شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_دویستوبیستوهشتم8⃣2⃣2⃣ بخصوص تو، توی همی
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓
#قسمت_دویستوبیستونهم9⃣2⃣2⃣
من و آرش مسیر نگاه مادرش را دنبال کردیم.
کیارش با یک دست فرمان را گرفته بود و دست دیگرش را در هوا تکان می داد. ماشین گاهی به کنار جاده کشیده میشد. کاملا معلوم بود که مژگان دستش را به طرف فرمان می برد و باعث تکانهای شدید ماشین میشود.
آرش باعصبانیت گفت:
–این کارهای خطرناک چیه اینا می کنن.
سرعت ماشین کیارش کم شد و کنارجاده نگه داشت مژگان بایک حرکت پایین پرید ودرماشین را با تمام قدرت بست.
کیارش هم گازش را گرفت و رفت.
مادرآرش زدتوی صورتش وگفت:
–این چرابااون وضعش اینجوری پیاده شد؟ نمیگه بلایی سر بچه میاد اینا دوباره سرچی پریدن بهم؟
فکر نمیکنم در حال حاضر برای مادر آرش چیزی مهم تر از وضعیت نوهاش وجود داشته باشد.
مژگان می خواست بیاید کنار جاده وماشین بگیرد که آرش جلوی پایش ترمزکرد.
مادرآرش به مژگان گفت:
–چی شده مادر؟
مژگان بابغض گفت:
–هیچی مامان شمابرید، خودم یه ماشین می گیرم میام.
–عه بیاسوارشو، یعنی چی ماشین می گیرم میام. بیا دخترم الان عصبی هستی، بیا بشین یه کم آروم شی بگو ببینم چی شده.من وآرش هاج وواج فقط نگاهش می کردیم صورتش از عصبانیت رنگش تغییر کرده بود و صدایش هم به خاطر بغضی که داشت می لرزید.
مادر آرش پیاده شد و بطری آب معدنی را جلویش گرفت و گفت:
–یه کم بخور، آروم شی، خودت رو ناراحت نکن مادر، به فکر بچت باش.
مژگان با فریاد گفت:
–همش بچه، بچه، پس من چی؟ همه فقط به فکربچن، این کارو نکن بچه، اون کاررو نکن بچه، همه واسه من دایهی مهربونتر از مادرشدن. گریهاش مجال این که دوباره حرفی بزند را به او نداد. وقتی این حرفها را میزد مادر آرش جوری با ناراحتی نگاهش می کرد که من دیگر طاقت نیاوردم وسرم را پایین انداختم.
آرش هم مدام نفس عمیق می کشید و روی فرمان مشت میزد. هق هق گریهی مژگان باعث شد مادر شوهرم هم بغض کند.
–مژگان جان من به خاطر خودت میگم، تو برامون عزیزی که بچتم عزیزه دخترم، حالا بیا برو بشین توی ماشین، باشه دیگه حرفی نمی زنیم. مژگان اشکش را از صورتش پاک کرد و گفت:
–نه مامان، تنها لطفی که الان شما به من می کنید اینه که ازاینجا برید.
–من تو رو توی بیابون ولت کنم برم، مگه میشه؟
–مگه پسرتون ول نکرد، مثلا من زنشم، غریبه ها بیشتر براش ارزش دارند تازنش.
وقتی این حرف را زد نگاه گذرایی به ماشین انداخت.
–باشه مادر پس بزار به آرش بگم بره، من باتو ماشین می گیریم میریم.
روبه آرش گفتم:
–میگم من بگم بیاد؟
شاید اگه من برم بگم کوتا بیاد.
آرش که عصبی شده بود، ازماشین پیاده شد و ماشین را دور زد.
درماشین را باز کرد و به مادرش گفت:
–شما بشین.
بعداز این که مادرش نشست، درپشت را بازکرد و با صدای کنترل شده ایی روبه مژگان گفت:
– بشین.
مژگان فقط عصبی نگاهش کرد و این بارآرش فریاد زد:
–گفتم بشین.
آنقدر صدایش ترسناک بود که من هم یکه خوردم.
مژگان یک قدم به عقب رفت وچشمهایش را به زمین دوخت.
مادر آرش، آرام گفت:
–بشین دخترم.
آرش بازوی مژگان را گرفت و هدایتش کرد به طرف ماشین ووادارش کرد بنشیند. او هم نشست و دیگر حرفی نزد.آرش در را بست و رفت پشت فرمان نشست و راه افتاد. مژگان آرام آرام اشک میریخت.جگرم برایش کباب شد. خواستم دلداریش بدهم ولی ترسیدم عکس العمل بدی از خودش نشان بدهد. سکوت سنگینی ماشین را گرفته بود و فقط صدای فین فین مژگان میآمد.
آرش آینه را به طرفش تنظیم کرد. جعبه دستمال کاغذی را که روی داشبورت چسبانده بود، کَند و گرفت طرفش وگفت:
–باگریه کردن کاردرست میشه؟
مژگان دستمالی برداشت و فقط از آینه نگاهش کرد.
–الان اونم عصبی کردی، نمی شد دعواتون رومی ذاشتید خونه.
–من اون روعصبی نکردم، نمی دونم کی به گوشیش زنگ زد با اون که حرف زد قاطی کرد و به زمین وزمان بد و بیراه گفت. من فقط چندتاسوال ازش پرسیدم پرید بهم. اصلا یه مدته تلفنهای مشکوک بهش میشه.
–خب حالابا اون دعوات شده چرا نمیای تو ماشین من بشینی، تقصیر ماچیه؟
یه درصدفکرکن ما تو روبزاریم اینجا وسط بیابون و بریم.
–بیابون چیه، همه جا پراز ماشینِ، می خواستم یه دربست بگیرم برم خونهی مامانم اینا.
–اونا که شمالن.
–بابا و خواهرم تهران هستن دیگه.
همین که به مقصد رسیدیم. آرش چمدان و وسایل را بالا برد.
مادر آرش با اصرار خواست که مژگان را راضی کند تا بالا بیاید، ولی مژگان راضی نشد.وقتی آرش برگشت تا ماشین را قفل کند مادرش پچ وپچی در گوش پسرش کرد، بعد آرش روبه من و مادرش گفت:
–شمابرید بالا.
تازه لباسهایم را عوض کرده بودم که دیدم مژگان وآرش امدند.
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼
✅ @AHMADMASHLAB1995