شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_پنجاه_و_هفتم _ یعنی این که خانم گل باید دو تا سجده بری که ذکرش اینه "بسم الله و ب
#رمان_حورا
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
_ عزیزم من باید برم دانشگاه تو این خونه نمیشه زندگی کرد. درک کن.
_ چشم عصر بریم کافی نت بعدم کافی شاپ بریم مهمون من هوس آب هویج بستنی کردم.
_ باشه بابا چشم. عصر ساعت۵ کافی نت باش.
_ اوکی دوستی. فعلانی بای.
حورا گوشی اش را روی میز گذاشت و تقویم را ورق زد. از بیکاری حوصله اش سررفته بود. از اتاقش هم که حق بیرون رفتن نداشت تا وقتی مهرزاد بیرون است.
دیگر دوست نداشت با او هم کلام و روبرو شود اما می دانست قایم شدن هم کار درستی نیست. در مانده وسط اتاقش ایستاده بود.
#نویسنده_زهرا_بانو
╔═...💕💕...══════╗
@AhmadMashlab1995
╚══════...💕💕...═╝
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_پنجاه_و_هشتم _ عزیزم من باید برم دانشگاه تو این خونه نمیشه زندگی کرد. درک کن. _
#رمان_حورا
#قسمت_پنجاه_و_نهم
گیج و در مانده ایستاده بود که صدای مونا به گوشش خورد: حورا تو ناهارو درست کن مامان نیست منم کلاس دارم. خدافظ.
حورا با خیال راحت نفس عمیقی کشید و چادرش را به سر کرد و به آشپزخانه رفت.
تصمیم گرفت خوراک مرغ درست کند.
شروع کرد به آشپزی و در همان حال مداحی را زیر لب زمزمه می کرد.
"حرم نداری کجا برات گریه کنم؟!
روی کدوم خاک یه شاخه گل هدیه کنم؟!
نفس نفسهام شده عذاب همنفسم
برای زینب واسه حسن دلواپسم
تنها جوابِ سلام حیدر خاموشه
داره حسینم لباس ماتم می پوشه
غریبونه از خونه دارم می بَرمت
می سوزه قلبم تا ابد ازدرد وغمت
کوثرحیدر نیلوفری ُّ وپرپری
خوشی روزهرا ازخونه داری می بری
زانوی غصِّه میگیرم امشب توبغل
تاصبح میگم با حسین وزینب العجل
مزدعزا وُ اشکای این فاطمیِّا
باشه ایشالله دیدن شیش گوشِ آقا
حرم نداری"
_ چی می خونی حورا جون؟
_عه تویی مارال؟ نوحه میخونم.
مارال پشت میز نشست و گفت:صدات قشنگه.
_ آروم خوندم که شنیدی صدامو؟
_ زمزمه هاش که قشنگ بود. خب حالا چی می خوندی؟
_ یه نوحه از حضرت فاطمه. خیلی دوسش دارم.
_ میدونی حورا جون درسته تو مدرسه برامون توضیح دادنا اما خب من دوست دارم بیشتر از حضرت فاطمه بدونم.
حورا این همه اشتیاق مارال را در دل تحسین کرد. خوراک را گذاشت روی گاز و نشست روبروی مارال.
_ از چی برات بگم؟
_ همه اون چیزی که باید بدونم. می خوام بدونم چرا تنها بانوی پاک و مقدس این دنیای بزرگ بوده؟!
_ میدونی مارال دختری که تو دست پدر خوبی بزرگ بشه قطعا خوب و پاکدامن بار میاد.
حضرت زهرا هم تو دامن رسول خدا بزرگ شدن. پیامبری که خوبی ها و مهربونیاشون شهره عامه. ایشون حضرت زهرا رو طوری بزرگ کردن که خدا می خواست.
حتی گاهی بهشون میگفتن فاطمه جان من بوی بهشت رو از تو استشمام می کنم.
اصلا فکر می کنی چرا آخر مجالس میگن" یا فاطر السماوات به حق فاطمه"؟!
چون اگر حضرت زهرا نبودن دنیایی هم وجود نداشت.
مارال با اشتیاق گوش می داد و حورا هم برای او همه چیز را زیبا بیان می کرد.
_ میخوام از وفاتشون بدونم.
_ پیامبر قبل از وفاتشون فدک رو به حضرت زهرا بخشیدند. فدک یک زمینی بود تو فاصله۵۱۶کیلومتری مدینه. یک زمین حاصلخیز و پر از نخل های خرما.
که بعد از برداشت محصول درآمدش به حضرت زهرا میرسید و ایشون اون پول رو به فقرا میدادند و برای خودشون خرج نمیکردند.
وقتی پبامبر از دنیا رفتند ابوبکر خواستار فدک شد و گفت طبق وصیت پیامبر که گفتن ما اهل بیت از خودمون چیزی به جا نمیزاریم جز اهل بیت و کتاب آسمانیمون پس این فدک متعلق به همه مردمه.
حضرت زهرا با خطبه هایی که قرائت کردند و شهودی که آوردند باز هم نتونستند اونا رو راضی کنند که فدک مال خودشونه و از پدرشون گرفتند.
بعد از اون هم همین آدمای نافهم و نادون حضرت زهرا و خانوادشون رو اذیت کردند تا اینکه حضرت زهرا از شدت غم و اندوه و غصه و درد به شهادت رسیدند
_ چرا امام علی نمی خواستند قبر ایشون معلوم باشه؟
_فلسفه اصلی مخفی بودن قبر حضرت زهرا مربوط میشه به وقایع و جسارتهایی که از طرف خلفای وقت و اطرافیان خلفا، به آن بزرگوار وارد شده بود.
مارال کمی فکر کرد و بعد گفت: ممنون که کمکم کردی حورا جون خیلی استفاده کردم.
_فدات عزیزم حالا بیا ناهار بخوریم که حسابی گشنمه.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_منبع
#ادامه_دارد
╔═...💕💕...══════╗
@AhmadMashlab1995
╚══════...💕💕...═╝
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_پنجاه_و_نهم گیج و در مانده ایستاده بود که صدای مونا به گوشش خورد: حورا تو ناهارو
#رمان_حورا
#قسمت_شصت
بعد از خوردن ناهار مارال رفت که بخوابد و حورا هم به اتاقش برگشت و حاضر شد تا به کافی نت برود.
لباس گرم پوشید و از خانه خارج شد. تا سر کوچه با لبخند داشت به حرف ها و کنجکاوی های مارال فکر می کرد. چقدر خوب بود که او این چنین مشناق دین و ایمان شده.
وچقدر قشنگ دختری۱۰-۱۱ساله آنقدر قشنگ درباره نماز و ائمه فکر می کند.
به کافی نت که رسید با هدی روبرو شد که داشت با کسی حرف میزد.
خوب که دقت کرد امیر رضا را دید و جلو رفت.
_سلام.
_سلام دوستم خوبی؟
امیر رضا هم مودبانه پاسخ داد:سلام حورا خانم خوب هستین؟
_ ممنونم. شما اینجا چی کار می کنین؟
_راستش اومدم یه سری به مهرزاد بزنم اما گوشیشو جواب نداد منم برگشتم که تو مسیر خانم خالقی رو دیدم و گفتم دور از ادبه عرض ادب نکنم.
حورا حسابی از ادب و تربیت این دو برادر خوشش آمده بود. با لبخند کوچکی گفت:آقا مهرزاد خونه هستن اما از جواب ندادنشون اطلاعی ندارم.
_بله حق با شماست. بسیار خب مزاحمتون نمیشم امری ندارین؟
هدی گفت: نه خیلی خوشحال شدم آقای فخرایی.
_ منم همینطور بااجازتون.
_سلام برسونین.
نمی دانست چرا این را گفته بود؟! حورا فوری جلوی دهانش را گرفت و با شرمندگی داخل کافی نت شد.
اما امیر رضا لبخند معنا داری زد و از آنجا دور شد. سوار پراید کوچکش شد و به سمت مغازه حرکت کرد.
او و برادرش مغازه کوچک انگشتر و عطر فروشی کنار حرم امام رضا داشتند. به مغازه که رسید پیاده شد و با صدای بلند گفت:سید؟ سید جان کجایی بابا؟ بیا که حروم شدی رفت پسرم.
امیر مهدی گفت:چه خبرته برادر من چرا انقدر سرو صدا می کنی؟ زشته.
_زشت تویی که از دل مردم بی خبری.
_مردم؟ کدوم مردم؟
_اوف خنگی چقدر تو داداش. یه اتفاق جالب افتاد بگو چی؟
امیر مهدی کنار برادرش نشست و گفت:خب چی؟
_ شده تا حالا یه اتفاق در روز دوبار برات بیفته؟
_وای رضا جون بکن بگو دیگه.
_هیچی بابا طرفم خاطرتو میخواد.
_ طرف کیه؟ رضا مثل آدم حرف میزنی یا نه؟
_ای بابا یکم عقلتو به کار بنداز دختر عمه مهرزادو میگم. حورا خانم.. اونم تو رو میخواد.
سپس چشمک زد و خندید.
_بسه بسه بی نمک. حرف در نیار واسه مردم.
_چه حرفی برادر من؟ من مگه عصر که می خواستم برم دیدن مهرزاد یهو بی هوا نگفتی سلام برسون؟
_خب.. من منظورم..با مهرزاد بود.
_عزیزم برادر خوشگل من.. رو دیشونیم چیزی نوشته؟ برادرتو احمق فرض کردی؟
امیر مهدی سکوت کرد و چیزی نگفت.
_خانم مشاورم همینطوری به همون صورتی که شما سلام رسوندی بهتون سلام بسیار رسوندن..ما دیگه بریم یا علی..
"دوست دارم چادرت را دختر زیبای شهر
با همین چادر که سر کردی معما میشوی
آنقدر وصفِ تو را گفتند با چادر که من،
دست و پا گم میکنم از بس ک زیبا میشوی!!"
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_منبع
#ادامه_دارد
╔═...💕💕...══════╗
@AhmadMashlab1995
╚══════...💕💕...═╝
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 🌿از ردِ پــای " تـــو " مـی گیـــرد نــشــــان، هــــر ڪـــه دارد " آرزوی آســـــماڹ "
ای شهدا ....
در این سرگشتگی و حیرانی زمانه ما را تنها نگذارید
ای رهیافتگان کوی خدا ....
گم شده ایم در ظلمت
به نور هدایت شما محتاجیم...
#شهید_احمد_مشلب🌸🌹
#هر_روز_با_یک_عکس
@AHMADMASHLAB1995
لیلة الرغائب شب آمین خدای است
شب حاجت، شب پیوند دعایت با خدای است
رجب؛ ماه خدا با همه برکات و فضایلی که داشته و برای مومنین به ارمغان آورده، به زیبایی شبی را برای رسیدن مومنین به آرزوهایشان در دل خود جای داده که «لیلةالرغایب» است...
آری...اولین شب جمعه ماه رجب را لیلة الرغائب گویند که در این شب ملائك بر زمین نزول میكنند.
شب آرزوها در حالی فرامیرسد که با نمایان شدن هلال ماه در آسمان، یکی از بهترین ایام برای نیت تمایلات پاک و آرزوهای مومنین است
و چه زیباست حال که حال و هوای این روزهای کشور در گیرو دار میهمانی ناخوانده به نام «کرونا» است این شب را به فال نیک گرفته و در حق یکدیگر و در حق همه انسانها، دعای سلامتی روانه داریم تا فرشتگان برای آمین گفتنش جملگی به صف شده و پروردگار نیز اجابتاش را شامل حالمان دارد انشالله...
در واقع این شب در تمامی کشورهای اسلامی گرامی داشته میشود؛ بنابراین ضمن تاکید بر اعمال خاصی که در این شب وارد شده، فرصت نیت خواستههای به حق و آرزوهای دست یافتنی را نمی توان از دست داد.
اعمال شب لیله الرغائب
رغائب جمع رغیبه است به معنی «امرٌ مرغوب فیه عکاء کثیر» یعنی شبی که در آن عطاها و مواهب فراوان بدست می آید.
مطلوب است امشب را به هوای بهتر شدن حال دل این روزهای مان ، همدل شده و عافیت و سلامتی را صدر همه آرزوهای مان قرار دهیم تا نشاط و تندرستی دوباره به رگهای جامعهمان بازگردد و به جریان افتد.
امید که حوائج و آرزوی همگان مورد قبول ذات اقدس الهی باشد...
@AHMADMASHLAB1995
میشه برای سلامتی یه عزیزدلی نفری یه
صلوات هدیه کنیدبه اقاصاحب الزمان{عج}؟🙂
(: مۍفرمود:🗣
ان شاءاللّٰہ آرزوهآٺوݩ خاطره بـِشـن...؛
#چہ_خوب_میگفٺ^^→💛
امشب↓
شبیہ ڪہ آرزوهآٺونو میبرݩ
اون بــــــالآ ، بالآهــا...؛(:😇🌱
#ازدݪبگو✨
حاجي امشب
شبِ آرزوهاست
نميدونم ولي میگن
تو این شب هر آرزویي بکنین
برآورده میشه
بیاین رفقايِ با معرفتي باشیم
برا شهادت همدیگه دعا کنیم..
خب...؟ :)
#اندر_احوالات
برای شهادت منم خیلی دعا کنید رفقا
دعا کنید آدم بشم بعد خاک بشم
عبد حقیر #ابوزهرا