eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا 💠 #قسمت_13 شب سر سفره شام بودیم که صالح آمد. یک شاخه گل و جعبه
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ 💠 لباس ساده و محجبی را انتخاب کردم و همراه سلما وقت آرایشگاه گرفتیم. آن روز از ظهر آرایشگاه بودم. آرایش ساده و ملایمی را به خواست من به چهره ام داد و روسری لبنانی کار شده و سفیدی را روی لباس پوشیدم و موهایم را پنهان کردم. قیافه ام تغییر کرده بود و از حالت دخترانه درآمده بودم. صالح دسته گل نرگس را به دستم داد و مرا همراهی کرد، سوار ماشین گل زده ی خودش شوم. چادر سفید را روی چهره ام کشیده بودم. مولودی ازدواج حضرت زهرا و حضرت علی را روشن کرد و با هم به محضر رفتیم. ۱۴ سکه طلا و آینه و قرآن و ۱۴ شاخه گل نرگس مهریه ام شد که به درخواست صالح سفر سوریه هم به آن اضافه شد. همه برای آزادی سوریه صلوات فرستادند و بغض گلویم را فشرد. صالح خوب توانسته بود از همین اول با دلم بازی کند. محرم که شدیم حلقه ها در دستمان جای گرفت و راهی رستوران شدیم. مهمانان مان همان ها بودند که برای نامزدی دورمان جمع شده بودند و چند فامیل دورتر. صالح بی قرار بود و مدام پیش من می آمد و کمی با من حرف می زد و دوباره نزد مهمانان می رفت. چادرم را برداشته بودم. لباس و روسری ام محجب بود و آرایشم ملایم. چند قطعه عکس گرفتیم و شام خورده شد و به خانه ی پدر صالح رفتیم. کت و شلوار دامادی و پیراهن سفید اتو شده به صالح می آمد ــ قربون دومادم بشم من... شرم کرد و گفت: ــ خدا نکنه. من پیش مرگ عروس محجبم بشم. سلما در این حین چند عکس غیر منتظره از ما گرفت که آنها از بهترین عکس هایمان بودند و بعدا صالح بزرگشان کرد و به دیوار اتاقمان نصبشان کردیم. شب وقتی که مهمانها رفتند زهرا بانو و بابا هم با بغض بلند شدند که ما را تنها بگذارند. خودم هم دلتنگ بودم. انگار یادم رفته بود منزل پدرم دیوار به دیوار اینجا بود. مثل یک زندانی که قرار ملاقاتش تمام شده بود دلم پر پر می زد. خودم را به آغوش زهرا بانو انداختم و هق زدم. بابا با چشمان اشکی ما را از هم جدا کرد و پیشانی ام را بوسید و با دو دستش صورتم را گرفت و گفت: ــ بابا جان... سربلندم کنی. دعای خیر منو مادرت همیشه با زندگیته. همیشه پشتیبان مردت باش. هیچی اندازه ی زن با شعور و مهربون دل مرد رو به زندگی گرم نمی کنه. تو دختر زهرا بانویی... مطمئنم شوهر داری رو از مادرت یاد گرفتی. دستش را بوسیدم و آنها راهی شدند. با صالح به اتاقمان رفتیم. خسته بودم و دلتنگ، اما از حضور صالح در کنارم دلگرم بودم. روسری را از سرم برداشت و موهایم را شانه زد. تشت آب را آورد و پایم را شست. کارهایش به نظرم جالب بود اما شرمگین هم بودم. کمی از آب را به گوشه و کنار اتاق پاشید. لبخند زد و گفت: ــ روزی منو زیاد می کنه عروس خوشگلم. مفاتیح راباز کرد و دستش را روی سرم قرار داد و حدیثی از امام باقر علیه السلام را زمزمه کرد. پیشانی ام را بوسید و به نماز ایستاد... ... نویسنده:طاهــره_ترابـی @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
👆👆👆 #عكس_باز_شود 🕊افلاکیان خاکی... "احمد همیشه این جمله را برای من تعریف میکرد ما هر چه داریم..."
👆👆👆 🕊افلاکیان خاکی... "احمد اهمیت زیادی به محاسبه و مراقبه می داد و می گفت..." ادامه در عکس بالا👆👆👆 برگرفته از 📚کتاب ملاقات در ملکوت @AhmadMashlab1995