🍃🌸
﷽
#سلام_ارباب✋
صبح اسٺ و السلام بر شاه بے ڪفن
روزم حسينے اسٺ از يُمن اين سلام
صلے علیڪ يا مقطوعُ بالسُّيوف
صلے علےالحسين هر لحظہ صبح و شام
#صباحکم_حسینی
🍃🌸
@ahmadmashlab1995
هدایت شده از KHAMENEI.IR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 نماهنگ| وحدت در دشوارترین میدانها
💗 روایت رهبرانقلاب از ماجرای نوجوان ۱۲ سالهی اهل سنت که در دفاع از جمهوری اسلامی در شلمچه به شهادت رسید
⚡️ بزرگترین خبر وحدت شیعه و سنی
❣ #هفته_وحدت
📥 سایر کیفیتها👇
http://farsi.khamenei.ir/video-content?id=38925
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
❤️امین روزها وقتے در طول روز به من زنگ میزد☎️ و میپرسید چه میکنے؟ اگر میگفتم #کارے را دارم انجام میدهم میگفت: «نمیخواهد بگذار کنار وقتے آمدم #باهم انجام میدهیم.»
❤️میگفتم: «چیزے نیست🚫،مثلاً فقط چند تکہ ظرف کوچک🍶 است» میگفت: «خب همان را بگذار وقتے #آمدم با هم میشوریم »
❤️مادرم همیشہ به او میگفت: «با این بساطے که شما پیش میروید #همسر شما حسابے تنبل میشود ها☺️ »
امین جواب میداد: «نه حاج خانم مگر زهرا #کلفت من است⁉️ زهرا #رئیس من است »
❤️بہ خانہ وه میآمد دستهایش را به علامت #احترام نظامے کنار سرش میگرفت و میگفت:" #سلام_رئیس"
#راوی_همسر_شهید
#شهید_امین_کریمی
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷 قسمت #هفتاد_و_نهم پس یا پیش؟ من و آقا رسول ... دو تایی زدیم زیر خنده .
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #هشتاد
شب خاطره
ماشین رو خاموش کردیم ... شب ... وسط بیابان ... سوز سردی می اومد ... صادق خوابش برد ... و آقا مهدی کتش رو انداخت رو ی پسرش ... و من، توی اون سکوت و تاریکی... غرق فکر بودم ... یاد آیه قرآن که می فرمود ... چه بسا کاری که ظاهر خوبی داره اما شر شما در اونه ...
- خدایا ... من درخواست اشتباهی داشتم و این گم شدن ... تاوان و بهای اشتباه منه؟ ... یا در این اومدن و گم شدن حکمتیه؟ ...
محو افکار خودم ... که آقا رسول و آقا مهدی ... شروع به صحبت کردن ... از خاطرات جبهه شون و کارهایی که کرده بودن ... و من در حالی که به در تکیه داده بودم ... محو صحبت هاشون شده بودم ... گاهی غرق خنده ... گاهی پر از سوز و اشک ...
آقا مهدی ... تلخ ترین خاطره اون ایام تون چیه؟ ...
هنوزم نمی دونم چی شد که اون شب ... این سوال رو پرسیدم ... یهو از دهنم پرید ... اما جوابش، غیر قابل پیش بینی بود ...
حالتش عوض شد ... توی اون تاریکی هم می شد ... بهم ریختن و خیس شدن چشم هاش رو دید ...
تلخ ترین خاطره ام ... مال جبهه نبود ... شنیدنش دل می خواد ... دیدن و تجربه کردنش ...
ساکت شد ...
من دلش رو دارم ... اما اگر گفتنش سخته ... سوالم رو پس می گیرم ...
سکوت عمیقی توی ماشین حاکم شد ...منماز اینکه چنین سوالی پرسیده بودم ... خودم رو سرزنش می کردم ... که...
- ظهر بود ... بعد از کلی کار ... خسته و کوفته اومدیم نهار بخوریم ... که باهامون تماس گرفتن ...
صداش بدجور شروع کرد به لرزیدن ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸
🍃🌸
@ahmadmashlab1995
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #هشتاد_و_یکم
مأموریت
اون ایام ... هر چند جمعیت خیلی از الان کمتر بود ... اما اتوبوس ها تعدادشون فوق العاده کم تر بود ... تهویه هم نداشتن ... هوا که یه ذره گرم می شد ... پنجره ها رو باز می کردیم ... با این وجود توی فشار جمعیت ... بازم هوا کم می اومد ... مردم کتابی می چسبیدن بهم ... سوزن می انداختی زمین نمی اومد ... می شد فشار قبر رو رسما حس کرد ...
ظهر بود ... مدرسه ها تعطیل کرده بودن ... که با ما تماس گرفتن ... وقتی رسیدیم به محل ...
اشک، امانش رو برید ...
یه نفر از پنجره ککتل مولوتف انداخته بود تو ... همه شون ایستاده ... حتی نتونسته بودن در رو باز کنن ... توی اون فشار جمعیت ... بدون اینکه حتی بتونن تکان بخورن ... زنده زنده سوخته بودن ... جزغاله شده بودن ... جنازه هاشون چسبیده بود بهم ... بچه ابتدایی هم توی اتوبوس بود ...
خیلی طول کشید تا آروم تر شد ... منم پا به پاشون گریه می کردم ...
بوی گوشت سوخته، همه جا رو برداشته بود ... جنازه ها رو در می آوردیم ... دیگه شماره شون از دست مون در رفته بود... دو تا رو میاوردیم بیرون ... محشر به پا می شد ... علی الخصوص اونهایی که صندلی هم آب شده بود و ریخته بود روشون ... یکی از بچه ها حالش خراب شده بود ... با مشت می زد توی سر خودش ...
فرداش حکم مأموریت اومد ... بهمون مأموریت دادن، طرف رو پیدا کنیم ...
نفس آقا مهدی که هیچ ... دیگه نفس منم در نمی اومد ...
پیداش کردید؟ ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸
🍃🌸
@Ahmadmashlab1995
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
#قسمت_هشتاد_و_دوم
شرافت
تمام وجودش می لرزید ...
پیداش کردیم ... یه دختر بود ... به زور سنش به 16 می رسید ...
یکم از تو بزرگ تر ...
نفسم بند اومد ... حس می کردم گردنم خشک شده ... چیزی رو که می شنیدم رو باور نمی کردم ...
خدا شاهده باورم نمی شد ... اون صحنه و جنازه ها می اومد جلوی چشمم ... بهش نگاه می کردم ... نمی تونستم باور کنم ... با همه وجود به زمین و زمان التماس می کردم... اشتباه شده باشه ...
برای بازجویی رفتیم تو ... تا چشمش به ما افتاد ... یهو اون چهره عادی و مظلوم ... حالت وحشیانه ای به خودش گرفت... با یه نفرت عجیبی بهم زل زد و گفت :😡
« اگر من رو تیکه تکیه هم بکنید ... به شما کثافت های آدم کش هیچی نمیگم ... من به آرمان های حزب خیانت نمی کنم ...»
می دونی مهران؟ ... اینکه الان شهرها اینقدر آرومه ... با وجود همه مشکلات و مسائل ... مردم توی امنیت زندگی می کنن ...
فقط به خاطر #خون_شهداست ... شرافت و هویت مردم هر جایی به خاکشه ... ولی شرافت این خاک به مردمشه ... جوون های مثل دسته گل ... که از عمر و جوونی شون گذشتن ...
این نامردها، شبانه می ریختن توی یه خونه ... فردا، ما می رفتیم جنازه تکه تکه شده جمع می کردیم ...
توی مشهد ... همون اوایل ... ریختن توی یکی از بیمارستان * ... بخش کودکان ... دکتر و پرستار و بچه های کوچیک مریض رو کشتن ...
نوزاد تازه به دنیا اومده رو توی دستگاه کشتن ... با ضرب ... سرم رو از توی سر بچه کشیده بودن... پوست سرش با سرم کنده شده بود ...
هر چند ، ماجرای مشهد رو فقط عکس هاش رو دیدم ... اما به خدا این خاطرات ... تلخ ترین خاطرات عمر منه ... سخت تر از دیدن شهادت و تکه تکه شدن دوست ها و همرزم ها ... و می دونی سخت تر از همه چیه؟ ... اینکه پسرت توی صورتت نگاه کنه و بگه ... مگه شماها چی کار کردید؟ ... می خواستید نرید ... کی بهتون گفته بود برید؟ ...
یکی از رفیق هام ... نفوذی رفته بود ... لو رفت ... جنازه ای به ما دادن که نتونستیم به پدر و مادرش نشون بدیم ...
ما برای #خدا رفتیم ... به خاطر خدا ... به خاطر دفاع از مظلوم رفتیم ...
#طلبی_هم_از_احدی_نداریم ...
اما به همون خدا قسم ... مگه میشه چنین جنایت هایی رو فراموش کرد؟ ... به همون خدا قسم ... اگه یه لحظه ... فقط یه لحظه ... وسط همین #آرامش ... مجال پیدا کنن ...
کاری می کنن #بدتر از گذشته ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸
🍃🌸
@Ahmadmashlab1995
🌸🌸🌸
وصیتنامهی یک خطی شهید :
|پیرو ولایت فقیہ باشید ؛
قیامت یقه تان را میگیـرم
اگر ولی فقیہ را تنها بگذارید|
#پاسدار_مدافع_حرم
#شهید_عارف_کایدخورده
🍃🌸
@Ahmadmashlab1995
🍃🌸
پرید اونکه
بالش کمی زینبی بود
خوشا دختری که
دلش زینبی بود💔
نذار چادر از سر بیفته ، رها شه🌹 🍃
بذار آخرش با #شهادت تموم شه🕊
#دخترها_هم_شهید_مےشوند...
#شهیده_زینب_کمایی (میترا)
🍃🌸
@Ahmadmashlab1995
#خاطرات_شهدا
آن شب قرار بود مصطفی تهران
بمونه😍،
عصر بود و من در اتاق عمليات
نشسته بودم که ناگهان در🚪
باز شد و مصطفی وارد شد!😳
تعجب کرده بودم.
منو نگاه👀 کرد و گفت:
"مثل اينکه خوشحال نشدی
ديدی من برگشتم‼️
من امشب برای شما برگشتم."😢
گفتم: "نه، تو هيچ وقت به خاطر
من برنگشتی. برای کارت
آمدی😑😒."
با همون مهربونی☺ گفت:
"... تو می دونی من در همه
عمرم از هواپيمای خصوصی
استفاده نکردم🛩 ولي امشب
اصرار داشتم برگردم،
با هواپيمای خصوصی اومدم که
اينجا باشم."😌👌
گفتم: "مصطفی من عصر که
داشتم کنار کارون قدم می زدم
احساس کردم اينقدر دلم پُره که
می خوام فرياد📢 بزنم.
احساس کردم هر چی توی اين
رودخانه فرياد بزنم📢، باز نمی
تونم خودمو خالی کنم😭
اون قدر در وجودم عشق 💔بود
که حتی تو اگر می آمدی نمی
تونستی منو تسلی بدی."😒😰
خنديد😂 و گفت: "تو به عشقِ
بزرگتر از من نياز داری و اون
عشق خداست😌💙.
بايد به اين مرحله از تکامل
برسی که تو را جز خدا و عشق
خدا 💙هيچ چيز راضی نکنه
حالا من با اطمينان خاطر می تونم
برم ...."😌
#شهيد_مصطفی_چمران
#راوی_همسر_شهید
@AhmadMashlab1995
https://www.instagram.com/p/BMHsJQQjPYM/
🎥صحبت های مادر شهید احمد مشلب
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷 #قسمت_هشتاد_و_دوم شرافت تمام وجودش می لرزید ... پیداش کردیم ... یه د
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #هشتاد_و_سوم
فصل عقرب
شب، تمام مدت حرف های آقا مهدی توی گوشم تکرار می شد ... و یه سوال ... چرا همه این چیزهایی که توی ده روز دیدم و شنیدم ... در حال فراموش شدنه؟ ... ما مردم فوق العاده ای داشتیم که در اوج سختی ها و مشکلات ... فراتر از یک قهرمان بودند ... و اون حس بهم می گفت ... هنوز هم مردم ما ... انسان های بزرگی هستند ... اما این سوال، تمام ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود ...
صادق که از اول شب خوابش برده بود ... آقا مهدی هم چند ساعتی بود که خوابش برده بود ... آقا رسول هم ...
اما من خوابم نمی برد ... می خواستم شیشه ماشین رو بکشم پایین ... که یهو آقا رسول چرخید عقب ...
اینجا فصل عقرب داره ... نمی دونم توی اون منطقه هستیم یا نه ... شیشه رو بده بالا ... هر چند فصلش نیست اما غیر از فصلش هم عقرب زیاده ...
فکر کردم شوخی می کنه ... توی این مدت، زیاد من و صادق رو گذاشته بودن سر کار ...
- اذیت نکنید ... فصل عقرب دیگه چیه؟ ...
یه وقت هایی از سال که از زمین، عقرب می جوشه ... شب می خوابیدیم، نصف شب از حرکت یه چیزی توی لباست بیدار می شدی ... لای موهات ... روی دست یا صورتت ... وسط جنگ و درگیری ... عقرب ها هم حسابی از خجالت مون در می اومدن ... یکی از بچه ها خیز رفت ... بلند نشد ... فکر کردیم ترکش خورده ... رفتیم سمتش ... عقرب زده بود توی گردنش ... پیشنهاد می کنم نمازت رو هم توی ماشین بخونی ...
شیشه رو دادم بالا و سرم رو تکیه دادم به پنجره ماشین ... و دوباره سکوت، همه جا رو فرا گرفت ...
شب عجیبی بود ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸
🍃🌸
@ahmadmashlab1995
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #هشتاد_و_چهارم
پاک تر از خاک
نفهمیدم کی خوابم برد ...
اما با ضرب یه نفر به پنجره از خواب بیدار شدم ... یه نفر چند بار ... پشت سر هم زد به پنجره ... چشم هام رو باز کردم ... و چیزی نبود که انتظارش رو داشتم ...
صورتم گر گرفت و اشک بی اختیار از چشمم😭 فرو ریخت ... آروم در ماشین رو باز کردم و پا روی اون خاک بکر گذاشتم ...👣
حضور برای من قوی تر از یک حس ساده بود ...
به حدی قوی شده بود که انگار می دیدم ...
و فقط یه پرده نازک، بین ما افتاده بود ... چند بار بی اختیار دستم رو بلند کردم، کنار بزنمش ... تا بی فاصله و پرده ببینم ... اما کنار نمی رفت ... به حدی قوی ... که می تونستم تک تک شون رو بشمارم ... چند نفر ... و هر کدوم کجا ایستاده ...
پام با کفش ها غریبی می کرد ...
انگار بار سنگین اضافه ای رو بر دوش می کشیدند ...
از ماشین دور شده بودم که دیگه قدم هام نگهم نداشت ...
مائیم و نوای بی نوایی ... بسم الله اگر حریف مایی ...
نشسته بودم همون جا ... گریه می کردم😭 و باهاشون صحبت می کردم ... درد دل می کردم ... حرف می زدم ... و می سوختم ...
می سوختم از اینکه هنوز بین ما فاصله بود... پرده حریری ... که نمی گذاشت همه چیز رو واضح ببینم ...
شهدا🇮🇷👣 به استقبال و میزبانی اومده بودن ...
ما اولین زائرهای اون دشت گمشده بودیم ...
به خودم که اومدم ... وقت نماز شب بود ...
و پاک تر از خاک اون دشت برای سجده ... فقط خاک کربلا بود ...
وتر هم به آخر رسید ...
- الهی عظم البلاء ...
گریه می کردم😭 و می خوندم ... انگار کل دشت با من هم نوا شده بود ... سرم رو از سجده بلند کردم ...
خطوط نور خورشید🏜 ... به زحمت توی افق دیده می شد ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸
🍃🌸
@Ahmadmashlab1995
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #هشتاد_و_پنجم
اولین قدم
غیر قابل وصف ترین لحظات عمرم ... رو به پایان بود ...
هوا گرگ و میش بود و خورشید ... آخرین تلاشش رو ... برای پایان دادن به بهترین شب تمام زندگیم ... به کار بسته بود ...
توی حال و هوای خودم بودم که صدای آقا مهدی بلند شد ...
- مهران ...😨
سرم رو بلند کردم ... با چشم های نگران بهم نگاه می کرد... نگاهش از روی من بلند شد و توی دشت چرخید ...
رنگش پریده بود ... و صداش می لرزید ... حس می کردم می تونم از اون فاصله صدای نفس هاش رو بشنوم ...
توی اون گرگ و میش ... به زحمت دیده می شد ...
اما برعکس اون شب تاریک ...
به وضوح #تکه های_استخوان رو می دیدم ... پیکرهایی که خاک و گذر زمان ... قسمت هایی از اونها رو مخفی کرده بود ...
دیگه حس اون شبم ... فراتر از حقیقت بود ...
از خود بی خود شدم ... اولین قدم رو که سمت نزدیک ترین شون برداشتم ... دوباره صدای آقا مهدی بلند شد ... با همه وجود فریاد زد ...
همون جا وایسا ...🗣😰
پای بعدیم بین زمین و آسمان خشک شد ... توی وجودم محشری به پا شده بود ...
از دومین فریاد آقا مهدی ... بقیه هم بیدار شدن ...
آقا رسول مثل فنر از ماشین بیرون پرید ...
چند دقیقه نشستم ... نمی تونستم چشم از #استخوان_شهدا بردارم ...
اشک امانم نمی داد ...😭
صبر کن بیایم سراغت ...
ترس، تمام وجودشون رو پر کرده بود ... علی الخصوص آقا مهدی که دستش امانت بودم ...
از همون مسیری که دیشب اومدم برمی گردم ...
گفتم و اولین قدم👣 رو برداشتم ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸
🍃🌸
@Ahmadmashlab1995
هدایت شده از KHAMENEI.IR
⭐ سخننگاشت | بسیج جناحی نیست؛ بسیج لشگر انقلاب است
🔻 رهبرانقلاب: #بسیج مال انقلاب است، بسیج جناحی نیست؛ #بسیج_لشگر_انقلاب_است. اگر دوگانگیای وجود داشته باشد، دوگانگی انقلابی و ضدانقلابی است. ۹۵/۹/۳
🌷 #هفته_بسیج
💻 @Khamenei_ir
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷 قسمت #هشتاد_و_پنجم اولین قدم غیر قابل وصف ترین لحظات عمرم ... رو به پای
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #هشتاد_و_ششم
دست های خالی
با هر قدمی که برمی داشتم ...
اونها یک بار، مرگ رو تجربه می کردن ... اما من خیالم #راحت بود ...
اگر قرار به رفتن بود... کسی نمی تونست جلوش رو بگیره ...
اونهایی که دیشب بیدارم کردن و من رو تا اونجا بردن ... و گم شدن و رفتن ما به اون دشت ... هیچ کدوم بی دلیل و حکمت نبود...
چهره آقا رسول از عصبانیت سرخ و برافروخته😡 بود ...
سرم رو انداختم پایین ... هیچ چیزی برای گفتن نداشتم ...
خوب می دونستم از دید اونها ... حسابی گند زدم ... و کاملا به هر دوشون حق می دادم ...
اما احدی دیشب ... و چیزی که بر من گذشته بود رو ... #باور_نمی کرد ...
آقا رسول با عصبانیت بهم نگاه می کرد ... تا اومد چیزی بگه...
آقا مهدی، من رو محکم گرفت توی بغلش ... عمق فاجعه رو ... تازه اونجا بود که درک کردم ... قلبش به حدی تند می زد که حس می کردم ... الان قفسه سینه اش از هم می پاشه ...
تیمم کرد و ایستاد کنار ماشین ... و من سوار شدم ...
آخر بی شعورهایی روانی ...
چند لحظه به صادق نگاه کردم ... و نگاهم برگشت توی دشت ...
ایستاده بودن بیرون و با هم حرف می زدن ... هوا کاملا روشن شده بود ... که آقا مهدی سوار شد ...
_پس شهدا چی؟ ...
نگاهش سنگین توی دشت چرخید ...
_با توجه به شرایط ... ممکنه میدون مین باشه ... هر چند هیچی معلوم نیست ... دست خالی نمیشه بریم جلو ... برای در آوردن پیکرها باید زمین رو بکنیم ... اگر میدون مین〰 باشه ... یعنی زیر این خاک، حسابی آلوده است ... و زنده موندن ما هم تا اینجا معجزه ... نگران نباش ... به بچه های تفحص ... موقعیت اینجا رو خبر میدم ...
آقا رسول از پشت سر، گرا می داد ... و آقا مهدی روی رد چرخ های دیشب ... دنده عقب برمی گشت ...
و من با چشم های خیس از اشک ... محو تصویری بودم که لحظه به لحظه ... محو تر می شد ...😭
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸
🍃🌸
@Ahmadmashlab1995