شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
یا اباصالح المهدی(عج) در انتظار تــو چشمم سپید گشت و غمی نیست اگر قبول تو افتد ، فدای چشم سیاهت...
🌸 دلم کمی بهار میخواهد
#یاایهاالعزیز🌱
❤️اَللّٰهُمَعَجْللوَلِیِّکَاَلفَرَج❤️
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#عاشقانه_شهدا✨♥️ گفت : اگر قرار باشد اين انقلاب به من نيـاز داشـته باشـد و مـن بـه شما ، من ميروم ن
#شهید_علی_خلیلی
#شهید_امر_به_معروف
وقتی #چاقو خورد و ضارب فرار کرد، #پیرمردی جلو آمد و گفت: #همین_رو_میخواستی؟ آخه به تو چه ربطی داشت...؟
علی با صدای ضعیفی گفت: حاج آقا فکر کردم #دختر شماست، خواستم از #ناموس شما دفاع کنم...
#هر_روز_با_یک_شهید🌾
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥 🔰رهبرانقلاب: هر سال مراسم اوّل سال را در زیر سایه حریم حضرت علیّ بن موسی الرّضا ب
#پای_درس_ولایت🔥
👈 هیچ اعتمادی به کمک آمریکا نداریم
🔻رهبر انقلاب: سران آمریکا چند بار تا حالا گفتهاند که ما حاضریم از لحاظ درمان و دارو به شما کمک کنیم؛ چند بار تکرار کردهاند که فقط شما از ما بخواهید تا به شما از لحاظ دارو و درمان کمک کنیم. این جزو آن حرفهای بسیار عجیب است که به ما میگویند که از آنها درمان بخواهیم و دارو بخواهیم. اوّلاً خودتان دچار کمبودید؛ الان خبرهایی که از آمریکا میرسد، یعنی حرفهایی که خود آمریکاییها میزنند، شهردار فلان شهر، رئیس بهداری فلان نقطه، رئیس بیمارستان فلان ایالت، خودشان دارند صریحاً میگویند که دچار کمبودهای وحشتآوری هستند؛ هم از لحاظ وسایل پیشگیری در بُروز بیماری، از ابتلای به بیماری، هم در دارو و مانند اینها. اگر چیزی دارید و دستتان باز است صرف خودتان بکنید. ثانیاً شما آمریکاییها متّهمید به اینکه این ویروس را شما تولید کردهاید؛ من نمیدانم چقدر این اتّهام حقیقی است، امّا وقتی این اتّهام وجود دارد کدام عاقلی به شما اعتماد میکند که شما بیایید برای او دارو بیاورید؛ ممکن است داروی شما یک وسیلهای باشد برای اینکه این بیماری را بیشتر گسترش بدهد. هیچ اعتباری ندارید؛ به شما اعتمادی نیست.
۹۹/۱/۳
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#حدیث_معنوی🌸 #از_زبان_پدر 🔆 امام مهدی: زمین هرگز از حجت الهی خالی نمی ماند... 🔖 #روزشمار_نیمه_شعبا
#حدیث_معنوی🌸
#از_زبان_پدر
🔆 امام مهدی: با محبت و مودت بسوی ما که راه مستقیم است، بیایید
🔖 #روزشمار_نیمه_شعبان
#Mahdiaran
@AhmadMashlab1995
حݪولمـاهشادۍوامیـد😍
مـاهشعبانالمعظممبارڪتونباشہ♥️🌱
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج📿
@AhmadMashlab1995
ما را همین
ز دنیا بس است!
که دچار به عشقِ حسین(ع) شدیم...
@AhmadMashlab1995
••😍❤️✨••
آفتابِ پس از باران است؛ #شعبان!
که وقتے میتابد؛
قلبها را به حلولِ رنگین کمانے از عشق ،
مهمان میکند..✨
این ...
تازه، سرفصلِ اولِ ضیافتے باشکوه است!
#حلول_ماه_شعبان_مبارک💚
@AhmadMashlab1995
بسم الله الرحمن الرحیم
دوستان عزیز سلام ،سال جدید رو بهتون تبریک میگم 😊
امروز میخوام درباره ی یه دختر ۵ ساله حرف بزنم
دقیقا دو ماه پیش دختری به نام فاطمه خیلی سرش درد میکرد ،رفتن دکتر که دکتر گفت توی سرش تومور مغزی هست😔😔😔😔😔
پدرش میوه فروش و در یک خونه بسیار کوچک مستاجری زندگی میکردن و مادرش مظلوم ترین مادر دنیاااااا😞
الان نزدیک دو ماهه که توی تهرانن،فاطمه بستریه😔💔
دو هفته پیش که بنده مادرشو دیدم هی گریه میکرد میگفت شانس دختر منه😔
به من خیلی گفت که براااش دعا کن خوب بشه😔
خوب دوستان ازتون خواهش میکنم برای فاطمه خانم که فقط ۵ سالشه دعاااا کنید سر نمازه هاتون ،قران خوندن،ذکر، صلوات، سر خوندن دعااااای های مختلف
ترو خدا ازتون خواهش میکنم😔💔😔
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا
💠 #قسمت_1
ــ ببخشید مهدیه خانوم!
"بسم ا... این دیگه کیه؟؟!!"
رویم را برگرداندم و با صالح مواجه شدم. سریع سرش را پایین انداخت لبخندی زد و گفت:
ــ سلام عرض شد
ــ سلام از ماست
ــ ببخشید میشه سلما رو صدا بزنید؟
ــ چشم الان بهش میگم بیاد
هنوز از صالح دور نشده بودم که...
ــ مهدیه خانوم؟
میخکوب شدم و به سمتش چرخیدم و بی صدا منتظر صحبت اش شدم. کمی پا به پا کرد و گفت:
ــ ببخشید سر پا نگهتون داشتم. سفری در پیش دارم خواستم ازتون حلالیت بطلبم. بالاخره ما همسایه هستیم و مطمئنا گاهی پیش اومده که حق همسایگی رو ادا نکردم البته بیشتر اون ماجرا... منظورم اینه که... بهر حال ببخشید حلال کنید.
هنوز هم از او دل چرکین بودم بدون اینکه جوابش را بدهم چادرم را جلو کشیدم و به داخل حسینیه رفتم که سلما را صدا بزنم. روز عرفه بود و همه ی اهل محل در حسینیه جمع شده بودیم برای خواندن دعا و نیایش.
ــ سلما... سلما...
ــ جانم مهدیه؟
ــ بیا برو ببین آقا داداشت چیکارت داره؟
سلما با اضطراب نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و گفت:
ــ خدا مرگم بده دیر شد...
چادرش را دور خودش پیچاند و از بین خانم ها با گامهای بلندی خودش را به درب خروجی رساند
ــ سلما... سلماااا
ای بابا مفاتیحشو جا گذاشت. خواهر برادر خل شدن ها...
#ادامہ_دارد...
نویسنده:طاهــره ترابـی
#کپی_با_ذکر_لینک
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا 💠 #قسمت_1 ــ ببخشید مهدیه خانوم! "بسم ا... این دیگه کیه؟؟!!" رو
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا
💠 #قسمت_2
مراسم تمام شده بود و به همراه پدر و مادرم راهی منزل شدیم. مفاتیح خودم و مفاتیح سنگین سلما در دستم بود و چادرم را شلخته روی سرم نگه داشته بودم. داخل کوچه که پیچیدیم جمعیت اندکی را جلوی منزل پدر سلما دیدیم. صالح با لباس نظامی و کوله ی بزرگی که به دست داشت بی شباهت به رزمنده های فیلم های زمان جنگ نبود.
"این هنوز سربازی نرفته؟ پس چیکار کرده تا حالا؟"
هنوز حرف ذهنم تمام نشده بود که صالح به سمت ما آمد و با پدرم روبوسی کرد و پدر، گرم او را به آغوشش فشرد. متعجب به آنها خیره بودم که مادر هم با بغض با او صحبت کرد و در آخر گفت:
ــ مهدیه خانوم خدانگهدار. ان شاء الله که حلال کنید.
کوله را برداشت و با بغض شکسته ی سلما بدرقه شد و رفت... جمعیت اندک، صلواتی فرستادند و متفرق شدند. سلما به درب حیاط تکیه داد و قرآن را از سینی برداشت و سینی به دستش آویزان شد. قرآن را به سینه گذاشت و بی صدا اشک ریخت. این بی تابی برایم غیر منطقی بود. به سمتش رفتم و تنها کافی بود او را صدا بزنم که بغضش بترکد و در آغوشم جای بگیرد. او را با خودم به داخل منزلشان بردم. پدرش هم همراه صالح رفته بود و سلما تنها مانده بود. مادرش چند سال پیش فوت شده بود و حالا می فهمیدم با این بغض و خانه ی خالی و سکوت سنگین، تحمل تنهایی برایش سخت بود.
ــ الهی قربونت برم سلما چرا اینجوری می کنی؟ آروم باش...
هق هق اش بیشتر شد و با من همراه شد.
ــ چقدر لوسی خب بر می گرده...
در سکوت فقط هق می زد.
سعی کردم سکوت کنم که آرام شود.
ــ خب... حالا بگو ببینم این لوس بازی چیه؟
ــ اگه بدونی صالح کجا رفته بهم حق میدی
و با گوشه ی روسری اش اشکش را پاک کرد و آهی کشید.
ــ ای بابا... انگار فقط داداش تو رفته سربازی
ــ کاش سربازی می رفت...
ــ کجا رفته خب؟!
ــ سوریه...
و دوباره هق زد و گریه ی بلندش تنم را لرزاند. اسم سوریه را که شنیدم وا رفتم
"پس بخاطر این بود که همش حلالیت می طلبید؟!"
#ادامہ_دارد...
نویسنده:طاهــره ترابـی
#کپی_با_ذکر_لینک
@AhmadMashlab1995
دوستان سلام
از امروز با #رمان_از_سوریه_تا_منا در کانال شهید احمد مشلب در خدمت شما هستیم
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌸 دلم کمی بهار میخواهد #یاایهاالعزیز🌱 ❤️اَللّٰهُمَعَجْللوَلِیِّکَاَلفَرَج❤️ @AHMADMASHLA
#سلام_مولا_جانم ❣
تو کیستی که ز دستت بهار میریزد😊
بهار در قدمت برگ و بار میریزد🌿
ز چشم گرم تو خورشید، نور میگیرد☀️
چو مِهرِ روی تو بر شام تار میریزد😇
به زیر پای تو، ای یاس گلشن یاسین❤️
نسیم عشق، گل انتظار میریزد😍
#یاایهاالعزیز🌱
💚اَللّٰهُمَعَجْللوَلِیِّکَاَلفَرَج💚
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#شهید_علی_خلیلی #شهید_امر_به_معروف وقتی #چاقو خورد و ضارب فرار کرد، #پیرمردی جلو آمد و گفت: #همین_
#عاشقانه_شهدا ✨♥️
وقت خوبي بود.
موقع بازگشت از شيراز از برخوردهايش گله كـردم.
اصغر هم خوب گوش داد و فقط يك جمله گفت : حقيقت رو بخـواي ، من زن رو نميشناسم.
روراستي ، صداقت و صراحت كلامش پاسخ قانع كننـد هاي بـراي مـن شد.
از آن پس اعمالي كه در برخورد با خودم ميديدم ، برايم قابل توجيه بود .
روز بعد همراه با اصغر رفتيم بازار تا حلقة ازدواجمان را بخريم.
مراسـم عقـد و ازدواج مـا روال يـك ازدواج معمـولي و مرسـوم را نداشت.
در ماه ها و حتي چند سالي پس از پيروزي انقلاب اكثـر مراسـم ازدواجها ساده و با هزينـه هـاي سـبك و دور از هرگونـه تجمـل گرايـي
برگزار ميشد.
ما هم قصد خريد كلان نداشتيم.
🌱 شهيد اصغر وصالی
#هر_روز_با_یک_شهید🌾
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥 👈 هیچ اعتمادی به کمک آمریکا نداریم 🔻رهبر انقلاب: سران آمریکا چند بار تا حالا گفته
#پای_درس_ولایت🔥
🔰با عمل به حقایق بعثت میتوان به زندگی شیرین رسید
💠رهبرانقلاب: بعثت و وحی الهی، برای بشریّت حقایقی را روشن کرد. این حقایق به نحوی است که اگر آحاد بشر به این حقایق ایمان بیاورند و عملاً ملتزم بشوند، حیات طیّبه به اینها خواهد رسید. حیات طیّبه یعنی زندگی شیرین و پُرفایده و مطلوب، حیات پاکیزه.
١٣٩٩/٠١/٠٣
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#حدیث_معنوی🌸 #از_زبان_پدر 🔆 امام مهدی: با محبت و مودت بسوی ما که راه مستقیم است، بیایید 🔖 #روزشمار
#حدیث_معنوی🌸
#از_زبان_پدر
🔆 امام مهدی به دو عالِم از نجف فرمود به سید حلاوی بگویید: اینقدر دلم را نسوزان و سینهام را کباب نکن، اینقدر ناراحتی شیعه را به گوشم نرسان، من از شنیدنش ناراحت میشوم، سید کار بدست من نیست، دست خداست، دعا کنید خدا فرج مرا برساند که شیعیان را از این شکنجه ها نجات دهم
🔖 #روزشمار_نیمه_شعبان
#Mahdiaran
@AhmadMashlab1995
وَ جَعَلْنَا مِنَ الْمَاءِ کلَّ شَیءٍ حَی...
همه چیز با آب زنده ست!!
دل من هم
با اشک برای تو... 🍃📿
گفت:
" ٺڪلیف دوسٺ داشٺن هایـٺ را مشخـص ڪن ..."
🍃
با خودم گفٺم :
[لا عـشق ... اِلّا حُسـِین !!]🌿
@AhmadMashlab1995
🌹🕊 #زیارتنامهیشهدا 🕊🌹
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ،
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ،
🌷اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ،
🌷اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ،
🌷اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ،
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ،
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍالحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ،
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم. فَاَفُوزَمَعَکُم
#سلام_بر_شهدا🌸
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
خنده تو معركه است و من اولين شهيد اين جنگ :) |اسماء غفاری| #شهید_احمد_مشلب🌸🌹 #هر_روز_با_یک_عکس
••🥀😔••
گُفتَنےنیست
کِہگویَـــم
زِفِراقَت
بِہچِہحآلَم...🥀°•
شہدارایادڪنیمباذڪر #صلوات🌸
#شهید_احمد_مشلب🌸🌷
#هر_روز_با_یک_عکس
@AHMADMASHLAB1995
میگن وقت اذان
ملائڪ به اذن خــدا
آسمونُ بہ زمین نزدیڪ میڪنن...
فلـذا براے ڪسایی ڪہ دوسشون دارید
دعــــا ڪنین :)♥
#نماز_اول_وقت✨
@AhmadMashlab1995
•••
+ اگہ ڪرونا خوردنے بود
مابچہ هیئتے ها،
بسیجے ها،
راهیانِ نورے ها،
خآدم ها،
حاضر بودیمـ بخوریمـ
ولے یہ خَش روے مردممون نیوفتہ :)
#حاج_حسین_یڪتا
@AhmadMashlab1995
هدایت شده از پویش مردمی قرائت دعاهای سفارش شده توسط آقا
🌠☫﷽☫🌠
بی توجهی یا کم توجهی به توصیه رهبر حکیم انقلاب...
⁉️چرا به توصیه حضرت آقا توجه کافی نمی کنیم⁉️
🥀 هر کس به حاج قاسم سلیمانی ارادت داره دقت کنه...
حاج قاسم سلیمانی می گفت:
در جنگ ۳۳ روزه لبنان و اسرائیل، آقا(رهبری) گفتن به بچههای حزب الله لبنان بگو دعای جوشن صغیر بخونن.
از رادیو و تلویزیون حزب الله و منارههای مساجد و حتی کلیساهای ضاحیه جنوب، راه به راه، این دعا هر روز پخش می شد و در نهایت، حزب الله بر اسرائیل پیروز شد!
🤲🏻 در مملکت خودمون بعد از توصیه آقا به خواندن دعای هفتم صحیفه سجادیه برای برطرف شدن بیماری #کرونا چه اتفاقی افتاد⁉️چرا پیام آقا تبدیل به پویش نشد⁉️
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲
#حتما_بخوانید
#دعای_هفتم_صحیفه_سجادیه
#نشر_حداکثری
فتــ🇺🇸ـنـــ🇬🇧ــ️ـه
#کرونا_را_شکست_میدهیم
پویش مردمی قرائت دعای هفتم صحیفه سجادیه
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا 💠 #قسمت_2 مراسم تمام شده بود و به همراه پدر و مادرم راهی منزل ش
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا
💠 #قسمت_3
پدر سلما با شانه ای افتاده برگشت و من آنها را تنها گذاشتم. حالم گرفته بود. نمی دانم چرا؟! اما مطمئنم بخاطر رفتن صالح نبود. حسی به او نداشتم که از دوری اش بی تاب باشم اما همیشه نسبت به مدافعین حرم حس نگرانی و بی تابی داشتم. حتی برادر یکی از دوستانم که رفت تا روزی که دوباره بازگشت ختم صلوات گرفته بودم. تسبیح سفید و ساده ای که به دیوار اتاقم آویزان بود برداشتم. سال گذشته توی مزار شهدا همسر یکی از شهدای مدافع حرم آن را به من هدیه داده بود. تسبیح را بوسیدم و شروع کردم. "خدایا تا وقتی که برادر سلما برگرده هر روز 100 تا صلوات می فرستم نذر حضرت زینب. ان شاء الله صالح هم سالم برگرده. بخاطر سلما... "
ما همسایه ی دیوار به دیوار بودیم و تازه یکسال است که به این محله آمده ایم. اوایل خیلی برایم تحمل محیط جدید سخت بود. از تمام دوستانم و بسیج محله مان دور شده بودم و آشنایی با بسیج اینجا نداشتم. پدر هم بخاطر اینکه ناراحت نباشم ماشینش را در اختیارم می گذاشت که به پایگاه بسیج محله ی قبلی بروم و با دوستانم دیداری تازه کنم. یادم می آید آن روز هم با عجله از منزل بیرون رفتم و یکراست به سمت ماشین پدر دویدم. هنوز درب خودرو را باز نکرده بودم که صالح با لحنی طلبکارانه و البته مودبانه گفت:
ــ ببخشید خواهرم اشتباهی نشده؟!
برگشتم و سرتاپایش را از نظر گذراندم. دستی به ریشش کشید و یقه اش را صاف کرد. سرش پایین بود و کمی هم اخم داشت. چادرم را جلو کشیدم و مثل خودش طلبکارانه گفتم:
ــ مثلا چه اشتباهی؟
اشاره ای به ماشین پدر کرد و گفت:
ــ می خواید سوار ماشین من بشید؟
خیلی به غرورم برخورد "مگه احمقم؟ یعنی ماشین بابامو نمی شناسم؟" بدون حرفی دکمه ی قفل را فشردم و پیروزمندانه درون خودرو جای گرفتم. متعجب به من نگاه کرد و موبایلش زنگ خورد. آن روزها سلما را نمی شناختم. انگار سلما بود که با او تماس گرفته بود و گفته بود کار واجبی برایش پیش آمده و ماشین صالح را برده. بعدا که ماشین صالح رادیدم به او حق دادم اشتباه کند. ماشین او و پدر مثل سیبی بود که از وسط دو نیم شده بود. حتی نوشته ی یا حسین پشت شیشه ی عقب ماشین یک جور بود. تا مدتها ماشین خودش را عمدا پشت ماشین پدر پارک می کرد که من دلیل آن اشتباه را بفهمم و خوب می فهمیدم اما دلم هنوز هم از اشتباهش رنجور بود.💔
یادم می آید وقتی تماس سلما تمام شد خم شد و به شیشه زد. شیشه را پایین زدم و بدون اینکه به او نگاه کنم با اخم به جلو خیره شدم. شرمنده بود و نمی دانست چه بگوید؟
ــ مَـ ... من... ببخشید... شرمنده تون شدم... اشتباهی رخ داده... حلال کنید خواهرم...
با حرص سوئیچ را چرخاندم و دنده را تنظیم کردم و گفتم:
ــ بهتره قبل از تهمت زدن از اتهام مطمئن بشید...
و ماشین را از جا کندم.
لبخند تلخی زدم و تسبیح را آویزان کردم.
#ادامہ_دارد...
نویسنده:طاهره ترابی
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا 💠 #قسمت_3 پدر سلما با شانه ای افتاده برگشت و من آنها را تنها گذ
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا
💠 #قسمت_4
هفته ی اول سلما را تنها نگذاشتم. چند ماهی بود که پرونده بسیجم را به محله ی جدید انتقال داده بودم و فعالیتم را اینجا ادامه می دادم. دوستان جدید و خوبی پیدا کرده بودم اما سلما چیز دیگری بود. مسئول بسیج بانوان بود و خیلی وقتها باهم می رفتیم و فعالیتها را سروسامان می دادیم. آن هفته سلما دل و دماغ کاری را نداشت فقط پای تلفن می نشست و منتظر تماس کوتاهی از صالح بود. خیلی وقت ها پای درد دلش می نشستم و آرام و پنهانی با دلتنگی هایش اشک می ریختم. خیلی وقت ها توی اتاق صالح می نشستیم. البته به اصرار سلما. معذب بودم اما نمی توانستم در برابر اصرار و دلتنگی سلما مقاومت کنم. یک هفته بود صالح تماس نگرفته بود و سلما نگران و مضطرب بود. توی اتاق صالح گریه می کرد و آرام و قرار نداشت. اتاقش رنگ و بوی هنر می داد پر بود از عکس های هنری و ظرف های سفالی. یک گوشه هم چفیه ای را قاب کرده بود که با خط خوش روی آن نوشته شده بود
" ضامنم زینب است و نمی شوم مأیوس
بی قرارم از این همه شمارش معکوس "
دلم لرزید. نمی دانم چرا؟
سلما هم بی وقفه گریه می کرد و چفیه را از دیوار جدا کرد و صورتش را میان آن پوشاند و زجه می زد.
ــ یا حضرت زینب خودت ضامنش باش. صالح رو به خودت سپردم. تو رو به سر بریده ی برادرت امام حسین. تو رو به حق برادرت حضرت ابالفضل برادرمو از خطر حفظ کن...
هر چه آرامش می کردم بی فایده بود فقط با او هق می زدم. صدای گریه ی من هم بلند شده بود. با شنیدن زنگ تلفن هر دو خفه شدیم. سلما افتان و خیزان به سمت گوشی تلفن توی اتاق صالح رفت و آن را بلند کرد. همین که طنین صدای صالح توی گوش سلما پیچید "یاحضرت زینب" بلندی گفت و قربان صدقه صالح رفت.
لبخند میهمان اشک روی گونه ام شد. از ته دلم خوشحال بودم و چفیه را از سلما گرفتم و دوباره آنرا وصل کردم.
#ادامہ_دارد...
نویسنده :طاهــره ترابـی
@AhmadMashlab1995