شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_دلارام_من #قسمت_چهل_هفتم نفسش را بیرون می دهد ، نمی داند چه بگویـد : نمی دونستم این جوری می
#رمان_دلارام_من
#قسمت_چهل_هشتم
به سختی می گویم : الو ...
- گوش کن ببین چی میگم ،باید بین من و خانواده بابات یکیو انتخاب کنی ! تو دختر منی ، نه کسی که دخترای حلبچه رو به دختر کوچولوی خودش ترجیح داد !
کی برات پدری کرد ؟ هان ؟ من اگه اونو ازت دور نگه داشتم برای این بود که میخواستم راحت زندگی کنه ، همین روزام خواستم ماجرا روبهت بگم، فعلا میتونی یکم اونجا بمونی تا اروم شی ولی بعد بیای تاباهم حرف بزنیم....
لحن مادر آرامتر شده ،یعنی می داند حرف هایش تا عمق وجودم را می سوزاند ؟ اوجای من نیست که بفهمد چه حالی دارم ، او هجده سال بی پدری نکشیده ....
پدر او شهید نشده ، نمی فهمد ، دستانم طاقت نگه داشتن تلفن را ندارد ، آن را به زن عمو می دهم و سرم را می گذارم روی زانو هایش ...
هانیه خانم با دیدن حال من ، در آغوشم می گیرد و روبه عمو می گوید :
-بزارین امشب اینجا بمونه ، اصلا بیاد اینجا زندگی کنه ، خونه حوراء اینجاست ...
عمو برای کسب تکلیف به من نگاه می کند : از نظرمن مشکلی نداره ، خودش اگه می خواد بمونه ....
ادامہ دارد...🕊️
نویسنده : خانم فاطمه شکیبا
♥️ @AhmadMashlab1995 |√←