eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.4هزار دنبال‌کننده
16.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
145 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
📸 تصویر ویژه‌ای از حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در لباس اهالی سیستان و بلوچستان ⭐️ انتشار به مناسبت #هفته_وحدت اصلا آقامون ذاتا جذابن😍 🍃🌸 @Ahmadmashlab1995
🍃🌸 پرید اونکه بالش کمی زینبی بود خوشا دختری که دلش زینبی بود💔 نذار چادر از سر بیفته ، رها شه🌹 🍃 بذار آخرش با تموم شه🕊 ... (میترا) 🍃🌸 @Ahmadmashlab1995
حواستون به نمازتون باشه حواستون به دینتون باشه نمازرااول وقت وزیارت عاشورابخوانید اگرمااینکارروانجام ندهیم پس چه کسی اینکارو انجام دهد؟ قسمتی از وصیت نامه شهیداحمدمشلب @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آن شب قرار بود مصطفی تهران بمونه😍، عصر بود و من در اتاق عمليات نشسته بودم که ناگهان در🚪 باز شد و مصطفی وارد شد!😳 تعجب کرده بودم. منو نگاه👀 کرد و گفت: "مثل اينکه خوشحال نشدی ديدی من برگشتم‼️ من امشب برای شما برگشتم."😢 گفتم: "نه، تو هيچ وقت به خاطر من برنگشتی. برای کارت آمدی😑😒." با همون مهربونی☺ گفت: "... تو می دونی من در همه عمرم از هواپيمای خصوصی استفاده نکردم🛩 ولي امشب اصرار داشتم برگردم، با هواپيمای خصوصی اومدم که اينجا باشم."😌👌 گفتم: "مصطفی من عصر که داشتم کنار کارون قدم می زدم احساس کردم اينقدر دلم پُره که می خوام فرياد📢 بزنم. احساس کردم هر چی توی اين رودخانه فرياد بزنم📢، باز نمی تونم خودمو خالی کنم😭 اون قدر در وجودم عشق 💔بود که حتی تو اگر می آمدی نمی تونستی منو تسلی بدی."😒😰 خنديد😂 و گفت: "تو به عشقِ بزرگتر از من نياز داری و اون عشق خداست😌💙. بايد به اين مرحله از تکامل برسی که تو را جز خدا و عشق خدا 💙هيچ چيز راضی نکنه حالا من با اطمينان خاطر می تونم برم ...."😌 @AhmadMashlab1995
https://www.instagram.com/p/BMHsJQQjPYM/ 🎥صحبت های مادر شهید احمد مشلب
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷 #قسمت_هشتاد_و_دوم شرافت تمام وجودش می لرزید ... پیداش کردیم ... یه د
🌷 🌷 قسمت فصل عقرب شب، تمام مدت حرف های آقا مهدی توی گوشم تکرار می شد ... و یه سوال ... چرا همه این چیزهایی که توی ده روز دیدم و شنیدم ... در حال فراموش شدنه؟ ... ما مردم فوق العاده ای داشتیم که در اوج سختی ها و مشکلات ... فراتر از یک قهرمان بودند ... و اون حس بهم می گفت ... هنوز هم مردم ما ... انسان های بزرگی هستند ... اما این سوال، تمام ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود ... صادق که از اول شب خوابش برده بود ... آقا مهدی هم چند ساعتی بود که خوابش برده بود ... آقا رسول هم ... اما من خوابم نمی برد ... می خواستم شیشه ماشین رو بکشم پایین ... که یهو آقا رسول چرخید عقب ... اینجا فصل عقرب داره ... نمی دونم توی اون منطقه هستیم یا نه ... شیشه رو بده بالا ... هر چند فصلش نیست اما غیر از فصلش هم عقرب زیاده ... فکر کردم شوخی می کنه ... توی این مدت، زیاد من و صادق رو گذاشته بودن سر کار ... - اذیت نکنید ... فصل عقرب دیگه چیه؟ ... یه وقت هایی از سال که از زمین، عقرب می جوشه ... شب می خوابیدیم، نصف شب از حرکت یه چیزی توی لباست بیدار می شدی ... لای موهات ... روی دست یا صورتت ... وسط جنگ و درگیری ... عقرب ها هم حسابی از خجالت مون در می اومدن ... یکی از بچه ها خیز رفت ... بلند نشد ... فکر کردیم ترکش خورده ... رفتیم سمتش ... عقرب زده بود توی گردنش ... پیشنهاد می کنم نمازت رو هم توی ماشین بخونی ... شیشه رو دادم بالا و سرم رو تکیه دادم به پنجره ماشین ... و دوباره سکوت، همه جا رو فرا گرفت ... شب عجیبی بود ... ادامه دارد... 🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸 🍃🌸 @ahmadmashlab1995
🌷 🌷 قسمت پاک تر از خاک نفهمیدم کی خوابم برد ... اما با ضرب یه نفر به پنجره از خواب بیدار شدم ... یه نفر چند بار ... پشت سر هم زد به پنجره ... چشم هام رو باز کردم ... و چیزی نبود که انتظارش رو داشتم ... صورتم گر گرفت و اشک بی اختیار از چشمم😭 فرو ریخت ... آروم در ماشین رو باز کردم و پا روی اون خاک بکر گذاشتم ...👣 حضور برای من قوی تر از یک حس ساده بود ... به حدی قوی شده بود که انگار می دیدم ... و فقط یه پرده نازک، بین ما افتاده بود ... چند بار بی اختیار دستم رو بلند کردم، کنار بزنمش ... تا بی فاصله و پرده ببینم ... اما کنار نمی رفت ... به حدی قوی ... که می تونستم تک تک شون رو بشمارم ... چند نفر ... و هر کدوم کجا ایستاده ... پام با کفش ها غریبی می کرد ... انگار بار سنگین اضافه ای رو بر دوش می کشیدند ... از ماشین دور شده بودم که دیگه قدم هام نگهم نداشت ... مائیم و نوای بی نوایی ... بسم الله اگر حریف مایی ... نشسته بودم همون جا ... گریه می کردم😭 و باهاشون صحبت می کردم ... درد دل می کردم ... حرف می زدم ... و می سوختم ... می سوختم از اینکه هنوز بین ما فاصله بود... پرده حریری ... که نمی گذاشت همه چیز رو واضح ببینم ... شهدا🇮🇷👣 به استقبال و میزبانی اومده بودن ... ما اولین زائرهای اون دشت گمشده بودیم ... به خودم که اومدم ... وقت نماز شب بود ... و پاک تر از خاک اون دشت برای سجده ... فقط خاک کربلا بود ... وتر هم به آخر رسید ... - الهی عظم البلاء ... گریه می کردم😭 و می خوندم ... انگار کل دشت با من هم نوا شده بود ... سرم رو از سجده بلند کردم ... خطوط نور خورشید🏜 ... به زحمت توی افق دیده می شد ... ادامه دارد... 🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸 🍃🌸 @Ahmadmashlab1995
🌷 🌷 قسمت اولین قدم غیر قابل وصف ترین لحظات عمرم ... رو به پایان بود ... هوا گرگ و میش بود و خورشید ... آخرین تلاشش رو ... برای پایان دادن به بهترین شب تمام زندگیم ... به کار بسته بود ... توی حال و هوای خودم بودم که صدای آقا مهدی بلند شد ... - مهران ...😨 سرم رو بلند کردم ... با چشم های نگران بهم نگاه می کرد... نگاهش از روی من بلند شد و توی دشت چرخید ... رنگش پریده بود ... و صداش می لرزید ... حس می کردم می تونم از اون فاصله صدای نفس هاش رو بشنوم ... توی اون گرگ و میش ... به زحمت دیده می شد ... اما برعکس اون شب تاریک ... به وضوح های_استخوان رو می دیدم ... پیکرهایی که خاک و گذر زمان ... قسمت هایی از اونها رو مخفی کرده بود ... دیگه حس اون شبم ... فراتر از حقیقت بود ... از خود بی خود شدم ... اولین قدم رو که سمت نزدیک ترین شون برداشتم ... دوباره صدای آقا مهدی بلند شد ... با همه وجود فریاد زد ... همون جا وایسا ...🗣😰 پای بعدیم بین زمین و آسمان خشک شد ... توی وجودم محشری به پا شده بود ... از دومین فریاد آقا مهدی ... بقیه هم بیدار شدن ... آقا رسول مثل فنر از ماشین بیرون پرید ... چند دقیقه نشستم ... نمی تونستم چشم از بردارم ... اشک امانم نمی داد ...😭 صبر کن بیایم سراغت ... ترس، تمام وجودشون رو پر کرده بود ... علی الخصوص آقا مهدی که دستش امانت بودم ... از همون مسیری که دیشب اومدم برمی گردم ... گفتم و اولین قدم👣 رو برداشتم ... ادامه دارد... 🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸 🍃🌸 @Ahmadmashlab1995
🍃🌸 هرگاه شب جمعه شهدا را یاد کردید شهید نزد اباعبدالله شما را یاد می کند #بہ_یادتیم #بہ_یادمون_باش 🍃🌸@Ahmadmashlab1995
هدایت شده از سید محمد حکیمی
زیارت به نیابت غریب طوس💙🍃 صحن گوهرشاد🍃
🍃🌸 یادِگار ڪربلا یڪ عڪس بر دیوار هست بارها در عڪسِ بیـنِ قاب حس ڪردم تو را #اربابم_اباعبدلله 🍃🌸 @ahmadmashlab1995