زندگینامه شهید
کربلایی صادق عدالت اکبری
شهید زینبی
نام ونام خانوادگی : صادق عدالت(کمیل)
تاریخ تولد : 1367/2/2
محل تولد: تبریز
تاریخ شهادت : 1395/2/4
سن شهادت : 28سالگی
محل شهادت : جنوب غرب حلب
فعالیت های شهید
1- تک تیر اندازی
2- فعالیت درگردانهای عاشورا
5- فعالیت درگردانهای امام حسین ع و امام علی ع یگان عمار
6- مربیگری نظامی(سلاحهای سبک و سنگین, تاکتیک, جنگ شهری , تخریب و…)
7- مربیگری ورزشی(شنا, غواصی, دفاع شخصی, صخره نوردی, پاراگلایدر, فوتبال)
8- فعالیت دررشته های ورزشی(فوتسال, راگبی, تیراندازی, پینت بال, چتربازی, صخره نوردی و راپل)
9- تحصیل در رشته تربیت بدنی در سطح کارشناسی و ثبت نام در مقطع کارشناسی ارشد(مدیریت تربیت بدنی)
10- حضور فعال در مقابله با فتنه88 برای مقابله با اغتشاش گران و جانبازی از ناحیه دست
«روحش شاد،یادش گرامی،راهش پر رهرو باد»
وبلاگ مدافع حرم
📚موضوع مرتبط:
#شهید_صادق_عدالت_اکبری
#شهید_مدافع_حرم
#زندگی_نامه
#سالروزولادت
@ahmadmashlab1995
#jihad
#martyr
#حسین_جان♥️
نام شماسٺ حڪ شده
در باورم #حسین
مےخوانم از تو تا
نَفَسِ آخرم #حسین
این عاقبٺ بخیرےِ
محض اسٺ، آخرش
مردن میان روضہ و
یا در حرم، #حسین
#السلام_علیک_یااباعبدالله❤️
#دلتنگ_بین_الحرمین...💔
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
@AhmadMashlab1995
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
سر شد به شوق وصل تو فصل جوانیَم هرگز نمیشود که از این در برانیَم یابن الحسن برای تو بیدار میشوم #رو
🔆 آقای بی همتای من بیا...
#یاایهاالعزیز🌴
❤️اَللّٰهُمَعَجْللوَلِیِّکَاَلفَرَج❤️
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#عاشقانه_شهدا ❣❣ #شهید_ولیالله_چراغچیمسجدی دی ماه ۶۱ بود. از بعد از جاری کردن خطبه عقد توسط امام
#کرامات_شهدا
در طلائیه کار می کردیم.
برای ماموریتی به اهواز رفته بودیم. عصر که برگشتیم دیدم بچه ها خیلی شادند. اونها سه شهید پیدا کرده بودند که فقط یکی از آنها گمنام بود. بچه ها خیلی گشتند. چیزی همراهش نبود.
گفتم: یک بار هم من بگردم. اون شهید لباس فرم سپاه به تن داشت، چیزی شبیه دکمه پیراهن در جیبش نظرم را جلب کرد. خوب دقت کردم.
دیدم یک تکه عقیق است که انگار جمله ای روی آن حک شده است. خاک و گِل ها را کنار زدم.
رویش نوشته شده بود: "به یاد شهدای گمنام"
دیگر نیازی نبود دنبال پلاکش بگردیم.
می دانستیم این شهید باید گمنام بماند، خودش خواسته!
#هر_روز_با_یک_شهید🍀
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥 ♦️مقام معظم رهبری: 🔔 اگر وظیفه، تشخیص داده نشد، علم و تقوا و مانند اینها به درد نمی
#پای_درس_ولایت🔥
📝 امام خامنه ای مدظله :
🔅 شهید یعنی انسانی که در راه آرمانهای معنوی کشته می شود و جان خود را ( که سرمایه اصلی هر انسانی است ) برای هدف و مقصدی الهی صرف می کند و خدای متعال هم در پاسخ به این ایثار و گذشت بزرگ ، حضور و یاد و فکر را در ملتش تداوم می بخشد و آرمان او زنده می ماند .
✅ @AhmadMashlab1995
#حاجحسینیڪتا:
اولِ انقلاب با منافقین گولخورده روبرو بودیم،
الان با منافقین حرومخورده!
#بصیرت_افزایے
#نمےگذاریمعلمبرروۍزمینبماند...
j๑ïท➺°
🥀| @AhmadMashlab1995
ناپاڪ درڪنار پاڪ جایے ندارد
پاڪم کن وڪنار خودخاڪمـ ڪن:)
#رقصےچنینمیانہمیدانمآرزوست🍂🥀
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴
🥀| @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✍️ #دمشق_شهر_عشق #قسمت_سی_و_پنجم ابوالفضل از خستگی نفس کم آورده و دلش از غصه غربت #سوریه میسوخت
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_سی_و_ششم
مصطفی در حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بود و صدای تیراندازی از تمام شهر شنیده میشد.
ابوالفضل مرتب تماس میگرفت هر چه سریعتر از #داریا خارج شویم، اما خیابانهای داریا همه میدان جنگ شده و مردم به #حرم حضرت سکینه (علیهاالسلام) پناه میبردند.
مسیر خانه تا حرم طولانی بود و مصطفی میترسید تا برسد دیر شده باشد که سیدحسن را دنبال ما فرستاد. صورت خندان و مهربان این جوان #شیعه، از وحشت هجوم #تکفیریها به شهر، دیگر نمیخندید و التماسمان میکرد زودتر آماده حرکت شویم.
خیابانهای داریا را به سرعت میپیمود و هر لحظه باید به مصطفی حساب پس میداد چقدر تا حرم مانده و تماس آخر را نیمه رها کرد که در پیچ خیابان، سه نفر مسلّح راهمان را بستند.
تمام تنم از ترس سِر شده بود، مادر مصطفی دستم را محکم گرفته و به خدا التماس میکرد این #امانت را حفظ کند.
سیدحسن به سرعت دنده عقب گرفت و آنها نمیخواستند این طعمه به همین راحتی از دستشان برود که هر چهار چرخ را به #گلوله بستند. ماشین به ضرب کف آسفالت خیابان خورد و قلب من از جا کنده شد که دیگر پای فرارمان بسته شده بود.
چشمم به مردان مسلّحی که به سمتمان میآمدند، مانده و فقط ناله مادر مصطفی را میشنیدم که خدا را صدا میزد و سیدحسن وحشتزده سفارش میکرد :«خواهرم! فقط صحبت نکنید، از لهجهتون میفهمن #سوری نیستید!»
و دیگر فرصت نشد وصیتش را تمام کند که یکی با اسلحه به شیشه سمت سیدحسن کوبید و دیگری وحشیانه در را باز کرد. نگاه مهربانش از آینه التماسم میکرد حرفی نزنم و آنها طوری پیراهنش را کشیدند که تا روی شانه پاره شده و با صورت زمین خورد.
دیگر او را نمیدیدم و فقط لگد وحشیانه #تکفیریها را میدیدم که به پیکرش میکوبیدند و او حتی به اندازه یک نفس، ناله نمیزد.
من در آغوش مادر مصطفی نفسم بند آمده و رحمی به دل این حیوانات نبود که با عربده درِ عقب را باز کردند، بازویش را با تمام قدرت کشیدند و نمیدیدند زانوانش حریف سرعت آنها نمیشود که روی زمین بدن سنگینش را میکشیدند و او از درد و #وحشت ضجه میزد.
کار دلم از وحشت گذشته بود که #مرگم را به چشم میدیدم و حس میکردم قلبم از شدت تپش در حال متلاشی شدن است.
وحشتزده خودم را به سمت دیگر ماشین میکشیدم و باورم نمیشد اسیر این #تروریستها شده باشم که تمام تنم به رعشه افتاده و فقط #خدا را صدا میزدم بلکه #معجزهای شود که هیولای تکفیری در قاب در پیدا شد و چشمانش به صورتم چسبید.
اسلحه را به سمتم گرفته و نعره میزد تا پیاده شوم و من مثل جنازهای به صندلی چسبیده بودم که دستش را به سمتم بلند کرد.
با پنجههای درشتش سرشانه مانتو و شالم را با هم گرفت و با قدرت بدنم را از ماشین بیرون کشید که دیدم سیدحسن زیر لگد این وحشیها روی زمین نفسنفس میزند و با همان نفس بریده چشمش دنبال من بود.
خودش هم #شیعه بود و میدانست سوری بودنش شیعه بودنش را پنهان میکند و نگاهش برای من میلرزید مبادا زبانم سرم را به باد دهد.
مادر مصطفی گوشه خیابان افتاده و فقط ناله #یاالله جانسوزش بلند بود و به هر زبانی التماسشان میکرد دست سر از ما بردارند.
یکیشان به صورتم خیره مانده بود و نمیدانستم در این رنگ پریده و چشمان وحشتزده چه میبیند که دیگری را صدا زد. عکسی را روی موبایل نشانش داد و انگار شک کرده بود که سرم فریاد کشید :«اهل کجایی؟»
لب و دندانم از ترس به هم میخورد و سیدحسن فهمیده بود چه خبر شده که از همان روی خاک صدای ضعیفش را بلند کرد :«خاله و دختر خالهام هستن. لاله، نمیتونه حرف بزنه!»
چشمانم تا صورتش دوید و او همچنان میگفت :«داشتم میبردمشون دکتر، خالهام مریضه.» و نمیدانم چه عکسی در موبایلش میدید که دوباره مثل سگ بو کشید :«#ایرانی هستی؟»
یکی با اسلحه بالای سر سیدحسن مراقبش بود و دو نفر، تن و بدن لرزانم را به صلّابه کشیده بودند و من حقیقتاً از ترس لال شده بودم که با ضربان نفسهایم به گریه افتادم.
مادر مصطفی خودش را روی زمین به سمت پایشان کشید و مادرانه التماس کرد :«دخترم لاله! اگه بترسه، تشنج میکنه! بهش رحم کنید!» و رحم از #روح پلیدشان فرار کرده بود که به سرعت برگشت و با همان ضرب به سرش لگدی کوبید که از پشت به زمین خورد.
بهنظرم استخوان سینه سیدحسن شکسته بود که به سختی نفس میکشید و با همان نفس شکسته برایم سنگ تمام گذاشت :«بذارید خاله و دخترخالهام برن خونه، من میمونم!» که #اسلحه را روی پیشانیاش فشار داد و وحشیانه نعره زد :«این دختر ایرانیه؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✍️ #دمشق_شهر_عشق #قسمت_سی_و_ششم مصطفی در حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بود و صدای تیراندازی از ت
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_سی_و_هفتم
آینه چشمان سیدحسن را حریری از اشک پوشانده و دیگر برای نجاتم التماس میکرد :«ما اهل #داریا هستیم!» و باز هم حرفش را باور نکردند که به رویم خنجر کشید.
تپشهای قلب ابوالفضل و مصطفی را در سینهام حس میکردم و این #خنجر قرار بود قاتل من باشد که قلبم از تپش افتاد و جریان خون در رگهایم بند آمد.
مادر مصطفی کمرش به زمین چسبیده و میشنیدم با آخرین نفسش زیر لب ذکری میخواند، سیدحسن سینهاش را به زمین فشار میداد بلکه قدری بدنش را تکان دهد و از شدت درد دوباره در زمین فرو میرفت.
قاتلم قدمی به سمتم آمد، خنجرش را روبروی دهانم گرفت و عربده کشید :«زبونت رو در بیار ببینم لالی یا نه؟»
تمام استخوانهای تنم میلرزید، بدنم به کلی سُست شده بود و خنجرش به نزدیکی لبهایم رسیده بود که زیر پایم خالی شد و با پهلو زمین خوردم.
دیگر حسی به بدنم نمانده بود، انگار سختی جان کندن را تجربه میکردم و میشنیدم سیدحسن برای نجاتم #مردانه گریه میکند :«کاریش نداشته باشید، اون لاله! ترسیده!» و هنوز التماسش به آخر نرسیده، به سمتش حمله کرد.
پاهای نحسش را دو طرف شانه سیدحسن کوبید و خنجری که برای من کشیده بود، از پشتِ سر، روی گردنش فشار داد و تنها چند لحظه کشید تا سرش را از تنش جدا کرد و بیآنکه نالهای بزند، #مظلومانه جان داد.
دیگر صدای مادر مصطفی هم نمیآمد و به گمانم او هم از وحشت آنچه دیده بود، از هوش رفته بود. #خون پاک سیدحسن کنار پیکرش میرفت، سرش در چنگ آن حرامی مانده و همچنان رو به من نعره میزد :«حرف میزنی یا سر تو هم ببرم؟»
دیگر سیدحسن نبود تا خودش را فدای من کند و من روی زمین در آغوش #مرگ خوابیده بودم که آن یکی کنارش آمد و نهیب زد :«جمع کن بریم، الان ارتش میرسه!» سپس با تحقیر سراپای لرزانم را برانداز کرد و طعنه زد :«این اگه زبون داشت تا حالا صد بار به حرف اومده بود!»
با همان دست خونی و خنجر به دست، دوباره موبایل را به سمتش گرفت و فریاد کشید :«خود #کافرشه!» و او میخواست زودتر از این خیابان بروند که با صدایی عصبی پاسخ داد :«این عکس خیلی تاره، از کجا مطمئنی خودشه؟»
و دیگری هم موافق رفتن بود که موبایل را از دست او کشید و همانطور که به سمت ماشینشان میرفت، صدا بلند کرد :«ابوجعده خودش کدوم گوری قایم شده که ما براش #جاسوس بگیریم! بیاید بریم تا نرسیدن!» و به #خدا حس کردم اعجاز کسی آنها را از کشتن من منصرف کرد که یک گام مانده به مرگ، رهایم کردند و رفتند.
ماشینشان از دیدم ناپدید شد و تازه دیدم سر سیدحسن را هم با خود بردهاند که قلبم پاره شد و از اعماق جانم ضجه زدم.
کاسه چشمانم از گریه پُر شده و به سختی میدیدم مادر مصطفی دوباره خودش را روی زمین به سمتم میکشد. هنوز نفسی برایش مانده و میخواست دست من را بگیرد که پیکر بیجانم را از زمین کندم و خودم را بالای سرش رساندم.
سرش را در آغوشم گرفتم و تازه دیدم تمام شال سبزش از گریه خیس شده و هنوز بدنش میلرزید. یک چشمش به پیکر بیسر سیدحسن مانده و یک چشمش به امانتی که به بهای سالم ماندنش سیدحسن #قربانی شد که دستانم را میبوسید و زیر لب برایم نوحه میخواند.
هنوز قلبم از تپش نیفتاده و نه تنها قلبم که تمام رگهای بدنم از وحشت میلرزید. مصیبت #مظلومیت سیدحسن آتشم زده و از نفسم به جای ناله خاکستر بلند میشد که صدای توقف اتومبیلی تنم را لرزاند.
اگر دوباره به سراغم آمده بودند دیگر زنده رهایم نمیکردند که دست مادر مصطفی را کشیدم و با گریه التماسش کردم :«بلند شید، باید بریم!» که قامتی مقابل پایمان زانو زد.
مصطفی بود با صورتی که دیگر رنگی برایش نمانده و چشمانی که از وحشت رنگ خون شده بود. صورتش رو به ما و چشمانش به تن غرق #خون سیدحسن مانده بود و برای نخستین بار اشکش را دیدم.
مادرش مثل اینکه جانی دوباره گرفته باشد، رو به پسرش ضجه میزد و من باور نمیکردم دوباره چشمان روشنش را ببینم که تیغ گریه گلویم را برید و از چشمانم به جای اشک، خون پاشید.
نگاهش بین صورت رنگ پریده من و مادرش سرگردان شده و ندیده تصور میکرد چه دیدهایم که تمام وجودش در هم شکست.
صدای تیراندازی شنیده میشد و هرلحظه ممکن بود #تروریست دیگری برسد که با همان حال شکسته سوارمان کرد، نمیدانم پیکر سیدحسن را چطور به تنهایی در صندوق ماشین قرار داد و میدیدم روح از تنش رفته که جگرم برای اینهمه تنهاییاش آتش گرفت...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
@AhmadMashlab1995