شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #قسمت_پنجم وسایل ناهار را چیده ام...در را باز میکنی و آرام آرام بہ سمتم می آیی..
#رمان_مسافر_عاشق❤️
#قسمت_ششم
با شوخی هایت حسابی حالم را جا می آوری...حالا دیگر من هم مثل تو با اشتیاق و نشاط حرف میزنم ، لا بہ لاے صحبت هایت همیشہ دلبرے هایت را هم داری...!
این خصوصیتت را دوست دارم...یعنی تمام خصوصیاتت را دوست دارم اما این یکے مرا وابستہ تر میکند...گاهے با خودم می گویم #کاش_اینقدر_خوب_نباشی...
مشغول دیدن تلوزیون بودیم...دستت را دور گردنم انداختہ اے...تو مشغول تماشاے تلوزیون!من هم از این فرصت ها براے اینکہ بیشتر بودنت را حس کنم استفاده میکنم...!!
بہ حلقه ی ازدواجمان در دستت خیره میشوم...در همان حال دستم آرام کنار دستت نزدیک میکنم و بہ حلقہ هایمان نگاه میکنم...
دقیقا عین هم...اما براے تو کمی بزرگتر...!
یکباره با صدایت بہ خودم می آیم با شیطنت بہ چشم هایم نگاه میکنے و میگویی: بہ چی فکر میکنی؟
خنده ام میگیرد...دارم بہ #دیوونہ_بازے هایت فکر میکنم! با همان حالت چهره ات بہ چشمانت زل میزنم و با لحن بچگانہ اے میگویم : بہ آقامون!
می خندی و در لا بہ لاے خنده هایت می گویی : با وجود تو دیگہ نیازے بہ بچہ نداریم...!
#ادامه_دارد...
نویسنده : خادم الشـــــــــــ💚ـــهدا
@AhmadMashlab1995