شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷 قسمت #صد_و_سی_و_هفتم جوان من بدجور کپ کرده بود ... به زحمت خودم رو ک
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #صد_و_سی_و_هشتم
یا رسول الله ...
_زمان پیامبر ... برای حضرت خبر میارن که فلان محل ... یه نفر مجلس عیش راه انداخته و ... پیامبر از بین جمع ... حضرت علی رو می فرسته ... علی جان برو ببین چه خبره؟ ...
حضرت میره و برمی گرده ... و خطاب به پیامبر عرض می کنه ... یا رسول الله ... من هیچی ندیدم ...
شخصی که خبر آورده بوده عصبانی میشه و میگه ... من خودم دیدم ... و صدای ساز و دهل شون تا فاصله زیادی می اومد ... چطور علی میگه چیزی ندیدم؟ ...
پیامبر می فرمایند ... چون زمانی که به اون کوچه رسید ... چشم هاش رو بست و از اونجا عبور کرد ... من بهش گفته بودم، ببین ... و اون چیزی ندید ...
مات و مبهوت بهم نگاه می کرد ...
به زحمت، بغض و اشکم رو کنترل کردم ... قلب و روحم از درون درد می کرد ...😣😭
_به اونهایی که شما رو فرستادن بگید ... مهران گفت ... منم چیزی ندیدم ...
و بغض راه گلوم رو سد کرد ... حس وحشتناکی داشتم ... نمی دونستم باید چه کار کنم ... توی اون لحظات، تنها چیزی که توی ذهنم بود ... همین حکایت بود و بس ...
بهش نگاه نمی کردم ... ولی می تونستم حالاتش رو حس کنم ... گیج و سر درگم بود ... با فکر و انتظار دیگه ای اومده بود ... اما حالا ...
درد بدی وجودم رو پر کرده بود ... حتی روحم درد می کرد... درد و حسی که برای هیچ کدوم قابل درک نبود ...
به خدا التماس می کردم هر چه زودتر بره ... اما همین طور نشسته بود ... نمی دونم به چی فکر می ذهنش می گذشت ... ولی دیگه قدرت کنترل این درد رو نداشتم ... ناخودآگاه اشک از چشمم 😭فرو ریخت ...
سریع خودم رو کنترل کردم ... اما دیر شده بود ... حالم دست خودم نبود ...
نگاه متحیرش روی چهره من خشک شده بود...
ما واسه وجب به وجب این خاک جون دادیم ... جوان هایی که جوانی شون رو واسه اسلام گذاشتن وسط ... اونها هم جوان بودن ... اونها هم شاد بودن ... شوخ بودن ... می خندیدن ... وصیت همه شون همین بود ... خون من و ...
با حالتی بهم نگاه می کرد ... که نمی فهمیدمش ... شاید هیچ کدوممون همدیگه رو ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸
🍃🌸
@Ahmadmashlab1995
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
🔰خانه ای کوچک🏡 و ساده اما گرم و صمیمی💞خانه ای که به راحتی پذیرای #سی_نفر مهمان شد،وارد خانه که شدیم، مادر اصرار کرد که در اتاق #پسرش بنشینیم و ما وارد اتاق شدیم.
🔰در و دیوار اتاق با ما حرف داشت.انگار این اتاق از دیگر اتاقهای خانه #خوشبخت_تر بود؛
بیشتر حضور مرد آسمانی✨ را درک کرده بود و اکنون #امانتدار یادگارهایش بود.
🔰مادر قدرت تکلم نداشت🚫، با زبان بی زبانی #یادگارها را با عشق❤️ نشانمان می داد و با اشاره به ما می فهماند چقدر فرزندش برایش عزیز بوده😍،فرزندی که از #سه_سالگی طعم یتیمی را چشیده و از نوجوانی کمک خرج💰 خانه بوده.
🔰و دلش طاقت نیاورده به #مظلومان کشورهای دوردست کمک نکند😔.خواهر و مادر را به #خدایی سپرده که تا به حال حامیشان بوده😊 و پایشان را به مسجد🕌 و #هیئت باز کرده بود.کمی که می گذرد ، #خواهرشهید بقچه ی لباس های برادر👕 را می آورد و جلویمان می گذارد.
🔰و می گوید این همان لباسی است که در زمان #شهادت بر تن برادرم بوده.و ناگاه یاد پیرهن پاره پاره و قلب صبور💔 #زینب_کبری می افتی.
🔰خواهر برایمان می گوید که #برادرش چقدر عاشق #چادر بود.و او را با این امانت حضرت زهرا آشنا کرده و امروز همان خواهر، با نهایت توان✊، دست بقیه را می گیرد و به #راه_حسینی و زینبی می آورد👌
🔰ما نیز امید بستیم به دست گیری #شهید بابرکت این خانه🏡، تا بتوانیم ادامه دهنده ی #راهش باشیم✅.
🔸به روی دفتر دلم نوشته بود یک شهید
🔸برای خاطر خدا ، شما ادامه اش دهید
🔰از امروز باری روی شانه مان سنگینی می کندو از تو ممنونیم که ما را به #خانه_ات دعوت کردی و اجازه دادی در هوایت نفس بکشیم😌.
#راوی_خانواده_شهید
#شهید_مدافع_حرم_سجاد_زبرجدی
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#زندگینامه_حضرت_عبدالعظیم_حسنی_ع
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹
#عبدالعظیم علیه السّلام فرزند عبدالله بن علی، از نوادگان حضرت #امام حسن مجتبی علیه السّلام است و نسبش با چهار واسطه به آن حضرت می رسد . پدرش عبدالله نام داشت و مادرش فاطمه دختر عقبة بن قیس .
ولادت با سعادت حضرت عبدالعظیم علیه السّلام در سال ۱۷۳ هجری قمری در شهر مقدّس #مدینه واقع شده است و مدّت ۷۹ سال عمر با برکت او با دوران امامت چهار امام معصوم یعنی امام موسی #کاظم علیه السّلام ، امام #رضا علیه السّلام، امام #محمّدتقی علیه السّلام و امام #علیّ النّقی علیه السّلام مقارن بوده ، محضر مبارک امام رضا علیه السّلام ، امام محمّد تقی علیه السّلام و امام هادی علیه السّلام را درک کرده و احادیث فراوانی از آنان روایت کرده است .
این فرزند حضرت پیامبر صلّی الله علیه و آله وسلّم، از آنجا که از نوادگان حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام است به #حسنی شهرت یافته است .
🌸🌸🌸🌸
حضرت عبدالعظیم الحسنی علیه السّلام از #دانشمندان شیعه و از راویان حدیث ائمّه معصومین علیهم السّلام و از چهره های بارز و محبوب و مورد اعتماد ، نزد اهل بیت عصمت علیهم السّلام و پیروان آنان بود و در مسایل دین ، آگاه و به معارف مذهبی و احکام قرآن ، شناخت و معرفتی وافر داشت .
🌸🌸🌸🌸
ستایشهایی که ائمّه معصومین علیهم السّلام از وی به عمل آورده اند، نشان دهنده شخصیّت علمی و مورد اعتماد اوست؛ حضرت امام هادی علیه السّلام گاهی اشخاصی را که سؤال و مشکلی داشتند، راهنمایی می فرمودند که از حضرت عبدالعظیم الحسنی علیه السّلام بپرسند و او را از دوستان حقیقی خویش می شمردند و معرّفی می فرمودند .
در آثار علمای شیعه نیز، تعریفها و ستایشهای عظیمی درباره او به چشم می خورد، آنان از او به عنوان عابد، زاهد، پرهیزکار، ثقه، دارای اعتقاد نیک و صفای باطن و به عنوان محدّثی عالی مقام و بزرگ یاد کرده اند؛ در روایات متعدّدی نیز برای زیارت حضرت عبدالعظیم علیه السّلام ، ثوابی همچون ثواب زیارت حضرت #سیّدالشّهداء، امام #حسین علیه السّلام بیان شده است.
🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
التماس_دعــا
✍❧یا قَتیل الْعَبَرات ـHـ❧
#بخشی_از_زندگانی_حضرت_عبدالعظیم_حسنی_ع
#سید_الکریم
@AhmadMashlab1995
#خاطرات_شهدا
💠مزار شهید حجت در خوزستان، شهرستان باغملک، روستای هپرو (۲۰کیلو متری شهرستان) است.
🔰یه بار باهم رفتیم #گلزار_شهدا🌷، تو ماشین🚙 گفت: آبجی یکی بهم گفته اقای رحیمی تو #شهیدمیشی ،برام دعا کن شهید بشم، گفتم انشاالله شهید میشی☺️
🔰شهید #حجت نشست کنار مزار شهید داشت فاتحه میفرستاد من یه گوشه ایستاده بودم👤 برگشت نگام کرد و لبخند زد😊 حالا میفهمم اون روز داشت به چی فکر می کرد💭 این #خاطره همیشه تو ذهنمه .
🔰اقا حجت #پنجشنبه به دنیا امد و پنجشنبه هم پر کشید🕊مادرم دوست داره برادرم #حسین هم در این راه برود بخاطر همین حسین ۴سال قبل🗓 برا #خادمی فرستاد و حسین روهم تشویق میکند👌
🔰شهید حجت همیشه اخر مجلس ها، به #جوون ها میگفت ،دوستان تلاش کنیم #راه_شهدا را ادامه بدیم، پشتیبان ولایت فقیه باشیم، کاری کنیم که #اقامون ازمون راضی باشه، دل مهدی رو خون نکنیم💔 و این #دعای_اخر مجالس هاش بود .
#شهید_حجت_الله_رحیمی
@AhmadMashlab1995
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🔥
قسمت #صد_و_سی_و_نهم
سناریو
مثل فنر از جا پریدم و 🙄⚡️
کوله رو از روی زمین برداشتم
می خواستم برم و از اونجا دور بشم🚶♂
یاد پدرم و نارنجی گفتن هاش افتاده بودم😢 یه حسی می گفت :
با این اشک ریختن💧
بدجور خودت رو تحقیر کردی😒
حالم به حدی خراب بود😔 که حس و حالی نداشتم😢 روی جنس این تفکر فکر کنم ... خدائیه یا خطوات شیطان🔥 که نزاره حرفم رو بزنم 👌
هنوز قدم از قدم برنداشته🚶♂ صدای سعید از بالای بلندی ... بلند شد 🙄
مهرااااان🗣 کوله رو بیار بالا
همه چیزم اون توئه ...🗣
راه افتادم🚶♂دکتر با فاصله ی چند قدمی پشت سرم🚶♂آتیش روشن کرده بودن و دورش نشسته بودن🔥به خنده و شوخی ... سرم رو انداختم پایین⚡️ با فاصله ایستادم و سعید رو صدا کردم🗣
اومد سمتم🏃♂ و کوله رو ازم گرفت🎒
تو چیزی از توش نمی خوای؟ ...⁉️
اشتها نداشتم ...😢
- مامان چند تا ساندویچ اضافه هم درست کرد🍔 رفتی تعارف کن
علی الخصوص به فرهاد ...✌️
نفهمیدم چند قدمی مون ایستاده👀
خوب واسه خودت حال کردی ها😁 رفتی پایین ... توی سکوت ...
ادامه سناریوی سینا و دکتر با فرهاد بود⚡️ ولی من دیگه حس حرف زدن نداشتم😐 لبخند تلخی صورتم رو پر کرد ...😏
_ااا ... پشت درخت بودی ندیدمت👀
سریع کوله رو از سعید گرفتم🎒 و یه ساندویچ از توش در آوردم🍔 و گرفتم سمتش ...
- بسم الله ...😊
ادامه دارد ...
📚 نویسنده: شهید
مدافع حرم طاها ایمانی
@AhmadMashlab1995
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🔥
قسمت #صد_و_چهلم
تو نفهمیدی ...
جا خورد ...😳
_نه قربانت ... خودت بخور👌
این دفعه گرم تر جلو رفتم ...🚶♂
_داداش اون طوری که تو افتادی توی آب و خیس خوردی💧 عمرا چیزی توی کوله ات سالم مونده باشه😅 به کوله ات هم که نمیاد ضد آب باشه😅بخور نمک گیر نمیشی ...☺️
دادم دستش و دوباره برگشتم پایین🚶♂
کنار آب🌊 با فاصله از گل و لای اطرافش💫 زیر سایه دراز کشیدم🙄
هر چند آفتاب هم ملایم بود ...🌤
خوابم نمی برد😢 به شدت خسته بودم😞 بی خوابی دیشب و تمام روز 🌤
جمعه فوق سختی بود ... جمعه ای که بالاخره داشت تموم می شد ...🙄🙄
صدای فرهاد از روی بلندی اومد🗣 و دستور برگشت صادر شد📣 از خدا خواسته راه افتادم🚶♂ دلم می خواست هر چه زودتر برسیم خونه ... 🚌🚌
و تقریبا به این نتیجه رسیده بودم که نباید استخاره می کردم📿 چه نکته مثبتی در اومدن من بود؟⁉️آزمون و امتحان؟ ... یا ...🤔
کل مسیر تقریبا به سکوت گذشت😐 همون گروه پیشتاز رفت⚡️
زودتر از بقیه به اتوبوس رسیدن🚌
سعید نشست کنار رفقای تازه اش ... دکتر اومد کنار من🙄 همه اکیپ شده بودن و من، تنها ...⚡️
برگشت هم همون مراسم رفت😒 و من کل مسیر رو با چشم های بسته😑 به پشتی تکیه داده بودم💫 و با انگشت هام خیلی آروم ... یونسیه می گفتم🌱 که حس کردم دکتر از کنارم بلند شد🙄 و با فاصله کمی صدای فرهاد بلند شد🗣
- بچه ها ده دقیقه جلوتر می ایستیم😊 یه راهی برید🚶♂ قدمی بزنید⚡️ اگر می خواید برید سرویس ...
چشم هام رو که باز کردم👀
هوا، هوای نماز مغرب بود ...🌙
ساعت از 9 گذشته بود که بالاخره رسیدیم مشهد☀️ همه بی هوا و قاطی🙄 بلند شدن و توی اون فاصله کم ... پشت سرهم راه افتادن پایین ...🚶♂🚶♀
خانم ها که پیاده شدن👌 منم از جا بلند شدم دلم می خواست هرچه سریع تر از اونجا دور بشم🏃♂ نمی فهمیدم چرا باید اونجا می بودم😢 و همین داشت دیوونه ام می کرد و اینکه تمام مدت توی مغزم می گذشت ...👀
- این بار بد رقم از شیطان خوردی🔥 بد جور ... این بار خدا نبود ، الهام نبود و تو نفهمیدی ...😢
ادامه دارد ...
📚 نویسنده: شهید
مدافع حرم طاها ایمانی
@AhmadMashlab1995