eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ صبحی که در آن ذکر لبم نام حسین است ای جانِ دلم صبح من آن روز بخیر است @ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷 قسمت #صد_و_پنجاه_ویکم بهار دیگه برفی برای آدم برفی نمونده بود ... اما
🌷 🌷 قسمت تماس ناشناس از دانشگاه برمی گشتم که تلفنم زنگ زد ... صدای کامل مردی بود، ناآشنا ... خودش رو معرفی کرده ... - شما رو آقای ابراهیمی معرفی کردن ... گفتن شما تبحر خاصی در شناخت افراد دارید ... و شخصیت شناسی تون خیلی خوبه ... ما بر حسب توانایی علمی و موقعیتی می خوایم نیرو گزینش کنیم ... می خواستیم اگر برای شما مقدوره از مصاحبت تون تو این برنامه استفاده کنیم ... از حالت حرف زدنش حسابی جا خوردم ... محکم ... و در استفاده از کلمات و لغات فوق العاده دقیق ... - آقای ابراهیمی نسبت به من لطف دارن ... ولی من توانایی خاصی ندارم که به درد کسی بخوره ... شخصیت و نوع حرف زدنش، من رو مجاب کرد که حداقل ... به خاطر حس عمیق کنجکاوی هم که شده ... یه سر برم اونجا ... تلفن رو که قطع کرد سری شماره ابالفضل رو گرفتم ... مونده بودم چی بهشون گفته که چنین تصویری از من ... برای اونها درست کرده ... - هیچی ... چیز خاصی نگفتم ... فقط اون دفعه که باهام اومدی سر کارم ... فقط همون ماجرا رو براشون گفتم ... جا خوردم ... تو اون لحظه هیچ چیز خاصی یادم نمی اومد ... - ای بابا ... همون دفعه که بچه های گروه رو دیدی ... بعدش گفتی از اینجا بیا بیرون ... اینها قابل اعتماد نیستن تا چند وقت بعد هم، همه شون می افتن به جون هم ... ولی چون تیم شدن تو این وسط ضربه می خوری ... دقیقا پیش بینی هایی که در مورد تک تک شون و اون اتفاقات کردی درست در اومد ... من فقط همین ماجرا و نظرم رو به علیمرادی گفتم ... دو دل شدم ... موندم برم یا زنگ بزنم و عذرخواهی کنم ... به نظرم توی ماجرایی که اتفاق افتاده بود ... چیز چندان خاصی نبود ... و تصور و انتظار اون آقا از من فراتر از این کلمات بود ... - این چیزها چیه گفتی پسر؟ ... نگفتی میرم ... خودم و خودت ضایع میشیم؟ ... پس فردا هر حرفی بزنی می پرسن اینم مثل اون تشخیص قبلیته؟ ... تمام بعد از ظهر و شب، ذهنم بین رفتن و نرفتن مردد بود ... در نهایت دلم رو زدم به دریا ... هر چه باداباد ... حس کنجکاوی و جوانی آرامم نمی گذاشت ... و اینکه اولین بار بود توی چنین شرایطی به عنوان مصاحبه کننده قرار می گرفتم ... هر چند برای اونها عضو مفیدی نبودم ... اما دیدن شیوه کار و فرصت یادگرفتن از افراد با تجربه ... می تونست تجربه فوق العاده ای باشه ... ادامه دارد... 🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸 @AhmadMashlab1995
🌷 🔥 قسمت کفش های بزرگ تر خبری از ابوالفضل نبود 😢 وارد ساختمان که شدم🚶♂چند نفر زودتر از موعد توی سالن، به انتظار نشسته بودن🙄رفتم سمت منشی و سلام کردم😊 پسر جوانی بود بزرگ تر از خودم - زود اومدید😊مصاحبه از 9 شروع میشه⏰ اسم تون؟ و اینکه چه ساعتی رو پای تلفن بهتون اعلام کرده بودن؟ - مهران فضلی هستم گفتن قبل از 8:30 اینجا باشم 👌 شروع کرد توی لیست دنبال اسمم گشتن📝 - اسمتون توی لیست شماره 1 نیست👀 در مورد زمان مصاحبه مطمئنید؟🤔 تازه حواسم جمع شد⚡️ من رو اشتباه گرفته ... ناخودآگاه خندیدم ...😂😂 - من برای مصاحبه شدن اینجا نیستم😅 قرار جزء مصاحبه کننده ها باشم ...👌 تا این جمله رو گفتم🙄 سرش رو از روی برگه ها آورد بالا و با تعجب بهم😳 خیره شد ، گوشی رو برداشت و داخلی رو گرفت ...📞 -آقای فضلی اینجان ... گوشی رو گذاشت و با همون نگاه متحیر، چرخید سمت من👀 - پله ها رو تشریف ببرید بالا🚶♂سمت چپ👈 اتاق کنفرانس ... تشکر کردم و ازش دور شدم🚶♂حس می کردم هنوز داره با تعجب بهم نگاه می کنه🙄حس تعجبی که طبقه بالا👀 توی چهره اون چهار نفر دیگه عمیق تر بود ... هر چند خیلی سریع کنترلش کردن👌 من در برابر اونها بچه محسوب می شدم👀و انصافا از نشستن کنارشون خجالت کشیدم😢 برای اولین بار توی عمرم ... حس بچه ای رو داشتم که پاش رو توی کفش بزرگ ترش کرده ...👞 آقای علیمرادی، من و اون سه نفر دیگه رو بهم معرفی کرد⚡️ و یه دورنمای کلی از برنامه شون📝و اشخاصی که بهشون نیاز داشتن رو بهم گفت ...🗣 به شدت معذب شده بودم😰نمی دونستم این حالتم به خاطر این همه سال تحقیر پدرم و اطرافیانه که ...⚡️ - ادای بزرگ ترها رو در نیار ... باز آدم شده واسه ما و ...😢 و حالا که در کنار چنین افرادی نشستم⚡️خودم هم، چنین حالتی پیدا کردم یا اینکه👀این چهل و پنج دقیقه⏰ به نظرم یه عمر گذشت😢 و این حالت زمانی شدت گرفت🔥 که یکی شون چرخید سمت من ...👀 - آقای فضلی🗣 عذرمیخوام می پرسم😊 قصد اهانت ندارم شما چند سالتونه؟ ...⁉️ ادامه دارد ... 📚 نویسنده: شهید مدافع حرم طاها ایمانی @AhmadMashlab1995
🌷 🔥 قسمت چهارمین نفر نفسم بند اومد ...😢 همون حسی رو که تا اون لحظه داشتم و تمام معذب بودنم شدت گرفت ...🔥😢 - 21 سال نگاهش با حالت خاصی چرخید سمت علیمرادی👀و من نگاهم رو از روی هر دوشون چرخوندم ...😑 می ترسیدم نگاه و چهره پدرم رو توی چهره شون ببینم ...😞 اولین نفر وارد اتاق شد🚶♂ محکم تر از اون⚡️ من توی قلبم بسم الله گفتم🗣و کردم🙏 حس می کردم اگر الان اون طرف میز نشسته بودم🙄 کمتر خورد می شدم و روم می اومد ...⚡️ یکی پس از دیگری وارد می شدن🚶♂ هر نفر بین 20 تا 30 دقیقه ... ⏰ و من، تمام مدت ساکت بودم☹️دقیق گوش می دادم و نگاه می کردم👀 بدون اینکه از روشون چشم بردارم می دونستم برای چی ازم خواستن برم🙄 هر چند، بعید می دونستم بودنم به درد بخوره اما با همه وجود روی کار متمرکز شدم ...👌🍃در ازای وقتی که اونجا گذاشته بودم، بودم 👌 این روند تا اذان ظهر ادامه داشت📿 از اذان، حدود یه ساعت وقت استراحت داشتیم ...⚡️بعد از نماز، ده دقیقه ای بیشتر توی سالن و فضای بیرون اتاق کنفرانس موندم ...🙄 وقتی برگشتم داشتن در مورد افراد👀 شخصیت ها، نقاط و قوت و ضعف⚡️و خصوصیات شون حرف می زدن ... 🗣 نفر سوم بودن که من وارد شدم ...🚶♂ آقای علیمرادی برگشت سمت من👀 - نظر شما چیه آقای فضلی؟🤔 تمام مدت مصاحبه هم ساکت بودید ...😊 - فکر می کنم در برابر اساتید و افراد خبره ای مثل شما☺️حرف من مثل کوبیدن روی طبل خالی باشه👌 جز صدای بلندش چیز دیگه ای برای عرضه نداره ...😊 کسی که کنار علیمرادی نشسته بود، خندید ...😂😐 - اشکال نداره😅حداقلش اینه که قدرت و تواناییت رو می سنجی👌اگر اشکالی داشته باشی متوجه می شی⚡️و می تونی از نقاط قوتت تفکیک شون کنی〽️ حرفش خیلی عاقلانه بود👌 هر چند حس یه طبل تو خالی رو داشتم که قرار بود صداش توی فضا بپیچه ...📣 برگه ها رو برداشتم📋و شروع کردم ... تمام مواردی رو که از اون افراد به دست آورده بودم ... 👌از شخصیت تا هر چیز دیگه ای که به نظرم می رسید ...😊 زیر چشمی بهشون نگاه می کردم تا هر وقت حس کردم👀 دیگه واقعا جا داره هیچی نگم😐 همون جا ساکت بشم👌اما اونها خیلی دقیق گوش می کردن ...🙄⚡️تا اینکه به نفر چهارم رسید ...🚶♂ تمام خصوصیات رو یکی پس از دیگری شمردم👌 ولی نظرم برای پذیرشش منفی بود😐✌️ تا این جمله از دهنم خارج شد ... آقای افخم همون کسی که سنم رو پرسیده بود🙄با حالت جدی ای بهم نگاه کرد ...👀 - شما برای این شخص، خصوصیات و نقاط مثبت زیادی رو مطرح کردید🙄 به درست یا غلط تشخیص تون کاری ندارم👌ولی چرا علی رغم تمام این خصوصیات، پیشنهاد رد کردنش رو می دید؟ ...🤔⚡️ نگاهش به شدت، محکم و بی پروا بود😐 نگاهی که حتی یک لحظه هم👌 اون رو از روی من برنمی داشت ...😢 ادامه دارد ... 📚 نویسنده: شهید مدافع حرم طاها ایمانی @AhmadMashlab1995
🌷 🔥 قسمت سنجش یا چالش ... آقای علیمرادی خودش رو جلو کشید🙄 طوری که دید من و آقای افخم روی هم کمتر شد ...👌 - چقدر سخت می گیری به این جوون😒 تا اینجا که تشخیصش قابل تأمل بوده👌 افخم با همون حالت، نگاهش رو از من گرفت⚡️ و چرخید سمت علیمرادی🙄 - تصمیم گرفتن در مورد رد یا پذیرش افراد، کار راحتی نیست⚡️ که خیلی راحت، افراد بی تجربه واردش بشن🚶♂ قصد اهانت به ایشون یا شخص معرف و پذیرنده رو ندارم✌️ اما می خوام بدونم چی تو چنته داره ...⁉️ پام رو به پایه میز کنفرانس تکیه دادم و صندلی رو چرخوندم🙄 تا دیدم نسبت به آقای افخم واضح تر بشه ...⚡️👌 - نفر چهارم شدید حالت عصبی داره⚡️ سعی می کنه خودش رو کنترل کنه👌و این حالت رو پشت خنده هاش و ظاهر شوخ طبعش مخفی می کنه👀 علی رغم اینکه قدرت برقراری ارتباطش خوبه✌️ اما شخصیه که به راحتی کنترلش رو از دست میده😓 شما گفتید توی پذیرش به افرادی با دقت نظر بالا نیاز دارید ...‼️ افرادی که کنترل درونی و موقعیتی داشته باشن👌 افراد عصبی، نه تنها نمی تونن همیشه با دقت بالا کار کنن🙄و در مواقع فشار و بحران هم دچار مشکل میشن⚡️بلکه رفتار آشفته شون، روی شرایط و رفتار بقیه هم تأثیر می گذاره👌 و افراد زیر دست شون رو هم عصبی می کنن 😊 لبخند عمیقی چهره علیمرادی رو پر کرد🙂 و سرش چرخید سمت افخم ...👀 آقای افخم چند لحظه صبر کرد🙄 حالت نگاهش عوض شد ... - از کجا فهمیدی عصبی بودنش موقعیتی نیست؟🤔 طبیعتاً برای مصاحبه اومده⚡️ و یکی از مصاحبه گرها هم از خودش کوچک تره👌 فکر نمی کنی قرار گرفتن در چنین حالتی هر کسی رو عصبی می کنه؟؟؟🙄 و واکنش خندیدن توی این حالت می تونه طبیعی باشه؟؟؟⚡️ نمی دونستم، سوالش حقیقیه؟😢 قصد سنجیدن من رو داره یا فقط می خواد من رو به چالش بکشه؟ ...⚡️ حالتش تهاجمی بود و فشار زیادی رو روم وارد می کرد ...😢🔥از طرفی چهره اش طوری بود که نمی شد فهمید واقعا به چی داره فکر می کنه ...🙄 توی اون لحظات کوتاه👌 مغزم داشت شرایط رو بالا و پایین می کرد🙄 و به جواب های مختلف ...⚡️ متناسب با دریافت های مختلفی که داشتم فکر می کرد ...🤔 که یکی از اون افراد، سکوت کوتاه بین ما رو شکست ...⚡️ - حق با این جوانه👀 من، نفر چهارم رو از قبل می شناسم👌 باهاش برخورد داشتم⚡️ ایشون نه تنها عصبیه بلکه از گفتن هیچ حرف زشتی در قالب کلمات شیک😒 هیچ ابایی نداره ... ولی چیزی که برام جالبه یه چیز دیگه است ...⚡️ چرخید سمت من👀 - چطور تونستی اینقدر دقیق همه چیز رو در موردش بفهمی؟ ...🤔 نمی دونستم چی بگم😢 شاید مطالعه زیاد داشتم📚 اما علم من، از خودم نبود ... به چهره آدم ها که نگاه می کردم👀 انگار، چیزی برای مخفی کردن نداشتند ... چند دقیقه بعد، سری بعدی مصاحبه ها شروع شد⏰ ادامه دارد ... 📚 نویسنده: شهید مدافع حرم طاها ایمانی @AhmadMashlab1995
هدایت شده از یک بغل گلسرخ
سرقت اطلاعات و جنگ سایبری در فیلم سینمایی اسنودن پیشنهاد میشود این کلیپ را حتما ببینید و بیشتر مراقب اطلاعات شخصی خود باشید! https://www.aparat.com/v/nzU0P
🍃🌸 •┄❁#قرار‌هرشب‌ما❁┄• فرستـادن پنج #صلواتــ بہ نیتــ سلامتے و ٺعجیـل در #فرج‌آقا‌امام‌زمان«عج» هدیہ ‌بہ‌ روح ‌مطهر #شهیداحمدمشلب 🌸🍃 @Ahmadmashlab1995
🌹امام رضا علیہ السلام مي‌فرمایند: 💠«مَڹْ ڪَاڹَ مِنَّـا وَ لَـمْ یُطِـعِ اللہَ فَلَیْسَ مِنَّــا»💠 ❌هر ڪس خودش را از ما بداند و خدا را اطاعت نڪند از ما نیست...😱 📚 سفینة البحار ج ۲ ص ۹۸ 🌺 @AhmadMashlab1995
💠خوابی که همرزم شهید؛ ابو زینب بعد از برگشتن از دید 🔰چند روزی بود که از سوریه برگشته بودم. عجیب دلم هوای به خصوص ✓سجاد مرادی و ✓عبدالمهدی کاظمی رو کرده بود. شب دوباره اعزام شدم سوریه🚌 نزدیک ظهر بود که رفتم تو حرم 🕌 سلام دادم و زیارت کردم. 🔰از خوشحالی تو پوست خودم نمی گنجیدم. موقع نهار🍲 شده بود رفتیم تو یک سفره یکبار مصرف انداخته بودند و بچه ها نشسته بودند یک جای خالی برای خودم پیدا کردم و نشستم👤 ناگهان دیدم شهیدعبدالمهدی کاظمی🌷 با اون 😍 آمد و درست مقابل من نشست. از نگاهم رو ازش برنداشتم❌ 🔰به من گفت چیه چی دیدی ماتت برده⁉️ بهش گفتم پس تو که موشک خورد کنارت💥 و ، اینجا چکار می کنی؟ با خنده گفت : من زنده ام والان روبروت نشستم صحیح وسالم 🔰بهش گفتم من خودم شنیدم که با بدنت چه کرد. با خنده گفت:😄 یه خراش ساده بود و خوب شد👌 بهش گفتم من خودم تو شهدا🌷 مزارت رو دیدم ، بازم خندید و گفت بابا و الان روبروت هستم باور نداری بیا بغلم کن💞 🔰پریدم تو بغلش و با هم کلی گریه کردیم😭همدیگر را محکم فشار می دادیم. شد که از خواب بیدار شدم. دوست داشتم از اون خواب بیدار نمی شدم😔 یادم اومد که خدا تو میگه زنده اند 🔰 هنوز زنده است و هنوز داره تو سوریه در دفاع ازحرم می جنگه👊 چند شب بعدش هم خواب رو دیدم که اونم هنوز داشت تو سوریه می جنگید. 🕊 @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🔰 سخن‌نگاشت| شرح حدیثی از پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله)؛ ⚠️ مدیران در قیامت دست بسته محشور میشوند 🔻 رهبرانقلاب،صبح امروزدرابتدای درس خارج فقه: [رسول اکرم ص] فرمودهیچ کس نیست که برده نفر یابیشتر ریاست داشته باشد [مگر اینکه] این آدمِ رئیس رادرروزقیامت وقتی که می‌آورند،دست اورابه گردنش بسته‌اند؛ اگراوآدم خوب ودرستکار بودوتقصیر و گناهی متوجّه اونبود،رهامیکننداورا. امّا اگرآدم بدکارو بدعملی بوده است، اینجاآن گرفتاری و آن غل و زنجیری که به اوبسته شده است، افزایش پیدا میکند. ۱۳۹۷/۰۹/۲۷ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🔥 قسمت #صد_و_پنجاه_وپنجم سنجش یا چالش ... آقای علیمرادی خودش رو جلو کشید🙄
🌷 🌷 قسمت چند مرده حلاجی حدود ساعت 8 شب، بررسی افراد مصاحبه شده تمام شد... دو روز دیگه هم به همین منوال بود ... اصلا فکر نمی کردم بین اون افراد، جایی برای من باشه ... علی الخصوص که آقای افخم اونطور با من برخورد کرده بود ... هر چند علی رغم رفتارش با من، دقت نظر و علمش به شدت من رو تحت تاثیر قرار داد ... شیوه سوال کردن هاش و برخورد آرام و دقیق با مصاحبه شونده ها ... از جمع خداحافظی کردم، برگردم ... که آقای افخم، من رو کشید کنار ... - امیدوارم از من ناراحت نشده باشی ... قضاوت در مورد آدم ها اصلا کار ساده ای نیست ... و با سنی که داری ... نمی دونستم به خاطر توانایی اینجا بودی یا ... بقیه حرفش رو خورد ... - به هر حال می بخشی اگر خیلی تند برخورد کردم ... باید می فهمیدم چند مرده حلاجی ...😊 خندیدم ...😃 - حالا قبول شدم یا رد؟ ... با خنده زد روی شونه ام ...😉 - فردا ببینمت ان شاء الله ... از افخم دور شدم ... در حالی که خدا رو می کردم ... خدا رو شکر می کردم که توی اون شرایط، در موردش نکرده بودم ... آدم محترمی که وقتی پای حق و ناحق وسط می اومد ... دوست و رفیق و احدی رو نمی شناخت ... محکم می ایستاد ...✋ روز آخر ... اون دو نفر دیگه رفتن ... من مونده بودم و آقای علیمرادی ... توی مجتمع خودشون بهم پیشنهاد کار داد ... پیشنهادش خیلی عالی بود ... - هر چند هنوز مدرک نگرفتی ولی باهات لیسانس رو حساب می کنیم ... حیفه نیرویی مثل تو روی زمین بی کار بمونه ... یه نگاه به چهره افخم کردم ... آرام بود اما مشخص بود چیزهایی توی سرش می گذره ... که حتما باید بفهمم ... نگاهم برگشت روی علیمرادی ... با احترام و لبخند گفتم ... - همین الان جواب بدم یا فرصت فکر کردن هم دارم؟ ...😊 به افخم نگاهی کرد و خندید ...😁 - اگه در جا و بدون فکر قبول می کردی که تشخیص من جای شک داشت ... از اونجا که خارج می شدیم ... آقای افخم اومد سمتم ... - برسونمت مهران ... _نه متشکرم ... مزاحم شما نمیشم ...هوا که خوبه ... پا هم تا جوانه باید ازش استفاده کرد ... خندید ... - سوار شو کارت دارم ... حدسم درست بود ... اون لحظات، به چیزی فکر می کرد که حسم می گفت ... حتما باید ازش خبر دار بشی ... سوار شدم ... چند دقیقه بعد، موضوع پیشنهاد آقای علیمرادی رو کشید وسط ... - نظرت در مورد پیشنهاد مرتضی چیه؟ ... قبول می کنی؟... - هنوز نظری ندارم ... باید روش فکر کنم و جوانب رو بسنجم... نظر شما چیه؟ ... باید قبول کنم؟ ... یا نه؟ ... ادامه دارد... 🌸نويسنده:سيدطاها ایمانی🌸 🍃🌸 @Ahmadmashlab1995