﺎﺷﺎن را آوردﻧﺪ آﻧﺠﺎ. ﻫﺮ دو ﺧﺎﻧﻮاده ﯾﮏ ﺧﺎﻧﻪ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ. ﻣﺮدﻫﺎ ﮐﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ اوﻗﺎت ﻧﺒﻮدﻧﺪ. ﻣﺎ ﺧﺎﻧﻤﻬﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ اﯾﺎق ﺷﺪه ﺑﻮدﯾﻢ و ﯾﮏ روز در ﻣﯿﺎن دور ﻫﻢ ﺟﻤﻊ ﻣﯽ ﺷﺪﯾﻢ، ﻫﺮ دﻓﻌﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﯾﮑﯽ.
💞ﯾﮏ ﻋﺪه از ﺧﺎﻧﻮاده ﻫﺎ اﻧﺪﯾﻤﺸﮏ ﺑﻮدﻧﺪ، ﻣﺤﻮﻃﻪي ﺷﻬ ﯿﺪ ﮐﻼﻧﺘﺮي. آﻧﻬﺎ ﻫﻢ ﮐﻢ ﮐﻢ ﺑﻪ ﺟﻤﻌﻤﺎن اﺿﺎﻓﻪ ﻣﯽ ﺷﺪﻧﺪ.
از ﻋﻠﯽ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪم"ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺧﺎﻟﻪ داري؟"
ﻣﯿﮕﻔﺖ"ﯾﮏ ﻟﺸﮑﺮ."
ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪم"ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﻋﻤﻮ داري؟"
ﻣﯽ ﮔﻔﺖ"ﯾﮏ ﻟﺸﮑﺮ."
ﻧﺰدﯾﮏ ﻋﻤﻠﯿﺎت ﺑﺪر، ﻋﺮاق اﻋﻼم ﮐﺮد دزﻓﻮل را ﻣﯽ زﻧﺪ. دزﻓﻮﻟﯽ ﻫﺎ ﻣﯽ رﻓﺘﻨﺪ ﺑﯿﺮون از ﺷﻬﺮ.
ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻨﺪ"وﻗﺘﯽ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ، ﻣﯽ زﻧﺪ."
دو ﺳﻪ روز ﺑﻌﺪ ﮐﻪ ﻣﻮﺷﮏ ﺑﺎران ﺗﻤﺎم ﻣﯽ ﺷﺪ بر ﻣﯽ ﮔﺸﺘﻨﺪ. ﺑﭽﻪ ﻫﺎي ﻟﺸﮑﺮ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﺧﺎﻧﻢ ﻫﺎﺷﺎن را ﺑﻔﺮﺳﺘﻨﺪ ﺷﻬﺮ ﻫﺎي ﺧﻮدﺷﺎن، اﻣﺎ ﮐﺴﯽ دﻟﺶ ﻧﻤﯽ آﻣﺪ ﺑﺮود.
دﺳﺘﻮاره ﮔﻔﺖ"ﻫﻤﻪ ﺑﺮوﻧﺪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎ،اﻧﺪﯾﻤﺸﮏ."
ﻣﻦ ﻧﺮﻓﺘﻢ. ﺑﻪ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻫﻢ ﮔﻔﺘﻢ. ادﻋﺎ داﺷﺘﻢ ﻗﻮي ﻫﺴﺘﻢ و ﺗﺎ آﺧﺮش ﻣﯽ ﻣﺎﻧﻢ. ﻫﺮﭼﻪ ﺑﻬﻢ ﮔﻔﺘﻨﺪ، ﻧﺮﻓﺘﻢ.
💞ﭘﺎي ﻋﻠﯽ ﻣﯿﺨﭽﻪ زده ﺑﻮد. ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺖ راه ﺑﺮود. ﺑﺮدﻣﺶ ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن. ﻧﺰدﯾﮏ ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن را زده ﺑﻮدﻧﺪ. ﻫﻤﻪي ﺷﯿﺸﻪ ﻫﺎ رﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮد. ﺑﻪ دﮐﺘﺮ ﭘﺎي ﻋﻠﯽ را ﻧﺸﺎن دادم.
ﮔﻔﺖ"ﺧﺎﻧﻢ ﺗﻮي اﯾﻦ وﺿﻌﯿﺖ ﺑﺮا ي ﻣﯿﺨﭽﻪي ﭘﺎي ﺑﭽﻪ ات آﻣﺪه اي؟ ﺑﺮو ﺧﺎﻧﻪ ات."
ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺧﺎﻧﻪ.ﻣﻮج اﻧﻔﺠﺎر زده ﺑﻮد در ﺧﺎﻧﻪ را ﺑﺎز ﮐﺮده ﺑﻮد.ﻫﯿ ﭻ ﮐﺲ ﻧﺒﻮد. ﺗﻮي ﺧﺎﻧﻪ ﭼﯿﺰ ي ﺑﺮا ي ﺧﻮردن ﻧﺪاﺷﺘﯿﻢ. ﺗﻠﻔﻦ ﻗﻄﻊ ﺑﻮد. از ﺷﯿﺮآب ﮔﻞ ﻣﯽ آﻣﺪ. ﺑﺮق رﻓﺘﻪ ﺑﻮد. ﺑﺎﻋﻠﯽ دم در ﺧﺎﻧﻪ ﻧﺸﺴﺘ ﯿﻢ. ﯾﮏ ﺗﻮﯾﻮﺗﺎ داﺷﺖ رد ﻣﯽ ﺷﺪ. آرم ﺳﭙﺎه داﺷﺖ. ﺑﺮاش دﺳﺖ ﺗﮑﺎن دادم.از ﺑﭽﻪ ﻫﺎي ﻟﺸﮑﺮ ﺑﻮدﻧﺪ.
ﮔﻔﺘﻢ"ﺑﻪ ﺑﺮادر ﺻﺎﻟﺤﯽ ﺑﮕﻮﯾﯿﺪ ﻣﺎ اﯾﻨﺠﺎ ﻫﺴﺘﯿﻢ، ﺑﺮاﯾﻤﺎن آب وﻧﺎن ﺑﯿﺎورد.
ادامه دارد...✒️
@AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌟 نماهنگ | غدیر، قاعده اسلام
🔻 حضرت آیتالله خامنهای: ماجرای تعیین غدیر، ماجرای تعیین ضابطه و قاعده است. پیغمبر اکرم در ماههای آخر عمر، این قاعده را وضع کرد؛ آن قاعده چیست؟ قاعدهی امامت؛ قاعدهی ولایت. ۱۳۹۵/۰۶/۳۰
🔺️ بخش فقه و معارف پایگاه اطلاعرسانی KHAMENEI.IR به مناسبت «عید غدیر» نماهنگی از این بخش از بیانات رهبر انقلاب را منتشر میکند.
🌷 #روایت_غدیر
📥 سایر کیفیتها👇
http://farsi.khamenei.ir/video-content?id=43295
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌟 نماهنگ | غدیر، قاعده اسلام
🔻 حضرت آیتالله خامنهای: ماجرای تعیین غدیر، ماجرای تعیین ضابطه و قاعده است. پیغمبر اکرم در ماههای آخر عمر، این قاعده را وضع کرد؛ آن قاعده چیست؟ قاعدهی امامت؛ قاعدهی ولایت.
🌷 #روایت_غدیر
@AHMADMASHLAB1995
🎊🌸🎊🌸🎊
خوشا امشب که فردایش غدیر است
زمان عید شاه بی نظیر است ✨
الا آزادگان شادی بر آرید ✨
که جشن شاه و سلطان و فقیر است
🎊🌸🎊🌸🎊
🔸عیـــد ولایت امامت برتمام شیعیان مبارڪ
@ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#خورشيد چراغکی ز رخسار عليست مه نقطه کوچکی ز #پرگار عليست هرکس که فرستد به #محمد صلوات #همسايه ديوا
🔴 فراموش کردن غدیر!
🌷در زمان خلافت امام علی (ع) به دستور آن حضرت، مجلس بزرگی در میدان بزرگ كوفه كه مقابل مسجد كوفه و دارالامارة بود تشكیل شد و حضرت منبر رفتند، در حالی كه جمعیت عظیمی جمع شده بودند و اصحاب پیامبر (ص) نیز حضور داشتند.
حضرت از فراز منبر قسم دادند كه هر كس در غدیر حاضر بوده برخیزد و به آنچه دیده شهادت دهد.
پس از درخواست حضرت، عده ای حدود سی نفر از میان جمعیت برخاستند و به آنچه در غدیر دیده بودند شهادت دادند،
ولی هشت نفر از حاضران غدیر عمدا برای شهادت برنخاستند.
حضرت از آنان علت را پرسید.
آنان عذر آوردند كه فراموش كرده ایم!
حضرت فرمود اگر در این عذرتان دروغ می گویید و عمدا برای شهادت قیام نمی كنید، هر كدام از شما به بلایی مبتلا شوید و حضرت برای هر یک بلای خاصی را ذكر كردند.
همه این هشت نفر به آنچه حضرت فرموده بود مبتلا شدند، به طوری این ابتلا آشكار بود و بین مردم به همان علامت شناخته می شدند كه نفرین شده علی بن ابی طالب (ع) نام گرفته بودند.
📚الغدیر، ج ۱، ص۹۳ 💕 🌻
@AHMADMASHLAB1995