#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهید مدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_سی_و_چهار
بهم حمله کرد
در حالی که داد می زد و اون جملات رو تکرار می کرد و اشک می ریخت … حمله کرد سمت من 😡😠… چند تا مشت و لگد که بهم زد … یقه اش رو گرفتم و چسبوندمش به دیوار…😑
با صدای بلند گریه می کرد و می گفت … "چرا با من این کار رو می کنی؟"😭…
آروم کردنش فایده نداشت … سرش داد زدم …
"این آینده توئه … آینده ایه که خودت انتخاب کردی … ازش ترسیدی؟… آره وحشتناکه … فکر کردی چی میشی؟ …
تو یه احمقی که در بهترین حالت، یه گارسون توی بالای شهر یا یه خدمتکار هتل یا چیزی توی همین مایه ها میشی … اگرم یه آشغال عشق اسلحه بشی و شانس بیاری پلیس…..."
یقه اش رو ول کردم …
"می خوای امریکایی باشی؟ … آره این آمریکاست … جایی که یا باید پول و قدرت و ثروت داشته باشی یا مثل سیاستمدارها و امثال اونها توی سیستم، خودت رو جا کنی … یا اینکه درس بخونی و با تلاش زیاد، خودت رو توی سیستم بهره کشی، بکشی بالا …..."
"می خوای آمریکایی باشی باش … اما یه آشغال به درد نخور نباش😏
… این کشور 300 میلیون نفر جمعیت داره …
فکر می کنی چند درصدشون اون بالان؟ …
فکر می کنی چند نفر از این پایین تونستن خودشون رو بکشن بالا؟…
حتی اگر یه زندگی عادی و متوسط بخوای، باید واسش تلاش کنی … مسلمون ها رو نمی دونم اما بقیه باید 18 سالگی خونه رو ترک کنن و جدا زندگی کنن … 2 سال بیشتر وقت نداری…
بخوای درس بخونی یا بخوای بری سر کار … واقعا فکر کردی می خوای چه کار کنی؟" ..
و اون فقط گریه می کرد .
بهش آرام بخش دادم …
تمام شب رو خوابید اما خودم نتونستم…
نشسته بودم و نگاهش می کردم …
زندگی مثل یه فیلم جلوی چشمم پخش می شد … هیچ وقت، هیچ کسی دستش رو برای کمک به من بلند نکرده بود …
فردا صبح، با روشن شدن آسمون رفتم ماشین رو آوردم … جز چند تا خراش جزئی سالم بود …
راه افتادیم …
توی مسیر خیلی ساکت بود … بالاخره سکوت رو شکست ..
– چرا این کار رو کردی؟ …
زیر چشمی نگاهش کردم …
"به خاطر تو نبود … من به پدرت بدهکار بودم … لیاقتش بیشتر از داشتن پسری مثل توئه"😏😒…
– تو چی؟ لابد لیاقتش آدمی مثل توئه…😏
زدم بغل … بعد از چند لحظه …
– من 13 سالم بود که خیابون خواب شدم …
بچه که بودم دلم می خواست دکتر بشم … درس می خوندم، کار می کردم …
از خواهر و برادرهام مراقبت می کردم …
می خواستم از توی اون کثافت خودم و اونها رو بیرون بکشم اما بدتر توش غرق شدم …
هیچ وقت دلم نمیخواست اون طوری زندگی کنم … دیدن حنیف و پدر تو، تنها شانس کل زندگی من بود … .
رسوندمش در خونه … با ترمز ماشین، حاجی سریع از خونه اومد بیرون … مشخص بود تمام شب، پشت پنجره، منتظر ما کشیک می کشیده … .😨😧
وقتی احد داشت پیاده می شد … رو کرد به من … پدرم همیشه میگه:
"توی زندگی چیزی به اسم شانس وجود نداره … زندگی ترکیب اراده ما و خواست خداست" 😌…
اینو گفت و از ماشین پیاده شد …
#ادامه_دارد...
@AhmadMashlab1995
#حدیث_مهدوی
#نرم_افزار_جامع_مهدویت
کلام امام زمان
ای شیعه ما
ما از لغزشهايي که از شما سر مي زند از وقتي که بسياري از شما ميل به بعضي از کارهاي ناشايسته اي نموده اند که نيکان گذشته از آنها احتراز مي نمودند و پيماني که از آنها براي توجه به خداوند و دوري از زشتي ها گرفته شده و آنها آن را پشت سر انداخته اند اطلاع داريم.
توقيع به شيخ مفيد
@AhmadMashlab1995
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهیدمدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_سی_و_پنج
من گاو نیستم
برگشتم خونه …
تمام مدت، جمله احد توی ذهنم می چرخید … یه لحظه به خودم اومدم … "استنلی، اگر واقعا چیزی به اسم شانس وجود نداشته باشه … یعنی …
تمام اتفاقات زندگیم … آیات قرآن" …
بلند شدم و با عجله رفتم سراغ قرآن📖 … دوباره برش داشتم و شروع کردم به خوندن … از اول، این بار با دقت … .
شب شده بود … بی وقفه تا شب فقط قرآن خونده بودم … بدون آب، بدون غذا … بستمش … ولو شدم روی تخت و قرآن رو گذاشتم روی سینه ام …
"ما دست شما رو می گیریم"…
"شما رو تنها نمی گذاریم" …
"هدایت رو به سوی شما می فرستیم" …
"اما آیا چشمی برای دیدن و درک کردن نعمت های خدا هست"…
"آیا شما هدایت رو می پذیرید یا چشم هاتون رو به روی اونها می بندید"….
تازه می تونستم خدا رو توی زندگیم ببینم 🙃…
اشک قطره قطره از چشم هام پایین می اومد … من داشتم خدا رو می دیدم … نعمت ها … و هدایتش رو … برای اولین بار توی زندگیم خدا رو حس می کردم …😭
نزدیک صبح رفتم جلوی در … منتظر شدم … بچه ها یکی یکی رفتن مدرسه … مادرشون اونها رو بدرقه کرد و برگشت داخل … بعد از کلی دل دل کردن …
رفتم زنگ در رو زدم … حاج آقا اومد دم در … نگاهش سنگین بود … .
– احد حالش چطوره؟🤔 …
– کل دیروز توی اتاقش بود … غذا هم نخورد … امروز، صبح زود، رفت مدرسه … از دیروز تا امروز فقط یه جمله حرف زد… موقع رفتن بهم گفت "معذرت می خوام" … .😔
– متاسفم …
مکث کرد … حس کردم زمان خوبی برای حرف زدن نیست… سرم رو پایین انداختم و خداحافظی کردم …👋
– استنلی … شبیه آدمی نیستی که برای احوال پرسی اومده باشه …😕
چرخیدم سمتش … "هیچی، فقط اومده بودم بگم … من، گاو نیستم … یعنی … دیگه گاو نیستم"…
.
حال احد کم کم خوب شد … برای اولین بار که با پدرش اومد مسجد، بچه ها ریختن دورش … پسر حاجی بود … .😍
من سمت شون نمی رفتم … تا اینکه خود احد اومد سراغم … .
– میگن عشق و نفرت، دو روی یه سکه است … فکر کنم دشمنی و برادری هم همین طوره … خندید و گفت … حاضرم پدرم رو باهات شریک بشم … .😉
خنده ام گرفت😄 …
ما دو تا، رفیق و برادر هم شدیم … اونقدر که پاتوق احد، خونه من شده بود …
و اینکه اون روز چه اتفاقی افتاده بود، مدت ها مثل یه راز بین ما دو تا باقی موند …🙃
البته بهتره بگم من جرات نمی کردم به حاجی بگم پسرش رو کجاها برده بودم … و چه بلایی سرش آورده بودم😬 …
سال 2011، مراسم تشرف من به اسلام انجام شد😇 …
اکثر افراد بعد از تشرف اسم شون رو عوض می کردن و یه اسم اسلامی انتخاب می کردن …
اما من این کار رو نکردم … من، توی زندگی قبلی آدم درستی نبودم … هر چند عوض شده بودم اما دلم نمی خواست کسی من رو با نام بزرگ ترین بندگان مقدس خدا صدا کنه … من لیاقتش رو نداشتم… .😔
اون روز، من تمام خاطراتم رو از بچگی برای حاجی تعریف کردم … و اون با چشم های پر از اشک گوش می داد …😔
بلند شد و پیشونی من رو بوسید …
– استنلی … تو آدم بزرگی هستی … که از اون زندگی، تا اینجا اومدی 😊…
خدا هیچ بنده ای رو تنها نمی گذاره و دست هدایتش رو سمت اونها می گیره … اما اونها بی توجه به لطف خدا، بهش پشت می کنن😔 …
خدا عهد کرده، گناه افرادی که از صمیم قلب ایمان میارن و به سوی اون برمی گردن رو می بخشه و گذشته شون رو پاک می کنه … هرگز فراموش نکن … دست تو، توی دست خداست …
#ادامه_دارد...
@AhmadMashlab1995
🌸🍃
پر مےڪشد دلم بہ #هواے_حرم حسین
دارم بہ اشتیاقِ شما مےپرم حسین
خورشید از حوالے گنبد طلوع ڪرد
صبح اسٺ و باز نامِ تو را مےبرم #حسین
#صلےالله_علیڪ_یااباعبدالله🌷
#یا_حسین_جان❣
🍃🌸
@ahmadmashlab1995
💠پَـــنـــد نــٰـامــہء شٌــــهَــــداء " ۴ "💠
🌹شهید مدافع حرم عبدللّه باقری🌹
🍂برایم شب هفت و چهلم نگیرید
و هزینه اش را به فقرا بدهید... .
پیراهنی که با آن برای امام حسین ع عزاداری کرده ام را روی پیکرم داخل قبربگذارید.
قطره با وصلش به دریا جزئی از دریاست پس
شأن یک عبد حسین از صد نفر بالاتر است🍂
✅ #پند_نامه_شهداء
✅ #شهید_عبدلله_باقری
✅ #تلنگر
✅ #حسین_جان
🌿🌺 @AhmadMashlab1995🌺🌿
💠پَـــنـــد نــٰـامــہء شٌــــهَــــداء 💠
🌹شهید مدافع حرم عبدللّه باقری🌹
🍂برایم شب هفت و چهلم نگیرید
و هزینه اش را به فقرا بدهید... .
پیراهنی که با آن برای امام حسین ع عزاداری کرده ام را روی پیکرم داخل قبربگذارید.
قطره با وصلش به دریا جزئی از دریاست پس
شأن یک عبد حسین از صد نفر بالاتر است🍂
✅ #پند_نامه_شهداء
✅ #شهید_عبدلله_باقری
✅ #تلنگر
✅ #حسین_جان
🌿🌺 @AhmadMashlab1995🌺🌿
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهیدمدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_سی_و_پنج من گاو نیستم ب
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_سی_و_شش
اولین نماز
چند هفته، حفظ کردن نماز و تمرینش طول کشید😅 … تک تک جملات عربی رو با ترجمه اش حفظ کرده بودم … کلی تمرین کردم … سخت تر از همه تلفظ بود🙄 …
گاهی از تلفظ هام خنده ام می گرفت … خودم که می خندیدم بقیه هم منفجر می شدن😂😂😂 …
می خواستم اولین نماز رو توی خونه خودم بخونم … تنها …
از لحظه ای که قصد کردم … فشار سنگینی شروع شد … فشاری که لحظه لحظه روی قفسه سینه ام بیشتر می شد😣 …
وضو گرفتم …
سجاده رو پهن کردم …
مهر رو گذاشتم …
دستم رو بالا آوردم …
نیت کردم و … الله اکبر گفتم …
هر بخش رو که انجام می دادم همه گذشته ام جلوی چشمم می اومد …
صحنه های گناه و ناپاک🔥 …
هر لحظه فشار توی قلبم سنگین تر می شد … تا جایی که حس می کردم الان روح از بدنم خارج میشه … تک تک سلول هام داشت متلاشی می شد😫😩 … بین دو قطب مغناطیسی گیر کرده بودم و از دو طرف به شدت بهم فشار می اومد … انگار دو نفر از زمین و آسمان، من رو می کشیدند😰 …
چند بار تصمیم گرفتم، نماز رو بشکنم و رها کنم … اما بعد گفتم … نه استنلی … تو قوی تر از اینی … می تونی طاقت بیاری … ادامه بده … تو می تونی …
وقتی نماز به سلام رسیده بود … همه چیز آرام شد …
آرام آرام …
الله اکبرهای آخر رو گفتم اما دیگه جانی در بدن نداشتم … همون جا کنار مهر و سجاده ام افتادم … خیس عرق، از شدت فشار و خستگی خوابم برد …
از اون به بعد، هرگز نمازم ترک نشد … در هر شرایطی اول از همه نمازم رو می خوندم😍 …
حدود هفت ماه از مسلمان شدنم می گذشت …
صبح عین همیشه رفتم سر کار … ولی مشتری اون روز خیلی خاص بود … آدمی که در بخش بزرگی از خاطرات قبلم شریک بود… .😔
– اوه … مرد … باورم نمیشه … خودتی استنلی؟ … چقدر عوض شدی ….🤔😳
کین بود … اومد سمتم … نمی دونستم باید از دیدن یه دوست قدیمی بعد از سیزده، چهارده خوشحال باشم یا نه؟… .
بعد از کار با هم رفتیم کافه … شروع کرد از زندگی و دزدی های مسلحانه و بزرگش، دلالی و قاچاق اجناس مسروقه تعریف کردن … خیلی خودش رو بالا کشیده بود … .😏
– هی استنلی، شنیده بودم رفتی توی کار مواد و خوب خودت رو کشیدی بالا اما فکرش رو هم نمی کردم یه روزی استنلی بزرگ رو گوشه یه تعمیرگاه ببینم که داره ماشین بقیه رو درست می کنه … همیشه فکر می کردم تو زودتر از من به پول و ثروت میرسی … شایدم من یه روز ماشین تو رو درست می کردم😁😏 …
نفس عمیقی کشیدم …
+ولی من از این زندگی راضیم 😌…
– دروغ میگی … تو استنلی هستی … یادته چطور نقشه می کشیدی؟ … تو مغز خلاف بودی … هیچ کدوم به گرد پات هم نمی رسیدیم … شنیده بودم بعد از ورود به اون باند، خیلی زود خودت رو بالا کشیده بودی و با بزرگ ترها می پریدی … حالا می خوای باور کنم پاک شدی و کشیدی کنار؟ … اصلا از پس زندگیت برمیای؟😏 …
– هی گارسن … دو تا دام پریگنون🍷 …
نگاه عمیقی بهش کردم و به طعنه گفتم😏 … پولدار شدی … ماشین خریدی … شامپاین 300 دلاری می خوری … بعد رو کردم به گارسن … من فقط لیموناد می خورم 🍸…
– لیموناد چیه ؟ … مهمون منی … نیم خیز شد سمتم … برگرد پیش ما … تو برای این زندگی ساخته نشدی استنلی😉…
کلافه شده بودم … یه حسی بهم می گفت دیدن کین بعد از این همه سال اصلا جالب نیست😑 …
شروع کرد از کار بزرگش تعریف کردن … پول و ثروت … و نقشه دقیق و حساب شده ای که کشیده بود … نقشه ای که واقعا وسوسه انگیز بود 😈…
🔵🔵پ.ن:
بنده از نویسنده داستان پرسیدم که چرا برای استنلی خواندن نماز اینقدر سخت بود ایشون فرمودند به خاطر اینکه استنلی حرامزاده بوده و شیطان مستقیما در بسته شدن نطفه ش نقش داشته.
وقتی چنین افرادی از صف شیطون جدا میشن و میخوان کار خوبی انجام بدن براشون خیلی خیلی سخته ، چون براشون یه جنگ محسوب میشه با شیطان .. به هر میزان که قدرت روحی شون قوی تر باشه و عمق مسیر توبه بیشتر باشه فشار بیشتری رو تجربه می کنن چون کل صفوف شیطان برای برگشت اونها تجهیز میشن…
#ادامه_دارد...
@AhmadMashlab1995
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
💠به معنای واقعی اهل کار و عمل بود
🔻مردِ کار
🌷زیاد درباره کارش از او سوال نمیکردم اما میدانستم که #پرکار است. به قول خودمان توی کار اهل دودَر کردن نبود. کارش را واقعا #دوست داشت.
🌷وقتی تهران باهم بودیم، از تماسهای تلفنی زیاد، از چشمهایش که اغلب #بیخواب و سرخ بود، از اکتفا کردنش گاهی به دو سه ساعت خواب در شبانهروز، از صبح خیلی زود سرکار رفتنهایش یا گاهی دوسه روز خانه نرفتنش، میدیدم که چطور برای کارش #مایه میگذارد.
🌷در یکی از جلسات اداری در محل کارش به فرماندهی مستقیمش اصرار کرده بود که روزهای #جمعه کارش تعطیل نشود. در آن جلسه این موضوع را به #تصویب رسانده بود.
🌷 #کمردرد شدیدی پیدا کرده بود؛طوری که وقتی برمیگشت نمیتوانست پشت فرمان بنشیند.
میگفت: آنجا برای این کمردرد رفتم دکتر، مُسَکّنی بهم زد که گفت این مُسَکن فیل را از پا میاندازد؛ ولی فرقی به حال کمردرد من نکرد.
🌷سفر آخر را هم باهمین کمردرد رفت و در عملیاتی که به #شهادت رسید، جلیقهی #ضدگلوله را بهخاطر وزن آن به تن نکرده بود. محمودرضا در حد خودش #حق_مجاهدت و کار #برای_انقلاب را ادا کرد و رفت.
🌷من اعتقاد دارم #شهادتش، #مزد_پرکاریاش بود.
#شهید_مدافع_حرم_محمودرضا_بیضایی
#سالگرد_شهادت
@AhmadMashlab1995
#یا_زهرا_سلام_الله_علیها
خودش را
محسنش را
هر چه دارد مےدهد زهرا
فقط کافےست پایِ مرتضایش در میان باشد
من یک زِرِه برای جهازش فروختم
او عزم جزم کرده بمیرد برای من😭
@AhmadMashlab1995
🌸🍃
تا شنیدم که حسین است عزیز زینب
وسط روضه زدم جار... "حسین را عشق است"
دور ارباب بگردند همه سیارات
ذکر سیارهی سیار "حسین را عشق است"
بر لب میثم تمار بود نام حبیب
ذکر میثم به سرِ دار "حسین را عشق است"
به گمانم که ملاقات کنی حیدر را
گربگویی صد و ده بار "حسین را عشق است"
#صلےالله_علیڪ_یااباعبدالله
🍃🌸
@AHMADMASHLAB1995
از عملیاتها ڪه برمے گـــــشتیم ؛
همه نیروها معمولا شدیدا خسته بودند ،
به محض رسیدن به مقر همه بچه ها براے استراحت
مے رفتند و سرگرم ڪار خودشان بودند ...
اما با اینڪه " شـــــهید زارع " پا به پاے
بچه ها مےجنگید و مثل بقیه مهمات حمل ڪرده
و دست و پایش تاول زده بود ...
تازه شروع مےکرد ؛
ڪمڪ به رزمنده ها و براشون غذا مے آورد ،
وسایل استراحت واستحمامشان را آماده مےڪرد ...
هميشه دوست داشت در ڪمڪ ڪردن به ديگران
در صف اول باشد و بتواند
مشڪلات ديگران را حل كند ...
🎤همرزم شهید
🌷" شـــــهید عـــــبدالصالح زارع "🌷
#ڪجایند_مردان_بے_ادعا
#سبـــــڪ_زندگـــــے_شهـــــدا
🍃🌸
@ahmadmashlab1995
#دلنوشته
تعجب ندارد از این کہ حالِ دلم گرفتہ است!
مگر مےشود تو داغدار باشے و
من، آرام و قرار داشته باشم؟!
امام زمانم!
امروز ختم «اَمَّن یُجیب» مےگیرم،
شاید حالِ مادر خوب شد...
مادرے کہ همہ خیرات "حیدر" است؛
هم پهلویش شکستہ
هم دلش
و هم محسناش را...
مادرے که براے جد شما بوے بھشت مےداد و مےفرمود:
هر کس این فرد را مےشناسد، کہ مےشناسد،
و هر کس نمےشناسد، بداند کہ این، "فاطمه" است.
او پارهے تن و قلب و روح من است.
هر کس او را بیازارد، مرا آزرده
و هر کس مرا بیازارد، خدا را آزرده است.
راستے! رسولخدا یک حرف را مگر چند بار باید مےگفتند؟!!!
۔۔۔دریغا که چراغ خانه مولا رو بہ خاموشے است ....
_______________
با اذن امام عصر علیه السلام وارد بر ایام عزای فاطمیه میشویم!
و برای ظهور منتقم مادر دعا میکنیم!
▪️آجَرَكَ الله يا بَقِيَّةَ الله في مُصيبَةِ جَدَّتِكَ الصِّدّيقَةِ الشَّهيدَةِ فاطِمَةالزَّهراء
➖➖▪️
الا کہ صاحب عزاے تمام غم هایی!
دوباره فاطمیہ آمده؛ نمےآیی؟!
😔😔😔😭
@Ahmadmashlab1995
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
جشن تولد يكی از #دوستامون بود😃☝️
تصميم گرفتيم #با هم بريم و براش كادو بخريم🎁
بهش يكی از بهترين #پاساژ_هارو برای خريد معرفی كردم که اونجا بريم😀
اما #مخالفت كرد و ازم خواست كه بریم به يكی از همین مغازه های #اطراف 🙁✌️
#وقتی رسيديم ديدم چهرش درهم رفته و #سرش پايينه😞
ازش سوال كردم اتفاقی افتاده؟
گفت دلم ميگيره #وقتی جوونا رو به این شکل ميبينم ...😔
ديدم نگاهش به #اون سمت خيابون رفت ... چند دختر و پسر مشغول شوخی باهم و #حركات سبكانه ای بودن😓
دستش رو روی شونه ام گذاشت وگفت #بريم🚶🚶
داخل مغازه رفت #و سريع چيزی برای هديه انتخاب كرد و #برگشتيم👌
توی ماشين سرش پايين بود و زياد #حرف نميزد😞 مگر اينكه من باهاش صحبت ميكردم و اون #پاسخ می داد ...
شب موقعی كه #ميخواستيم به مهمونی بريم ناگهان جلوی در خونمون ديدمش😳 پرسيدم اينجا چيكار ميكنی؟من فكر #ميكردم تو رفتی‼️
گفت من #نميام‼️
ولی از طرف من #هديه رو بهش بده🎁 و بهش تبريك بگو👌
ازش #علت اينكار رو سوال كردم ،گفت شنيدم جايی كه #تولد رو گرفته اند🎉🎈 مكان مناسبی برای شركت #ما نيست☝️ ما آبروی #حزب_الله و جوانان اين #راهيم اونوقت خودمون نامش رو خراب كنيم؟!
#شهید_جهاد_مغنیه
@AhmadMashlab1995