شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#اینک_شوکران قسمت 2⃣3⃣ 🌲🌲آدمهای بعد از جنگ منوچهر آن روزها صبح ها از ساعت چهار و نیم می رفت پارك
#اینک_شوکران
قسمت 3⃣3⃣
🌲🌲
سال شصت و نه، چهار ماه رفت منطقه. آن قدر حالش خراب شد که خون بالا می آورد. با آمبولانس آوردندش تهران و بیمارستان بستري شد .
از سر تا پاش عکس گرفتند .چند بار آندوسکوپی کردند و از معده اش نمونه برداري کردند، اما نفهمیدند چی شده است. یک هفته مرخص شده بود.
گفت: " فرشته، دلم یک جوري است. احساس می کنم روده هام دارد باد می کند."
دو سه تا توت سفید نوبرانه که جمشید آورده بود، خورده بود. نفس که می کشید، شکمش می آمد جلو و بر نمی گشت. شده بود عین قلوه سنگ. زود رساندیمش بیمارستان. انسداد روده شده بود. دوباره از روده اش نمونه برداري کردند. نمونه را بردم آزمایشگاه. تا برگردم منوچهر را برده بودند بخش جراحی. دویدم بروم بالا، یک دختر دانشجو سر راهم را گرفت.
گفت: " خانوم مدق اینها تشخیص سرطان داده اند ولی غده را پیدا نمی کنند.می خواهند شکمش را باز کنند و ببینند غده کجاست ."
گفتم: " مگر من می گذارم."
منوچهر را آماده کرده بودند ببرند اتاق عمل.
گفتم: " دست بهش بزنید روزگارتان را سیاه می کنم."
پنبه ي الکل را برداشتم، سرم را از دستش کشیدم و لباس هایش را تنش کردم. زنگ زدم پدرم و گفتم بیاید دنبالمان. میخواستم منوچهر را از آنجا ببرم. دکتر که سماجتم را دید، یک نامه نوشت، گذاشت روي آزمایش هاي منوچهر و ما را معرفی کرد به دکتر میر، جراح غدد بیمارستان جم. منوچهر را روز عاشورا بستري کردیم بیمارستان جم.
اذان که گفتند، با این که سرم داشت، بلند شد ایستاد و نماز خواند. خیلی گریه کرد. سلام نمازش را که داد، رفت سجده و شروع کرد با خدا حرف زدن:
"خدایا گله دارم. من این همه سال جبهه بودم. چرا من را کشانده اي اینجا، روي تخت بیمارستان؟ من ازاین جور مردن متنفرم ".
بعد نشست روي تخت گفت:
" یک جاي کارم خراب بود. آن هم تو باعثش بودي. هر وقت خواستم بروم آمدي جلوي چشمم سد شدي. حالا دیگر برو . "
همه ي بی مهري و سرسنگینیش براي این بود که دل بکنم. میدانستم.
گفتم: "منوچهر خان همچین به ریشت چسبیده ام و ولت نمی کنم. حالا ببین ."
⏪⏪ادامه دارد....
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#اینک_شوکران قسمت 3⃣3⃣ 🌲🌲 سال شصت و نه، چهار ماه رفت منطقه. آن قدر حالش خراب شد که خون بالا می آور
#اینک_شوکران
قسمت
3⃣4⃣
ما روزهاي سخت جنگ را گذرانده بودیم. فکر می کردم این روزها هم می گذرد، پیر می شویم و به این روزها می خندیم.
ناهار بیمارستان را نخورد. دلش غذاي امام حسین(ع) می خواست. دکترش گفت: "هرچه دلش خواست بخورد. زیاد فرقی ندارد."
به جمشید زنگ زدم و او از هیئت غذا و شربت آورد. همه ي بخش را غذا دادیم. دو بشقاب ماند براي خودمان. یکی از
مریض ها آمد. بهش غذا نرسیده بود. منوچهر بشقاب غذاش را داد به او و سه تایی از یک بشقاب خوردیم. نگران بودم دوباره دچار انسداد روده بشه، اما بعد از ظهر که از خواب بیدار شد حالش بهتر بود.
گفت: " از یه چیز مطمئنم. نظر امام حسین روي من هست. فرشته، هر بلایی سرم بیاد صدام در نمیاد."
تا صبح بیدار ماند. نماز می خواند، دعا می کرد، زل می زد به منوچهر که آرام خوابیده بود، انگار فردا خیلی کار دارد. از خودش بدش آمد. تظاهر کردن را یاد گرفته بود. کاري که هرگز فکر نمی کرد بتواند. این چند روز تا آنجا که توانسته بود، پنهانی گریه کرده بود و جلوي منوچهر خندیده بود. دکتر تشخیص سرطان روده داده بود. سرطان پیشرفته ي روده که به معده زده بود. جواب کمیسیون سپاه هم آمده بود: " جانباز نود درصد."
هر چند تا دیروز زیر بار نرفته بودند که این بیماري ها از عوارض جنگ باشد. با این همه باز بنیاد گفته بود بیماري هاي منوچهر مادرزادي است.
همه عصبانی بودند فرشته، جمشید، دوستان منوچهر. اما خودش می خندید که از وقتی به دنیا آمدم بدنم پر از ترکش بود. خب راست می گویند.
هیچ وقت نتوانسته بود مثل او سکوت کند.
صبح قبل از عمل تنها بودیم دستم را گرفت و گذاشت روي سینه اش..
گفت: " قلبم دوست دارد بمانی ،اما عقلم می گوید این دختر از پانزده سالگی به پاي تو سوخته. خدا زیبایی هاي زندگی را براي بنده هاي خوبش خلق کرده. او هم باید از آنها استفاده کند. شاد باشد. لب هاش می لرزید."
گفتم: "من که لحظه هاي شاد زیاد داشتم. از جبهه برگشتن هات، زنده بودنت، نفس هات، همه شادي زندگی من است. همین که می بینمت شادم.
گفت: " تا حالا برات شوهري نکردم. از این به بعد هم شوهر خوبی نمی توانم باشم. تو از بین می روي. "
گفتم: "بگذار دوتایی با هم برویم."
همان موقع جمشید و رسول آمدند. پرستارها هم برانکار آوردند که منوچهر را ببرند. منوچهر نگذاشت. گفت پاهام سالم است. می خواهم راه بروم. هنوز فلج نشده ام.
جلوي در اتاق عمل، برگشت صورت جمشید و رسول را بوسید. دست من را دو سه بار بوسید.
گفت: "این دست ها خیلی زحمت کشیده اند. بعد از این بیشتر زحمت می کشند.
نگاهم کرد و پرسید تا آخرش هستی؟"
گفتم: "هستم."
و رفت.حتی برنگشت پشتش را نگاه کند.
نکند برنگردد؟
⏪⏪ادامه دارد....
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#اینک_شوکران قسمت 3⃣4⃣ ما روزهاي سخت جنگ را گذرانده بودیم. فکر می کردم این روزها هم می گذرد، پیر م
#اینک_شوکران
قسمت
3⃣5⃣
لبه تخت منوچهر نشست مثل ماتم زده ها. باید چه کار کند؟ فکرش را نمیکرد
همه ی بدنش گوش شده بود بیایند خبر بدهند منوچهر....
دکتر با یک در صد امید برده بودش اتاق عمل.
به فرشته گفته بود به توسل خودتان برمیگردد.
چند بار وضو گرفت اما برای دعا خواندن تمرکز نداشت. حال خودش را نمیفهمید راه میرفت مینشست. چادرش را بر می داشت دوباره سرش می کرد.سر ظهر صداش زدند. پاهاش را با خودش می کشید تا دم اتاق ریکاروی. توی اتاق شش تا تخت بود. دو تا از مریض ها داد میزدند یکی استفراغ میکرد. یکی اسم زنی را صدا میزد. و دو نفر دیگر از درد به خودشان میپیچیدند.
تخت اخر دست چپ منوچهر بود. به سینه اش خیره شد بالا و پایین نمی امد
برگشت به دکترش نگاه کرد و منتظر ماند.
دکتر گفت: موقع بیهوشی روح ادم ها خودش را نشان میدهد روحش صافه صاف است.
گوشش را نزدیک لبهای منوچهر برد لبانش تکان میخورد داشت اذان می گفت. تمام مدت بیهوشی ذکر می گفت
قسمتی از کبد و روده و معده اش را برداشته بودند. تا چند روز قدغن بود کسی بیاد ملاقاتش. اما زخمش عفونت کرد تا دو هفته نمی توانست چیزی بخورد. یواش یواش مایعات میخورد.
منوچهر باید شیمی درمانی می شد
از ازمایش مغز استخوان پیش رفت سرطان را میسنجند و بر اساس آن شیمی درمانی میکنند.
دکترشفاییان متخصص خون است که دکتر میر، براي مداواي منوچهر معرفیش کرد. روز آزمایش نمی دانم دردي که من کشیدم بدتر بود یا دردي که منوچهر کشید. دلم می سوزد. می گویم اي کاش یک بار داد می زد. صداي ناله اش بلند می شد. دردش را بیرون می ریخت. همین صبوري و سکوت ها ، پرستار ها و دکتر ها را عاشق کرده بود. هرکاري از دست شان بر می آمد دریغ نمی کردند.تا جواب آزمایش آماده شود، منوچهر را مرخص کردند.
روزهایی که از بیمارستان می امدیم ، روزهاي خوش زندگیم بود. همه از روحیه ام تعجب می کردند. نمی توانستم جلوي خنده هام را بگیرم.
با جمشید زیر بغلش را گرفتیم تا دم آسانسور. گفت میخواهم خودم راه بروم.
جمشید رفت جلوي منوچهر، رسول سمت راستش، برادر دیگرش، بهروز، سمت چپش و من پشت سرش که اگر خواست بیفتد نگهش داریم. سه تا ماشین آمده بودند دنبالمان. دم خانه جلوي پای منوچهر گوسفند کشتند. مادرش شربت می داد. علی و هدي خانه را مرتب کرده بودند. از دم در تا پاي تخت منوچهر شاخه هاي گل چیده بودند و یک گلدان پر از گل گذاشته بودند بالاي تختش.
جواب آزمایش که آمد، دکتر گفت:
" باید زودتر شیمی درمانی شود."
با هر نسخه ي دکتر کمرم می لرزید که اگر داروها گیر نیاید چی؟
دنبال بعضی داروها باید توي ناصر خسرو می گشتیم. صف هاي چند ساعته ي هلال احمر و سیزده آبان و داروخانه هاي تخصصی که چیزي نبود.
دوستان منوچهر پرونده هاش را بیرون کشیدند و کارت جانبازي منوچهر را از بنیاد گرفتند. اما طول کشید این کارها. براي خرج دوا و دکتر منوچهر خانه مان را فروختیم و اجاره نشین شدیم.
منوچهر ماهی سه روز شیمی درمانی می شد. داروها را که می زدند گر می گرفت.
می گفت: " انگار من را کرده اند توي کوره بدنم داغ می شود. "
تا چند روز حالت تهوع داشت. ده روز دهان و حلقش زخم می شد. آب دهانش را به سختی قورت می داد. به خاطر شیمی درمانی موهاش ریخت.
منوچهر چشمهاش را روي هم گذاشت و فرشته موهاي سرش را با تیغ زد. صبح که برده بودش حمام، موهاش تکه تکه میریخت. موهاي ریزي که مانده بود توي سرش فرو می رفت و اذیتش می کرد.
گفت: " با تیغ بزندشان. حتی ریش هاش را که تنک شده بود."
یک ریز حرف میزد. گاهی وقت ها حرف زدن سخت است اما سکوت سنگین تر و تلخ تر. آیینه را برداشت و جلوي منوچهر ایستاد.
" خیلی خوش تیپ شده اي.عین یول براینر. خودت را ببین."
منوچهر همانطور که چشمهاش را بسته بود، به صورت و چانه اش دست کشید و روي تخت دراز کشید.
⏪⏪ادااامه دارد.....
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#اینک_شوکران قسمت 3⃣5⃣ لبه تخت منوچهر نشست مثل ماتم زده ها. باید چه کار کند؟ فکرش را نمیکرد همه ی
#اینک_شوکران
قسمت
3⃣6⃣
منوچهر را با خودش مقایسه می کردم. روزهایی که به شوخی دستم را می بردم لاي موهاش و از سر بدجنسی می کشیدمشان. و حالا که دیگر مژه هاش هم ریخته بود. به چشم من فرق نداشت. منوچهر بود. کنارمان بود. نفس می کشید. همه ي زندگیم شده بود منوچهر و مراقبت از او. آنقدر که یادم رفته بود اسم علی و هدي را درمدرسه بنویسم. علی کلاس اول راهنمایی می رفت و هدي اول دبستان. جایم کنار تختش بود. شب ها همان جا میخوابیدم، پاي تخت.
یک شب از (یا حسین) گفتنش بیدارشدم. خواب دیده بود. خیس عرق شده بود. خواب دیده بود چلچراغ محل را بلند کرده.
- "چلچراغ سنگین بود.استخوان هام می شکست. صداي شکستنشان را می شنیدم. همه ي دندان هام ریخت توي دهانم."
آشفته بود. خوابش را براي یکی از دوستانش که آمده بود ملاقاتش تعریف کرد.
او برگشت گفت: " تعبیرش این است که شما از راهتان برگشته اید. پشت کرده اید به اعتقاداتتان. "
🌲🌲 تعبیر خواب
آن روزها خیلی ها به ما ایراد می گرفتند. حتی تهمت می زدند. چون ریش هاي منوچهر به خاطر شیمی درمانی ریخته بود و من براي اینکه بتوانم زیر بغل هایش را بگیرم و راه برود، چادر را می گذاشتم کنار.
نمی توانستم ببینم این طوري زجر بکشد. تلفن زدم به کسی که تعبیر خواب می دانست. خواب را که شنید دگرگون شد. به شهادت تعبیرش کرد، شهادتی که سختی هاي زیادي دارد.
حالا ما خوش حال بودیم منوچهر خوب شده. سر حال بود. بعد از ظهر ها می رفت بیرون قدم میزد. روز هاي اول پشت سرش راه می افتادم. دورادور مراقب بودم زمین نخورد. می دانستم حساس است.
می گفت: "از توجه تو لذت می برم تا وقتی که ببینم توي نگاهت ترحم نیست."
نگذاشته بودیم بفهمد شیمی درمانی می شود. گفته بودیم پروتئین درمانی است. اما فهمید. رفته بود سینما، فیلم از کرخه تا ارین را دیده بود. غروب که آمد دل خور بود. باور نمی کرد بهش دروغ گفته باشم. خودش را سرزنش می کرد که حتما جوري رفتار کرده ام که ترسو به نظر آمده ام.
اما سرطان یعنی مرگ چیزي که دوست نداشت منوچهر بهش فکر کند. دیده بود حسرت خوردنش را از شهید نشدن و حالا اگر می دانست سرطان دارد...... . نمی خواست غصه بخورد.
منوچهر چقدر برایش از زیبایی مرگ
گفت. گفت "خدا دوستم دارد که مرگ را نشانم داده و فرصت داده تا آنروز بیشتر تسبیحش کنم و نماز بخوانم."
فرشته محو حرفهاي او شده بود. منوچهر زد روي پایش و گفت:
"مرثیه خوانی بس است. حالا بقیه ي راه را با هم می رویم ببینم تو پررو تري یا من"
🌲🌲خونریزی معده
و من دعا می کردم. به گمانم اصرار هاي من بود که ازجنگ برگشت. گمان می کردم فنا ناپذیر است. تا دم مرگ می رود و بر میگردد. هر روز صبح نفس راحت می کشیدم که یک شب دیگر گذشت. ولی از شب بعدش وحشت داشتم. به خصوص از وقتی خونریزي معده اش باعث شد گاه به گاه فشارش پایین بیاید و اورژانسی بستري شود و چند واحد خون بهش بزنند. خونریزيها بخاطر تومور بزرگی بود که روي شریان اثنی عشر در آمده بود و نمی توانستند برش دارند.
این ها را دکتر شفاییان می گفت. دلم می خواست آنقدر گریه کنم تا خفه شوم.
دکتر گفت: "هر چه دلت میخواهد گریه
کن، ولی جلوي منوچهر باید بخندي. مثل سابق. باید آن قدر قوي باشد که بتواند مبارزه کند. ما هم با شیمی درمانی و رادیوتراپی شاید بتوانیم کاري بکنیم. "
⏪⏪ ادامه دارد....
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#اینک_شوکران قسمت 3⃣6⃣ منوچهر را با خودش مقایسه می کردم. روزهایی که به شوخی دستم را می بردم لاي
#اینک_شوکران
قسمت
3⃣7⃣
این شاید ها براي من باید بود. می دیدم منوچهر چطور آب میشود. از اثر کورتن ها ورم کرده بود، اما دو سه هفته که رادیوتراپی کرده بود آن قدر سبک شده بود که می توانستم به تنهایی بلندش کنم. حاضر نبودم ثانیه اي از کنارش جم بخورم. میخواستم از همه ي فرصت ها استفاده کنم. دورش بگردم. می ترسیدم از فردا که نباشد و غصه بخورم چرا لیوان آب را زودتر دستش ندادم. چرا از نگاهش نفهمیدم درد دارد.
"" یک عمر نوکرش هستم یک تارموي فرشته را نمی دهم به دنیا.""
تا آخر هر چه سختی بود با یک نگاه می رفت. همین که جلوي همه بر می گشت میگفت، خستگی هام را می برد. میدیدم محکم پشتم ایستاده. هیچ وقت بامنوچهر بودن برایم عادت نشد. گاهی یادمان می رفت چه شرایطی داریم. بدترین روزها را با هم خوش بودیم. از خنده و شوخی اتاق را می گذاشتیم روي سرمان.
یک جوك گفت. از همان سفارشی ها که روزي سه بار برایش می گفت. منوچهر مثلا اخم هایش را کرد توي هم و جلوي خنده اش را گرفت. فرشته گفت:
"این جور وقتها چقدر قیافه ات کریه می شود. و منوچهر پقی خندید.
" خانوم من، چرا گیر می دهی به مردم؟ خوب نیست این حرف ها. "
بارها شنیده بود. براي اینکه نشان دهد درس هاي اخلاقش را خوب یاد گرفته، گفت: "یک آدم خوب..... "
اما نتوانست ادامه دهد. به نظرش بی مزه شد.
گفت: " تو که مال هیچ جا نیستی. حتی نمی توانی ادعا کنی یک مدق خالص هستی. از خون همه ي هم ولایت هات بهت زده اند."
و منوچهر گفت: "عوضش یک ایرانی خالصم."
به همه چیز دقیق بود، حتی توي شوخی کردن. به چیز هایی توجه می کرد و حساس بود که تعجب می کردم. گردش که می خواستیم برویم اولین چیزي که بر می داشت کیسه ي زباله بود. مبادا جایی که می رویم سطل نباشد یا چیزي که می خوریم آشغالش آب داشته باشد. همه چیز پیش او قدر واندازه داشت. حتی حرف زدنش. اما من پر حرفی می کردم. می ترسیدم در سکوت به چیزي فکر کند که من وحشت داشتم. نمی گذاشتم وصیت بنویسد.
می گفتم: " تو با زندگی و رفتارت وصیت هات را کرده اي. از مال دنیا هم که چیزي نداري....."
به همه چیز متوسل می شدم که فکر رفتن را از سرش دور کنم.
همان روزها بود که از تلویزیون آمدند خانه مان. از منوچهر خواستند خاطراتش را بگوید که یک برنامه بسازند. منوچهر هم گفت. دو سه ماه خبري از پخش برنامه نشد. می گفتند کارمان تمام نشده.
یک شب منوچهر صدام زد. تلویزیون برنامه اي از شهید مدنی نشان می داد. از بیمارستان تا شهادت و بعد تشییعش را نشان داد.
گفت: " حالا فهمیدم. اینها منتظرند کار من تمام شود »
او هم جانباز شیمیایی بود.
منوچهر چشمهایش پر از اشک شد. دستش را آورد با تاکید به من گفت:
" اگر این بار زنگ زدند بگو بدترین چیز این است که آدم منتظر مرگ کسی باشد تا ازش سوژه درست کند »
هیچ وقت بخشیدنی نیست فرشته هم نمی توانست ببخشد. هرچیزي که منوچهر را می آزرد، او را بیشتر آزار می داد. انگار همه غریبه شده بودند. چه قدر بهش گفته بود گله کند و حرف هایش را جلوي دوربین بگوید. هیچ نگفت. اما فرشته توقع داشت روز جانباز از بنیاد یکی زنگ بزند و بگوید یادشان هست. چه قدر منتظر مانده بود. همه جا را جارو کشیده بود. پله ها را شسته بود. دستمال کشیده بود. میوه ها را آماده چیده بود و چشم به راه تا شب مانده بود، فقط به خاطر منوچهر که فکر نکند فراموش شده.
نمی خواست منوچهر غم این را داشته باشد که کاري از دستش بر نمی آید، که زیادي است. نمی خواست بشنود کاش ما همه رفته بودیم ما را بیندازید توي دریاچه ي نمک، نمک شویم. اقلا به یک دردي بخوریم.
همه ي ناراحتیش می شد یک حلقه اشک توي چشمش و سکوت می کرد.
⏪⏪ادامه دارد......
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#اینک_شوکران قسمت 3⃣7⃣ این شاید ها براي من باید بود. می دیدم منوچهر چطور آب میشود. از اثر کورتن ه
#اینک_شوکران
قسمت
3⃣8⃣
من اما وظیفه ي خودم می دانستم که حرف بزنم، اعتراض کنم، داد بزنم توي بیمارستان ساسان که " چرا تابلو می زنید اولویت با جانبازان است اما نوبت ما را می دهید به کس دیگر و به ما می گویید فردا بیایید."
"چرا باید منوچهر آن قدر وسط راهرو بیمارستان بقیۀ الله بماند براي نوبت اسکن که ریه هایش عفونت کند و چهار ماه به خاطرش بستري شود."
منوچهر سال هفتاد و سه رادیو تراپی شد، تا سال هفتاد و نه نفس عمیق که می کشید می گفت :" بوي گوشت سوخته را از دلم حس می کنم. "
" اگر جاي تو بودم حاضر بودم بمیرم از درد اما معتاد نشوم"
این درد ها را می کشید اما توقع نداشت این حرفها را از یک دوست بشنود.
منوچهر دوست نداشت ناله کند، راضی می شد به مرفین زدن و من دلم می گرفت این حرف ها را کسی می زد که نمی دانست جبهه کجاست و جنگ یعنی چه. دلم می خواست با ماشین بزنم پاش را خرد کنم ببیند می تواند مسکن نخورد و دردش را تحمل کند؟
ما دو سال درخانه هاي سازمانی حکیمیه زندگی می کردیم. از طرف نیروي زمینی یک طبقه را بهمان دادند. ماشین را فروختیم، یک وام از بنیاد گرفتیم و آن جا را خریدیم. دور و برمان پر از تپه و بیابان بود. هواي تمیزي داشت. منوچهر کمتر از اکسیژن استفاده می کرد. بعد از ظهرها با هم می رفتیم توي تپه ها پیاده روي. یک گاز سفري و یک اجاق کوچک و ماهیتابه اي که به اندازه ي دو تا نیمرو درست کردن جا داشت خریدیم. با یک کتري و قوري کوچک و یک قمقمه. دوتایی می رفتیم پارك قیطریه. مثل دوران نامزدي. بعضی شب ها چهار تایی می رفتیم پارك قیطریه. براي علی و هدي دوچرخه خریده بود.پشت دوچرخه ي هدي را می گرفت و آهسته می برد و هدي پا می زد تا دوچرخه سواري یاد گرفت. اگر حالش بد می شد می ماندیم چیکار کنیم زمستان هاي سردي داشت. آن قدر که گازوییل یخ می زد. سختمان بود. پدرم خانه اي داشت که رو به راهش کردیم و آمدیم یک طبقه اش نشستیم. فریبا و جمشید طبقه ي دوم و ما طبقه ي سوم آن خانه. منوچهر دوست داشت به پشت بام نزدیک باشد. زیاد می رفت آن بالا.
دست هایش را دور دست منوچهر که دوربین را جلوي چشمش گرفته بود و آسمان را تماشا می کرد، حلقه کرد.. گفت: " من ازاین پشت بام متنفرم. ما را از هم جدا می کند. بیا برویم پایین." نمی توانست ببیند آسمان و پرواز چند پرنده منوچهر را بکشد بالا و ساعت ها نگهش دارد.
منوچهر گفت: "دلم می خواهد آسمان باز شود و من بالاتر را ببینم همچین دوربینی وجود ندارد »
فرشته شانه هایش را بالا انداخت. منوچهر گفت: " چرا هست. باید دلم را بسازم، اما دلم ضعیف است. "
فرشته دستش را کشید و مثل بچه هاي بهانه گیر گفت: " من این حرف ها سرم نمی شود. فقط می بینم این جا تو را از من دور می کند، همین. بیا برویم پایین "
منوچهر دوربین را از جلوي چشمش برداشت و دستش را روي گره دست فرشته گذاشت و گفت: " هر وقت دلت برایم تنگ شد بیا این جا.من آن بالا هستم."
دلم که می گیرد، می روم روي پشت بام. از وقتی منوچهر رفت تا یک سال آرامش نشستن نداشتم. مدام راه می رفتم. به محض این که می رفتم بالا کمی که راه می رفتم، می نشستم روي سکو و آرام می شدم، همان که منوچهر رویش می نشست. روبروي قفس کبوتر ها می نشست، پاهایش را دراز می کرد و دانه می ریخت و کبوتر ها می آمدند روي پایش می نشستند و دانه برمی چیدند. کبوتر ها سفید سفید بودند یا یک طوق گردنشان داشتند. از کبوتر هاي سیاه و قهوه اي خوشش نمی آمد.
می گفتم: "تو از چی این پرنده ها خوشت می آید؟ "
می گفت: " از پروازشان "
چیزی که مثل مرگ دوست داشت لمسش کند.
⏪⏪ادامه دارد...
@AHMADMASHLAB1995
#اینک_شوکران
#قسمت
4⃣0⃣
حال منوچهر روز به روز وخیم تر می شد. با مرفین و مسکن دردش را آرام می کردند. ديماه حال خوشی نداشت. نفس هاش به خس خس افتاده بود. گفتم ولش کن امسال براي علی جشن تولد نمی گیریم. ما که براي بچه ها کاري نمی کنیم. نه مهمانی رفتنشان معلوم است نه گردش و تفریحشان. راضی نشد.
گفت: " بیش ترین تفریحشان این است که بیایند بیمارستان عیادت من. "
خودش سفارش کیک بزرگی داد که شکل پیانو بود. چند نفر را هم دعوت کردیم.
خوشبخت بود و خوشحال. خوشبخت بود چون منوچهر را داشت، خوشحال بود چون علی و هدي پدر را دیدند و حس کردند. و خوشحال تر می شد وقتی می دید دوستش دارند. منوچهر براي عید یک قانون گذاشته بود، خرید از کوچک به بزرگ. اول هدي بعد علی بعد فرشته و بعد خودش. ولی نا خود آگاه سه تایی می ایستادند براي انتخاب لباس مردانه...
منوچهر اعتراض می کرد اما آنها کوتاه نمی آمدند. روز مادر، علی و هدي براي منوچهر بیشتر هدیه خریده بودند. براي فرشته یک اسپري گرفته بودند و براي منوچهر شال گردن، دستکش، پیراهن و یک دست گرمکن. این دوست داشتن برایش بهترین هدیه بود.
به بچه ها می گویم: " شما خوشبختید که پدر را دیدید و حرفهایش را شنیدید و باهاش درددل کردید. فرصت داشتید سؤال هاتان را بپرسید و محبتش را بچشید. به سختی هاش می ارزید. "
دو روز مانده به عید هفتاد و نه بود که دل درد شدیدي گرفت. از آن روزهایی که فکر می کردم تمام می کند. آن قدر درد داشت که می گفت پنجره را باز کن خودم را پرت کنم پایین. درد می پیچید توي شکم و پاها و قفسه ي سینه اش. سه ساعتی را که روز آخر دیدم، آن روز هم دیدم. لحظه به لحظه از خدا فرصت می خواستم. همیشه دعا می کردم کسی دم سال تحویل داغ عزیزش را نبیند. دوست نداشتم خاطره ي بد توي ذهن بچه هابماند. تنها بودم بالاي سرش. کاري نمی توانستم بکنم. یک روز و نیم درد کشید و من شاهد بودم. می خواستم علی و هدي را خبر کنم بیایند بیمارستان، سال تحویل را چهار تایی کنارهم باشیم. که مرخصش کردند.
دلم میخواست ساعتها سجده کنم. می دانستم مهمان چند روزه است. براي همان چند روز دعا کردم. بین بد و بدتر بد را انتخاب می کردم.
منوچهر می گفت: " بین خوب و خوبتر، تو خوب را انتخاب می کنی. هنوز نتوانسته اي خوبتر را بپذیري. سر من را کلاه می گذاري. "
سال هفتاد و نه انگار آگاه بود سال آخر است. به دل ما هم برات شده بود. هر سه دلتنگ بودیم. هدي روي میز کنار تخت منوچهر، سفره ي هفت سین را چید و نشستیم دور منوچهر که روي تختش نماز می خواند. لحظه هاي آخر هر سال سر نماز بود و سال تحویل می شد. سجده ي آخرش بود. سه تایی شش دانگ حواسمان به منوچهر بود. از این فکر که ممکن بود نباشد،ا شکمان می ریخت. و او سر نماز انگار می خندید. پر از آرامش بود و اشتیاق. و ما پر از تلاطم. نمازش که تمام شد دستش را حلقه کرد دور سه تایی مان.
گفت: " شما به فکر چیزي هستید که می ترسید اتفاق بیفتد اما من نگران عید سال بعد شما هستم. این طوري که می بینمتان، می مانم چه جوري شما را بگذارم و بروم؟ "
علی گفت: " بابا، این چه حرفیه اول سال می زنی؟ "
گفت:" نه باباجان، سالی که نکوست از بهارش پیداست. من از خدا خواسته ام توانم را بسنجد. دیگر نمی توانم ادامه بدهم. "
تا من آرام می شدم، علی با صدا گریه می کرد. علی ساکت می شد هدي گریه می کرد. منوچهر نوازشمان می کرد.
زمزمه کرد: " سال دیگر چه بکشم که نمی توانم دلداریتان بدهم. "
بلند شد رفت روبه رویمان ایستاد.
گفت: "باور کنید خسته ام. "
سه تایی بغلش کردیم.
گفت: "هیچ فرقی نیست بین رفتن و ماندن. هستم پیشتان. فرقش این است که من شما را می بینم و شما من را نمی بینید. همین طوري نوازشتان می کنم. اگر روحمان به هم نزدیک باشد شما هم مرا حس می کنید. "
منوچهر گفت: " هنوز روزهاي سخت مانده سخت تر از این را هم می بیند. "
مگر او چه قدر توان داشت؟ یک آدم معمولی که همه چیز را به پاي عشق تحمل می کرد. خواست دلش را نرم کند. گفت اگر قرار باشد تو نباشی، من هم صبر ندارم. عربده می زنم. کولی بازي در می آورم. به خدا شکایت می کنم . منوچهر خندید و گفت: " صبر می کنی. "
چرا این قدر سنگدل شده بود؟ نمی توانست جمع کند بین اینکه آدم ها نمی توانند بدون دلبستگی زندگی کنند و این که باید بتوانند دل بکنند.
می گفت: " من دوستت دارم، ولی هر چیز حد مجاز دارد. نباید وابسته شد."
⏪⏪ادامه دارد...
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#اینک_شوکران #قسمت 4⃣0⃣ حال منوچهر روز به روز وخیم تر می شد. با مرفین و مسکن دردش را آرام می کردند
#اینک_شوکران
قسمت
4⃣1⃣
بعد از عید دیگر نمی توانست پایش را زمین بگذارد. ریه اش، دست و پایش، بیناییش و اعصابش همه به هم ریخته بود. آن قدر ورم کرده بود که پوستش ترك می خورد.ب ا عصا راه رفتن برایش سخت شده بود. دکترها آخرین راه را برایش تجویزکردند. براي اینکه مقاومت بدنش زیاد شود، باید آمپول هایی می زد که 900 هزار تومان قیمت داشتند. دو روز بیشتر وقت نداشتیم بخریم. زنگ زدم بنیاد جانبازان، به مسؤل بهداشت و درمانشان.
گفت:" شما دارو را بگیرید .نسخه ي مهر شده را بیاورید، ما پولش را می دهیم. "
گفتم: " من 900 هزار تومان از کجا بیاورم؟ "
گفت: "مگر من وکیل وصی شما هستم؟"
و گوشی را قطع کرد.
وسایل خانه را هم می فروختم، پولش جور نمی شد. براي خانه و ماشین هم چند روز طول می کشید تا مشتري پیدا کنم. نمی توانم پول جور کنم. دوباره زنگ زدم بنیاد.
گفتم: " یک نفر را بفرستید بیاید این نسخه را ببرد و بگیرد. همین امروز. "
گفت: "ما همچین وظیفه اي نداریم."
گفتم: "شما من را وادار می کنید کاري کنم که دلم نمیخواهد.اگر آن دنیا جلوي من را گرفتند می گویم شما مقصر هستید. "
به نادر گفتم هر جور شده پول را جور کند. حتی اگرنزول باشد. نگذاشتیم منوچهر بفهمد، وگرنه نمی گذاشت یک قطره آمپول برود توي تنش. اما این دارو ها هم جواب نداد.
آمدیم خانه. بعد از ظهر از بنیاد چند نفر آمدند. برایم غیر منتظره بود. پرونده هاي منوچهر را خواندند و گفتند و اصرار کردند که می خواهیم شما را بفرستیم لندن. بروید خوب میشوید و به سلامت بر می گردید.
منوچهر گفت: "من جهنم هم که بخواهم بروم، همسرم را باید با خودم ببرم."
قبول کردند.
نمی توانستم حرف بزنم چه برسد به اینکه شوخی کنم. همه قطع امید کرده بودند چند روز بیشتر فرصت نداشتیم.
فریبا گفت: " اقایی آمده با منوچهر کار دارد. "
لباس هایش را عوض کردم که در زدند
چادرم را سرم کردم و در باز کردم. مردي یا الله گفت و آمد تو. علی را صدا زدم بیاید ببیند کیست. دیدیم آمده کنار منوچهر نشسته ،یک دستش را گذاشته روي سینه ي منوچهر و یک دستش را روي سرش و دعا می خواند. من و علی بهت زده نگاه می کردیم. آمد طرف ما پرسید : " شما خانم ایشان هستید؟ "
گفتم :" بله "
گفت :" ببین چه می گویم. این کارها را مو به مو انجام می دهی. چهل شب عاشورا بخوان.(دست راستش را با انگشت اشاره به صورت تاکید بالا آورد) با صد لعن و صد سلام. اول با دو رکعت نماز حاجت شروع کن. بین دعا هم اصلا حرف نزن. "
زانو هام حس نداشت. توي دلم فقط امام زمان را صدا می زدم.آمد برود که دویدم دنبالش.
گفتم: " کجا می روید اصلا از کجا آمده اید؟ "
گفت :" از جایی که دل آقاي مدق آنجاست »
می لرزیدم.
گفتم: " شما من را کلافه کردید.بگویید کی هستید؟ "
رفت.
با علی از پشت پنجره توي کوچه را نگاه کردیم. از خانه که بیرون رفت،یک خانوم همراهش بود.
لبخند زد و گفت: "به دلت رجوع کن"
⏪⏪ادامه دارد......
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#اینک_شوکران قسمت 4⃣1⃣ بعد از عید دیگر نمی توانست پایش را زمین بگذارد. ریه اش، دست و پایش، بینایی
#اینک_شوکران
قسمت
4⃣2⃣
منوچهر توي خانه هم او را دیده بود. ما ندیده بودیم. منوچهر دراز کشید روي تخت ، پشتش را به ما کرد و روي صورتش را کشید. زار می زد. تا شب نه آب خورد، نه غذا. فقط نماز می خواند. به من اصرار می کرد بخوابم.
گفت: "حالش خوب است.چیزي نمی شود. "
تا صبح رو به قبله نشست و با حضرت زهرا حرف زد.
می گفت: "من شفا می خواستم که آمدید من را شفا بدهید؟ اگر بدانم
شفاعتم را می کنید، نمی خواهم یک ثانیه ي دیگر بمانم. تا حالا که ندیده بودمتان دلم به فرشته و بچه ها بود،اما حالا دیگرنمی خواهم بمانم. "
این را تا صبح تکرار می کرد به هق هق افتاده بودم.
گفتم: " خیلی بی معرفتی منوچهر. شرایطی به وجود اومده که اگر شفایت را بخواهی، راحت می شوي."
ما که زندگی نکردیم. تا بود، جنگ بود. بعد هم یک راست رفتی بیمارستان. حالا می شود چند سال با هم راحت زندگی کنیم
گفت: " اگر چیزي را که من امروز دیدم می دیدي، تو هم نمی خواستی بمانی. "
چهل شب با هم عاشورا خواندیم. گاهی می رفتیم بالاي پشت بام می خواندیم. دراز می کشید و سرش را می گذاشت روي پام و من صد تا لعن و صد تا سلام را می گفتم. انگشتانم را می بوسید و تشکر می کرد. همه ي حواسم به منوچهر بود. نمی توانستم خودم را ببینم و خدا را. همه را واسطه می کردم که او بیشتر بماند. او توي دنیاي خودش بود و من توي این دنیا با منوچهر. برایم مثل روز روشن بود که منوچهر دم از رفتن می زند، همین موقع هاست. کناره گیر شده بود و کم حرف. کارهاي سفر را کرده بودیم. بلیت رزرو شده بود. منتظر ویزا بودیم. دلش می خواست قبل از رفتن، دوستانش را ببیند و خداحافظی کند.
گفتم: "معلوم نیست کی می رویم"
گفت: " فکر نمی کنم ماه شعبان به آخر برسد. هرچه هست توي همین ماه است. "
بچه هاي لجستیک و ذوالفقار و نیروي زمینی را دعوت کردیم. زیارت عاشورا خواندند و نوحه خوانی کردند. بعد از دعا، همه دور منوچهر جمع شدند. منوچهر هی می بوسیدشان. نمی توانستند خدا حافظی کنند. می رفتند دوباره بر می گشتند، دورش را می گرفتند.
گفت: " با عجله کفش نپوشید. "
صندلی را آوردم. همین که می خواست بنشیند، حاج آقا محرابیان سرش را گرفت و چند بار بوسید. بچه ها برگشتند. گفتند: "بالاخره سر خانم مدق هوو آمد."
گفتم: " خدا وکیلی منوچهر، من را بیشتر دوست داري یا حاج آقا محرابیان و دوستانت را؟ "
گفت: " همه تان را به یک اندازه دوست دارم. "
سه بار پرسیدم و همین را گفت. نسبت به بچه هاي جنگ همین طور بود. هیچ وقت نمیدیدم از ته دل بخندد مگر وقتی آنها را می دید. با تمام وجود بوشان می کرد و می بوسیدشان. تا وقتی از در رفتند بیرون، توي راهرو ماند که ببیند شان.
روزهاي آخر منوچهر بیشتر حرف می زد و من گوش می دادم.
می گفت: " همه ي زندگیم مثل پرده ي سینما جلوي چشمم آمده...
روزهاي آخر منوچهر بیشتر حرف می زد و من گوش می دادم.
گوشه ي آشپز خانه تک مبلی گذاشته بودم. می نشست آنجا. من کار می کردم و او حرف می زد. خاطراتش را از چهل سالگی تعریف می کرد.
منوچهر هوس کرده بود با لثه هاش بجود. سالها غذاش پوره بود. حتی قورمه سبزي را که دوست داشت فرشته برایش آسیاب می کرد که بخورد. اما آن روز حاضر نبود پوره بخورد. فرشته جگر ها را دانه دانه سرخ می کرد و می گذاشت دهان منوچهر. لپش را می کشید و قربان صدقه ي هم می رفتند.
دایی آمده بود بهشان سر بزند. نشست کنار منوچهر.
گفت: " این هارا ببین عین دوتا مرغ عشق می مانند. "
از یک چیز خوشحالم و تاسف نمی خورم، اینکه منوچهر را دوست داشتم و بهش نگفتم. از کسی هم خجالت نمی کشیدم. یک حسی دارم اما بلد نیستم بگویم.
می گفت: "دوست دارم به فرشته بگویم از تو به کجا رسیدم اما نمی توانم."
⏪⏪ادامه دارد....
@AHMADMASHLAB1995
#اینک_شوکران
#خاطرات_شهید_منوچهر_مدق
قسمت
4⃣3⃣
منوچهر به دایی گفت من به شما میگویم شما شعر کنید سه چهار روز دیگر که من نیستم برای فرشته از زبان من بخوانید. دایی شاعر است.
دایی قبول کرد.
گفت: " می آورم خودت براي فرشته بخوان. "
منوچهر خندید و چیزي نگفت. بعد از آن نه من حرف رفتن می زدم نه منوچهر. اما صبح که از خواب بیدار می شدم آنقدر فشارم پایین می آمد که می رفتم زیر سرم. من که خوب می شدم، منوچهر فشارش می آمد پایین. ظاهرا حالش خوب بود. حتی سرفه هم نمی کرد. فقط عضلات گردنش می گرفت و غذا را بالا می آورد. من دلهره و اضطراب داشتم. انگار از دلم چیزي کنده می شد. اما به فکر رفتن منوچهر نبودم.
ظهر سه شنبه غذا خورد و خون و زرد آب بالا آورد. به دکتر شفاییان زنگ زدم. گفت: " زود بیاوریدش بیمارستان. "
عقب ماشین نشستیم.
به راننده گفت: " یک لحظه صبر کنید. "
سرش روي پام بود. گفت سرم را بگیر بالا. خانه را نگاه کرد.
گفت:" دو سه روز دیگر تو بر می گردي."
نشنیده گرفتم. چشم هاش را بست. چند دقیقه نگذشته بود که پرسید: "رسیدیم؟ "
گفتم :" نه، چیزي نرفته ایم. "
گفت:" چه قدر راه طولانی شده.بگو تند تر برود. "
از بیمارستان نفرت داشت.گاهی به زور می بردیمش دکتر. به دکتر گفتم چیزي نیست. فقط غذا توي دلش بند نمی شود. یک سرم بزنید برویم خانه.
منوچهر گفت: " من را بستري کنید. "
بخش سه بستري شد، اتاق سیصد و یازده.
توي اتاق چشمش که به تخت افتاد ، نفس راحتی کشید و خدا را شکر کرد که رو به قبله است. تا خواباندیمش رو تخت سیاه شد. من جا خوردم.منوچهر تمام راه و توي خانه خودش رانگه داشته بود. باورم نمی شد این قدر حالش بد باشد. انگار خیالش راحت شد تنها نیستم. شب آرام تر شد.
گفت: " خوابم می آید ولی چیز تیزي فرو می رود توي قلبم. "
صندلی را کشیدم جلو. دستم را بالاي سینه اش گرفتم و حمد خواندم تا خوابید.
هیچ خاطره ي خوشی به ذهنش نمی آمد.هر چه با خودش کلنجار می رفت، تا می آمد به روزهایی فکر کند که می
رفتندکوه، با هم مچ می انداختند، با عصا دور اتاق دنبال هم می کردند و سر به سر هم می گذاشتند، تفال دایی می آمد در دهانش. نباید به این چیز ها فکر می کرد. خیلی زود با منوچهر بر می گشتند خانه.
منوچهر خندیده بود ،گفته بود: " سه چهار روز دیگر صبر کنید. "
از خواب که بیدار شد روی لبهاش خنده بود ولی چشمهاش رمق نداشت.
گفت :" فرشته،وقت وداع است. "
گفتم: " حرفش را نزن. "
گفت: " بگذار خوابم را بگویم، خودت بگو، اگر جاي من بودي می ماندي توي دنیا؟»
روي تخت نشستم. دستش را گرفتم.
گفت: " خواب دیدم ماه رمضان است و سفره ی افطار پهن است. رضا، محمد،
بهروز، حسن، عباس، همه ي شهدا دور سفره نشسته بودند. بهشان حسرت می خوردم که یکی زد به شانه ام. حاج عبادیان بود. بغلش کردم و گفت:
" بابا کجایی؟ببین چه قدر مهمان را منتظر گذاشته اي؟ "
گفتم:" من هم خسته ام. "
حاجی دست گذاشت روي سینه ام.
گفت: " با فرشته وداع کن. بگو دل بکند. آنوقت می آیی پیش ما. ولی به زور نه."
اما من آمادگی اش را نداشتم.
گفت: "اگر مصلحت باشد خدا خودش راضیت می کند. "
گفتم: " قرار ما این نبود... "
گفت: " یک جاهایی دست ما نیست.من هم نمی توانم دور از تو باشم. "
پشتش را کرد.
گفت: " حالا می خواهم حرف هاي آخر را بزنم. شاید دیگر وقت نکنم. چیزي هست روي دلم سنگینی می کند. باید بگویم تو هم باید صادقانه جواب بدهی. "
گفتم:" می خواهی دوباره خواستگاري کنی؟ "
گفت: " نه،این طوري هم من راحت ترم. هم تو. "
دستم را گرفت.
گفت: " دوست ندارم بعد از من ازدواج کنی. "
کسی جاي منوچهر را بگیرد؟ محال بود.
گفتم: " به نظر تو،درست است آدم با کسی زندگی کند، اما روحش با کس دیگر باشد؟ "
گفت: " نه "
گفتم: " پس براي من هم امکان ندارد دوباره ازدواج کنم. "
صورتش را برگرداند رو به قبله و سه بار از ته دل خدا را شکر کرد. او هم قول داد صبر کند.
گفت: " از خدا خواسته ام مرگم را شهادت قرار بدهد، اما دلم می خواست وقتی بروم که تو و بچه ها دچار مشکل نشوید. الان می بینم علی براي خودش مردي شده. خیالم از بابت تو و هدي راحت است. "
نفس هاش کوتاه شده بود. کمی راهش بردم. دست و صورتش را شستم و نشاندمش و موهاش را شانه زدم. توي آینه نگاه کرد و به ریش هاش که کمی پر شده بودند و تک و توك سیاه بودند دست کشید. چند روز بود آنکادرشان نکرده بودم. تکیه داد به تخت و چشمهاش را بست. غذا را آوردند. میز را کشیدم جلو. با دست اشاره می کرد به پنجره. گفت: " نه آن غذا را بیاور. "
من چیزي نمی دیدم. دستم را گذاشتم روي شانه اش.
گفتم: " غذا اینجاست.کجا را نشان می دهی؟ "
چشمهاش را باز کرد.
گفت: " آن غذا را می گویم.چه طور نمی بینی؟ "
⏪⏪ ادامه دارد....
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#اینک_شوکران #خاطرات_شهید_منوچهر_مدق قسمت 4⃣3⃣ منوچهر به دایی گفت من به شما میگویم شما شعر کنید
#اینک_شوکران
قسمت
4⃣4⃣
چیز هایی میدید که نمی دیدم وحرفهاش را نمی فهمیدم. به غذا لب نزد. دکتر شفاییان را صدا زدم.
گفت: " نمیدانم چه طور بگویم،ولی آقاي مدق تا شب بیشتر دوام نمی آورد. ریه ي سمت چپش ازکار افتاده. قلبش دارد بزرگ می شود و ترکش دارد فرو می رود توي قلبش. "
دیگر نمی توانستم تظاهر کنم. از آن لحظه اشک چشمم خشک نشد. منوچهر هم دیگر آرام نشد. از تخت کنده می شد. سرش را می گذاشت روي شانه ام و باز می خوابید. از زور درد نه می توانست بخوابد، نه بنشیند. همه آمده بودند.
هدي دست انداخت گردن منوچهر و هم دیگر را بوسیدند. نتوانست بماند.
گفت: " نمی توانم این چیزها راببینم. ببریدم خانه. "
فریبا هدي را برد.
یکدفعه کف اتاق را نگاه کردم دیدم پر از خون است. آنژیوکت از دستش در آمده بود و خونش می ریخت. پرستار داشت دستش را می بست که صداي اذان پیچید توي بیمارستان. منوچهر حالت احترام گرفت.دستش را زد توي خون ها که روي تشک ریخته بود و کشید به صورتش.
پرسیدم: " منوچهر جان، چی کار می کنی؟ "
گفت: "روي خون شهید وضو می گیرم. "
دستش را انداخت دور گردنم.
گفت: " من را ببر غسل شهادت کنم. "
دو رکعت نماز خوابیده خواند.
مستاصل ماندم.
گفت: " نمی خواهم اذیت شوي. "
یک لیوان آب خواست. تا جمشید یک لیوان آب بیاورد، پرستار یک دست لباس آورد و دوتایی لباسش را عوض کردیم. لیوان آب را گرفت. نیت غسل شهادت کرد و با دست راستش آب را ریخت روي سرش. جایی از بدنش نمانده بود که خشک باشد. تا نوك انگشتان پاش آب می چکید.
سرم را گذاشتم روي دستش.
گفت: " دعا بخوان. "
آن قدر آشفته بودم که تند تند فاتحه می خواندم. حمد و سه تا قل هو الله و انا انزلنا می خواندم.
خندید.
گفت: " انگار تو عاشق تري؟ من باید شرم حضور داشته باشم. چرا قاطی کرده اي؟ "
همدیگر را بغل کردیم و گریه کردیم. گفت: " تو را به خدا، تو را به جان عزیز زهرا دل بکن »
من خودخواه شده بودم. منوچهر را براي خودم نگه داشته بودم. حاضر شده بودم بدترین درد ها را بکشد، ولی بماند. دستم را بالا آوردم و گفتم:
" خدایا، من راضیم به رضایت. دلم نمی خواهد منوچهر بیشتر ازاین عذاب بکشد. "
منوچهر لبخند زد و تشکر کرد.
قشنگ دهانش خشک شده بود. آب ریختم دهانش. نتوانست قورت بدهد. آب از گوشه ي لبش ریخت بیرون. اما
گفت « یا حسین »
به فهیمه و محسن گفتم وسایلش را جمع کنند و ببرند پایین.می خواستند منوچهر را ببرند سی سی یو. از سر تا نوك انگشتان پاش را بوسیدم. برانکارد آوردند. با محسن دست بردیم زیر کمرش، علی پاهاش را گرفت و نادر شانه هاش را. از تخت که بلندش کردیم کمرش زیر دستم لرزید.
منوچهر دعا کرده بود آخرین لحظه روي تخت بیمارستان نباشد. او را بردند.
از در که وارد شد، منوچهر را دید. چشمهاش رابست.
گفت: " تو را همه جوره دیده ام. همه را طاقت داشتم. چون عاشق روحت بودم، ولی دیگر نمی توانم این جسم را ببینم صورت به صورتش گذاشت و گریه کرد. سرتاپاش را بوسید. با گوشه ي روسري صورت منوچهر را پاك کرد و آمد بیرون.
دلش بوي خاك می خواست. دراز کشید توي پیاده رو و صورتش را گذاشت لب باغچه ي کنار جوي آب. علی زیر بغلش راگرفت، بلندش کرد و رفتند خانه. تنها بر می گشت. چه قدر راه طولانی بود. احساس می کرد منوچهر خانه منتظر است. اما نبود.
هدي آمد بیرون.گفت :«بابا رفت؟ »
و سه تایی هم را بغل کردند و گریه کردند .
دلم می خواست منوچهر زودتر به خاك برسد. فکر خستگی تنش را می کردم. دلم نمی خواست توي آن کشوهاي سرد خانه بماند. منوچهر از سرما بدش می آمد. روز تشییع چه قدر چشم انتظاري کشیدم تا آمد. یک روز و نیم ندیده بودمش. اما همین که تابوتش را دیدم، نتوانستم بروم طرفش. او را هر طرف می بردند، می رفتم طرف دیگر، دورترین جایی که می شد.
از غسالخانه گذاشتندش توي آمبولانس. دلم پر می زد. اگر این لحظه را از دست می دادم دیگر نمی توانستم باهاش خلوت کنم.
با علی و هدي و دو سه تا از دوستانش سوار آمبولانس شدیم. سالها آرزو داشتم سرم را بگذارم روي سینه اش، روي قبلش که آرامش بگیرم، ولی ترکش ها مانع بود. آن روز هم نگذاشتند، چون کالبد شکافی شده بود. صورتش را باز کردم. روي چشمها و دهانش مهر کربلا گذاشته بودند.
گفتم: " این که رسمش نشد. بعد از این همه وقت با چشم بسته آمده اي؟ من دلم می خواهد چشم هات را ببینم. "
مهر ها افتاد دو طرف صورتش و چشم هاش باز شد.
⏪⏪ ادامه دارد
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#اینک_شوکران قسمت 4⃣4⃣ چیز هایی میدید که نمی دیدم وحرفهاش را نمی فهمیدم. به غذا لب نزد. دکتر شفای
#اینک_شوکران
قسمت
4⃣5⃣
هر چه دلم خواست باهاش حرف زدم. علی و هدي هم حرف می زدند.
گفتم:" راحت شدي. حالا آرام بخواب. "
چشم هاش را بستم و بوسیدم. مهر ها را گذاشتم و کفن را بستم.
دم قبر هم نمی توانستم نزدیک بروم. سفارش کردم توي قبر را ببینند، زیر تنش و زیر صورتش سنگی نباشد. بعد از مراسم، خلوت که شد رفتم جلو. گل ها را زدم کنار و خوابیدم روي قبرش. همان آرامشی که منوچهر می داد خاکش داشت. بعد از چند روز بی خوابی، دو ساعت همان جا خوابم برد. تا چهلم، هر روز می رفتم سر خاك. سنگ قبر را که انداختند، دیگر فاصله را حس کردم.
رفت کنار پنجره عکس منوچهر را کنار پنجره دید. تنها عکسی بود که با لباس فرم انداخته بود زمان جنگ چقدر منتظر چنین روزی بود اما حالا نه.
گفت یادت باشد تنها رفتی ویزا اماده شده امروز باید با هم می رفتیم.
گریه امانش نداد. دلش میخواست بدود جایی که انتها ندارد و منوچهر را صدا بزند.
این چند روزه اسم منوچهر عقده شده بود توی گلویش. دوید بالای پشت بام نشست کف زمین و از ته دل منوچهر را صدا زد آنقدر که سبک شد.
تا چهلم نمی فهمیدم چه بر سرم آمده. انگار توی خلا بودم نه کسی را میدیدم نه چیزی را می شنیدم.
روزهای سختتر بعد از آن بود. نه بهشت زهرا و نه خواب ها تسلایم می دهند.
یک شب بالای پشت بام نشستم و هر چه حرف روی دلم تلنبار شده بود زدم. دیدم یک کبوتر سفید آمد و کنارم نشست.
عصبانی شدم و داد زدم:
"منوچهر خان من دارم با تو حرف میزنم آنوقت این کبوتر را میفرستی؟؟؟"
امدم پایین تا چند روز نمی توانستم بالا بروم. کبوتر گوشه قفس مانده بود و نمی رفت. علی اوردش پایین. هر کاری کردم نتوانستم نوازشش کنم.
می آید پیشمان. گاهی مثل یک نسیم از کنار صورتم رد میشود. بوی تنش میپیچد توی خانه. بچه ها هم حس می کنند.
سلام می کند و می شنویم. می دانم آنجا هم خوش نمی گذراند. او آنجا تنهاست و من اینجا. تا منوچهر بود ته غم را ندیده بودم حالا شادی را نمی فهمم. این همه چیز توی دنیا اختراع شده اما هیچ اکسیری برای دلتنگی نیست.
#پایان_داستان_اینک_شوکران
#خاطرات_شهید_منوچهر_مدق
@AHMADMASHLAB1995