eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
بمیرید بمیرید ازین "عشق" بمیرید... ❤️ @AHMADMASHLAB1995
‌ زندگی قشنگہ و ما خیلی خوشبختیم کہ فرصت زندگی کردن بهمون داده شده☺️
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
آیا هنوز آمدنت را بها کم است...؟ #یاایهاالعزیز🌱 ❤️اَللّٰهُمَ‌عَجْل‌لوَلِیِّکَ‌اَلفَرَج❤️ @A
✨میدانم که هستی و می بینی ام و این منم که در راه نیستم و نمی بینمت!🍂 ⚡️برای حضــور من نیز دعا کن... ای همیشه حاضــر...🍃 🌱 ❤️اَللّٰهُمَ‌عَجْل‌لوَلِیِّکَ‌اَلفَرَج❤️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
*بعد از #عقد گفت:🙈 تُ هَـمـونـے ‌‌کهـ دِلَـم ‌مـے‌خـواسـت ڪـاش ‌مَـنَـم‌ هَـمـونـے شَـم ‌کِـہ دِلِـت
‍ تازه نامزد کرده بود اومد پیش فرماندش گفت : حاجی گفتش: جانم گفت : حاجی اجازمو بده برم سوریه حاجی گفتش: میزارم ولی الان نه گفت حاجی دارم زمین گیر میشم حاجی بذار برم (میترسید عشق به خانومش باعث شه نره برای دفاع از حرم) 🌸🌹 🌺 🌾 @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥 ☀️ مسلح شوید 👌 آقا از دو سلاحی می‌گویند که در جنگ‌نرم باید به آن‌ها مجهز شوید. #عک
🔥 ⭕️ رهبر معظم انقلاب:دستگاه‌های تبلیغاتی بیگانه از چند ماه قبل علیه انتخابات فعالیت میکردند، دور روز مانده به انتخابات به بهانه ویروس علیه انتخابات تبلیغ کردند 🔹حضرت آیت الله خامنه‌ای صبح امروز با اشاره به فضاسازی منفی و پر حجم دستگاههای تبلیغاتی بیگانه علیه شرکت مردم در انتخابات، خاطرنشان کردند: این تبلیغات منفی از چند ماه قبل آغاز و با نزدیک‌شدن به انتخابات بیشتر شد و در دو روز آخر نیز به بهانه یک بیماری و ویروس، رسانه‌های آنها از کمترین فرصت برای منصرف کردن مردم از حضور در انتخابات چشم‌پوشی نکردند. @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#حدیث_معنوی🌸 🌺پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله: آنکه ریاستی را به عهده بگیرد در حالی که بهتر از او و
🌸 🔅امام على عليه السلام: 🔺هيچ ستمگرى را نديدم همانند حسود كه چنين به ستمديده شبيه باشد؛ نفسْ نفس‏ زنان، با دلى سرگشته و اندوهى پيوسته. @AHMADMASHLAB1995
🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸 می‌خواهےآرامش‌داشتہ‌باشے؟! گنـاه‌نڪن! @AHMADMASHLAB1995
⭕️ یه روزی بود مردایی که ماسک از روی صورت خودشون بر میداشتن و میذاشتن روی صورت رفقاشون 🔹امروزم هم هستن یک عده حروم لقمه که از این فضا سو استفاده می‌کنند! @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_چهل_و_چهارم بعد خوردن چای عصرانه با مارال به اتاقش رفت تا حاضر شود. تیپ مشکی زد
بعد نماز با هم از مسجد خارج شدند و به حسینیه که کنار مسجد بود رفتند. حورا باز هم امیر مهدی را دید اما بی ادبی دانست که جلو نرود و سلام نکند چون دوبار با هم چشم در چشم شده بودند. به هدی گفت:بیا بریم اینجا.. _کجا؟؟ چیزی نگفت و دستش را کشید. به امیر مهدی که رسیدند هر دو سلام کردند. امیر مهدی هم با روی باز جوابشان را داد و گفت:خوب هستین حورا خانم؟ _ممنونم خوبم. دور از ادب دیدم جلو نیام و عرض ادبی نکنم. امیر مهدی در دلش به خود سرزنش کرد. چرا او جلو نرفت؟ چرا او حرکتی نکرد که حالا شرمنده حورا بشود. متواضعانه دستش را روی پیراهن سیاهش گذاشت و گفت:اختیار دارین خیلی لطف کردین. سپس نگاهی به هدی انداخت و گفت:معرفی نمی کنید حورا خانم؟ _بله ایشون دوست صمیمیم هدی جان هستن. بعد به هدی نگاه کرد و گفت:ایشونم آقا امیر مهدی برادر دوست آقا مهرزاد هستن. با هم که آشنا شدند امیر رضا هم رسید. _مهدی بیا دیگه جلسه شروع شد. _امیر رضا جان ایشون حورا خانم ایشونم دوستشون هدی خانم هستن. رو کرد به دخترا و گفت:این آقای عجولم برادر بزرگ من امیر رضا و دوست مهرزاد. امیر رضا با دیدن حورا و هدی کلی شرمنده شد و گفت:شرمنده عجله داشتم ندیدمتون. خیلی خوشبختم از دیدارتون. حورا گفت:منم همین طور. هدی فقط سری تکان داد و گفت:خوشوقتم. خلاصه مجلس معارفه که تمام شد، امیر رضا پرسید:مهرزاد امشب نمیاد؟ حورا سرش را پایین انداخت و گفت:اطلاعی ندارم شرمنده. _ نه بابا دشمنتون شرمنده. بفرمایید داخل هوا سرده. دخترا به داخل حسینیه رفتند و پسر ها هم رفتند قسمت اقایون. بعد اتمام جلسه باز هم دم در هم دیگر را دیدند. این دفعه مهرزادم بود منتها با اخم هایی در هم و عصبی. حورا به هدی گفت:اونی که‌کنار امیر رضا وایستاده مهرزاده. _ عه؟ پسر دایی منفور؟ _ هدی بس کن غیبت نکن دختر. _ پس بزار یکم از خوبیای دوستاش بگم. ندیدی چقدر آقا و با شخصیتن؟ کمال هم نشین به این آقا مهرزاد چرا اثر نکرده نمی دونم. _هدی!! -خیلخب بیا بریم. جلو رفتند و سلام کوتاهی کردند. مهرزاد با خلق تلخ از حورا پرسید: چرا خبر ندادی تا باهات بیام؟ حورا از این لحن صمیمیش حسابی عصبی شد و مشتانش را به هم فشرد. رک و صریح جواب داد:دوست داشتم امشب با دوستم بیام. بعدشم قرار نیست شما هرشب بادیگارد من باشین. خودم میتونم از خودم مراقبت کنم. ظرف غذایش را از امیر مهدی گرفت و با هدی از در حسینیه بیرون رفتند. _کسی میاد دنبالت؟ _ اره بابام. اوناش اونجاست من دیگه برم. بابت امشب ممنونم خیلی خوب بود خوش گذشت. _فدات بشم مرسی که اومدی. سلام به خانواده برسون. _حتما گلم خدافظ.. شبت بخیر. _شب بخیر. ╔═...💕💕...══════╗ @AhmadMashlab1995 ╚══════...💕💕...═╝
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_چهل_وپنجم بعد نماز با هم از مسجد خارج شدند و به حسینیه که کنار مسجد بود رفتند. حو
بدون آن که با مهرزاد روبرو شود تا خانه مستقیم رفت و غذایش را گذاشت داخل یخچال و به اتاقش رفت. در رابست و لباس هایش را عوض کرد. پشت در اتاقش، مهرزاد منتظر و ناامید ایستاده بود و با غم به در نگاه می کرد. همه خواب بودند کاش می توانست با او حرف بزند اما می دانست که حورا او را قبول نمی کند. پس فقط پشت در چمباتمه زد و سرش را روی زانو هایش گذاشت. حورا دفتر یادداشتش را برداشت و پشت میز نشست. چراغ مطالعه را روشن کرد و نوشت. چیز هایی که در دلش بود را نوشت. "دلم آن چنان یک دوست ناب و بکر میخواهد, که همه ام را از نگاهم بخواند.. از چشمانم, از حرف های هنوز نگفته ام.... دلم آن چنان میخواهد کنارش فرسنگ ها قدم بزنم, از همه چیز بگویم و او هیچ نگوید, فقط گوش کند, با من ذوق کند با من بغض کند با من بخندد و با من همه راه های آمده و نیامده را طی کند.... و چقدر خوب که هدی را دارم." ورق زد و در صفحه بعدش نوشت "توی این دنیایی که همه موها بلند شده و بلوند، داشتن این فرفری های کوتاه و قهوه ای عجیب میچسبد... توی کافه ها که همه لته و اسپرسو سفارش میدهند، خوردن چای با عطر هل عجیب میچسبد... توی روزگاری که ته همه ی دوست داشتن ها به ماه هم نمیرسد، سالها عاشقانه ماندن به پای کسی عجیب میچسبد... توی زمانه ای که همه چهره ها شبیه به هم و رنگ چشم ها مثل هم شده، داشتن دماغی با یک قوز کوچک و چشمان قهوه ای معمولی عجیب میچسبد... توی روزهایی که دختران ساعت ها زیر دست آرایشگر مینشینند و وقت پسران توی باشگاه ها میگذرد، وقت گذراندن توی کافه کتاب ها و ساعت ها وقت برای عکاسی عجیب میچسبد... توی دوره ای که ملاک خوب و بد بودن آدم ها شده چهره و تیپ و قد و پول توی جیبشان، معمولی بودن و مورد پسند همه نبودن عجیب میچسبد..." این ها را نوشت و خوابید بدون فکر کردن به مهرزاد و امیر مهدی و حتی هدی.. ╔═...💕💕...══════╗ @AhmadMashlab1995 ╚══════...💕💕...═╝
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_چهل_و_ششم بدون آن که با مهرزاد روبرو شود تا خانه مستقیم رفت و غذایش را گذاشت داخل
صبح موقع نماز حورا بیدار شد تا وضو بگیرد. در اتاقش را که باز کرد ی چیزی افتاد تو. حورا دستش را جلوی دهانش گرفت و آرام جیغ زد. با دیدن مهرزاد تندی به سمت چادرش دوید و هول هولکی به سر کرد. مهرزاد سریع برخواست و گفت:ب..ببخشید حوراخانم من دیشب.. پشت در.. خوابم برد. حورا لبش را گزید و گفت:چرا پشت در؟ مگه اتاق ندارید؟ مهرزاد با شرمندگی سرش را به زیر انداخت و فقط گفت:ببخشید.. سپس به اتاقش رفت. حورا همان طور سر جایش خشکش زد. او دیشب پشت در اتاق حورا چه می کرد؟ چرا خوابش برد؟ اصلا چه دلیل داشت پشت در بنشیند؟ حورا از کار های مهرزاد خسته شده بود و نمی دانشت چطور به او بگوید تا ناراحت نشود. نمازش را خواند و به تخت خواب رفت. صبح باید برای نتایج به کافی نت می رفت. اما قبلش به یاد مارال افتاد. اول او را باید بیدار و راهی مدرسه می کرد. خواب از سرش پرید. برخواست و به آشپزخانه رفت تا چای را آماده کند و صبحانه مختصری برای مارال درست کند. ساعت۶ونیم به اتاق مارال رفت و بالای سرش نشست. _مارال خانومی؟ خانم خانما؟ بیدار نمی شی فسقلی؟باید بری مدرسه ها.. پاشو برو دستشویی صورت ماهتو بشور بعدم بیا صبحونه بخور و برو. مارال با خوش رویی از دیدن حورا خوشحال شد و بغلش کرد. _وای حورا جونی تو خیلی مهربونی. ممنون که بیدارم کردی. _علیک سلام گل دختر من. پاشو که دیرت نشه. _ببخشید سلام. چشم الان میرم. مارال که به دستشویی رفت، حورا اتاقش را ترک کرد و به آشپزخانه رفت. چای ریخت و نبات نی داری درونش انداخت. پنیر و کره و مربا و گردو را سر میز گذاشت و منتظر مارال نشست. مارال که آمد با اشتها شروع کرد به خوردن صبحانه و بعد با برداشتن ساندویچی که حورا برایش درست کرده بود به اتاقش رفت تا حاضر شود. حورا که خیالش از رفتن مارال راحت شد میز راجمع کرد و چای لیوانی برای خودش ریخت. لیوان به دست به اتاقش رفت و شروع کرد به مرتب کردن کتابخانه اش. کتاب های اضافی را کنار گذاشت تا به کتابخانه دانشگاه اهدا کند و جزوه ای به درد نخور را درون بازیافت انداخت. به ساعت نگاه کرد. ساعت۸بود. حاضر شد و از خانه بیرون رفت. کافی نت محله شان مرد مسن و جا افتاده ای بود که حورا را می شناخت. _به به حورا خانم‌. از این ورا دخترم. حالت خوبه؟ _سلام. ممنون اقای هدایت شما خوبین؟ _سلام علیکم دخترم. خوبم شکر خدا. کاری داری؟ _ یه سیستم می خواستم. _برو پشت سیستم۲. _ممنون آقای هدایت. حورا پشت سیستم نشست و خیلی سریع وارد سایت دانشگاهش شد. مشغول بازیابی نمره ها بود که صدای آشنایی شنید. سرش را برگرداند تا او را شناسایی کند. امیر مهدی بود که این بار لباس چهارخانه مشکی نقره ای به تن داشت با شلوار لی مشکی. هیچ وقت حورا به صورت او دقت نکرده بود. از دیدن دوباره اش انگار ارام شد. نمی دانست چرا وقتی او را می بیند این همه آرامش می گیرد. ╔═...💕💕...══════╗ @AhmadMashlab1995 ╚══════...💕💕...═╝
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_چهل_و_هفتم صبح موقع نماز حورا بیدار شد تا وضو بگیرد. در اتاقش را که باز کرد ی چیز
امیر مهدی برگشت تا سیستم مورد نظرش را پیدا کند اما با دیدن حورا تعجب کرد. خواست صدایش بزند اما فامیلش را که نمی دانست. حسابی گیج شده بود و کلافه. با اسم هم که صدا زدنش درست نبود. ناچار جلو رفت و سلام کرد. حورا با سلام امیرمهدی از جا برخواست و برای اولین بار در چشمان سبز امیر مهدی نگریست و گفت:س..سلام. _خوب هستین شما؟ _ ممنون. _ مشتاق دیدار. اینجا چیکار می کنین؟ بالاخره دل کند از سبز نگاهش و با خجالت گفت:اومدم نتایج این ترممو ببینم. _دانشجو چه رشته ای هستین؟ _مشاوره. _عه چقدر عالی. کدوم دانشگاه؟ _... _چه جالب منم تو همون دانشگاه درس میخونم منتها رشته ام الهیاته. _بسلامتی موفق باشین. امیر مهدی لبخندی زد و گفت:ترم اخرین؟ _بله درواقع دومین لیسانسمه. لیسانس روانشناسی هم داشتم اما رشته دلچسبی نبود مشاوره رو پسندیدم. الانم می خوام ادامش بدم. _افرین عالیه ان شالله موفق و موید باشین. نمی دانست دیگر برای چه باید بماند و با آن دخترک چادری معصوم حرف بزند برای همین گفت:سلام برسونین.. سپس بدون خداحافظی پشت سیستمش نشست و درگیر فکر حورا شد. چقدر دختر زیبا و دلنشینی بود. چشمان مشکی با ابروانی کمانی، بینی متوسط و لب هایی خوش فرم. امیرمهدی زیر لب "لااله الا الله"ی گفت و دستی به ریش و سیبیل خرمایی اش کشید. _حواست به کارت باشه پسر. به ناموس مردم نگاهم نباید بکنی. دستش را مشت کرد و فشار داد. آرامش دیدن حورا را هیچوقت نمی توانست فراموش کند. حورا کارش را انجام داد و به خانه رفت. اولین کاری که کرد قلمش را به دست گرفت و چیز هایی که در دل و قلبش نشسته بود را نوشت.. "الان تو معمولي ترين حالته ممكنه ريتم زندگيم نه خيلي تنده كه از فرط هيجانو نگراني از حال برم و نه اونقدر آرومه كه از فرط بي جون بودن خفه شم، همين الانشو بخوام بگم تو معمولي ترين حالت ممكن دارم زندگي ميكنم، اره همه چيه يه زندگي عادي رو هم دارم نگراني و استرس وشادي وبي پولي وخبر خوبو خبر بد دارم، تواين زندگي با اين حالت؛ رفتن هست، اومدن هست، موندن هم هست، همه چي هست اما به اندازه ست، مثلا به اندازه ي ظرفيتم ناراحتي هست، به اندازه ي جنبه ام خوشحالي هست، به اندازه ي نداريم بي پولي هست، به اندازه ي تلاشمم خبرهاي خوبو بد ميشنوم، هيچ چيز غير عادي نيست، يه جورايي نه اونقدر خوشحالم كه بخوام پرواز كنم، نه اونقدر ناراحتم كه آرزوي مرگ كنم، يه روزنه ي اميد دارم براي اينده، يه ذهن فراموش كار هم دارم براي اتفاق هاي گذشته، يه دلخوشي ام هست براي الآنم... اين چيزايي كه گفتم همش باهم ميشه آرامش." ╔═...💕💕...══════╗ @AhmadMashlab1995 ╚══════...💕💕...═╝
هر روز راس ساعت ۱۴ رمان در کانال قرار میگیره و هرروز ۴ قسمت گذاشته میشه لطفا دیگه درخواست بیشتر کردن پارت های رمان رو ندین چون امکان نداره
😁😄 یادمہ از اولین دوره هاے راهیان نور ڪہ رفتہ بودم ،وقتے وارد هویزه شدیم قشنگے فضاش ما رو گرفت ...😊 ڪسایے ڪہ رفتن هویزه میدونن چے میگم ... جلوے درش کفشاشو👟 میگیرن و واڪس میزنن ... از تونل سر بندها ڪہ عبور میڪنے میرسے بہ یہ حیاط ڪہ دو طرفش شهدا دفنن و چند تا درخت🌴 رو مزار بعضے شهدا سایہ انداختہ و دلچسبے فضا رو دو چندان میڪنہ یادمہ وارد شدیم و راوے روایت گرے میڪرد . یڪے از بچہ ها ڪہ سابقہ دار بود اصرار ڪرد بچہ ها بریم سر قبر 👈شهید علے حاتمے🌷 پرسیدیم چرا بین اینهمہ شهید به اونجا اصرار دارے ...⁉️ گفت بیاین ڪارتون نباشہ 🤔 رفتیم سر مزار شهید و مشغول فاتحہ و صحبت و دیدیم چند تا خواهرا هم پشتمون سرپا وایسادن و منتظرن بیان همونجا و چون ما اونجا بودیم خجالت😓میڪشیدن جلو بیان برام جاے تعجب بود خوب بقیہ شهیدا اطرافشون خالین برن برا اونا فاتحہ بخونن ... ڪہ این رفیقمون گفت آخہ این شهید مسئول ڪمیتہ ازدواجہ 💑 هر ڪے با نیت بیاد سر خاڪش سریع ازدواج میڪنہ (پس بگو چرا خواهرا صف وایساده بودن 😂😂😂) ما هم از قصد هے ڪشش میدادیم و از روے مزار بلند نمیشدیم 😁... یهو راوے اومد بلند جلومون با صداے بلند و🗣خنده 😄 گفت :آقایون این شهید شوهر میده‌ها ... زن نمیده به ڪسے یهو همه اطرافیان و اون خواهراے پشت سرے خندیدند 😂و ما هم آروم آروم تو افق محو شدیم ..🌅 البتہ راوی بہ شوخے میگفت ؛ خیلے بچه ها با نیت اومدند و ازدواج 🎊هم ڪردند . 🌸 @AHMADMASHLAB1995
💥 از عارفے پرسیدند... از کجا بفهمیم در خواب غفلتیم یا نه؟! او جواب داد: اگر براے زمان کارے مےکنی، یه تبلیغی انجام میدهی و خلاصه قدمی بر‌می‌داری و به ظهور آن حضرت کمک میکنی، بدان که بیداری. و الّا اگر مجتهد هم باشی در خواب غفلتی‼️ اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجـْـ... @AHMADMASHLAB1995
درس خواندن یک فریضه اصلی برای شماست. ☺️🌹 @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_چهل_و_هشتم امیر مهدی برگشت تا سیستم مورد نظرش را پیدا کند اما با دیدن حورا تعجب ک
روز ها در پی هم میگذشتند و مهرزاد سعی می کرد از حورا دور بماند. روز فارق التحصیلی حورا فرا رسید. صبح که از خواب برخواست برای نماز دیگر نخوابید و همش ذوق و شوق جشن را داشت. روزی که تلاش هایش کمی ثمره میداد و خوشحالش می کرد. همه همراه با خود می آوردند. هدی هم می خواست خواهرش را بیارد اما.. اما او که کسی را نداشت. خیلی دوست داشت مارال با او بیاید اما مثل همیشه از برخورد زن دایی اش می ترسید. شب قبلش از دایی اش اجازه گرفته بود تا روز بعد تا عصر به خانه نیاید چون معمولا جشن تا غروب طول می کشید. حورا راهش را انتخاب کرده بود. می خواست مشاوره بخواند و بتواند مشاور خوبی شود و مشکلات بقیه را حل کند. کار کردن با بچه ها را دوست داشت اما به نظر او جوان ها بیشتر لیاقت این را داشتند تا مشکلاتشان حل شود. با آرزوی مشاور شدن به جشن رفت و هدی را دم در دانشگاه دید. _سلام حورااا جونممم. خوبی؟ وای خیلی خوشحالم. حورا هم خندید و گفت:سلام خیلی خوبم.منم خیلی خوشحالم هدی امروز روز خوبیه برام نمی خوام خرابش کنم. همه دانشجویان منتظر برگزاری جشن بودند. فارق التحصیلان رشته های مختلف را به سالنی بزرگ بردند تا لباس های مخصوص را به انها بدهند. حورا از اینکه مجبور بود چادر به سر نکند ناراحت بود اما از بین همه لباس ها گشاد ترین را انتخاب کرد که در تنش راحت باشد و معذب نباشد. مرد جاافتاده ای آد و با صدای بلندی، همهمه دانشجویان را خواباند. _دانشجوهای عزیز لطفا ساکت.. میدونم امروز همه خوشحالین و کلی شوق و ذوق دارین اما خواهشا به صحبتای من گوش کنید. تعداد زیاده و به همه فرصت صحبت پشت تریبون داده نمیشه. فقط نمرات برتر میتونند چند کلمه ای حرف بزنند. الان هم اماده باشید که میرین بین جمعیت مینشینین تا اسامی تک تکتون خونده بشه. بفرمایید لطفا. همه رفتند بین جمعیت و نشستند. گوشه کنار سالن هم پرشده بود از دانشجوها و همراهانی که مشتاق برگزاری مراسم بودند. امیر مهدی هم یک گوشه از سالن نشسته بود و امیدوار بود که حورا را ببیند. با اینکه از جشن فارق التحصیلی او خیلی گذشته بود و الان دانشجو ارشد حقوق و الهیات بود اما فقط و فقط به امید دیدن حورا آمده بود و می دانست که بهترین نمرات را آورده است. بالاخره مجری امد و بعد خواندن قران و صحبت ریاست دانشگاه همان مرد جاافتاده روی صحنه آمد و شروع کرد به خواندن اسامی دانشجویان. به اسم حورا که رسید امیر مهدی با اشتیاق دست زد و برخواست تا راحت تر او را ببیند. با اینکه چادر نپوشیده بود اما باز هم از همه دانشجویان با حجاب تر و خانومانه تر دیده می شد. در گوشه دیگری از سالن مهرزاد داشت عشقش را تشویق می کرد و برایش افتخاری بود که او را در این لباس ببیند. ╔═...💕💕...══════╗ @AhmadMashlab1995 ╚══════...💕💕...═╝
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_چهل_نهم روز ها در پی هم میگذشتند و مهرزاد سعی می کرد از حورا دور بماند. روز فارق
_می خوام اسامی دانشجویان برتر رو بگم که نمرات چشم گیری در این ترم و ترم های گذشته اوردند. خانم لیلا فرهمند آقای مجید برزویی آقای رضا مشتاقیان خانم حورا خردمند و جناب آقای محمدرضا غربالی تشریف بیارید یک قدم جلوتر تا دوستان زیارتتون کنند. بچه ها جلو آمدند و همه تشویق کردند. حورا سرش پایین بود و هیچکس را نگاه نمی کرد. داشت با خود جملاتی که قرار بود بگوید را تکرار می کرد. به ترتیب پشت تریبون رفتند و سخنرانی کوتاهی کردند. نوبت حورا شد. موقر و متین با صدایی آرام گفت:خوش آمد میگم خدمت همه دوستان و دانشجویان عزیز. همه انسان ها هدف هایی دارند که رسیدن به اونها براشون آرزوست. من هم هدف ها و نیت هایی دارم که برای رسیدن به اونها دو چیز رو همیشه سرلوحه قرار میدم برای خودم. اولیش توکل به خدا و دومیش تلاش برای رسیدن به خواسته هامه. به نظر من مشاور خوب مشاوریه که به جای درد مردم، روحشون رو دوا کنه. روحی که تو سختیا و مشکلات زندگی کدر و تیره شده. دلی که ممکنه انقدر پر از کینه شده باشه که دیگه جایی برای مهربونی نداشته باشه. باید اینو بدونیم که هرچیزی اگر نادرست بود، بی اعتنا باشیم. اگر غیر منصفانه بود، عصبانی نشیم. اگر از روی نادانی بود، لبخند بزنیم. اگر عادلانه بود، از آن درس بگیریم. دوست دارم روزی به جایی برسم که بتونم رو پای خودم بایستم و زندگیمو هرچند خوب و بد خودم بگذرونم. زندگی زیباست؛ اگر با معنی باشد، زیباتر است. سخن زیباست؛ وقتی صادقانه باشد، زیبا تر است. بخشش زیباست؛ اگر باعشق قرین باشد، زیبا تر است.                                                                                                              زمان زیباست؛وقتی با یادگیری توام باشد، زیباتر است رفتن زیباست؛ اگر برای رسیدن به هدف باشد، زیبا تر است. خداحافظی زیباست؛اگر با دیدار دوباره همراه باشد، زیباتر است. ممنون که به حرفای خسته کننده من گوش دادید. موفق باشید.. صدای دست و جیغ و فریاد سالن را پر کرد‌. ╔═...💕💕...══════╗ @AhmadMashlab1995 ╚══════...💕💕...═╝
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_پنجاه _می خوام اسامی دانشجویان برتر رو بگم که نمرات چشم گیری در این ترم و ترم های
حورا که از تریبون پایین رفت آقای رضایی همان مرد جاافتاده که برای معرفی دانشجویان روی سن آمده بود با افتخار دستی زد و پشت بلندگو گفت:خانم خردمند من تو وجود شما مشاوره ای فوق العاده و بسیار موفق رو میبینم که میتونه هر دردی رو درمان کنه. واقعا از سخن های شما استفاده کردیم. دوباره همه دست زدند و بالاخره جشن با پزیرایی مختصری تمام شد. دانشجویان برای عکس گرفتن کمی منتظر ماندند. خبر نگاران دانشگاه و بقیه همراهان دوزبین های خود را اماده کرده بودند و تند تند عکس می گرفتند. هدی دوربینش را به خواهرش داد و گفت:هدیه جون یک عکس قشنگ از من و حورا بگیر. با تقدیر نامه ها کنار پرده سن ایستادند و هدیه عکس گرفت. چند عکس دیگر با ژست هاس مختلف هم گرفتند تا حورا از دور کسی را دید که دست و پایش را گم کرد. _امیر مهدی اینجا چی کار میکنه؟ هدی با تعجب مسیر نگاه حورا را گرفت تا به امیر مهدی رسید. _مگه نگفتی دانشجو همین دانشگاهه؟ خب اومده جشن مگه کار بدی کرده؟ _ن...نه.. _چته چرا هول کردی؟ _ آخه داره میاد جلو. حورا سرفه ای کرد و لباسش را مرتب کرد. نمی دانست چرا دوست ندارد امیر مهدی او را بدون چادر ببیند. امیر مهدی جلو امد و سلام کرد. _سلام مشاوره های آینده. حالتون خوبه؟ هدی سریع گفت:سلام خوبین شما؟ممنون خدا از دهنتون بشنوه. حورا هم سلامی کرد و با خجالت تشکر کرد. _حورا خانم پشت تریبون که خوب حرف می زدین الان چه کم حرف شدین. هدی با شوخی گفت:این پسر که میبینه همینجوری عرق میریزه شر شر.. حورا محکم به بازوی هدی کوباند و سرش را بالا گرفت. _هدی جان شوخی میکنن. من فکر نمی کردم شملا رو اینجا ببینم فقط. امیر مهدی لبخند دلنشینی زد و گفت:می خواستم موفقیت دوستای دانشجو رو ببینم. منظورم همتونه. سپس دستانش را داخل جیبش فرو کرد و گفت:بهتون تبریک میگم امیدوارم همیشه همین طور موفق باشید و مثل ستاره بدرخشید. هر دو تشکر کردند تا اینکه هدیه امد و به خواهرش گفت:بابا اومده هدی بریم. _با اجازه من برم لباسامو عوض کنم و برم. با من امری ندارین؟ _نه آبجی برو به سلامت. _خدانگهدار. هدی که رفت، حورا به امیر مهدی گفت:منم دیگه برم دوست ندارم به شب بخوره که برسم خونه. _ میخواین برسونمتون؟! _ نه ممنونم. خوشحال شدم زیارتتون کردم. خدانگهدار. _ خدافظ ╔═...💕💕...══════╗ @AhmadMashlab1995 ╚══════...💕💕...═╝
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_پنجاه_و_یکم حورا که از تریبون پایین رفت آقای رضایی همان مرد جاافتاده که برای معرف
حورا لباس هایش را عوض کرد و تک و تنها به خانه رفت. در بدو ورود مهرزاد را دید که سیگاری دود کرده بود و روی پله نشسته بود و زمزمه کنان سیگار می کشید. حورا نزدیکش شد اما حواس مهرزاد اصلا سرجایش نبود. با خود این ها را زمزمه می کرد: مردها برای خالی کردن بغض خود؛ برخلاف زنها؛ نه بغل می خواهند، نه درددل با کسی! گریه کردن هم به کارشان نمی آید! آنها فقط سیگار می خواهند! یک نخ یا یک پاکت فرقی نمی کند! فقط سیگار باشد! آن هم وینستون سفید! سفید باشد تا ذره ذره سوزاندنش بهتر دیده شود! به آنها فقط سیگار بدهید و باقی کار را به خودشان بسپارید تا همانطور که می دانند؛ بی سروصدا خودشان و بغضشان را یکجا باهم بسوزانند! حورا اشک های مهرزاد را دید و دلش سوخت. دلش سوخت به حال تنهایی خودش و مهرزاد. به حال دل عاشق مهرزاد و دل تنهای خودش. ‌به حال حال خراب مهرزاد و دل وامانده خودش. سلام کوتاهی به مهرزاد کرد و رفت داخل. مارال به اتاقش آمد و به او تبریک گفت و چند ساعتی پیشش ماند اما فکر حورا فقط درگیر مهرزاد بود. چرا نمی توانست او را دوست داشته باشد؟ چرا ذهنش همش به طرف امیر مهدی منحرف می شد؟ باید کاری کند تا مهرزاد او را فراموش کند. ╔═...💕💕...══════╗ @AhmadMashlab1995 ╚══════...💕💕...═╝