.
از بندھ خدایے پرسیدن :
-راستگوترین آدما چھ ڪسانے هستن؟!
گفت:
+پیامبران و ائمھ اطهار
پرسید بعد از اینها ..!؟
گفت :.شهدا
ادامھ داد و گفت :
شهدا گفتن؛ پشت ولایت فقیھ را خالے نڪنید !
گفتن هر چے رهبرے بگھ..(:
گفتن :
مبادا حرف حق شهدا رو فراموش ڪنیم...!
#رهبرمتنهانیستے!✌️🏽
@AhmadMashlab1995
.
#حضرت_دلبر😌
عِشـْـْـْق
دَرْ
ݪݕخݩڋِ
ٺُ(:♡
خُݪاصِہ
مےۺۊڋ
ځۻږٺ
عۺڨ...(:∞
#آقاۍخوبےها💚
#رهبرانه❤️
┅═══✼❤️✼═══┅┄
@AhmadMashlab1995
┅═══✼❤️✼═══┅┄
•یهاستادداشتیـممےگفت:
+ اگه #درسمےخونین بگینبراامام زمان
اگه #مهارتڪسبمےکنین نیتتونباشه
براےمفیدبودنتو
دولتامامزمان♥️🌱
اگہ #ورزشمےکنین امادگےبراے
دوییدنتوحکومتڪریمهآقاباشه
اینجورے میشیم⇓
#سـربازقبلازظهـور :)🕊
「 @AHMADMASHLAB1995」
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
اگر دلت را ❤️ داده ای به #شهدا؛🕊 پسشـ مگیر..💔❗️ بگذار در این #تلاطمِ روزگار 🌌 دل بماند...💙 #دلداد
🌷سلام بر شهیدو برفرهنگ نورانیش
🌷 سلام بر شهیدو رسالت جاودانه اش
🌷سلام بر شهید که ایستاده و با عزت پر می کشد
🌷سلام بر شهید که به ارباب بی سرش اقتدا می کند
🌷سلام بر شهید که با خونش درخت اسلام را آبیاری میکند
🌷سلام بر فریاد شهید که ریشه در فریاد "هل من ناصر" سید الشهدا دارد
🌷و سلام بر شهادت که بزرگترین نتیجه حرکت در راه خداست
و تو چه مقدسی ای شهید و چه دور و دست نیافتنی برای ما و چه مظلومی تو ، که نشناختیمت و حقت را به جای نیاوردیم وحرمتت را پاس نداشتیم.
#سـلام_برشــهدا...✨✋🏻
#شهید_احمد_مشلب🌸🌷
#هر_روز_با_یک_عکس
@AHMADMASHLAB1995
#حرف_قشنگ❤️
امام زمان(عج)
در قلب های شماست
مواظب باشید
بیرونش نکنید:)
#آیت_الله_بهجت(ره)✨
•°•✦❣❃❣✦•°•
@AhmadMashlab1995
•°•✦❣❃❣✦•
ای بسیجے!
تا وقتے ڪہ پرچم اسلام را
در افق نصب نڪردی،
حق ندارے استراحت ڪنے.
#
#شہیٖداݩہ
#جاده_عشق
.
.
.
@AhmadMashlab1995
|هرجاسخنازرقیهجانمیآید😍
صوتصلواتعرشیانمیآید♥️ 🌙|
|درمجلساینسہسالهمنمعتقدم
عطرخوشصاحبالزمانمیآید🌱|
#ولادتحضرترقیهخاتون😍🎊
#رقیہجانِحسین🎉💜
┅═══✼❤️✼═══┅┄
@AhmadMashlab1995
┅═══✼❤️✼═══┅┄
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
|هرجاسخنازرقیهجانمیآید😍 صوتصلواتعرشیانمیآید♥️ 🌙| |درمجلساینسہسالهمنمعتقدم عطرخوش
•••😍🎉🎊•••
#دردانہحسین♥️🌱
|در دفتر شعرِ کربلا این خاتون
عمریست به «دُردانه» تخلص دارد😌
بالای ضریح او مَلَک حک کرده
در دادن حاجات تخصص دارد🕊|
#عُشــــٰاقالدردانہالحــــ❀ــسَـیـن♥️)∶
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
@AhmadMashlab1995
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
🌹﷽🌹
❤️ از امروز با عاشقانهای متفاوت در دل بحران #ایران و #سوریه و با
یادی از شهدای #مدافع_حرم در خدمت شما خوبان هستیم
#رمان_دمشق_شهر_عشق
درباره ی دختره تازه عروسی بنام نازنین است که بعد از ازدواج با سعد که پسری سوری تبار است نامش که قبلا زینب بوده را به نازنین تغییر داده و قید خانواده و تمام اعتقادات خودش را زده و با همسرش عازم سوریه میشوند و اتفاقاتی که برایشان در سوریه می افتد را در ادامه داستان بخوانید
هر روز دو قسمت تقدیم نگاهتان خواهد شد
#باتشکر
#قرارگاه_فرهنگی_مجازی_شهید_احمد_مشلب
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_اول
ساعت از یک بامداد میگذشت، کمتر از دو ساعت تا تحویل سال ۱۳۹۰ مانده بود و در این نیمهشب رؤیایی، خانه کوچکمان از همیشه دیدنیتر بود.
روی میز شیشهای اتاق پذیرایی #هفت_سین سادهای چیده بودم و برای چندمین بار سَعد را صدا زدم که اگر #ایرانی نبود دلم میخواست حداقل به اینهمه خوشسلیقگیام توجه کند.
باز هم گوشی به دست از اتاق بیرون آمد، سرش به قدری پایین و مشغول موبایلش بود که فقط موهای ژل زده مشکیاش را میدیدم و تنها عطر تند و تلخ پیراهن سپیدش حس میشد.
میدانستم به خاطر من به خودش رسیده و باز از اینهمه سرگرمیاش کلافه شدم که تا کنارم نشست، گوشی را از دستش کشیدم. با چشمان روشن و برّاقش نگاهم کرد و همین روشنی زیر سایه مژگان مشکیاش همیشه خلع سلاحم میکرد که خط اخمم شکست و با خنده توبیخش کردم :«هر چی #خبر خوندی، بسه!»
به مبل تکیه زد، هر دو دستش را پشت سرش قفل کرد و با لبخندی که لبانش را ربوده بود، جواب داد :«شماها که آخر حریف نظام #ایران نشدید، شاید ما حریف نظام #سوریه شدیم!»
لحن محکم #عربیاش وقتی در لطافت کلمات #فارسی مینشست، شنیدنیتر میشد که برای چند لحظه نیمرخ صورت زیبایش را تماشا کردم تا به سمتم چرخید و به رویم چشمک زد.
به صفحه گوشی نگاه کردم، سایت #العربیه باز بود و ردیف اخبار #سوریه که دوباره گوشی را سمتش گرفتم و پرسیدم :«با این میخوای #انقلاب کنی؟» و نقشهای دیگر به سرش افتاده بود که با لبخندی مرموز پاسخ داد :«میخوام با دلستر انقلاب کنم!»
نفهمیدم چه میگوید و سرِ پُرشور او دوباره سودایی شده بود که خندید و بیمقدمه پرسید :«دلستر میخوری؟» میدانستم زبان پُر رمز و رازی دارد و بعد از یک سال زندگی مشترک، هنوز رمزگشایی از جملاتش برایم دشوار بود که به جای جواب، #شیطنت کردم :«اون دلستری که تو بخوای باهاش انقلاب کنی، نمیخوام!»
دستش را از پشت سرش پایین آورد، از جا بلند شد و همانطور که به سمت آشپزخانه میرفت، صدا رساند :«مجبوری بخوری!» اسم انقلاب، هیاهوی سال ۸۸ را دوباره به یادم آورده بود که گوشی را روی میز انداختم و با دلخوری از اینهمه #مبارزه بینتیجه، نجوا کردم :«هر چی ما سال ۸۸ به جایی رسیدیم، شما هم میرسید!»
با دو شیشه دلستر لیمو برگشت، دوباره کنارم نشست و نجوایم را به خوبی شنیده بود که شیشهها را روی میز نشاند و با حالتی منطقی نصیحتم کرد :«نازنین جان! انقلاب با بچهبازی فرق داره!»
خیره نگاهش کردم و او به خوبی میدانست چه میگوید که با لحنی مهربان دلیل آورد :«ما سال ۸۸ بچهبازی میکردیم! فکر میکنی تجمع تو دانشگاه و شعار دادن چقدر اثر داشت؟» و من بابت همان چند ماه، مدال #دانشجوی مبارز را به خودم داده بودم که صدایم سینه سپر کرد :«ما با همون کارها خیلی به #نظام ضربه زدیم!»
در پاسخم به تمسخر سری تکان داد و همه مبارزاتم را در چند جمله به بازی گرفت :«آره خب! کلی شیشه شکستیم! کلی کلاسها رو تعطیل کردیم! کلی با حراست و #بسیجیها درافتادیم!»
سپس با کف دست روی پیشانیاش کوبید و با حالتی هیجانزده ادامه داد :«از همه مهمتر! این پسر سوریهای #عاشق یه دختر شرّ ایرانی شد!» و از خاطرات خیالانگیز آن روزها چشمانش درخشید و به رویم خندید :«نازنین! نمیدونی وقتی میدیدم بین اونهمه پسر میری رو صندلی و شعار میدی، چه حالی میشدم! برا من که عاشق #مبارزه بودم، به دست اوردن یه همچین دختری رؤیا بود!»
در برابر ابراز احساساتش با آن صورت زیبا و لحن گرم عربی، دست و پای دلم را گم کردم و برای فرار از نگاهش به سمت میز خم شدم تا دلستری بردارم که مچم را گرفت. صورتم به سمتش چرخید و دلبرانه زبان ریختم :«خب تشنمه!» و او همانطور که دستم را محکم گرفته بود، قاطعانه حکم کرد :«منم تشنمه! ولی اول باید حرف بزنیم!»
تیزی صدایش خماری #عشق را از سرم بُرد، دستم را رها نمیکرد و با دست دیگر از جیب پیراهنش فندکی بیرون کشید. در برابر چشمانم که خیره به فندک مانده بود، طوری نگاهم کرد که دلم خالی شد و او پُر از حرف بود که شمرده شروع کرد :«نازنین! تو یه بار به خاطر #آرمانت قید خونوادهات رو زدی!» و این منصفانه نبود که بین حرفش پریدم :«من به خاطر تو ترکشون کردم!»
مچم را بین انگشتانش محکم فشار داد و بازخواستم کرد :«زینب خانم! اسمت هم به خاطر من عوض کردی و شدی نازنین؟» از طعنه تلخش دلم گرفت و او بیتوجه به رنجش نگاهم دوباره کنایه زد :«#چادرت هم بهخاطر من گذاشتی کنار؟ اون روزی که لیدر #اغتشاشات دانشکده بودی که اصلاً منو ندیده بودی!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده:فاطمه ولی نژاد
@AhmadMashlab1995