شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_هفدهم: وصیت داشتم موادها
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهید مدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_هجده
باور نمیڪنم
اسلحه به دست رفتم سمت شون ... داد زدم "با اون چشم های کثیف تون به کی نگاه می کنید کثافت ها؟"😡😡😡... و اسلحه رو آوردم بالا ... نمی فهمیدن چطور فرار می کنن ... .
سوئیچ ماشین رو برداشتم و سرش داد زدم ...
"سوار شو" ...
شوکه شده بود 😳...
با عصبانیت رفتم سمتش و مانتوش رو گرفتم و کشیدمش سمت ماشین ... در رو باز کردم و دوباره داد زدم:
"سوار شو"😡 ... .
مغزم کار نمی کرد ... با سرعت توی خیابون ویراژ می دادم ...
آخرین درخواست حنیف ...
آخرین درخواست حنیف؟ ...
چند بار اینو زیر لب تکرار کردم ... تمام بدنم می لرزید ... .
با عصبانیت چند تا مشت روی فرمون کوبیدم و دوباره سرش داد زدم ...
"تو عقل داری؟ اصلا می فهمی چی کار می کنی؟ ... اصلا می فهمی کجا اومدی؟ ... فکر کردی همه جای شهر عین همه که سرت رو انداختی پایین؟" ... .
پشت سر هم سرش داد می زدم ولی اون فقط با چشم های سرخ، آروم نگاهم می کرد ... دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم ... فکر مرگ حنیف راحتم نمیذاشت ... کشیدم کنار و زدم روی ترمز ... .
چند دقیقه که گذشت خیلی آروم گفت ... "من نمی دونستم اونجا کجاست ... اما شما واقعا دوست حنیفی؟ ... شما چرا اونجا زندگی می کنی؟"😕 ...
گریه ام گرفته بود ... نمی خواستم جلوی یه زن گریه کنم ...😣
استارت زدم و راه افتادم ... توی همون حال گفتم "از بدبختی، چون هیچ چاره دیگه ای نداشتم" ... .
رسوندمش در خونه ... وقتی پیاده می شد ازم تشکر کرد و گفت:
"اگر واقعا نمی خوای، برات دعا می کنم" ... .
دعا؟😏 ...
اگر به دعا بود، الان حنیف زنده بود ... اینو تو دلم گفتم و راه افتادم ...
#ادامه_دارد...
🍃🌸
@Ahmadmashlab1995