شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#اینک_شوکران قسمت 3⃣8⃣ من اما وظیفه ي خودم می دانستم که حرف بزنم، اعتراض کنم، داد بزنم توي بیمار
#اینک شوکران
#قسمت
3⃣9⃣
دوست نداشت توي خواب بمیرد. دوستش ساعد که شهید شد تا مدتها جرات نمی کرد شب بخوابد. شهید ساعد جانباز بود. توي خواب نفسش گرفت و، تا برسد بیمارستان شهید شد. چند شب متوجه شدم منوچهر خیلی تقلا می کند. بی خواب است. بدش می آمد هوشیار نباشد و برود. شب ها بیدار میماندم تا صبح که او بخوابد. برایم سخت نبود. با این که بعد از اذان صبح فقط دو سه ساعتت می خوابیدم، کسل نمی شدم.
شب اول منوچهر بیدار ماند. دوتایی مناجات حضرت علی می خواندیم. تمام که می شد از اول می خواندیم، تا صبح. شب هاي دیگر برایش حمد می خواندم تا خوابش ببرد. مدتی هوایی شده بود. یاد دوکوهه و بچه هاي جبهه افتاده بود به سرش. کلافه بود. یک شب تلویزیون فیلم جنگی داشت. یکی از فرماندهان با شنیدن اسم رمز فریاد زد:
" حمله کنید، بکشیدشان، نابودشان کنید."
یک هو صداي منوچهر رفت بالا که
" خاك بر سرتان با فیلم ساختنتان! کدام فرمانده جنگ می گفت حمله کنید؟ مگر کشور گشایی بود؟ چرا همه چیز را ضایع می کنید "
چشم هاش را بسته بود و بد و بیراه می گفت. تا صبح بیدار بود.
صبح زود رفت بیرون. باغ فیض نزدیک خانه مان بود. دوتا امام زاده دارد. می رفت آن جا. وقتی برگشت چشم هاش پف کرده بود. نان بربري خریده بود. حالش را پرسیدم.
گفت: " خوبم، خسته ام. دلم می خواهد بمیرم."
به شوخی گفتم : " آدمی که می خواهد بمیرد نان نمی خرد."
خنده اش گرفت.
گفت: " یک بار شد من حرف بزنم تو شوخی نگیري "
اما آنروز هر کاري کردم سر حال نشد. خواب بچه ها را دیده بود. نگفت چه خوابی.
گاهی از نمازش می فهمید دلتنگ است. دلتنگ که می شد، نماز خواندنش زیاد می شد و طولانی. دوست داشت مثل او باشد، مثل او فکر کند، مثل او ببیند، مثل او فقط خوبی ها را ببیند. اما چه طوري؟
منوچهر می گفت: " اگر دلت با خدا صاف باشد، خوردنت، خوابیدنت، خنده ها و گریه هات براي خدا باشد، اگر حتی براي او عاشق شوي، آن وقت بدي نمی بینی، بدي هم نمی کنی، همه چیز زیبا می شود. "
و او همه ي زیبایی ها را در منوچهر میدید. با او می خندید و با او گریه می کرد. با او تکرار می کرد.
نردبان این جهان ما و منی ست
عاقبت این نردبان بشکستنی ست
لیک آن کس که بالا تر نشست استخوانش سخت تر خواهد شکست
چرا این را می خواند؟ او که با کسی کاري نداشت. پستی نداشت. پرسید.
گفت: " براي نفسم می خوانم. "
اما من نفسانیات نمی دیدم. اصلا خودش را نمی دید.یادم هست یک بار وصیت کرد: " وقتی من را گذاشتید توي قبر، یک مشت خاك بپاش به صورتم "
پرسیدم: " چرا؟ "
گفت: " براي اینکه به خودم بیایم. ببینم دنیایی که بهش دلبسته بودم و به خاطرش معصیت می کردم یعنی همین. "
گفتم: " مگر تو چه قدرگناه کرده اي؟ "
گفت: "خدا دوست ندارد بنده هاش را رسوا کند. خودم می دانم چه کاره ام. "
⏪⏪ ادامه دارد...
@AHMADMASHLAB1995