شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_بیست_و_پنجم * پاييز سال 1362 هجري شمسي خورشيد آرام آرام در پس افق فرو م
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_بیست_و_هفتم
مرد بدون توجه به آنها پيش مي رود. مقابل مسجد مي رسد
تابلوهايي در دو طرف در مسجد، پهلوي هم چيده شده اند.
مرد مقابل تابلويي مي ايستد
دستانش را كه درون جيب پالتوي باراني اش قرار دارد، محكم مي فشرد
وبه آن چشمان آبي خيره مي شود:
- هنوز هم با همان گستاخي به من نگاه مي كني
صداي حسين در گوشش مي پيچد:
- آقاي اصلاني ! من ليلا رو فقط به خاطر خودش مي خوام
نه چشم طمع به ثروت شما دارم و نه اجازه مي دم ليلا يك سر سوزن به خانة من بياره
- پاتو از زندگي دخترم بكش بيرون ... ليلا رو فراموش كن !
چشم از تابلو برمي گيرد و به زمين گل آلود نگاه مي كند
دوباره از كنج چشم ها به تابلو خيره مي شود:
- آقاي اصلاني ! گستاخيه ، ولي مي خوام بگم ... ليلا تو قلب من جا داره
ماهمديگه رو خوب شناختيم ، عشق ما از روي هوي و هوس نيست
ما مي تونيم باهم خوشبخت باشيم ... خوشبخت ... خوشبخت
اصلان طاقت نمي آورد
لبة كلاهش را روي گوش ها پايين مي كشد و با عجله از مقابل تابلو دور مي شود.
#ادامہ_دارد...
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_بیست_و_هشتم
سر كوچه اي مي رسد.
كوچه اي كه بارها و بارها از مقابل آن مي گذشت
مي دانست كه درون آن خانه اي است كه جگرگوشه اش را در خود جاي داده است
چقدر دلش مي خواست او را ببيند، چقدر دلش براي او تنگ شده بود
لحظاتي بر سر كوچه مي ايستاد و با ولع نفسي به درون مي كشيد تا مگر بوي او را استشمام كند
بارها مي خواست غرورش را زير پا بگذارد تنها براي ديداري از او كه بندبند وجودش هنوز در گرو او بود
در گرو نگاه او، نگاه حوراء
داخل كوچه مي شود و در انتهاي آن مقابل دري مي ايستد
دري كوچك وقديمي كه جاي جاي آن رنگها ريخته و زنگ زده است
با كوبه اي برنجي به شكل پنجة شير.
براي لحظه اي دلش مي گيرد و غربت به درونش مي خزد
دست به طرف كوبه بالا مي آورد، نرسيده به آن ، دستش لرزان در هوا مي ماند
گويي وزنه اي سنگين ،دستش را به پايين مي كشيد
روي برمي گرداند. از آمدن پشيمان مي شود
مي خواهد برگردد كه سيماي ليلا جلوي ديدگانش ظاهر مي شود با همان چشمهاي سياه :
«خدايا!اين چاه ويل است يا نگاه ! حوراست يا ليلا!»
غوغاي درونش را مي شنود:«پدر!
#ادامہ_دارد...
نویسنده :مرضیه شهلایی
@AhmadMashlab1095
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_بیست_و_هفتم مرد بدون توجه به آنها پيش مي رود. مقابل مسجد مي رسد تابلوهاي
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_بیست_و_نه
نرو... به خاطر من ! بخاطر ليلات ... به خاطرحوراء!»
اصلان دوباره چشم به در مي دوزد اين بار مصمم كوبه را سه بار مي كوبد
صداي قدم هايي شنيده مي شود كه نزديك و نزديكتر مي شود.
قلبش به تپش مي افتد:
ـ كيه ؟... اومدم
نفس در سينه اش حبس مي شود.
صدا به دشواري از حلقوم گرفته اش بيرون مي جهد:
ـ منم ... بابا اصلان !
در به آرامي باز مي شود. سيماي رنجور ليلا در قابي مثلثي از چادر سياه نمايان مي شود
چشم در چشم هم مي دوزند. هر دو ميخكوب بر جاي
ياراي نزديك شدن به هم را ندارند
قطرات باران گويي در اين نمايش احساس از حركت باز ايستاده اند
اشك در چشم ها جمع مي شود و قطرات گرم آن با قطرات سرد باران بر گونه ها سرازير مي شود
دستها لرزان به سوي هم دراز مي شوند.
ناگهان ليلا خود را درآغوش پدر مي اندازد
***
وارد حياط مي شود. حياطي قديمي با ديوارهاي آجري .
حوضي مدوّر، با گلدان هاي شمعداني دور آن درخت كهنسال توت وسط حياط
كريمانه شاخ وبرگ گسترانده است
درخت تاك از گوشة باغچه ، بر داربست چوبي در پيچيده و خود را به لبة ديوار رسانده
تاريكي جاي گرفته زير اين درختان ، چون چشمي در كمين نشسته
او را تااتاق هاي آن سوي حياط دنبال مي كند
دلش مي گيرد. رعد و برق بر وحشت اين تاريكي مي افزايد
وارد اتاق مي شود
بر لب تاقچه ، چراغ گردسوز، سوسو مي زند و نور آن بر روي آينه وشمعدان هاي برنزي مي رقصد
و عكس را در سايه روشن خود فرو مي بر د
پيشاني بند سرخ و موهاي خرمايي عكس در ابهام سايه روشن آن جلوه اي ديگردارد
چشم از تاقچه برمي گيرد و نگاه نگرانش بر پشتي هاي دور تا دور اتاق مي لغزد.
ـ پدر خوشحالم كردي آمدي !
ليلا اشك هايش را پاك مي كند، اصلان به دقت ليلا را ورانداز مي كند
پيراهن سياه ، گوي سبقت را از چشمان به گود نشسته اش ربوده
چشم ها ديگرنمي درخشند، حتي يك ستاره در سياهي آن...
#ادامہ_دارد...
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_سی
غوغايي در درون اصلان به پا مي شود و غرش آسمان بر آن دامن مي زند
با خود واگويه مي كند:
« ليلا! ليلا! كاش نمي آمدم ! اينجا مثلاً خونة دختر منه !
دختر نازنين حوراء!كاش چشمام كور مي شد و تو رو اين طور نمي ديدم »
زانوانش سست مي شود. بر زمين مي نشيند.
ليلا دست بر شانة پدر مي گذارد:
ـ پدر! مي دونم چي مي خواين بگين ... همه چيز رو تو چشماتون خوندم
اصلان با ناراحتي مي گويد:
- برقها خيلي وقته رفته ؟تنهايي ؟
ليلا سر پايين مي اندازد و مي گويد:
- بله پدر، حاج خانم ، پيش پاي شما رفت مسجد
اصلان دور تا دور خانه را از نظر مي گذراند. سر از تأسف تكان مي دهد:
- اين جا... اين جا همون قصريه كه حسين مي خواست تو رو بياره !
ليلا نفس عميق به درون كشيده و با طمأنينه مي گويد:- حسين قول هيچ قصري رو نداده بود...
#ادامہ_دارد...
نویسنده :مرضیه شهلایی
@AhmadMashlab1995
•°|👞~
قَدمهایټ👣
بُوسہگاهِツ
چشمهایمـان👀♥️
#باز_هم_جمعهای_بی_تو
#اللهمعجللولیڪالفرج✨
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
ای #شهید💚 هوای دلم ابری است.... موج دلم را... روی امواج عاشقی تنظیم کن❣ باشد خدای مهربان خریدارم شود
اگــر دل میـبـرے جـانآ، روا باشـد ڪہ دلدارے
مـیـان #دلـبـران الـحــق بہ دل بـردن سـزاوارے
#شهید_احمد_مشلب🌸🌷
#هر_روز_با_یک_عکس
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
عبدماتم زده ات بازهوايي شده است ذکر شيرين لبش نوحه سرايي شده است بي سبب نيست اگر گوشه چشمش شده خيس
چشم دلم به سمت حرم باز میشود
با یک سلام ، صبح من آغاز میشود
پر میکشد دلم به هوای طواف تو
وقتی که لحظه، لحظه پرواز میشود
#سلام_آقا
#صباحکم_حسینی
#یاحسین
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#سلام_امام_زمانم سلام آقا دوباره #جـمعه و تسبیح خورشــید که دانه دانه #زخم لحظه
چه قطور شده
کتاب تاریخ نبودنت!...
هزار و چند فصل دارد؛
دلتنگی زمین!
و فصل آخر، هنوز هم ناتمام ....
قصهی نیامدنت بسر نمیرسد؟
#مولانامهدی
#یاایهاالعزیز🌴
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@AhmadMashlab1995
هدایت شده از کانال رسمی شهید امید اکبری
💔
💟چالش سین دلنوشته ی امام رضا..💟
شرکت کننده شماره: ۳
#رفیقاحمد
💕💕
بازمسیحا نفسی آمد. آمدی و تمام عطرها به دنبالت. عطر سیب ،یاس،محمدی،وعطری از بهشت.
وقتی به حرمت می روم، از دست صیاد روزگار آهو صفت می دوم و خود را به آغوشی می اندازم مهربانتر از آغوش مادر و از آنجا بوی خدا می آید،بوی علی ،بوی زهرا،حسن و بوی سیب،بوی حبیبم حسین .که آنجا فرشته صفتی به جسم خالیم روحی تازه بخشد.که کوله بار دردهایم را لحظه ای بر زمین بگذارم و نفسی تازه کنم.
می آیم با کوله بارم تابگویمت که تمام دار وندارم همین است.
می آیم به یادی شهیدی که دستم را گرفت همان شهیدی که لقب جهادی اش را غریب طوس گذاشت فقط به عشق شما آقا...
💕💕
برای شرکت در چالش به آیدی زیر پیام بدین..👇👇
@khadem_shahidomidakbari
ڪانال #شهید_امید_اکبری⚘
@shahidomidakbari
هدایت شده از پویش مردمی قرائت دعاهای سفارش شده توسط آقا
🌠☫﷽☫🌠
بی توجهی یا کم توجهی به توصیه رهبر حکیم انقلاب...
⁉️چرا به توصیه حضرت آقا توجه کافی نمی کنیم⁉️
🥀 هر کس به حاج قاسم سلیمانی ارادت داره دقت کنه...
حاج قاسم سلیمانی می گفت:
در جنگ ۳۳ روزه لبنان و اسرائیل، آقا(رهبری) گفتن به بچههای حزب الله لبنان بگو دعای جوشن صغیر بخونن.
از رادیو و تلویزیون حزب الله و منارههای مساجد و حتی کلیساهای ضاحیه جنوب، راه به راه، این دعا هر روز پخش می شد و در نهایت، حزب الله بر اسرائیل پیروز شد!
🤲🏻 در مملکت خودمون بعد از توصیه آقا به خواندن دعای هفتم صحیفه سجادیه برای برطرف شدن بیماری #کرونا چه اتفاقی افتاد⁉️چرا پیام آقا تبدیل به پویش نشد⁉️
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲
#حتما_بخوانید
#دعای_هفتم_صحیفه_سجادیه
#نشر_حداکثری
فتــ🇺🇸ـنـــ🇬🇧ــ️ـه
#کرونا_را_شکست_میدهیم به یاری خدا
پویش مردمی قرائت دعای هفتم صحیفه سجادیه
|💛|
•◇ #ٺلنگـرانہ◇•
ما قطـعہ شـهدا رو
واسہ لایو و سلفے و پست خواستیم..!
ڪاش یڪ بار نگاه بہ قبرها میڪردیم
یڪم ازتاریخ تولد و شهادتها
خجالت میڪشیدیم💔...|
✅ @AhmadMashlab1995
بچههاشهداخوبتمرینکردن
ولایتپذیریِاماممهدی(عج)را
درآسیدروحاللهخمینے!
ما تمرینکنیمولایتپذیریِ
اماممهدی(عج)رادرحضرتآقا( :🌱
#حاجحسینیڪتا🍃
#اللهمعجللولیڪالفرج💚
✅ @AhmadMashlab1995