eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_چهل_وپنجم بعد نماز با هم از مسجد خارج شدند و به حسینیه که کنار مسجد بود رفتند. حو
بدون آن که با مهرزاد روبرو شود تا خانه مستقیم رفت و غذایش را گذاشت داخل یخچال و به اتاقش رفت. در رابست و لباس هایش را عوض کرد. پشت در اتاقش، مهرزاد منتظر و ناامید ایستاده بود و با غم به در نگاه می کرد. همه خواب بودند کاش می توانست با او حرف بزند اما می دانست که حورا او را قبول نمی کند. پس فقط پشت در چمباتمه زد و سرش را روی زانو هایش گذاشت. حورا دفتر یادداشتش را برداشت و پشت میز نشست. چراغ مطالعه را روشن کرد و نوشت. چیز هایی که در دلش بود را نوشت. "دلم آن چنان یک دوست ناب و بکر میخواهد, که همه ام را از نگاهم بخواند.. از چشمانم, از حرف های هنوز نگفته ام.... دلم آن چنان میخواهد کنارش فرسنگ ها قدم بزنم, از همه چیز بگویم و او هیچ نگوید, فقط گوش کند, با من ذوق کند با من بغض کند با من بخندد و با من همه راه های آمده و نیامده را طی کند.... و چقدر خوب که هدی را دارم." ورق زد و در صفحه بعدش نوشت "توی این دنیایی که همه موها بلند شده و بلوند، داشتن این فرفری های کوتاه و قهوه ای عجیب میچسبد... توی کافه ها که همه لته و اسپرسو سفارش میدهند، خوردن چای با عطر هل عجیب میچسبد... توی روزگاری که ته همه ی دوست داشتن ها به ماه هم نمیرسد، سالها عاشقانه ماندن به پای کسی عجیب میچسبد... توی زمانه ای که همه چهره ها شبیه به هم و رنگ چشم ها مثل هم شده، داشتن دماغی با یک قوز کوچک و چشمان قهوه ای معمولی عجیب میچسبد... توی روزهایی که دختران ساعت ها زیر دست آرایشگر مینشینند و وقت پسران توی باشگاه ها میگذرد، وقت گذراندن توی کافه کتاب ها و ساعت ها وقت برای عکاسی عجیب میچسبد... توی دوره ای که ملاک خوب و بد بودن آدم ها شده چهره و تیپ و قد و پول توی جیبشان، معمولی بودن و مورد پسند همه نبودن عجیب میچسبد..." این ها را نوشت و خوابید بدون فکر کردن به مهرزاد و امیر مهدی و حتی هدی.. ╔═...💕💕...══════╗ @AhmadMashlab1995 ╚══════...💕💕...═╝
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✍️ #دمشق_شهر_عشق #قسمت_چهل_و_پنجم در تنهایی از درد دلتنگی به خودم می‌پیچیدم، ثانیه‌ها را می‌شمرد
✍️ گوشی را روی زمین پرت کرد و فقط می‌کردم خاموش کرده باشد تا دیگر مصطفی ناله‌هایم را نشنود. نمی‌دانستم باز صورتم را شناختند یا همین صدای مصطفی برای مدرک جرم‌مان کافی بود که بی‌امان سرم عربده می‌کشید و بین هر عربده با لگد یا دسته اسلحه به سر و شانه من و این پیرزن می‌کوبید. دندان‌هایم را روی هم فشار می‌دادم، لب‌هایم را قفل هم کرده بودم تا دیگر ناله‌ام از گلو بالا نیاید و بیش از این عذاب نکشد، ولی لگد آخر را طوری به قفسه سینه‌ام کوبید که دلم از حال رفت، از ضرب لگدش کمرم در دیوار خرد شد و ناله‌ام در همان سینه شکست. با نگاه بی‌حالم دنبال مادر مصطفی می‌گشتم و دیدم یکی بازویش را گرفته و دنبال خودش می‌کشد. پیرزن دیگر ناله‌ای هم برایش نمانده بود که با نفس ضعیفی فقط را صدا می‌زد. کنج این خانه در گردابی از درد دست و پا می‌زدم که با دستان کثیفش ساعدم را کشید و بی‌رحمانه از جا بلندم کرد. بدنم طوری سِر شده بود که فقط دنبالش کشیده می‌شدم و خدا را به همه (علیهم-السلام) قسم می‌دادم پای مصطفی و ابوالفضل را به این مسلخ نکشاند. از فشار انگشتان درشتش دستم بی‌حس شده بود، دعا می‌کردم زودتر خلاصم کند و پیش از آنکه ابوالفضل به خانه برسد، از اینجا بروند تا دیگر حنجر برادرم زیر خنجرشان نیفتد. خیال می‌کردم می‌خواهند ما را از خانه بیرون ببرند و نمی‌دانستم برای زجرکش کردن زنان وحشی‌گری را به نهایت رسانده‌اند که از راه‌پله باریک خانه ما را مثل جنازه‌ای بالا می‌کشیدند. مادر مصطفی مقابلم روی پله زمین خورد و همچنان او را می‌کشیدند که با صورت و تمام بدنش روی هر پله کوبیده می‌شد و به گمانم دیگر جانی به تنش نبود که نفسی هم نمی‌زد. ردّ از گوشه دهانم تا روی شال سپیدم جاری بود، هنوز عطر دستان مصطفی روی صورتم مانده بود و نمی‌توانستم تصور کنم از دیدن جنازه‌ام چه زجری می‌کشد که این قطره اشک نه از درد و ترس که به همسرم از گوشه چشمم چکید. به بام خانه رسیده بودیم و تازه از آنجا دیدم محشر شده است. دود انفجار انتحاریِ دقایقی پیش هنوز در آسمان بالا می‌رفت و صدای تیراندازی و جیغ زنان از خانه‌های اطراف شنیده می‌شد. چشمم روی آشوب کوچه‌های اطراف می‌چرخید و می‌دیدم حرم (علیهاالسلام) بین دود و آتش گرفتار شده که فریاد حیوان گوشم را کر کرد. مادر مصطفی را تا لب بام برده بود، پیرزن تمام تنش می‌لرزید و او نعره می‌کشید تا بگوید مردان این خانه کجا هستند و می‌شنیدم او به جای جواب، را می‌خواند که قلبم از هم پاره شد. می‌دانستم نباید لب از لب باز کنم تا نفهمند و تنها با ضجه‌هایم التماس می‌کردم او را رها کنند. مقابل پایشان به زمین افتاده بودم، با هر دو دستم به تن سنگ زمین چنگ انداخته و طوری جیغ می‌زدم که گلویم خراش افتاد و طعم را در دهانم حس می‌کردم. از شدت گریه پلک‌هایم در هم فرو رفته بود و با همین چشمان کورم دیدم دو نفرشان شانه‌های مادر مصطفی را گرفتند و از لبه بام پرتش کردند که دیگر اختیار زبانم از دستم رفت و با همان نایی که به گلویم نمانده بوده، رو به گنبد ضجه زدم :«!» با دستانم خودم را روی زمین تا لب بام کشاندم، به دیوار چنگ انداختم تا کف کوچه را ببینم و پیش از آنکه پیکر غرق به خون مادر مصطفی را ببینم چند نفری طوری از پشت شانه‌ام را کشیدند که حس کردم کتفم از جا کنده شد. با همین یک کلمه، ایرانی و بودنم را با هم فهمیده بودند و نمی‌دانستند با این غنیمت قیمتی چه کنند که دورم له له می‌زدند. بین پاها و پوتین‌هایشان در خودم مچاله شده و همچنان (علیهاالسلام) را با ناله صدا می‌زدم، دلم می‌خواست زودتر جانم را بگیرند و آن‌ها تازه طعمه ابوجعده را پیدا کرده بودند که دوباره عکسی را در موبایل به هم نشان می‌دادند و یکی خرناس کشید :«ابوجعده چقدر براش میده؟» و دیگری اعتراض کرد :«برا چی بدیمش دست ابوجعده؟ می‌دونی میشه باهاش چندتا مبادله کرد؟» و او برای تحویل من به ابوجعده کیسه دوخته بود که اعتراض رفیقش را به تمسخر گرفت :«بابام اسیره یا برادرم که فکر مبادله باشم؟ خودش می‌دونه با اون ۴۸ تا ایرانی چجوری آدماشو مبادله کنه!» به سمت صورتم خم شد، چانه‌ام خیسِ اشک و خون شده بود و از ترس و غصه می‌لرزید که نیشخندی نشانم داد و تحقیرم کرد :«فکر نمی‌کردم جاسوس زن داشته باشه!»... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_چهل_و_دوم علي  نگاهي  به  تصوير درون  حوض  و سپس  زير چشمي  نگاهي  به  ليلا كه
🌷🍃🍂 مردم  ظاهر مونو مي بينن  و فكر مي كنند من  چقدرخوشبختم ... از دلم  كه  خبر ندارن » قطرات  اشك  روي  ميز مي چكد. با دست  اشك ها را روي  ميز مي مالد از جا بلند مي شود،از پنجره  آشپزخانه  بيرون  را نگاه  مي كند،دلش  مي گيرد از اين كه  ديگر حسين  نيست  كه  درد دل  و شِكوِه  و گلايه اش  را پيش  او بكند وحسين  با مهرباني  و دلسوزي  او را دلداري  دهد  صداي  حسين  در گوشش  مي پيچد: - علي ! خدا رو خوش  نمي ياد، اين قدر زهره  رو اذيت  كني - چيه ! باز زهره  اومده  چوقوليمو پيش  تو كرده - آخه  داداشم ! يك  كمي  به  فكر زهره  باش ... هر چه  باشه  همسرته ... مادربچه هاته  - حرف ها مي زني  حسين !  ديگه  مي خواي  خودم  رو به  سيخ  سرخ  بكشم  تا خانم راضي  بشه ...  مگه  خونة  باباش  كه  بود حلواي  تن تناني  تو دهنش  مي گذاشتن ... خودت  مي دوني  كه  از صبح  سحر تا بوق  سگ  دارم  براي  اون  و بچه ها جون مي كَنم  - علي  جان ! اين ها رو قبول  دارم  ولي  زندگي  كه  فقط  خورد و خوراك  و پوشاك  نيست ...  زن  محبت  مي خواد... توجه  مي خواد... زن  مثل  گل  نازكه ... دلش  ازشيشه ست ... 🌷🍃🍂 - حسين ! بس  كن  تو رو به  خدا!  نمي خواد براي  من  منبر بري  و درس  اخلاق بدي ...  از گل  نازكتره ! چشم  از پنجره  برمي گيرد، اشك هايش  را پاك  مي كند ليوان  آب  را ميان  دستان مي فشرد تنها جرعه اي  آب  تا بغضش  را فرو دهد ناگاه  صداي  آشنايي  در گوشش  مي پيچد با عجله  به  طرف  پنجره  رفته  بيرون را نگاه  مي كند...  حسين  در نظرش  مجسم  مي شود با لباس  سپاهي ، چفيه  به  گردن لبخندي  به  لب  دارد و چشم  به  پنجره  دوخته  است : - سلام ... زن  داداش . اومدم  خداحافظي  چشمان  زهره  از تعجب  گرد مي شود. دهانش  باز مي ماند  چشم هايش  رامي مالد و دوباره  به  آن جا نگاه  مي كند ولي  اين بار حسين  را نمي بيند خاطره اي زنده  مي شود، خاطرة  آن  آخرين  وداع ... - حسين ! اون  از جنگ  كردستان ... اينم  از جنگ  عراق ! آخه  پسر ! آمد و جنگ ساليان  سال  طول  كشيد تو هم  بايد تا ابد تو جبهه ها باشي ؟  حالا ديگه  زن  و بچه داري ... عيالواري ... ديگه  بسه حسين  تنها لبخند مي زد، ديگر ازآن  بحث هاي  گذشته  خبري  نبود شوقي  درديدگانش  موج  مي زد و آرامش  بر او حاكم  بود  صورتش  نوراني تر شده  بود. ... ✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 آخه  حسين ! بابامونو كه  ساواكي ها كُشتن ...  نديدي  مادر چه  بدبختي ها كشيد تا ما رو بزرگ  كرد مادر چه  خيري  ديد!ما دِين مونو به  انقلاب  ادا كرديم ... حسين  همچنان  سكوت  اختيار كرده  بود، سكوتي  كه  هزاران  سخن  در جوف خود پنهان  داشت  گويي  سخنان  علي  را نمي شنود، گويي  گوش  به  آوايي  ديگرسپرده ، به  آوايي  دلنشين تر... *** روي  نيمكت  چوبي  پشت  به  محوطة  چمن  دانشكده  نشسته  است دست  بر لبه و چوب هاي  نيمكت  مي كِشد: «چقدر حسين  روي  اين  نيمكت  مي نشست  و با دوستاش  و هم كلاسي هاش بحث  مي كرد...»  حسين  را هميشه  در آن  گوشه  از دانشكده  مي ديد، دانشجويان  پيرامون حسين  جمع  مي شدند و او با شور و حالي  انقلابي  برايشان  سخن  مي راند  ليلا هروقت  از آن جا مي گذشت  دوست  داشت  در جمع  مشتاقان  باشد  و به  صحبت  هاي  اوگوش  فرا دهد، صحبت هاي  پُر حرارتي  كه  ديگران  را مجذوب  خويش  ساخته  بود ... نویسنده :مرضیه شهلایی @AhmadMashlab1995