شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🎤 #دومین_مصاحبه_بامادرشهیداحمدمشلب 📺 #برنامه_تلویزیونی_صراط_لبنان بخش دوم قسمت:1⃣ 🌸🌸🌸🌸 🗣مجری :س
🎤 #دومین_مصاحبه_بامادرشهیداحمدمشلب
📺 #برنامه_تلویزیونی_صراط_لبنان
بخش دوم
قسمت:2⃣
🌴🌴🌴🌴🌴
🗣مجری :شما می فرمائید که یاران اهل بیت باید الگوی ما باشند و تابع تربیت امام حسین(ع) نسبت به یارانشان باشیم و فرهنگ جهاد ما برگرفته از حضرت زینب (س) است،باید بگوییم اتفاقات کربلا بسیار سخت تر و دشوار تر بوده و بیشترین چیزی که مانع اندوه ما میشود دین است و اتفاقاتی که برای ما افتاده در مقابل حضرت زینب و سختی های ایشان ناچیز است.
🎤 #مادرشهید:بله همین طور هست ما هرآنچه داریم از کربلا داریم و واقعه ی عاشورا برای ما همانند مدرسه ای پر از اهداف الهی است،مدرسه ای برای تمامی نسل ها
امام حسین(ع) الگویی برای تمام مجاهدان و استقامت امام حسین(ع) برای مقابله با ظلم در برابر ظالمان و برپایی عدل و پیامی برای تمامی دوران ها بوده است،پیامی است که تمام مقاومت مجاهدین از آن گرفته شده و این باعث افتخار ماست،درضمن مدرسه ی عاشورا الگوی مقاومت،ایثار،فداکاری و شجاعت است در حقیقت الگوی جوان هایمان حضرت علی اکبـــــر(ع)است و به ایشان اقتدا می کنند و هنگامی که امام حسین پرسیدآیا حق با شماست؟گفت:آری چه فرقی می کند و فرمود:یا مرگ است یا بلا بر روی ما نازل می شود.این خیلی هدفه قشنگی است،زیرا که وقتی حق برپا شود فرقی ندارد مرگ سمت ما بیاید یا ما به سمت مرگ برویم و این گونه مرگ افتخار ماستو این مرگ بزرگ و عزتمند است و مرگ با افتخار
هنگامی است که می گوئیم خون بر شمشیر پیروز شده باشد،یعنی اهدافمان پیروز باشد و این هدف پیروز باعث شد که تمامی نسل ها سراغ #اهداف_کربلابروندوکرامت_وارزش_وسربلندےاین_است_که_به_ظلم_نه_بگوئیم.
و این هااز اتفاقاتی که در کربلا افتاده است به دست آمده و این ها همه برگرفته از کربلاست و ایستادگی حضرت زینب(س)که ایستادگی بزرگی بود و ایستادگی ایشان باعث شد که در صبر و استقامت الگویی برای تمام بانوان عالم باشند و باعث شد که اهداف کربلا و بصیرت حفظ شود
🌴🌴🌴🌴🌴
#مصاحبه_باسیده_سلام_بدرالدین
#مادرشهیداحمدمشلب
#برنامه_تلویزیونی_صراط_لبنان
#بخش_دوم
#قسمت۲
👈کپی با ذکر منبع👉
🌐قرارگاه فرهنگی مجازی شهیداحمدمشلب🌐
@AhmadMashlab1995
🍃🌸
یه #صندوق درست کرد.
بعد همه رو جمع کرد و از گناه بودن #دروغ و #غیبت گفت.
قرار شد هر کس از این به بعد دروغ بگه یا غیبت کنه مبلغی به عنوان #جریمه بندازه توی صندوق تا صرف کمک به جبهه و رزمندهها بشه.
این طرح این قدر جالب بود که باعث شد همه اعضای خانواده خودشون از این گناهها دوری کنند و به همدیگه در این مورد #تذکر بدن.
#شهید_علی_اصغر_کلاته
📙 وقت قنوت، ص ۱۴۵
🍃🌸
@Ahmadmashlab1995
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
عباس هادی می گوید : یکبار که با #ابراهیم صحبت میکردم گفت : وقتی برای ورزش یا مسابقات کشتی🏋🏻 میرفتم همیشه با وضو بودم . همیشه هم قبل از مسابقات کشتی دو رکعت نماز میخواندم .😌
پرسیدم: " چه نمازی؟! "، گفت:" دو رکعت نماز مستحبی میخوندم و از خدا میخواستم که یه وقت تو مسابقه، حال کسی رو نگیرم . "😔
اما آنچه که ابراهیم را #الگوئی برای تمام دوستانش نمود . دوری ازگناه بود. او به هیچ وجه گرد #گناه نمیچرخید .☝️🏻 حتی جائی که حرف از گناه زده میشد سریع موضوع را عوض میکرد .
هر وقت هم میدید که بچهها در جمع مشغول غیبت کسی هستند مرتب میگفت🗣 : (( #صلوات بفرست ))و یا به هر طریقی بحث رو عوض میکرد .
هیچگاه از کسی بد نمیگفت ، مگر به قصد اصلاح کردن، هیچوقت لباس تنگ یا آستین کوتاه نمیپوشید .😖
بارها خودش را به کارهای سخت مشغول میکرد و زمانی هم که علت آن را سؤال میکردیم میگفت : برای نفس آدم،این کارها لازمه .😇
#شهید_ابراهیم_هادی
#راوی_برادر_شهید
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷 قسمت #سی_ام دعوتنامه اون شب ... بالشتم از اشک شوق خیس بود ... از شادی
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #سی_و_یکم
هدیه خدا
عید نوروز ... قرار بود بریم مشهد ... حس خوش زیارت ... و خونه مادربزرگم ... که چند سالی می شد رفته بود مشهد...
دل توی دلم نبود ... جونم بود و جونش ... تنها کسی بود که واقعا در کنارش احساس آرامش می کردم ...
سرم رو می گذاشتم روی پاش ... چنان آرامشی وجودم رو می گرفت که حد نداشت ... عاشق صدای دونه های تسبیحش بودم ...
بقیه مسخره ام می کردن ...
- از اون هیکلت خجالت بکش ... 13، 14 سالت شده ... هنوز عین بچه ها می مونی ...
ولی حقیقتی بود که اونها نمی دیدن ... هر چقدر زندگی به من بیشتر سخت می گرفت ... من کمر همتم رو محکم تر می بستم ... اما روحم به جای سخت و زمخت شدن ... نرم تر می شد ...
دلم با کوچک تکان و تلنگری می شکست ... و با دیدن ناراحتی دیگران شدید می گرفت ... اما هیچ چیز آرامشم رو بر هم نمی زد ... درد و آرامش و شادی ... در وجودم غوطه می خورد ... به حدی که گاهی بی اختیار شعر می گفتم ...
رشته مادرم ادبیات بود ... و همه ... این حس و حالم رو به پای اون می گذاشتن ... هر چند عشق شعر بودن مادرم ... و اینکه گاهی با شعر و ضرب المثل جواب ما رو می داد ... بی تاثیر نبود ... اما حس من ... و کلماتم ... رنگ دیگه ای داشت ...
درد، هدیه دنیا و مردمش به من بود ... و آرامش و شادی ... هدیه خدا ...
خدایی که روز به روز ... حضورش رو توی زندگیم ... بیشتر احساس می کردم ... چیزهایی در چشم من زیبا شده بود... که دیگران نمی دیدند ... و لذت هایی رو درک می کردم... که وقتی به زبان می آوردم ... فقط نگاه های گنگ ... یا خنده های تمسخرآمیز نصیبم می شد ...
اما به حدی در این آرامش و لذت غرق شده بودم ... که توصیفی برای بهشت من نبود ...
از 26 اسفند ... مدرسه ها تق و لق شد ... و قرار شد همون فرداش بزنیم به جاده ... پدرم، شبرو بود ... ایام سفر ... سر شب می خوابید و خیلی دیر ساعت 3 صبح ... می زدیم به دل جاده ...
این جزء معدود صفات مشترک من و پدرم بود ... عاشق شب های جاده بودم ... سکوتش ... و دیدن طلوع خورشید ... توی اون جاده بیابانی ...
وضو گرفتم ... کلید ماشین رو برداشتم ... و تا قبل از بیدار شدن پدرم ... تمام وسایل رو گذاشتم توی ماشین ... و قبل از اذان صبح ... راه افتادیم ...
ادامه دارد...
🌷نويسنده:سيدطاها ايمانی🌷
🌸🍃
@Ahmadmashlab1995
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #سی_و_دوم
نماز قضا
توی راه ... توی ماشین ... چشم هام رو بستم تا کسی باهام صحبت نکنه ... و نماز شبم رو همون طوری نشسته خوندم ...
نماز صبح ... هر چی اصرار کردیم نمی ایستاد ... می گفت تا به فلان جا نرسیم نمی ایستم ... و از توی آینه ... عقب... به من نگاه می کرد ...
دیگه دل توی دلم نبود ... یه حسی بهم می گفت ... محاله بایسته ... و همون طوری نماز صبحم رو اقامه کردم ...
توی همون دو رکعت ... مدام سرعت رو کم و زیاد کرد ... تا آخرین لحظه رهام نمی کرد ... اصلا نفهمیدم چی خوندم ...
هوا که روشن شد ایستاد ... مادرم رفت وضو گرفت ... و من دوباره نماز صبحم رو قضا کردم ... توی اون همه تکان اصلا نفهمیده بودم چی خوندم ... همین طور نشسته ... توی حال و هوای خودم ... به مهر نگاه می کردم ...
- ناراحتی؟ ...
سرم رو آوردم بالا و بهش لبخند زدم ...
- آدم، خواهر گلی مثل تو داشته باشه ... که می ایسته کنار داداشش به نماز ... ناراحتم که باشه ناراحتی هاش یادش میره ...
خندید ... اما ته دل من غوغایی بود ... حس درد و شرمندگی عمیقی وجودم رو می گرفت ...
- واقعا که ... تو که دیگه بچه نیستی ... باید بیشتر روی تمرکزت کار کنی ... نباید توی ماشین تمرکزت رو از دست می دادی ... حضرت علی ... سر نماز تیر از پاش کشیدن متوجه نشد ... ولی چند تا تکان نمازت رو بهم ریخت ...
و همون جا کنار مهر ... ولو شدم روی زمین ... بقیه رفتن صبحانه بخورن ... ولی من اصلا اشتهام رو از دست داده بودم ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايمان🌸
🍃🌸
@Ahmadmashlab1995
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #سی_و_سوم
دلت می آید؟ ...
نهار رسیدیم سبزوار ... کنار یه پارک ایستادیم ... کمک مادرم وسایل رو برای نهار از توی ماشین در آوردم ... وضو گرفتم و ایستادم به نماز ...
سر سفره نشسته بودیم ... که خانمی تقریبا هم سن و سال مادرم بهمون نزدیک شد ... پریشان احوال ... و با همون حال، تقاضاش رو مطرح کرد ...
- من یه دختر و پسر دارم ... و ... اگر ممکنه بهم کمکی کنید ... مخصوصا اگر لباس کهنه ای چیزی دارید که نمی خواید ...
پدرم دوباره حالت غر زدن به خودش گرفت ...
- آخه کی با لباس کهنه میره سفر؟ ... که اومدی میگی لباس کهنه دارید بدید ...
سرش رو انداخت پایین که بره ... مادرم زیرچشمی ... نگاه تلخ معناداری به پدرم کرد ... و دنبال اون خانم بلند شد ...
- نگفتید بچه هاتون چند ساله ان؟ ...
با شرمندگی سرش رو آورد بالا ... چهره اش از اون حال ناراحت خارج شد ... با خوشحالی گفت ...
- دخترم از دخترتون بزرگ تره ... اما پسرم تقریبا هم قد و قواره پسر شماست ...
نگاهش روی من بود ... مادرم سرچرخوند سمت من ... سوئیچ ماشین رو برداشت و رفت سر ساک و پدرم همچنان غر می زد ...
سعید خودش رو کشید کنار من ...
- واقعا دلت میاد لباسی رو که خودت می پوشی بدی بره؟... تو مگه چند دست لباس داری که اونم بره؟ ... بابا رو هم که می شناسی ... همیشه تا مجبور نشه واست چیزی نمی خره ... برو یه چیزی به مامان بگو ... بابا دوباره باهات لج می کنه ها ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸
🌸🍃
@Ahmadmashlab1995
نظرات خود را راجع به داستان به آیدی زیر بفرسید
@Salar31
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
🌷| مادرش با رفتنش به #سوریه مخالفت میکرد یک روز جنایات داعش را در لپ تاپش به ما نشان داد بعد به مادرش گفت: هر سال روز #عاشورا برای عزاداری امام حسین(سلام الله علیه) میروی و گریه میکنی؟مادرش گفت: بله! روح الله گفت: مادر به حضرت زینب بگو برایت گریه میکنم ولی نمی گذارم پسرم بیاید...
در جواب اطرافیان که می گفتند: بچه ات کوچک است نرو! میگفت: زن و بچه برای #آزمایش است حتی در برابر گریه ها و بی تابی های #حنانه در بدرقه اش هم خودش را نگه داشت و اصلا پشت سرش را نگاه نکرد تا مبادا از رفتن منصرف شود...
#کلام_شهید : آخرتتان را به دنیای فانی نفروشید و بدانید در آنجا می خواهیم به خدا در قبال خون شهدا جواب پس دهیم؛ نکند شرمنده امام حسین(علیه السلام) شویم... |🌷
#راوی_پدر_شهید
#شهید_روح_الله_طالبی_اقدام
@AhmadMashlab1995