شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🎤#مصاحبه_بامادرشهیداحمدمشلب 📺 #برنامه_تلویزیونی_صراط_لبنان قسمت:6⃣ 🗣مجری:ختم کلام را دربارهء اما
🎤 #دومین_مصاحبه_بامادرشهیداحمدمشلب
📺 #برنامه_تلویزیونی_صراط_لبنان
بخش دوم
قسمت:1⃣
🌸🌸🌸🌸
🗣مجری :سلام و درود خدا برشما باد
در این گفتگو در خدمت مادر بزرگوار #شهیداحمدمشلب حاجیه خانوم #سیدہ_سلام_بدرالدین هستیم که در رابطه با جهاد فی سبیل الله و نتیجه آن و در رابطه با سخن حضرت زینب(س) بالای جنازه اباعبدالله الحسین (ع)که فرمودند:خداوندا این قربانی را از ما قبول کن.بحث خواهیم کرد،مادر بزرگوار خداوند اعمال شما را در این ایام عزاداری ماه محرم که به اربعین حسینی هم نزدیک میشویم قبول کند خانوم بدرالدین مجاهدت در راه خدا ارزش بسیاری دارد ما چطور می توانیم فرهنگ جهاد را بیاموزیم که در این زمانه خیلی سخت شده به طوری که سرگرم کارهای دنیوی هستیم
عده ای جوان کار میکنند ،نیازهای مالی خود را فراهم میکنند و دخترها درس می خوانند و ازدواج و تشکیل خانواده می دهند در حالی که جوانانی هم هستند که خارج از شهرا در سنگرهامی جنگند و امنیت کشور را تامین میکنند پس چطور می توان جهاد در راه خدا را درک کرد؟
🎤 #مادرشهید: 🌸سلام و درود خدمت شما و بینندگان برنامه درواقع برای اینکه بخواهیم موضوعی را بفهمیم ابتدا باید بدانیم هدف آن چیست؟! از آنجایی که جهاد در راه خدا هدف الهی است و این هدف باارزش و هدف والایی است این هدف باعث حفظ اسلام ،حفاظت از دین و برپایی عدل می شود جهاد اهمیت بسیار دارد ارزش جهاد در راه خدا با هیچ چیز باارزش قابل مقایسه نیست به واسطه ی آن دفاع از مظلوم و برپایی عدل و دفاع از ناموس و وطن به عمل می آید که این هدف بسیار باارزش و بزرگ و زیبل است و اینکه به کمک خداوند میتوانیم فرهنگ جهاد را یاد بگیریم فرهنگ جهاد از گذشته تا به حال از کربلا گرفته شده و با آن واقعه سختی ها و فداکاری ها را یاد گرفتیم و در همه حالات تجلی یافته از زمان های قدیم تا به حال مقاومت با ما بوده و در این زمانه طبیعتاً مقاومت بسیار سخت تر شده و دلیل آن این است که دشمنان زیاد شده و انواع مختلفی دارند ،پس باید فرهنگ جهاد را در خود تقویت کنیم تا بتوانیم دشمنان را بشناسیم ،و اهل بصیرت و روشن فکری باشیم تا بتوانیم دشمنان را سرنگون و اهدافشان را بشناسیم،و دفاع از این سبب می شود که پاے فرهنگ و دینمان بمانیم و همچنین باعث ادامه ی حیات و بقای دین می شود.و ثمره ی دفاع شهدایِ ما هستند،که فرهنگ آنها برگرفته از کربلاست.
آن ها راه اهل بیت را طی کردند و آن ها را الگو قرار دادند و زندگینامه ی آن را مطالعه کردند و از آنها یاد گرفتند و در نهایت پیروز شدند
🌸🌸🌸🌸
#مصاحبه_باسیده_سلام_بدرالدین
#مادرشهیداحمدمشلب
#برنامه_تلویزیونی_صراط_لبنان
#بخش_دوم
#قسمت۱
👈کپی با ذکر منبع👉
🌐قرارگاه فرهنگی مجازی شهیداحمدمشلب🌐
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🎤 #دومین_مصاحبه_بامادرشهیداحمدمشلب 📺 #برنامه_تلویزیونی_صراط_لبنان بخش دوم قسمت:1⃣ 🌸🌸🌸🌸 🗣مجری :س
🎤 #دومین_مصاحبه_بامادرشهیداحمدمشلب
📺 #برنامه_تلویزیونی_صراط_لبنان
بخش دوم
قسمت:2⃣
🌴🌴🌴🌴🌴
🗣مجری :شما می فرمائید که یاران اهل بیت باید الگوی ما باشند و تابع تربیت امام حسین(ع) نسبت به یارانشان باشیم و فرهنگ جهاد ما برگرفته از حضرت زینب (س) است،باید بگوییم اتفاقات کربلا بسیار سخت تر و دشوار تر بوده و بیشترین چیزی که مانع اندوه ما میشود دین است و اتفاقاتی که برای ما افتاده در مقابل حضرت زینب و سختی های ایشان ناچیز است.
🎤 #مادرشهید:بله همین طور هست ما هرآنچه داریم از کربلا داریم و واقعه ی عاشورا برای ما همانند مدرسه ای پر از اهداف الهی است،مدرسه ای برای تمامی نسل ها
امام حسین(ع) الگویی برای تمام مجاهدان و استقامت امام حسین(ع) برای مقابله با ظلم در برابر ظالمان و برپایی عدل و پیامی برای تمامی دوران ها بوده است،پیامی است که تمام مقاومت مجاهدین از آن گرفته شده و این باعث افتخار ماست،درضمن مدرسه ی عاشورا الگوی مقاومت،ایثار،فداکاری و شجاعت است در حقیقت الگوی جوان هایمان حضرت علی اکبـــــر(ع)است و به ایشان اقتدا می کنند و هنگامی که امام حسین پرسیدآیا حق با شماست؟گفت:آری چه فرقی می کند و فرمود:یا مرگ است یا بلا بر روی ما نازل می شود.این خیلی هدفه قشنگی است،زیرا که وقتی حق برپا شود فرقی ندارد مرگ سمت ما بیاید یا ما به سمت مرگ برویم و این گونه مرگ افتخار ماستو این مرگ بزرگ و عزتمند است و مرگ با افتخار
هنگامی است که می گوئیم خون بر شمشیر پیروز شده باشد،یعنی اهدافمان پیروز باشد و این هدف پیروز باعث شد که تمامی نسل ها سراغ #اهداف_کربلابروندوکرامت_وارزش_وسربلندےاین_است_که_به_ظلم_نه_بگوئیم.
و این هااز اتفاقاتی که در کربلا افتاده است به دست آمده و این ها همه برگرفته از کربلاست و ایستادگی حضرت زینب(س)که ایستادگی بزرگی بود و ایستادگی ایشان باعث شد که در صبر و استقامت الگویی برای تمام بانوان عالم باشند و باعث شد که اهداف کربلا و بصیرت حفظ شود
🌴🌴🌴🌴🌴
#مصاحبه_باسیده_سلام_بدرالدین
#مادرشهیداحمدمشلب
#برنامه_تلویزیونی_صراط_لبنان
#بخش_دوم
#قسمت۲
👈کپی با ذکر منبع👉
🌐قرارگاه فرهنگی مجازی شهیداحمدمشلب🌐
@AhmadMashlab1995
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
🌸🍃| شخصیت #متفاوت و خاصی داشت
گاهی حاج قاسم برای بازدید به #منطقه می آمد👌
می گفتیم : مرتضی تو هم #برو یک عکس با سردار بگیر!📸
می گفت : #حالا وقت برای عکس گرفتن زیاد #است ✋
قصد ظاهر #سازی نداشت
واقعا به این کارها علاقه ای نداشت ...‼️
#حتی وقتی فرماندهان دیگر برای بررسی منطقه می امدند
به دلایل مختلف به #قسمت های دیگر شهر می رفت🙁
می گفتیم : تو به منطقه #تسلط داری
بهتر است بمانی و راهنمایی کنی🔝
می گفت : #دوستان عراقی هستند...آن ها بهتر از من منطقه را می شناسند✌️
#هیچ_وقت این روحیاتش را #درک نکردیم😞‼️ |🌸🍃
#شهید_مرتضی_حسین_پور
🕊|🌹
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#مسیحی_شهید در بمباران خیابان #مسجدسید اصفهان در #سال۶۵ شهیدی به گلستان شهدا آوردند به نام ✨✨ #آنا
#شهید_مسیحی
#قسمت٢
مسیحیان دو روز بعد با حکم دادستانی، به سراغ مسئولین گلستان شهدا مےآیند و قرار مےشود صبح روز بعد، نبش قبر کنند اما...
شب هنگام #شهیدآناتولی_میرزایی به خواب یکی از مسئولین آمد و گفت:
#بهتر_است_ادامه_ماجرا_را_از_زبان_مسئول_گلستان_شهدا_بشنویم
👇👇👇
همان شب #شهیدآناتولی به خوابم آمد و با تاکید فراوان به من گفت:
"من چند سال است #مسلمان شده ام و دیگر #مسیحی نیستم.... شما #نگذارید مرا از دیگر شهـــ🌹ــــدا #جدا کنند"!!!!
صبح که از خواب بیدار شدم، تعجب کردم...
من چطور مےتوانستم جلوی این نبش قبر را بگیرم؟؟؟
چه نشانه ای به دوستان مسیحےاش بدهم؟؟؟؟
خواب که حجت نیست چکار باید بکنم؟؟؟؟
نمےدانستم به چه کسی مراجعه کنم؟؟؟
دوستان مسیحےاش را چند روزی به بهانه رعایت مسائل بهداشتی و... معطل کردم و از خود شهید خواستم کمکم کند...
روز بعد یکی از دوستانم که از اهالی خمینی شهر اصفهان است به دیدنم آمد. داشتیم با هم صحبت مےکردیم که صحبت #شهیدآناتولی_میرزایی به میان آمد
به او گفتم: "یک شهید هست که ماجرای عجیبی به وجود آورده".
وقتی قضیه را شنید مشخصات شهید #آناتولی را به من داد ...
#ادامه_دارد
📚... تا شهادت
گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
ص۶۵
🕯✨🕯✨🕯✨🕯
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#شهید_مسیحی #قسمت٢ مسیحیان دو روز بعد با حکم دادستانی، به سراغ مسئولین گلستان شهدا مےآیند و قرار
🌷🍃🌷🍃🌷
#شهید_مسیحی
#قسمت۳
به دوستم گفتم: "یک شهید هست که ماجرای عجیبی به وجود آورده".
وقتی قضیه را شنید مشخصات شهید #آناتولی را به من داد ...
با تعجب پرسیدم: "تو مشخصات او را از کجا مے دانی"؟؟
گفت: "کار خدا رو مے بینی؟؟ #آناتولی_میرزایی حدود ۲۰ سال راننده کامیون من بود و برای من کار مےکرد.
چند سال قبل، در مورد اسلام تحقیق کرد و مسلمان شد. آناتولی #نماز مےخواند و مسائل دین را رعایت مےکرد"....
متعجب بودم از اینکه خدا چقدر سریع مشکل مرا حل کرد...
دوستم را با مسیحیانی که از تهران آمده بودند، رو به رو کردم و با حرف ها و دلایل او، آنها هم قبول کردند و رفتند.
و بدین ترتیب پیکر #شهیدآناتولی_میرزایی در گلستان شهدا باقی ماند...
اگر روزی به #اصفهان آمدید ،به قطعه شهدای کربلای ۴، قطعه ی پایین مزار #شهید_حاج_حسین_خرازی #ردیف۳ #شماره۱۱ بروید و این شهید غریب را زیارت کنید.
مطمئن باشید غریب نوازےتان، #بےجواب نخواهد ماند...
📚... تا شهادت
گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
ص۶۵
#پایان
🕯
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#اینک_شوکران قسمت 3⃣8⃣ من اما وظیفه ي خودم می دانستم که حرف بزنم، اعتراض کنم، داد بزنم توي بیمار
#اینک شوکران
#قسمت
3⃣9⃣
دوست نداشت توي خواب بمیرد. دوستش ساعد که شهید شد تا مدتها جرات نمی کرد شب بخوابد. شهید ساعد جانباز بود. توي خواب نفسش گرفت و، تا برسد بیمارستان شهید شد. چند شب متوجه شدم منوچهر خیلی تقلا می کند. بی خواب است. بدش می آمد هوشیار نباشد و برود. شب ها بیدار میماندم تا صبح که او بخوابد. برایم سخت نبود. با این که بعد از اذان صبح فقط دو سه ساعتت می خوابیدم، کسل نمی شدم.
شب اول منوچهر بیدار ماند. دوتایی مناجات حضرت علی می خواندیم. تمام که می شد از اول می خواندیم، تا صبح. شب هاي دیگر برایش حمد می خواندم تا خوابش ببرد. مدتی هوایی شده بود. یاد دوکوهه و بچه هاي جبهه افتاده بود به سرش. کلافه بود. یک شب تلویزیون فیلم جنگی داشت. یکی از فرماندهان با شنیدن اسم رمز فریاد زد:
" حمله کنید، بکشیدشان، نابودشان کنید."
یک هو صداي منوچهر رفت بالا که
" خاك بر سرتان با فیلم ساختنتان! کدام فرمانده جنگ می گفت حمله کنید؟ مگر کشور گشایی بود؟ چرا همه چیز را ضایع می کنید "
چشم هاش را بسته بود و بد و بیراه می گفت. تا صبح بیدار بود.
صبح زود رفت بیرون. باغ فیض نزدیک خانه مان بود. دوتا امام زاده دارد. می رفت آن جا. وقتی برگشت چشم هاش پف کرده بود. نان بربري خریده بود. حالش را پرسیدم.
گفت: " خوبم، خسته ام. دلم می خواهد بمیرم."
به شوخی گفتم : " آدمی که می خواهد بمیرد نان نمی خرد."
خنده اش گرفت.
گفت: " یک بار شد من حرف بزنم تو شوخی نگیري "
اما آنروز هر کاري کردم سر حال نشد. خواب بچه ها را دیده بود. نگفت چه خوابی.
گاهی از نمازش می فهمید دلتنگ است. دلتنگ که می شد، نماز خواندنش زیاد می شد و طولانی. دوست داشت مثل او باشد، مثل او فکر کند، مثل او ببیند، مثل او فقط خوبی ها را ببیند. اما چه طوري؟
منوچهر می گفت: " اگر دلت با خدا صاف باشد، خوردنت، خوابیدنت، خنده ها و گریه هات براي خدا باشد، اگر حتی براي او عاشق شوي، آن وقت بدي نمی بینی، بدي هم نمی کنی، همه چیز زیبا می شود. "
و او همه ي زیبایی ها را در منوچهر میدید. با او می خندید و با او گریه می کرد. با او تکرار می کرد.
نردبان این جهان ما و منی ست
عاقبت این نردبان بشکستنی ست
لیک آن کس که بالا تر نشست استخوانش سخت تر خواهد شکست
چرا این را می خواند؟ او که با کسی کاري نداشت. پستی نداشت. پرسید.
گفت: " براي نفسم می خوانم. "
اما من نفسانیات نمی دیدم. اصلا خودش را نمی دید.یادم هست یک بار وصیت کرد: " وقتی من را گذاشتید توي قبر، یک مشت خاك بپاش به صورتم "
پرسیدم: " چرا؟ "
گفت: " براي اینکه به خودم بیایم. ببینم دنیایی که بهش دلبسته بودم و به خاطرش معصیت می کردم یعنی همین. "
گفتم: " مگر تو چه قدرگناه کرده اي؟ "
گفت: "خدا دوست ندارد بنده هاش را رسوا کند. خودم می دانم چه کاره ام. "
⏪⏪ ادامه دارد...
@AHMADMASHLAB1995
#اینک_شوکران
#قسمت
4⃣0⃣
حال منوچهر روز به روز وخیم تر می شد. با مرفین و مسکن دردش را آرام می کردند. ديماه حال خوشی نداشت. نفس هاش به خس خس افتاده بود. گفتم ولش کن امسال براي علی جشن تولد نمی گیریم. ما که براي بچه ها کاري نمی کنیم. نه مهمانی رفتنشان معلوم است نه گردش و تفریحشان. راضی نشد.
گفت: " بیش ترین تفریحشان این است که بیایند بیمارستان عیادت من. "
خودش سفارش کیک بزرگی داد که شکل پیانو بود. چند نفر را هم دعوت کردیم.
خوشبخت بود و خوشحال. خوشبخت بود چون منوچهر را داشت، خوشحال بود چون علی و هدي پدر را دیدند و حس کردند. و خوشحال تر می شد وقتی می دید دوستش دارند. منوچهر براي عید یک قانون گذاشته بود، خرید از کوچک به بزرگ. اول هدي بعد علی بعد فرشته و بعد خودش. ولی نا خود آگاه سه تایی می ایستادند براي انتخاب لباس مردانه...
منوچهر اعتراض می کرد اما آنها کوتاه نمی آمدند. روز مادر، علی و هدي براي منوچهر بیشتر هدیه خریده بودند. براي فرشته یک اسپري گرفته بودند و براي منوچهر شال گردن، دستکش، پیراهن و یک دست گرمکن. این دوست داشتن برایش بهترین هدیه بود.
به بچه ها می گویم: " شما خوشبختید که پدر را دیدید و حرفهایش را شنیدید و باهاش درددل کردید. فرصت داشتید سؤال هاتان را بپرسید و محبتش را بچشید. به سختی هاش می ارزید. "
دو روز مانده به عید هفتاد و نه بود که دل درد شدیدي گرفت. از آن روزهایی که فکر می کردم تمام می کند. آن قدر درد داشت که می گفت پنجره را باز کن خودم را پرت کنم پایین. درد می پیچید توي شکم و پاها و قفسه ي سینه اش. سه ساعتی را که روز آخر دیدم، آن روز هم دیدم. لحظه به لحظه از خدا فرصت می خواستم. همیشه دعا می کردم کسی دم سال تحویل داغ عزیزش را نبیند. دوست نداشتم خاطره ي بد توي ذهن بچه هابماند. تنها بودم بالاي سرش. کاري نمی توانستم بکنم. یک روز و نیم درد کشید و من شاهد بودم. می خواستم علی و هدي را خبر کنم بیایند بیمارستان، سال تحویل را چهار تایی کنارهم باشیم. که مرخصش کردند.
دلم میخواست ساعتها سجده کنم. می دانستم مهمان چند روزه است. براي همان چند روز دعا کردم. بین بد و بدتر بد را انتخاب می کردم.
منوچهر می گفت: " بین خوب و خوبتر، تو خوب را انتخاب می کنی. هنوز نتوانسته اي خوبتر را بپذیري. سر من را کلاه می گذاري. "
سال هفتاد و نه انگار آگاه بود سال آخر است. به دل ما هم برات شده بود. هر سه دلتنگ بودیم. هدي روي میز کنار تخت منوچهر، سفره ي هفت سین را چید و نشستیم دور منوچهر که روي تختش نماز می خواند. لحظه هاي آخر هر سال سر نماز بود و سال تحویل می شد. سجده ي آخرش بود. سه تایی شش دانگ حواسمان به منوچهر بود. از این فکر که ممکن بود نباشد،ا شکمان می ریخت. و او سر نماز انگار می خندید. پر از آرامش بود و اشتیاق. و ما پر از تلاطم. نمازش که تمام شد دستش را حلقه کرد دور سه تایی مان.
گفت: " شما به فکر چیزي هستید که می ترسید اتفاق بیفتد اما من نگران عید سال بعد شما هستم. این طوري که می بینمتان، می مانم چه جوري شما را بگذارم و بروم؟ "
علی گفت: " بابا، این چه حرفیه اول سال می زنی؟ "
گفت:" نه باباجان، سالی که نکوست از بهارش پیداست. من از خدا خواسته ام توانم را بسنجد. دیگر نمی توانم ادامه بدهم. "
تا من آرام می شدم، علی با صدا گریه می کرد. علی ساکت می شد هدي گریه می کرد. منوچهر نوازشمان می کرد.
زمزمه کرد: " سال دیگر چه بکشم که نمی توانم دلداریتان بدهم. "
بلند شد رفت روبه رویمان ایستاد.
گفت: "باور کنید خسته ام. "
سه تایی بغلش کردیم.
گفت: "هیچ فرقی نیست بین رفتن و ماندن. هستم پیشتان. فرقش این است که من شما را می بینم و شما من را نمی بینید. همین طوري نوازشتان می کنم. اگر روحمان به هم نزدیک باشد شما هم مرا حس می کنید. "
منوچهر گفت: " هنوز روزهاي سخت مانده سخت تر از این را هم می بیند. "
مگر او چه قدر توان داشت؟ یک آدم معمولی که همه چیز را به پاي عشق تحمل می کرد. خواست دلش را نرم کند. گفت اگر قرار باشد تو نباشی، من هم صبر ندارم. عربده می زنم. کولی بازي در می آورم. به خدا شکایت می کنم . منوچهر خندید و گفت: " صبر می کنی. "
چرا این قدر سنگدل شده بود؟ نمی توانست جمع کند بین اینکه آدم ها نمی توانند بدون دلبستگی زندگی کنند و این که باید بتوانند دل بکنند.
می گفت: " من دوستت دارم، ولی هر چیز حد مجاز دارد. نباید وابسته شد."
⏪⏪ادامه دارد...
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
👆👆👆 #عكس_باز_شود 🕊افلاکیان خاکی... "حضور در سوریه اخلاق و رفتار او را به شدت تحت تاثیر قرار داده ب
👆👆👆
#عكس_باز_شود
🕊افلاکیان خاکی...
"به من میگفت الگوی تو باید حضرت (س) و حضرت زینب (س) باشند..."
ادامه در عکس بالا👆👆👆
#خاطرات_شهید_احمد_مشلب
برگرفته از 📚کتاب ملاقات در ملکوت
#قسمت🔟
@AhmadMashlab1995