ما ڪہ باید از دنیا برویم چه خوب است شهید شویم و زیر علم و در راه امام زمان(عج) بمیریم...♥️
#حاجحسینیکتا💡
✅ @Ahmadmashlab1995
۹ بهمن ۱۳۹۹
💔
اگر بناست که یک لحظه از تو دم نزنم
دم نفس زدنم را به بازدم نرسان ..
#السلامعلیکیااباعبداللهالحسین 💔
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#اللهمالرزقناحرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
۱۰ بهمن ۱۳۹۹
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
دیــ👀ــدھ را فایــدھ آن است کـہ دلــبــربیـنـد🙃✔️. . . #یاایهاالعزیز🌱🌸 | #اللهـمعجـللولیـڪالفـر
[💛🌿]
ای دل اگر فراق او
و آتش اشتیاق او
در تو اثر نمیکند
تو نه دلی که آهنی
#یاایهاالعزیز🌱🌸
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
✅ @Ahmadmashlab1995
۱۰ بهمن ۱۳۹۹
💔
رئیس جمهور محترم گفته اند: مسئول افزایش پهنای باند اینترنت منم، مرا محاکمه کنید.
بعید است کسی را به خاطر افزایش اینترنت محاکمه کنند.
اما ای کاش کسی هم جرات میکرد و میگفت:
مسئول دلار ۲۵هزارتومانی منم،
مسئول پراید ۱۰۰ میلیونی منم،
مسئول سکه ۱۵ میلیونی منم.
مسئول ریزش بورس منم و...
👤 سیدنظام الدین موسوی
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
۱۰ بهمن ۱۳۹۹
۱۰ بهمن ۱۳۹۹
"حبّ الشهادة يجعل الإنسان يذوب في حبّ الله وعشقه"..🥀
عشق به شهادت باعث می شود که انسان در عشق وپرستش خدا ذوب شود ...
#لبنانیات
قرارگاه مجازی شهید احمدمشلـب🥀
✅ @AhmadMashlab1995
۱۰ بهمن ۱۳۹۹
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
■ #کلام_شهید🕊🖇 _________________ ڪاش وصیتِ شهدا دلمونو اشغال میڪرد ڪاش دل حضرت زهرا«س» بااعمال ما
كـتـب الشـهـيـد مـحـمد ربـاعـي ذات يـوم عـلـى صفـحـته:
"لحـظـة مـن وقـت
الـيـوم الـجـمـعـة ولكـن لـم يظـهـر الإمـام عـج
تـابـع عـمـلـك"
وحـتـى الآن.. لـم يـظـهـر!
مـا زال ينـتـظـرنـا..
شهید محمد روبایی یک روز در صفحه خود نوشت، "لحظه ای از وقت روز جمعه، اما امام عج (ع) به کار شما ادامه داد" و تاکنون .. او ظاهر نشد! او هنوز منتظر ماست ..
#هر_روز_بایک_شهید
قرارگاه مجازی شهید احمدمشلب🥀
✅ @AhmadMashlab1995
۱۰ بهمن ۱۳۹۹
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥 #امام_خامنهای: همه کار انسان تابع نماز است نماز را به وقت و با توجه و حضور
#پای_درس_ولایت🔥
#امام_خامنهای:
انتظار فرج یعنی قبول نکردن و رد کردن آن وضعیتی که بر اثر جهالت انسانها، بر اثر اغراض بشر بر زندگی انسانیت حاکم شده است. این معنی انتظار فرج است.
1387/05/27
✅ @AHMADMASHLAB1995
۱۰ بهمن ۱۳۹۹
۱۰ بهمن ۱۳۹۹
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_سی_و_هفت من هم تو را مانند یک برادر دوست دارم و هر وقت برایت کاری ا
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله
🔹 #قسمت_سی_و_هشت
با دستپاچگی به قنواء گفتم: لطفا کمک کن، مسرور دارد از دارالحکومه بیرون می رود.
ایستاد و گفت: مسرور دیگر کیست؟ کجاست؟ چه کمکی باید بکنم؟
به کنار پنجره آمد. مسرور را که به طرف در دارالحکومه پیش می رفت، نشانش دادم.
--- مسرور همان است که دیروز او را در حمام ابوراجح دیدیم و اسب ها را به او سپردیم. شاگرد ابوراجح است.
قنواء پرسید: نگرانی تو برای چیست؟ یعنی آمدن او به دارالحکومه اهمیتی دارد؟
--- یکی را بفرست او را باز گرداند. باید بفهمم برای چه به اینجا آمده.
شاید ابوراجح او را دنبال من فرستاده. اگر این طور است چرا کسی به من خبر نداده؟ احتمال هم دارد برای کار دیگری آمده باشد. نمی دانم چرا دیدن او در اینجا نگرانم کرده.
آدم قابل اطمینانی نیست. کارهایش مشکوک است. خواهش می کنم یک کاری بکن.
قنواء قبل از آنکه با امینه بیرون برود، گفت: لزومی ندارد او را باز گردانیم. یکی را می فرستم بیرون دارالحکومه، تا از سندی بپرسد که مسرور برای چه به اینجا آمده بود. از یکی - دو نگهبان دیگر نیز سوال می کنیم.
--- از هردوی شما متشکرم.
آنها رفتند نتوانستم در اتاق بمانم. بیرون از اتاق، در سرسرا و کنار نرده ها قدم زدم. آمدن مسرور به دارالحکومه معمایی بود که هیچ جوابی برای آن به ذهنم نمی رسید.
دیدن یک فیل در حیاط دارالحکومه، همان قدر می توانست مرا دچار شگفتی کند که دیدن مسرور. از نظر سندی، مسرور یک بی سر و پا به حساب می آمد.
پس چگونه او را به داخل راه داده بود؟ آیا مسرور برای دادن مالیات ابوراجح آمده بود؟ نه، ابوراجح مالیات آن سالش را داده بود. اگر ابوراجح کاری با دارالحکومه داشت باید ترجیح می داد آن را به من بگوید.
احتمال هم داشت اصلا" موضوع مهمی در کار نباشد و باعث خنده و تفریح قنواء و امینه شود.
قنواء و امینه باز گشتند. چهره شان جدی بود. قنواء گفت: سندی و نگهبان ها می گویند مسرور با وزیر کار داشته است. مسرور گفته که باید خبر بسیار مهمی را به اطلاع وزیر برساند
امینه گفت: موفق هم شده با وزیر صحبت کند.
دلشوره ام بیشتر شد. به قنواء گفتم: حق با من بود که نگران شوم. یعنی او با شخصی مثل وزیر چه کار داشته است؟ خواهش می کنم به من کمک کن تا حقیقت را کشف کنم. حس می کنم چیز نا خوشایندی در جریان است.
قنواء گفت: از وزیر چیزی دستگیرمان نخواهد شد. باید با رشید حرف بزنیم.
امینه گفت: او معمولا" همراه پدرش است. و در کارها کمکش می کند.
هر سه از پله ها پایین رفتیم و پس از گذشتن از عرض حیاط، به سوی ساختمانی رفتیم که اتاق های تودرتوی فراوانی داشت. ده ها نفر در این اتاق ها روی تشک های کوچکی نشسته بودند و کارهای اداری و دفتری را انجام می دادند.
جلوی هر کدام میزی کوچک و دفترهایی بود. کنار هر یک از این افراد دو- سه نفر نشسته بودند تا کارشان انجام شود. به در مشبک و بزرگی رسیدیم که شیشه های کوچک و رنگارنگی داشت. نگهبانی جلوی آن در ایستاده بود.
قنواء به من و امینه اشاره کرد که بایستیم. خودش به طرف نگهبان رفت و چیزی به او گفت. نگهبان تعظیم کرد و ضربه ی آرامی به در زد. دریچه ای میان در باز شد و پیرمردی عبوس، چهره ی پر آبله خود را نشان داد. او با دیدن قنواء لبخندی تملق آمیز را جانشین اخم خود کرد و چند بار به علامت تعظیم سر تکان داد و از دریجه فاصله گرفت. قنواء به سوی ما آمد و گفت: بیرون از اینجا با رشید صحبت خواهیم کرد.
از همان را که آمده بودیم بازگشتیم. موقع بیرون رفتن از ساختمان، چشمم به چند نفر افتاد که آنها را با زنجیر به هم بسته بودند. از قنواء پرسیدم: اینها کیستند که نگهبان ها چنین با تحقیر با آنها رفتار می کنند؟
--- نمی دانم. شاید دسته ای از راهزنان هستند و یا تعدادی دیگر از شیعیان.
چهره آنها اصلا" شبیه افراد شرور نبود. آنها را در گوشه ای تنگ هم نشانده بودند و نگهبان ها با ضربه های پا و غلاف شمشیر، مجبورشان می کردند که بیشتر در هم فرو بروند و کوچک تر بنشینند.
پیرمردی خوش سیما در میان آنها بود که بینی اش خونی شده بود و زیر لب ذکر می گفت. عجیب بود که وی به من خیره شد و لبخند رقیقی روی لبهایش نشست.
کنار آب نمای که میان حیاط بود، ایستادم. آفتاب ملایم بود. آب از چند حوض سنگی که درون هم قرار داشت، چون پرده نازکی که آویخته باشد فرو می ریخت.
#ادامه_دارد
📚نویسنده:مظفر سالاری
@AhmadMashlab1995
۱۰ بهمن ۱۳۹۹
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_سی_و_هشت با دستپاچگی به قنواء گفتم: لطفا کمک کن، مسرور دارد از دار
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله
🔹 #قسمت_سی_و_نه
در بزرگ ترین حوض، چند اردک و غاز و پلیکان شنا می کردند. اطراف حوض، باغچه هایی پوشیده از بوته های با طراوت و انبوه گلهای رنگارنگ قرار داشت. قنواء سعی کرد کیسه زیر منقار یکی از پلیکان ها را لمس کند؛ اما پلیکان روی آب چرخید و از او فاصله گرفت. امینه خندید. از نگاه های دزدکی اش به ساختمان، معلوم بود در انتظار آمدن رشید است.
سر انجام جوانی قد بلند و لاغر از ساختمان بیرون آمد. امینه آهسته به من گفت: خودش است.
رشید به سویمان آمد. شبیه پدرش بود. با این تفاوت که خوش قیافه به نظر می رسید. با دیدن امینه لبخند زد و با دیدن من لبخندش را فرو خورد.
لابد حدس زده بود که من کیستم. او ابتدا به قنواء و بعد به امینه سلام کرد و حالشان را پرسید. پس از آن متوجه من شد. سلام کردم. جوابم را داد. قنواء به او گفت: ایشان هاشم هستند.
--- هاشم؟
فکر کردم رشید می خواهد وانمود کند که مرا نمی شناسد. قنواء به او گفت: لازم نیست نقش بازی کنی. مطمئنم او را می شناسی و می دانی که دلیل رفت و آمدش به دارالحکومه چیست؟
رشید با خونسردی به چند نفری که از ساختمان بیرون آمدند نگاه کرد. در ضمن، امینه را که در آن سو بود با افسوس نگریست. امینه که سعی داشت خوشحالی اش را پنهان کند، نگاهش را پایین انداخت.
--- البته چیزهایی شنیده ام. امیدوارم حقیقت نداشته باشد.
--- حقیقت این است که من هرگز با تو ازدواج نخواهم کرد. نمی گذارم تا پدرت از من پلی بسازد تا تو به مقام و ثروت برسی. همه می دانند که به امینه علاقه داری و چون تحت تاثیر وسوسه های پدرت هستی، حاضر شده ای به ازدواج با من فکر کنی.
قنواء با مهربانی دستش را زیر چانه امینه گذاشت و ادامه داد: راستی قدرت و ثروت این قدر ارزش دارد که تو کسی را که دوست داری و کسی که تو را دوست دارد، فدای آن کنی؟
رشید آهی کشید و گفت: متاسفانه من نمی توانم روی حرف پدرم حرف بزنم. اگر شما حاضر به ازدواج با من نشوید و مثلا" با هاشم ازدواج کنید، خود به خود این مشکل حل خواهد شد و پدرم ناچار می شود ازدواج مرا با امینه بپذیرد.
امینه این بار با امیدواری به رشید و قنواء نگاه کرد. رشید طوری حرف می زد که انگار خودش هم حرفش را باور ندارد. به او گفتم: قرار نیست من و قنواء با هم ازدواج کنیم.
من هم دختر دیگری را دوست دارم. دختری که از خانواده ثروتمند نیست و گلیم می بافد. قنواء تصمیم دارد خودش برای آینده اش تصمیم بگیرد. این حق هر انسانی است که با کسی که دوست دارد زندگی کند.
--- پس رفت و آمد شما به دارالحکومه چه معنایی می دهد؟
--- من زرگر هستم. قنواء از من دعوت کرده به اینجا بیایم تا جواهرات و زینت آلات را جرم گیری و تعمیر کنم؛ اما در واقع، می خواسته وانمود کند که قرار است با هم ازدواج کنیم.
--- برای چه؟
--- تا شما و پدرتان دست از سرش بردارید. من او رل راضی کردم تا با شما و پدرش حرف بزند و این موضوع به شکلی درست و عاقلانه، حل و فصل شود.
رشید به من نزدیک شد و گفت پدرم سعی دارد کاری کند که من برای رسیدن به آنچه او به آن رسیده، هر کاری انجام دهم. می خواهد مانند او باشم.
او برای آنکه همچنان مورد اطمینان مرجان صغیر باشد، از هیچ کاری روی گردان نیست. قاضی هم برای آنکه موقعیت و مقامش را از دست ندهد، هر حکم و فتوایی که پدرم بخواهد می دهد. ساعتی پیش، جمعی از شیعیان را به اینجا آورده اند. آنها در انتظار محاکمه اند و خبر ندارند که پیش از محاکمه، مجرم شناخته شده اند و یکسره راهی سیاهچال خواهند شد.
--- همان گروه که با زنجیر به هم بسته شده اند؟
--- بله
--- چکار کرده اند که مستوجب چنین مکافاتی شناخته شده اند؟
--- در مجلس مشکوکی شرکت داشته اند. یکی خبر آورده که در آن مجلس، برای سرنگونی حاکم و وزیر دعا کرده اند و پیرمردی که شیخ آنهاست، گفته:
《 همه باهم از امام زمانتان(عج) بخواهید که شر این دو نفر را از سر شیعیان حلّه کم کند》 پدرم می گوید که چون امام زمانی(عج) وجود ندارد، بی گمان منظور پیرمرد، رهبر آنهاست که جایی پنهان شده و قرار است با کمک شیعیان حلّه ، علیه مرجان صغیر قیام کند. او می گوید:
اگر امام زمان(عج) وجود خارجی داشت، تا کنون به شیعیان درون سیاهچال کمک کرده بود.
حرف های ابوراجح را به یاد آوردم و به رشید گفتم:
متاسفانه پدرت آخرتش را به این دنیا و به مقام وزارت دو روزه اش فروخته است. او هر جنایتی را علیه شیعیان انجام می دهد؛ چون می داند که مرجان صغیر از آزار و اذیت شیعیان خوشش می آید.
--- به من هم می گوید: 《شیعیان پله های ترقی ما هستند. آنها را قربانی می کنیم تا به مقام و ثروتمان اضافه شود》.
--- تو سعی کن مانند پدرت نباشی.
#ادامه_دارد
✍نویسنده:مظفر سالاری
@AhmadMashlab1995
۱۰ بهمن ۱۳۹۹
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_سی_و_نه در بزرگ ترین حوض، چند اردک و غاز و پلیکان شنا می کردند. اط
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله
🔹 #قسمت_چهل
رشید روی دیواره حوض نشست، دست در آب زد و گفت: پدرم در حومه شهر، مزرعه بزرگ و آبادی دارد که از پدرش به او ارث رسیده است. گاهی دلم می خواهد دارالحکومه را رها کنم و دست امینه را بگیرم و به آنجا بروم و دیگر هرگز به اینجا باز نگردم.
امینه با شادی به من گفت: مزرعه ی زیبا و بزرگی است. من در آنجا به دنیا آمده ام.
رشید ادامه داد: پدرم هم قبل از وزارت چنین آرزویی داشته؛ اما قدرت ، شیرین است و وقتی انسان مزه اش را چشید و به آن عادت کرد نمی تواند رهایش کند.
به او گفتم : تو باید در مقابل این وسوسه مقاومت کنی و در جنایت هایی که پدرت انجام می دهد، شریک و سهیم نشوی. او خیال آینده تو را به شیوه خودش بیمه کند؛ ولی دانسته یا ندانسته دارد دنیا و آخرت تو را ویران می کند.
زندگی در مزرعه ای زیبا و با زنی که دوستت دارد و دوستش داری، هزار بار بهتر است از مقامی که برای حفظ آن باید آخرت خود را به پایش قربانی کنی و سرانجام هم آن مقام را با ذلت و سرافکندگی از دست بدهی. آن وقت دیگر افسوس فایده ای ندارد.
رشید برخواست و دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت : سعی خودم را می کنم. تو انسان شریفی هستی.
باید تو را سرمشق خودم قرار دهم. برایم عجیب است که می بینم به خاطر ریحانه حاضر نیستی با قنواء ازدواج کنی و در دارالحکومه به مقام و موقعیتی برسی.
تعجب کردیم که نام ریحانه را می داند.
--- حق دارید تعجب کنید. نه تنها می دانم ریحانه کیست، بلکه پدرش ابوراجح را نیز می شناسم.
این بار قنواء بهت زده به من نگاه کرد و گفت:
پس ریحانه، دختر ابوراجح است. باید حدس می زدم. اما ابوراجح شیعه است؛ تو هم شیعه ای؟
--- نه من شیعه نیستم. دلیل اینکه نمی توانم با ریحانه ازدواج کنم همین است. ابوراجح و ریحانه هرگز به این وصلت راضی نخواهند شد.
حالا می فهمم چرا آنچه به ابوراجح مربوط می شود، برایت مهم است.
آمدن مسرور به دارالحکومه نیز به همین دلیل باعث کنجکاوی و نگرانی ات شده.
حالا نوبت رشید بود که تعجب کند.
--- پس شما هم خبر دارید که مسرور به اینجا آمده؟
گفتم: بله، خبر داریم و می دانیم ساعتی پیش با پدرت صحبت کرده است.
رشید سری به تاسف تکان داد و به من گفت: همین قدر بگویم که ابوراجح و ریحانه و تو در خطری جدی قرار گرفته اید. نمی دانستم چطور این را بگویم.
همه مبهوت ماندیم و من سراپا داغ شدم. قنواء پرسید منظورت چیست؟ چه خطری؟
رشید بازویم را فشرد تا از بهت و ناباوری بیرون بیایم.
#ادامه_دارد
📚نویسنده:مظفر سالاری
@AhmadMashlab1995
۱۰ بهمن ۱۳۹۹