eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌸محجبه شدن دخترخانمی به واسطه شهداےگمنام🌸 @ahmadmaslab1995 در پست بعد بخوانید 👇👇👇
❤️ ❤️ بیمارم و منتظر درمان تو هستم 🌸محجبه شدن دخترخانمی به واسطه شهداےگمنام🌸 🌺خیلی بی حجاب بودم و اهل آرایش از چادرخوشم نمیومد، برعڪس خواهربزرگم خیلی چادری ومحجبه بود. خیلی منو نصیحت میڪرد در ظاهر میگفتم باشه ولی گوش نمیڪردم. 🌸 یه روز قرار گذاشتیم با خواهرم بریم پارڪ، ڪنار پارک چند تا شهید گمنام دفن ڪردن. وقتی رفتیم پارڪ چشمم خورد به مزار شهدا، انگار یه چیزی منو میڪشوند اونجا.حال عجیبی داشتم. 🌺باخواهرم رفتیم مزار شهدا، حس خیلی خوبی بود. خواهرم داشت راجع به شهدا باهام صحبت میڪرد، منم گوش میڪردم. شنیده بودم میگفتن شهدا حاجت میده ولی باور نداشتم. خلاصه حس خوبی بهم دست داد. 🌸 بعد از یڪ ساعت برگشتیم خونه، توی راه همش به شهدا فڪر میڪردم ،نمیدونم چم شده بود همش تو خودم بودم. خواهرم باهام صحبت میڪرد صداشو نمیشنیدم . 🌺👈شب موقع خواب یادمه یڪی اومد به خوابم و گفت: ممنون ڪه امروز اومدی بهم سرزدی، ولی بهتر نبود رعایت ڪنی، با حجاب تری. بهم لبخند زد و دور شد . 🌸یهو از خواب پریدم ڪلی عرق ڪرده بودم. حالم خیلی بد بود. بلند شدم، ڪلی گریه ڪردم، ڪلی اشڪ ریختم. اصلا تو حال خودم نبودم تاصبح فقط اشڪ میریختم. روز بعد به مامانم گفتم مامان میشه برام یه چادر بخری ؟ 🌺مامانم اولش تعجب ڪرد گفت: نرگس خودتی؟ تو ڪه از چادر بدت میومد، چت شده یهو تغییرڪردی؟ گفتم مامان نپرس .بریم برام چادر بخر خواهش میڪنم. مامانم لبخند رضایت بخشی زد و گفت: ای به چشم. من ڪه ازخدامه دخترم چادری باشه. 🌸وقتی چادر سر ڪردم حس خیلی خوبی بهم دست داد واقعا نمیدونم چطوری بگم. ولی از اون موقع دیگه نه آرایش ڪردم نه موهامو ریختم بیرون. شدم یه بانوی باحجاب ڪه اینو مدیون شهدام. 😍😍😍😌😌😌 🌹 @Ahmadmashlab1995
🍃🌸 امروز داشتم به اسم شهید گمنام فکر میکردم ... یعنی یک قبر ساده که فقط رویش نوشته فرزند ... یعنی یک قبر کوچک که داخلش یک قهرمان پاک خوابیده اما شهیدگمنام یعنی قبر خاک گرفته و بی رنگ و لعاب... شهیدگمنام یعنی مادر... مادری که سر هر چهارهزار قبر گمنام را طی میکند به امید اینکه یکی از انها پسرش باشد... شهید گمنام یعنی بغض... یعنی یک پسرجوان که کلی ارزو داشت ولی نشد.. نشد که به هیچ کدامشان برسد یکروز رفت و دیگر برنگشت... وقتی هم که برگشت شد گمنام شد شبیه مادرش زهرا... وقتی از کنار قبر شهید گمنامی رد میشوی به این فکرکن که او هم یک جوان بود عینه تو فقط گمشده ست... گمنامی یعنی درد... دردی شیرین یعنی با عشق یکی شدن... یعنی اثبات اینکه از همه چیزت برای معشوقت گذشتی... یعنی فقط خدارا دیدی و رضای او را خواستی نه تعریف و تمجید مردم را.. گمنامی یعنی...❤️ یازهرا((سلام الله علیها))🌸 🍃🌸 @Ahmadmashlab1995
🌹| پست نگهبانیش افتاده بود نیمه شب🌘 سر پست نشسته بود رو به قبله و مراقب اطرافش بود🔍 تو حال خودش بود نماز و ذکر و ... هی با خودش یه چیزی زمزمه می کرد📿 ساعتی گذشت🕑 نفر بعدی رفت پست رو تحویل بگیره دیده بود با صورت افتاده زمین!😱 خیال کرد رفته سجده، هرچی صداش زد صدایی نشنید! جلو رفت👌 دید تیر خورده توی پیشونیش و شهید شده😢 نحوه ی شهادتش خیلی ما رو اذیت می کرد، هم تنها شهید شده بود و هم ما نفهمیده بودیم خیلی ناراحت بودیم،😭 تا اینکه یک شب اومد به خواب یکی از بچه ها و درباره ی شهادت خودش حرف زد و گفت : نگران من نباشید، همین که تیر خورد به پیشانی من، به زمین نرسیده افتادم توی آغوش مادرم حضرت زهرا (سلام الله علیها) ...😭✋ |🌹 @AhmadMashlab1995
عشقند آن ڪہ پلاڪشان را از گردنشان ڪندند تا بمانند اما عڪس شان را از سینہ نڪندند....😔💔 @AhmadmAshlab1995
بوی غریبی را میتوان حس کرد از مزارهای شهیدان... از تابوتهایشان... وصیت نامه هایشان. نگذاریم این غریبی بیشتر بشود. #شهید_گمنام @AHMADMASHLAB1995
چطوری دل بریدید،خسته شدم از این دل نبریدنه هوای دلم رو داشته باشید @AhmadMashlab1995
🌺شهید آسید مرتضی آوینی🌺 🍃مجاهدان راه خدا با یاری او و جلوداری حُجتش امام زمان‌(عج) پیش می‌روند. "دشمن در پناه آهن و آتش است"، غافل ازینكه ما در پناه حیدر و حسینیم.🍃 @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #قسمت_هفتم _مریم؟...هنوز آماده نشدے؟ _الآن میام...یہ لحظہ وایستـا... _بابا دیر ش
❤️ کوپہ امان را پیدا میکنیم...حالا دیگر هوا کاملا روشن شده... خودت را روے صندلے قطار می اندازے...کتاب مفاتیح الجنان را از کیف بیرون مے آورم و کنارت مینشینم... کتاب را باز میکنم بین دوصفحہ اے کہ باز میشود گلبرگ هاے قرمز رنگ خوشبوے گل سرخ است ناگهان با صدایی بلند می گویم: عہ...اینارو نگاه! و بعد کتاب را نشانت میدهم با تعجب نگاه میکنے و می پرسے: اینا چیہ ان؟ _همون گلبرگ هایی کہ از روے گل اون شهیده قبلا تو خادمی برداشتم... نگاهی بہ آنها می انداری و بعد با حالت معناداری بہ چشم هایم خیره میشوی و لبخند عمیقی میزنی... این گلبرگ ها از شهیدی بہ من رسیده که تورا هم بہ من داده بود! زمانی کہ براے اولین بار باهم آشنا شده بودیم! من آنهارا از روے تابوت همان برداشتہ بودم! کنارت مینشینم و زیارت عاشورا را می آورم...دستت را روی شانہ ام مے اندازے و با دست دیگرت مفاتیح را از دستم میگیرے و با صوت شروع بہ خواندن میکنے سرم را بہ شانہ ات تکیہ میدهم و بہ پنجره نگاه میکنم خداے من!چہ چیزے بهتر از این! صدایت آرام گوش هایم را نوازش میدهند...چشمانم را میبندم و با تمرکز بیشترے بہ خواندن زیارت نامہ ات گوش میدهم... زیارت نامہ ات کہ تمام میشود بہ حالت سجده میروے و میگویی: ... به صورتت نگاه میکنم و لبخند میزنم تو هم متقابلا لبخند میزنی... مفاتیح را گوشہ اے میگذاری و دستانت را میان شانہ هایم قفل میکنی سرم بہ سینہ ات نزدیک میشود و صداے تپش هاے قلبت را میشنوم آرام میگویی: مریمی؟ _جان دلم؟ _تو از من راضی ای؟ _معلومہ...این چہ حرفیہ میزنے... _بہ هر حال...هر اشتباهے ڪہ کردم حلالم کن! دلم میلرزد...همیشہ از حلالیت گرفتن هایت وحشت دارم! مرا ناخودآگاه یاد از دست دادنت مے اندازد... نفسی عمیق میکشم و می گویم: تو بهترینے محمد! لبخندی میزنے و سکوت میکنی _براے چی اینو میگی؟ _هیچے...همینجورے مکث میکنم با خود میگویم نکند قرار است بار دیگر برود؟ نہ...! دیگر نمیگذارم! ... ✍نویسنده : خادم الشــــــــــــ💚ــهدا @AhmadMashlab1995
من یقین دارم ڪہ آن‌ها نمُرده‌اند فقط با حریر نازڪے از جنسِ نور، از ما جدا شدھ‌اند♥️• ✨ ✅ @AHMADMASHLAB1995