eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.1هزار دنبال‌کننده
17.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
148 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @shahiidsho_pv ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_سی_و_هشت خواستگاری اواخر
به قلم شهید مدافع حرم دروغ بود تا مسجد پیاده اومدم🚶 … پام سمت خونه نمی رفت😔 … بغض بدجور راه گلوم رو سد کرده بود … درون سینه ام آتش روشن کرده بودن🔥 … توی راه چشمم به حاجی افتاد … اول با خوشحالی اومد سمتم😃 … اما وقتی حال و روزم رو دید؛ خنده اش خشک شد😐… تا گفت استنلی … خودم رو پرت کردم توی بغلش😔 … – بهم گفتی ملاک خدا تقواست … گفتی همه با هم برابرن… گفتی دستم توی دست خداست … گفتی تنها فرقم با بقیه فقط اینه که کسی نمی تونه پشت سرم نماز بخونه… گفتم اشکال نداره … خدا قبولم کنه هیچی مهم نیست … گفتی همه چیز اختیاره … انتخابه … منم مردونه سر حرف و راه موندم 😭😭… . از بغلش اومدم بیرون … یه قدم رفتم عقب … - اما دروغ بود حاجی☝️ … بهم گفت حرومزاده ای … تمام حرف هاش درست بود … شاید حقم بود به خاطر گناه هایی که کردم مجازات بشم … اما این حقم نبود😣 … من مادرم رو انتخاب نکرده بودم … این انتخاب خدا بود … خدا، مادرم رو انتخاب کرد … من، خدا رو … حاجی صورتش سرخ شده بود … از شدت خشم، شریان پیشونیش بیرون زده بود😡 … اومد چیزی بگه اما حالم خراب بود … به بدترین شکل ممکن … تمام ایمان یک ساله ام به چالش کشیده بود😫 … قبل از اینکه دهن باز کنه رفتم … چند بار صدام کرد و دنبالم اومد … اما نایستادم … فقط می دویدم🏃 … یک هفته تمام حالم خراب بود … جواب تماس هیچ کس حتی حاجی رو ندادم … موضوع، دیگه آدم ها نبودن … من بودم و خدا … اون روز نماز ظهر، دوباره ساعتم زنگ زد⌚️ … ساعت مچیم رو تنظیم کرده بودم تا زمان نماز ظهر رو از دست ندم … نماز مغرب مسجد بودم اما ظهر، سر کار و مشغول … هشدارش رو خاموش کردم و به کارم ادامه دادم😒 … نمی دونستم با خودم قهرم یا خدا … همین طور که سرم توی موتور ماشین بود، اشک مثل سیلاب از چشمم پایین می اومد 😭… بعد از ظهر شد … به دلم افتاد بهتره برم برای آخرین بار، یه بار دیگه حسنا رو از دور ببینم☹️ … تصمیم گرفته بودم همه چیز رو رها کنم و برای همیشه از باتون روژ برم … . از دور ایستاده بودم و منتظر … خونه اونها رو زیر نظر داشتم که حاجی به خونه شون نزدیک شد … زنگ در رو زد … پدر حسنا اومد دم در … . شروع کردن به حرف زدن … از حالت شون مشخص بود یه حرف عادی نیست … بیشتر شبیه دعوا بود … نگران شدم پدر حسنا توی گوش حاجی هم بزنه😦 … رفتم نزدیک تر تا مراقبش باشم … که صدای حرف هاشون رو شنیدم … حاجی سرش داد زد "از خدا شرم نمی کنی"؟😡 … . ... @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حجاب_من #قسمت_سی_و_هشت تا اینکه به خس خس افتادم فکر کنم آقاطاها شنید چون یه دفعه داد زد زین
از زبان محمد: وقتی زینب خانوم حالش بد شد خیلی ترسیدم و همش به طاها میگفتم زود باش یه کاری کن داره میمیره اما طاها هرچی میگشت قرصشو پیدا نمیکرد که یهو دیدم زینب خانوم به قلبش چنگ زدو بعد دستش افتاد و سرش هم متمایل شد به سمت چپ وقتی این صحنه رو دیدم شکه شدم و منو زن داداش نازنین همزمان اسمشو صدا زدیم که طاها به زن داداش گفت بخوابونش رو صندلی و معاینش کنم طاها میگفت ایست قلبی نکرده فقط چون قرصشو نخورده قلبش یکم کند میزنه و بیهوش شده باید یکم ماساژ قلبی بهش بدی نازنین و نازنین شروع به احیا کرد دعا میکردم خوب بشه نمیدونم چرا حالم اینقدر بد بود از دیروز تو دانشگاه بگیر تا امروز همش کنارش بودم هرجا میرفتم جلوم میدیدمش نمیدونم حکمتش چیه ولی یه حسی تو قلبمه که باعث میشه سر نمازام براش دعا کنم و الان که اینطور شده نگرانش باشم خیلی نگران زن داداش داشت تمامه تلاششو میکرد 1 سیکل ماساژ. هر 30 ماساژ 1 سیکل و 2 تنفس بعد از هر سیکل تموم شد طاها گفت که باید نبض گردنشم بگیره بعد زن داداش شالشو از رو گردنش کنار زد نبض گردنشو بگیره که سریع سرمو برگردوندم جلو بعد از هر 4 سیکل باید مجدد وضعیت بیمار بررسی بشه ولی اینجا بحث ایست قلبی نیست صدای طاها پیچید تو گوشم که به نازنین اون کارهایی که لازم بود رو میگفت طاها_ 1003 . 1002 . 1001 بعد که دورش دست زن داداش اومد شمردنشو عادی کرد. 6. 5 . 4 و تا 30 ادامه داد. بلافاصله صدای تنفس دادن نازنین اومد خیلی ترسیده بودم حال هممون بد بود امیدم فقط به خدا بود. چشمامو بسته بودم یکسره داشتم دعا میکردم که یه دفعه صدای نفس نفس زدن اومد با حیرت برگشتم به عقب نگاه کردم خدایا شکرت وای خدا تو چقدر بزرگواری آخه به طاها و زن داداش نازنین نگاه کردم خوشحال شده بودن زن داداش که همش داشت قربون صدقش میرفت و میگفت وای زینبی الهی من قربونت برم آجی. الهی من فدات شم عزیز دلم تو خوب شدی و پشت سرش خدارو شکر میکرد. گوشیم زنگ خورد از جیبم درش آوردم اوه اوه باباست به ساعت نگاه کردم 5 دقیقه ی پیش بود که زینب خانوم تنگیه نفس گرفت و از اونموقع ما اینجا موندیم و بابا اینا رفته بودن مثل اینکه تازه فهمیدن ما پشتشون نیستیم @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_سی_و_هشت با دستپاچگی به قنواء گفتم: لطفا کمک کن، مسرور دارد از دار
📚رمان 🔹 در بزرگ ترین حوض، چند اردک و غاز و پلیکان شنا می کردند. اطراف حوض، باغچه هایی پوشیده از بوته های با طراوت و انبوه گلهای رنگارنگ قرار داشت. قنواء سعی کرد کیسه زیر منقار یکی از پلیکان ها را لمس کند؛ اما پلیکان روی آب چرخید و از او فاصله گرفت. امینه خندید. از نگاه های دزدکی اش به ساختمان، معلوم بود در انتظار آمدن رشید است. سر انجام جوانی قد بلند و لاغر از ساختمان بیرون آمد. امینه آهسته به من گفت: خودش است. رشید به سویمان آمد. شبیه پدرش بود. با این تفاوت که خوش قیافه به نظر می رسید. با دیدن امینه لبخند زد و با دیدن من لبخندش را فرو خورد. لابد حدس زده بود که من کیستم. او ابتدا به قنواء و بعد به امینه سلام کرد و حالشان را پرسید. پس از آن متوجه من شد. سلام کردم. جوابم را داد. قنواء به او گفت: ایشان هاشم هستند. --- هاشم؟ فکر کردم رشید می خواهد وانمود کند که مرا نمی شناسد. قنواء به او گفت: لازم نیست نقش بازی کنی. مطمئنم او را می شناسی و می دانی که دلیل رفت و آمدش به دارالحکومه چیست؟ رشید با خونسردی به چند نفری که از ساختمان بیرون آمدند نگاه کرد. در ضمن، امینه را که در آن سو بود با افسوس نگریست. امینه که سعی داشت خوشحالی اش را پنهان کند، نگاهش را پایین انداخت. --- البته چیزهایی شنیده ام. امیدوارم حقیقت نداشته باشد. --- حقیقت این است که من هرگز با تو ازدواج نخواهم کرد. نمی گذارم تا پدرت از من پلی بسازد تا تو به مقام و ثروت برسی. همه می دانند که به امینه علاقه داری و چون تحت تاثیر وسوسه های پدرت هستی، حاضر شده ای به ازدواج با من فکر کنی. قنواء با مهربانی دستش را زیر چانه امینه گذاشت و ادامه داد: راستی قدرت و ثروت این قدر ارزش دارد که تو کسی را که دوست داری و کسی که تو را دوست دارد، فدای آن کنی؟ رشید آهی کشید و گفت: متاسفانه من نمی توانم روی حرف پدرم حرف بزنم. اگر شما حاضر به ازدواج با من نشوید و مثلا" با هاشم ازدواج کنید، خود به خود این مشکل حل خواهد شد و پدرم ناچار می شود ازدواج مرا با امینه بپذیرد. امینه این بار با امیدواری به رشید و قنواء نگاه کرد. رشید طوری حرف می زد که انگار خودش هم حرفش را باور ندارد. به او گفتم: قرار نیست من و قنواء با هم ازدواج کنیم. من هم دختر دیگری را دوست دارم. دختری که از خانواده ثروتمند نیست و گلیم می بافد‌. قنواء تصمیم دارد خودش برای آینده اش تصمیم بگیرد. این حق هر انسانی است که با کسی که دوست دارد زندگی کند. --- پس رفت و آمد شما به دارالحکومه چه معنایی می دهد؟ --- من زرگر هستم. قنواء از من دعوت کرده به اینجا بیایم تا جواهرات و زینت آلات را جرم گیری و تعمیر کنم؛ اما در واقع، می خواسته وانمود کند که قرار است با هم ازدواج کنیم. --- برای چه؟ --- تا شما و پدرتان دست از سرش بردارید. من او رل راضی کردم تا با شما و پدرش حرف بزند و این موضوع به شکلی درست و عاقلانه، حل و فصل شود. رشید به من نزدیک شد و گفت پدرم سعی دارد کاری کند که من برای رسیدن به آنچه او به آن رسیده، هر کاری انجام دهم. می خواهد مانند او باشم. او برای آنکه همچنان مورد اطمینان مرجان صغیر باشد، از هیچ کاری روی گردان نیست. قاضی هم برای آنکه موقعیت و مقامش را از دست ندهد، هر حکم و فتوایی که پدرم بخواهد می دهد. ساعتی پیش، جمعی از شیعیان را به اینجا آورده اند. آنها در انتظار محاکمه اند و خبر ندارند که پیش از محاکمه، مجرم شناخته شده اند و یکسره راهی سیاهچال خواهند شد. --- همان گروه که با زنجیر به هم بسته شده اند؟ --- بله --- چکار کرده اند که مستوجب چنین مکافاتی شناخته شده اند؟ --- در مجلس مشکوکی شرکت داشته اند. یکی خبر آورده که در آن مجلس، برای سرنگونی حاکم و وزیر دعا کرده اند و پیرمردی که شیخ آنهاست، گفته: 《 همه باهم از امام زمانتان(عج) بخواهید که شر این دو نفر را از سر شیعیان حلّه کم کند》 پدرم می گوید که چون امام زمانی(عج) وجود ندارد، بی گمان منظور پیرمرد، رهبر آنهاست که جایی پنهان شده و قرار است با کمک شیعیان حلّه ، علیه مرجان صغیر قیام کند. او می گوید: اگر امام زمان(عج) وجود خارجی داشت، تا کنون به شیعیان درون سیاهچال کمک کرده بود. حرف های ابوراجح را به یاد آوردم و به رشید گفتم: متاسفانه پدرت آخرتش را به این دنیا و به مقام وزارت دو روزه اش فروخته است. او هر جنایتی را علیه شیعیان انجام می دهد؛ چون می داند که مرجان صغیر از آزار و اذیت شیعیان خوشش می آید. --- به من هم می گوید: 《شیعیان پله های ترقی ما هستند. آنها را قربانی می کنیم تا به مقام و ثروتمان اضافه شود》. --- تو سعی کن مانند پدرت نباشی. ✍نویسنده:مظفر سالاری @AhmadMashlab1995