شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#اینک_شوکران #خاطرات_شهید_منوچهر_مدق قسمت 4⃣3⃣ منوچهر به دایی گفت من به شما میگویم شما شعر کنید
#اینک_شوکران
قسمت
4⃣4⃣
چیز هایی میدید که نمی دیدم وحرفهاش را نمی فهمیدم. به غذا لب نزد. دکتر شفاییان را صدا زدم.
گفت: " نمیدانم چه طور بگویم،ولی آقاي مدق تا شب بیشتر دوام نمی آورد. ریه ي سمت چپش ازکار افتاده. قلبش دارد بزرگ می شود و ترکش دارد فرو می رود توي قلبش. "
دیگر نمی توانستم تظاهر کنم. از آن لحظه اشک چشمم خشک نشد. منوچهر هم دیگر آرام نشد. از تخت کنده می شد. سرش را می گذاشت روي شانه ام و باز می خوابید. از زور درد نه می توانست بخوابد، نه بنشیند. همه آمده بودند.
هدي دست انداخت گردن منوچهر و هم دیگر را بوسیدند. نتوانست بماند.
گفت: " نمی توانم این چیزها راببینم. ببریدم خانه. "
فریبا هدي را برد.
یکدفعه کف اتاق را نگاه کردم دیدم پر از خون است. آنژیوکت از دستش در آمده بود و خونش می ریخت. پرستار داشت دستش را می بست که صداي اذان پیچید توي بیمارستان. منوچهر حالت احترام گرفت.دستش را زد توي خون ها که روي تشک ریخته بود و کشید به صورتش.
پرسیدم: " منوچهر جان، چی کار می کنی؟ "
گفت: "روي خون شهید وضو می گیرم. "
دستش را انداخت دور گردنم.
گفت: " من را ببر غسل شهادت کنم. "
دو رکعت نماز خوابیده خواند.
مستاصل ماندم.
گفت: " نمی خواهم اذیت شوي. "
یک لیوان آب خواست. تا جمشید یک لیوان آب بیاورد، پرستار یک دست لباس آورد و دوتایی لباسش را عوض کردیم. لیوان آب را گرفت. نیت غسل شهادت کرد و با دست راستش آب را ریخت روي سرش. جایی از بدنش نمانده بود که خشک باشد. تا نوك انگشتان پاش آب می چکید.
سرم را گذاشتم روي دستش.
گفت: " دعا بخوان. "
آن قدر آشفته بودم که تند تند فاتحه می خواندم. حمد و سه تا قل هو الله و انا انزلنا می خواندم.
خندید.
گفت: " انگار تو عاشق تري؟ من باید شرم حضور داشته باشم. چرا قاطی کرده اي؟ "
همدیگر را بغل کردیم و گریه کردیم. گفت: " تو را به خدا، تو را به جان عزیز زهرا دل بکن »
من خودخواه شده بودم. منوچهر را براي خودم نگه داشته بودم. حاضر شده بودم بدترین درد ها را بکشد، ولی بماند. دستم را بالا آوردم و گفتم:
" خدایا، من راضیم به رضایت. دلم نمی خواهد منوچهر بیشتر ازاین عذاب بکشد. "
منوچهر لبخند زد و تشکر کرد.
قشنگ دهانش خشک شده بود. آب ریختم دهانش. نتوانست قورت بدهد. آب از گوشه ي لبش ریخت بیرون. اما
گفت « یا حسین »
به فهیمه و محسن گفتم وسایلش را جمع کنند و ببرند پایین.می خواستند منوچهر را ببرند سی سی یو. از سر تا نوك انگشتان پاش را بوسیدم. برانکارد آوردند. با محسن دست بردیم زیر کمرش، علی پاهاش را گرفت و نادر شانه هاش را. از تخت که بلندش کردیم کمرش زیر دستم لرزید.
منوچهر دعا کرده بود آخرین لحظه روي تخت بیمارستان نباشد. او را بردند.
از در که وارد شد، منوچهر را دید. چشمهاش رابست.
گفت: " تو را همه جوره دیده ام. همه را طاقت داشتم. چون عاشق روحت بودم، ولی دیگر نمی توانم این جسم را ببینم صورت به صورتش گذاشت و گریه کرد. سرتاپاش را بوسید. با گوشه ي روسري صورت منوچهر را پاك کرد و آمد بیرون.
دلش بوي خاك می خواست. دراز کشید توي پیاده رو و صورتش را گذاشت لب باغچه ي کنار جوي آب. علی زیر بغلش راگرفت، بلندش کرد و رفتند خانه. تنها بر می گشت. چه قدر راه طولانی بود. احساس می کرد منوچهر خانه منتظر است. اما نبود.
هدي آمد بیرون.گفت :«بابا رفت؟ »
و سه تایی هم را بغل کردند و گریه کردند .
دلم می خواست منوچهر زودتر به خاك برسد. فکر خستگی تنش را می کردم. دلم نمی خواست توي آن کشوهاي سرد خانه بماند. منوچهر از سرما بدش می آمد. روز تشییع چه قدر چشم انتظاري کشیدم تا آمد. یک روز و نیم ندیده بودمش. اما همین که تابوتش را دیدم، نتوانستم بروم طرفش. او را هر طرف می بردند، می رفتم طرف دیگر، دورترین جایی که می شد.
از غسالخانه گذاشتندش توي آمبولانس. دلم پر می زد. اگر این لحظه را از دست می دادم دیگر نمی توانستم باهاش خلوت کنم.
با علی و هدي و دو سه تا از دوستانش سوار آمبولانس شدیم. سالها آرزو داشتم سرم را بگذارم روي سینه اش، روي قبلش که آرامش بگیرم، ولی ترکش ها مانع بود. آن روز هم نگذاشتند، چون کالبد شکافی شده بود. صورتش را باز کردم. روي چشمها و دهانش مهر کربلا گذاشته بودند.
گفتم: " این که رسمش نشد. بعد از این همه وقت با چشم بسته آمده اي؟ من دلم می خواهد چشم هات را ببینم. "
مهر ها افتاد دو طرف صورتش و چشم هاش باز شد.
⏪⏪ ادامه دارد
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#اینک_شوکران قسمت 4⃣4⃣ چیز هایی میدید که نمی دیدم وحرفهاش را نمی فهمیدم. به غذا لب نزد. دکتر شفای
#اینک_شوکران
قسمت
4⃣5⃣
هر چه دلم خواست باهاش حرف زدم. علی و هدي هم حرف می زدند.
گفتم:" راحت شدي. حالا آرام بخواب. "
چشم هاش را بستم و بوسیدم. مهر ها را گذاشتم و کفن را بستم.
دم قبر هم نمی توانستم نزدیک بروم. سفارش کردم توي قبر را ببینند، زیر تنش و زیر صورتش سنگی نباشد. بعد از مراسم، خلوت که شد رفتم جلو. گل ها را زدم کنار و خوابیدم روي قبرش. همان آرامشی که منوچهر می داد خاکش داشت. بعد از چند روز بی خوابی، دو ساعت همان جا خوابم برد. تا چهلم، هر روز می رفتم سر خاك. سنگ قبر را که انداختند، دیگر فاصله را حس کردم.
رفت کنار پنجره عکس منوچهر را کنار پنجره دید. تنها عکسی بود که با لباس فرم انداخته بود زمان جنگ چقدر منتظر چنین روزی بود اما حالا نه.
گفت یادت باشد تنها رفتی ویزا اماده شده امروز باید با هم می رفتیم.
گریه امانش نداد. دلش میخواست بدود جایی که انتها ندارد و منوچهر را صدا بزند.
این چند روزه اسم منوچهر عقده شده بود توی گلویش. دوید بالای پشت بام نشست کف زمین و از ته دل منوچهر را صدا زد آنقدر که سبک شد.
تا چهلم نمی فهمیدم چه بر سرم آمده. انگار توی خلا بودم نه کسی را میدیدم نه چیزی را می شنیدم.
روزهای سختتر بعد از آن بود. نه بهشت زهرا و نه خواب ها تسلایم می دهند.
یک شب بالای پشت بام نشستم و هر چه حرف روی دلم تلنبار شده بود زدم. دیدم یک کبوتر سفید آمد و کنارم نشست.
عصبانی شدم و داد زدم:
"منوچهر خان من دارم با تو حرف میزنم آنوقت این کبوتر را میفرستی؟؟؟"
امدم پایین تا چند روز نمی توانستم بالا بروم. کبوتر گوشه قفس مانده بود و نمی رفت. علی اوردش پایین. هر کاری کردم نتوانستم نوازشش کنم.
می آید پیشمان. گاهی مثل یک نسیم از کنار صورتم رد میشود. بوی تنش میپیچد توی خانه. بچه ها هم حس می کنند.
سلام می کند و می شنویم. می دانم آنجا هم خوش نمی گذراند. او آنجا تنهاست و من اینجا. تا منوچهر بود ته غم را ندیده بودم حالا شادی را نمی فهمم. این همه چیز توی دنیا اختراع شده اما هیچ اکسیری برای دلتنگی نیست.
#پایان_داستان_اینک_شوکران
#خاطرات_شهید_منوچهر_مدق
@AHMADMASHLAB1995
🏴…🏴…
◾️نزدیڪ ایام محرم ڪہ میشد
دیگہ دل تو دلش نبود؛ جواد بود و پیراهن مشڪی ڪہ ڪل ایام ماه محرم و صفر تنش بود..
◾️خیلی مقید بود هر شب حتما در هیئت حضور داشتہ باشہ، اڪثر وقتها هم تو آشپزخانہ مسجد بود و مشغول آماده ڪردن شام هیئت...
🔻جواد ثابت ڪرد بچہ هیئتی آخرش #شهید میشہ...
°•{مدافعحرم
#شهید_جواد_محمدی🕊🌹}•°
@AHMADMASHLAB1995
🏴🏴🏴
عبای پـدر ، پُر شد از
ع ل ی ا ک ب ر
آغوش دشت هم از ...
#علی_اکبر
🏴🏴🏴
@Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
یا علی اکبر لیلا: عشقت میان ❤️سینه من پا گرفته*** شکر خدا که چشم تو مارا گرفته*** از نوشته های
🌸🍃
شهیدی که برایش رسیدن به ۳۰ سالگی ننگ بود‼️
#شھیدمهدی_صابری
#فاطمیون
🌸🍃
@ahmadmashlab1995
🌷دسٺ شـهـید پیش خدا رد نمےشود
🕊باید دعا ڪنیم ڪه ما را دعا ڪنند
🌷امروز مدافعان حرم ڪاش از بهشٺ
🕊لطفے ڪنند یڪ نظرے هم بما ڪنند
طرح گرافیکی #شهید_احمد_مشلب
#یا_قتیل_العبرات
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌷دسٺ شـهـید پیش خدا رد نمےشود 🕊باید دعا ڪنیم ڪه ما را دعا ڪنند 🌷امروز مدافعان حرم ڪاش از بهشٺ 🕊لطف
#یاحسین تو را به جوان #ارباََ_اربایت حضرت #علی_اکبر (ع) قَسمت می دهیم کمکمان کن جوانیمان را مانند شهدا در راه اهل بیت بگذرانیم...
#ارباََ_اربا
@AHMADMASHLAB1995
هدایت شده از صدای احمدآباد 🇮🇷✌🏻🇵🇸
#مسابقه_عکاسی
#محرم_از_نگاه_من
.
عکس شماره یازده ، ارسالی از سرکار خانم فاطمه علیجانی
.
کانال رسمی محله احمدآباد
@sedayeahmadabad
💔
امشب و فردا
حواسمون باشه
ادبِ مجلس علمدار کربلا رو رعایت کنیم...
آخه امام زمانمان فرمودند
هر جایی مجلس عزای عموجانشان برپا بشه
حتماً حضور دارند
#ادب_مجلس_علمدار
#صحبتهای_سیده_سلام_بدر_الدین
#دربارهء_شهدا_دعوت_کنندگان_روز_عاشورا
🌺بسم الله الرحمن الرحیم🌺
🌸شهدا دعوت کنندگان روز عاشورا بودند و این روز را باخون های خود زنده کرده اند 🌸
🌷آنها از آن دسته افرادی نبودند که به زبان بگویند ای کاش ما نیز با شما می بودیم اما در عرصه جنگ مانند تماشاچیان بایستند
آنها کربلا را زنده کرده اند 🌷
🌹زیرا ما معتقدیم که همه ی زمین ها کربلا و همه ی روزها عاشوراست🌹
#شهدا_دعوت_کنندگان_روز_عاشورا_بودند
#کل_یوم_عاشورا_کل_عرض_کربلا
#عکس_سیده_سلام_بدر_الدین
#در_دیدار_با_گروه_کشافة_المهدی
#نبطیه_لبنان
❤کانال رسمی شهید احمد مشلب❤
👇👇👇
@AHMADMASHLAB1995
May 11
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌙ای ماه ترین عموی دنیا #عباس @AHMADMASHLAB1995
👇👇👇
وقتی پرچم حضرت عباس(ع) رو همراه اسرا آوردن تو قصر یزید
یزید پرچمو از دور دید به احترام پرچم پاشد وزیر پرسید یا امیر چرا تا پرچم علمدار حسین (ع) دیدید پا شدید ؟ پرسيد علمدار حسين (ع) چه كسي بود؟ جواب دادن: عباس(ع) برادر حسين(ع) ابن علي(ع)
یزیدگفت : این پرچم و نگاه کن
تمام چوبه پرچم تير و ضربه شمشير خورده.
وفقط جای قبضه ی دست علمدار سالم هست
این علمدار تا لحظه ایی که جوون تو بدنش بوده تا رمقه آخر وفادار بوده و پرچم را
زمين ننداخته
به راستی كه تا دنيا دنياست ديگر مادری همچين فرزندی را بدنيا نمياره كه اینگونه
شجاع و وفادار باشه شب آخر وقتی همه اومدن از بین دو انگشت امام حسین (ع) جایگاهشونو تو بهشت ببینن
نگاه نکرد و رفت .
امام گفت عباسم تو جایگاهتو نمیبینی ؟
حضرت عباس(ع) گفت بهشت من شمایید🖤
السلام عليك يا ابالفضل العباس 💕
#ای_ماه_ترین_عموی_دنیا_عباس
@AHMADMASHLAB1995
◾◾◾◾◾◾◾◾◾
طبق محاسبه مرحوم دکتر احمد بیرشک در «گاهشماری ایرانی» واقعه کربلا به حساب گاهشماری شمسی 21 مهر سال 59 هجري شمسی می شود. تاریخ شمسی هم که مثل قمری نیست که تغییر کند. موقعیت زمین نسبت به خورشید ثابت است و می شود با در آوردن *اوقات شرعی شهر کربلا* در این تاریخ حرفهای مقتل نویسان را به ساعت و دقیقه برگرداند.
در این تحقیق علمی، اوقات شرعی روز 21 مهر به افق کربلا (که در طول قرون حداکثر 3-+ دقیق اختلاف می تواند داشته باشد) را استخراج کرده ایم و روایات مقتل نگارها را با این ساعتها تنظیم کرده ایم.
5:47 اذان صبح
امام (ع) بعد از نماز صبح برای اصحابش سخنرانی کرد. آنها را به صبر و جهاد دعوت کرد. و بعد دعا خواند: «اللهم انت ثقتی فی کل کرب... خدایا تو پشتیبان من هستی در هر پیشامد ناگواری»
طرف مقابل نيز نماز را به امامت عمر سعد خواند و بعد از نماز صبح به آرایش سپاه و استقرار نیرو مشغول شدند.
حدود 6
امام حسین(ع) دستور داد تا اطراف خیمه ها خندق بکنند و آن را با خاربوته ها پر کنند تا بعد آن را آتش بزنند و مانع از حمله سپاه از پشت سر بشوند.
7:06 طلوع آفتاب
کمی بعد از طلوع آفتاب. امام سوار بر شتری شد تا بهتر دیده شود. روبه روی سپاه کوفه رفت و با صدای بلند برای آنها خطبه ای خواند. صفات و فضایل خودش و پدر و برادرش را یادآوری کرد و اینکه کوفیان به امام (ع) نامه نوشته اند. حتی چند نفر از سران سپاه کوفه را مخاطب قرار داد و از حجّار بن ابجر و شبث ربعی پرسید که مگر آنها او را دعوت نکرده اند؟ آنها انکار کردند. امام نامه هایشان را به طرف آنها پرتاب و خدا را شکر کرد که حجت را بر آنها تمام کرده است. یکی از سران جبهه مقابل از امام (ع) پرسید چرا حکم ابن زیاد را نمی پذیرد و آنها را از ننگ مقابله با پسر پیامبر نمی رهاند؟ اینجا امام آن جمله معروفشان را فرمودند: «أَلَا وَإنَّ الدَّعِيَّ ابْنَ الدَّعِيِّ قَدْ رَكَزَ بَيْنَ اثْنَتَيْنِ: بَيْنَ السِّلَّه وَالذِّلَّه؛ وَهَيْهَاتَ مِنَّا الذِّلَّه ... فرد پستی که پسر فرد پست دیگری است. من را بین کشته شدن و قبول شدن و قبول ذلت مجبور کرده. ذلت از ما دور است.» سخنرانی امام (ع) حدوداً نیم ساعت طول کشده است.
حدود 8
بعد از سخنرانی امام (ع) چند نفر از اصحاب آن حضرت به روایتی بُرَیر که «سید القرآء» (آقای قرآن خوانهای) کوفه بود (الفتوح) و به روایتی زهیر (تاریخ یعقوبی و طبری) خطاب به کوفیان سخنان مشابهی گفتند.
بعد از سخنان زهیر و بریر، امام فریاد معروف «هل من ناصر ینصرنی» را سر داد. چند نفری دچار تردید شدند؛ از جمله حُر. فرد دیگری به نام ابوالشعثا و دو برادر که در گذشته عضو خوارج بودند. بعید نیست که کسانی دیگری هم با دیدن شدت گرفتن احتمال جنگ، از سپاه کوفه فرار کرده باشند.
حدود 9
روز به وقت چاشت رسیده بود که شمر به عمر سعد پرخاش کرد که چرا این قدر تعلل می کند؟ عمر سعد عاقبت رضایت به شروع جنگ داد. اولین تیر را به سمت سپاه امام (ع) رها کرد و خطاب به لشگریانش فریاد زد: «نزد عبیدالله شهادت بدهید که من اولین تیر را رها کردم.» بعد از انداختن تیر توسط عمر سعد، کماندارهای لشکر کوفه همگی با هم شروع به تیراندازی کردند. امام به یارانش فرمودند: «اینها نماینده این قوم هستند. برای مرگی که چاره ای جز پذیرش آن نیست. آماده شوید.» چند نفر از سپاه امام در این تیر باران کشته شدند. (تعداد دقیق را نمی دانیم . تعداد کشتگان تیر اندازی. با تعداد کشتگان حمله اول 50 نفر ذکر شده است.)
حدود 10
بعد از تیراندازی ،«یسار»، غلام «زیاد بن ابیه» و «سالم» غلام عبیدالله ابن زیاد از لشکر کوفه برای نبرد تن به تن ابتدای جنگ بیرون آمدند. عبدالله بن عمیر اجازه نبرد خواست. امام حسین(ع) نگاهی به او کرد و فرمود: «به گمانم حریف کشنده ای باشی» عبدالله آن دو نفر را کشت. البته انگشتان دست چپش قطع شد.
بعد از این نبرد تن به تن، حمله سراسری سپاه کوفه شروع شد. ابتدا حجار به جناح راست سپاه امام حسین (ع) حمله کرد؛ اما حبیب و یارانش در برابر او ایستادگی کردند. زانو به زمین زدند و با نیزهها حمله را دفع کردند.
همزمان شمر به جناح چپ سپاه امام(ع) حمله برد. زهیر و یارانش به جنگ مهاجمین رفتند. خود شمر در این حمله زخم برداشت بعد از عقب نشینی هر دو جناح کوفی، عمر سعد 500 تیر انداز فرستاد که دوباره سپاه امام(ع) را تیر باران و آن حملات، علاوه بر از پا درآمدن هر 23 اسب لشکریان امام(ع) تعدادی دیگر از اصحاب شهید شدند. الفتوح آن نفرات را 50 نفر و این شهر آشوب 38 نفر ذکر کرده است.
اولین شهید، ابوالشعثا بود و 8 تیر انداخت که 5 نفر از دشمن را کشت. امام(ع) او را دعا کرد. گروهی از سپاه شمر خواستند از پشت سر به امام(ع)حمله کنند زهیر و 10 نفر به آنها حمله کردند.
حدود 11
بعد از این حملات، امام(ع) دستور تک تک به میدان رفتن را به یاران داد. اصحاب با هم
قرار گذاشتند تا زندهاند نگذارند کسی از بنیهاشم به میدان برود. انگار برای شهادت با هم مسابقه داشتند. بعضی «در مقابل نگاه امام(ع)» شهید شدند. یکی از اولین کسانی که کشته شد، پیرمرد زاهد، جناب بریر بود. مسلم بن عوسجه بعد از او کشته شد. حبیب بر سر بالین او رفت و گفت کاش میتوانستم وصیتهای تو را اجرا کنم. مسلم با دست امام حسین(ع) را نشان داد و گفت: «وصیت من این مرد است».
یک بار هفت نفر از اصحاب امام(ع) در محاصره واقع شدند، حضرت عباس(ع) محاصره آنها را شکست و نجاتشان داد.
11:50 اذان ظهر
حبیب بن مظاهر موقع اذان ظهر شهید شد. چون که نوشتهاند امام(ع) خطاب به اصحاب گفت یکی برود با عمر سعد مذاکره بکند و بخواهد برای نماز ظهر جنگ را متوقف کنیم. یکی از لشکر کوفه صدا زد: «نماز شما قبول نمیشود.» حبیب به او گفت: «ای حمار! فکر میکنی نماز شما قبول میشود و نماز پسر پیامبر(ص) قبول نمیشود؟» به جنگ او رفت اما از سپاه کوفی به کمکش آمدند و حبیب کشته شد. امام(ع) از شهادت حبیب متاثر شد و برای اولین بار در روز عاشورا گریست. رو به آسمان کرد و گفت: «خدایا رفتن جان خودم و دوستانم را به حساب تو میگذارم.»
امام(ع) نماز را شکسته و به قاعده «نماز خوف» خواند. گروهی از اصحاب به امام(ع) اقتدا کردند و بقیه به جنگ پرداختند. زهیر و سعید بن عبدالله حنفی خودشان را سپر امام کردند. نوشته اند سعید بن عبدالله ۱۳ تیر و نیزه خورد و به شهادت رسید. در آخرین نفس از امام پرسید: «آیا وفا کردم؟»
حدود ساعت ۱۳
۳۰ نفر از اصحاب امام(ع) تا وقت نماز زنده بودند و بعد از این ساعت شهید شدند. بعد از کشته شدن اصحاب، نوبت به بنی هاشم رسید. اولین نفر، حضرت علی اکبر پسر امام حسین(ع) بود. البته الفتوح عبدالله بن مسلم بن عقیل را اولین شهید بنی هاشم خوانده است. این عبدالله بن مسلم، به طرز ناجوانمردانهای شهید شد. شهادت او بر جوانان بنی هاشم گران آمد. دسته جمعی سوار شدند و به دشمن حمله بردند. امام آنها را آرام کرد و فرمود: «ای پسرعموهای من بر مرگ صبر کنید. به خدا پس از این هیچ خواری و ذلتی نخواهید دید.»
حدود ساعت ۱۴
عاقبت امام حسین(ع) و حضرت عباس(ع) تنها ماندند. عباس(ع) اجازه میدان خواست اما امام او را مامور رساندن آب به خیمه ها کرد. دشمن بین دو برادر فاصله انداخت. عباس(ع) دلاور در حالیکه با شجاعت تمام سعی در آوردن مشک آب برای زنان و کودکان داشت در محاصره دشمن دو دستش قطع شده و با عمودی آهنین بر سرش زدند که از اسب بر زمین افتاد. اباعبدلله سراسیمه خود را بر پیکر قطعه قطعه برادر رساند. دشمن کمی به عقب رفت. امام(ع) برای دومین بار بعد از مرگ برادر عزیزش گریه کرد و فرمود «اکنون دیگر پشتم شکست.»
حدود ساعت ۱۵
امام(ع) به طرف خیمهها برگشت تا خداحافظی بکند. همچنین پیراهنش را پاره پاره کرد و پوشید تا بعدا در وقت غارت کردن توسط دشمن برهنهاش نکنند. وقت وداع با اهل بیت، کودک شیرخواره اش علی اصغر را به میدان برد تا او را سیراب کند که به تیر حرمله کشته شد.
امام(ع) به میدان رفت اما کمتر کسی حاضر به مقابله با ایشان میشد. بعضی تیر میانداختند و بعضی از دور نیزه پرتاب میکردند. شمر و ده نفر به مقابله امام(ع) آمدند. بعد از شهادت امام(ع)، بر پیکر مبارکش جای ۳۳ زخم نیزه و ۳۴زخم شمشیر شمرده شد.
در مقاتل نوشته اند زمانی که امام(ع) در آستانه شهادت بود اما کسی جرات نمیکرد به سمت ایشان برود اهل حرم از صدای اسب ایشان ذوالجناح متوجه شده و بیرون دویدند. کودکی به نام عبدالله بن حسن (ع) دوید و به طرف مقتل امام آمد. او را در بغل عمویش کشتند. امام ناراحت شدند و کوفیان را نفرین کردند: «خدایا باران آسمان و روییدنی زمین را از ایشان بگیر!»
۱۶:۰۶ اذان عصر
وقت شهادت امام(ع) را وقت نماز عصر گفتهاند. روایت تاریخ طبری به نقل از وقایعنگار لشکر عمر سعد چنین است: «حمید بن مسلم گوید: پیش از آن که حسین کشته شود شنیدم که میگفت «به خدا پس از من کس را نخواهید کشت که خدای از کشتن او بیش از کشتن من بر شما خشم آرد.»
گوید: آنگاه شمر میان کسان بانگ زد که «وای شما منتظر چیستید؟ مادرهایتان به عزایتان بنشینند، بکشیدش!» گوید در این حال سنان بن انس حمله برد و نیزه در قلب امام(ع) فرو برد ...»
حدود ساعت ۱۷
بعد از شهادت امام(ع)، عدهای لباسهای آن حضرت را غارت کردند که نوشته اند تمام این افراد بعدها به مرضهای لاعلاج دچار شدند.
غارت عمومی اموال امام حسین(ع) و همراهانش آغاز شد. عمر سعد ساعتی بعد دستور توقف غارت را داد و حتی نگهبانی برای خیمهها گذاشت.
یکی از شیعیان بصره به اسم سوید بنمطاع بعد از شهادت امام به کربلا رسید و برای دفاع از حرم امام جنگید تا شهید شد.
نزدیک غروب آفتاب است . سر امام را جدا میکنند و به خولی میدهند تا همان شبانه برای ابن زیاد ببرد. بعد به دستور عمر سعد بر بدن مطهر ام
ام و یارانش اسب میدوانند تا استخوانهایشان هم خرد شود.
۱۸:۴۹ اذان مغرب
داستان روز غم انگیز عاشورا اینطور تمام میشود که درحالی که عمر سعد دستور نماز جماعت مغرب را میداده، سنان بن انس بین مردم میتاخته و رجز میخوانده که «افسار و رکاب اسب مرا باید از طلا بکنید؛ چرا که من بهترین مردمان را کشته ام!»
لایوم کیومک یا اباعبدالله ...
السلام علیک یا محامی بلامعین🙏🏼
@AhmadMshlab1995❤