🍃🌸
اوائل ازدواج نمیتونستم خوب غذا درست کنم. یه روز تاس کباب بار گذاشتم.
همین که یوسف اومد رفتم سرِ قابلمه تا ناهارو بیارم ولی دیدم همهی سیب زمینی ها له شده.
خیلی ناراحت شدم. یه گوشه نشستم و زدم زیر گریه.
وقتی فهمید واسه چی گریه میکنم، خندهاش گرفت و خودش رفت غذا رو آورد سر سفره.
اون روز این قدر از غذا #تعریف کرد که اصلاً یادم رفت غذا خراب شده.
#شهید_یوسف_کلاهدوز
🍃🌸
@Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#فــــرازےازوصیتنـــــامہ #شهید_منوچهر_پیرسمساری 🕊برادارن و خواهران من که تحت تأثیر افکار منحرف و
#شهید_یوسف_کلاهدوز🥀🕊
مشغول کار شده بودم و حواسم به حامد نبود.
یه باره از روی صندلی افتاد و سرش شکست
سریع بردمش بیمارستان و سرش رو پانسمان کردم.
منتظر بودم یوسف بیاد و با ناراحتی بگه چرا سهل انگاری کردی؟
چرا حواست نبود؟
وقتی اومد مثل همیشه سراغ حامد رو گرفت. گفتم: «خوابیده»
بعد شروع کردم آروم آروم جریان رو براش توضیح دادن
فقط گوش داد.
آروم آروم چشم هاش خیس شد و لبش رو گاز گرفت.
بعد گفت: «تقصیر منه که این قدر تو رو با حامد تنها می ذارم. منو ببخش».
من که اصلاً تصورِ همچین برخوردی رو نداشتم از خجالت خیسِ عرق شدم.
نیمه پنهان ماه، جلد، صفحه30
#هر_روز_با_یک_شهید🌸🌷
☑️ @AhmadMashlab1995