eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.4هزار دنبال‌کننده
16.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
145 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃 در مظلومیت امام علی علیه السلام همین بس است... #غدیری_ام #امیرالمومنین #ولایت #بیعت #اول_مظلوم_عالم 🌸🍃 @AHMADMASHLAB1995
#خواهر است دلتنگ‌ات مےشود #وقتے نباشے.. اما مادر برایش داستان کربلارا گفته بدرقهٔ #علےاڪبر جوان را در ظهر عاشورا... شاید هم #روضهٔ وداع آرامش کند 🌷 @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸خواب امیرالمؤمنین حضرت علی (ع) 🌸 #پیشنهـــــــاد_مطالعـــــــــه #خواب_امام_علی_ع #شهید_حمزه_خسروی 🍃روزی پس از ادای نماز صبح،رو به یکی از برادران روحاني میکند و مبپرسد: "حاج آقا !! اگر کسی خواب #امام_علی_(ع) رو ببیند چه تعبیری دارد؟" روحانی در پاسخ میگوید: "باید دید چه خوابی دیده و ماجرا چگونه بوده است " شهید خسروی دیگر چیزی نمیگوید. اما دوساعت بعددر یکی از محورهای عملیاتی با #فرقی_شکافته همچون مولایش علی (ع) به دیدار حضرتش شتافت و رستگار شد... 🍃 🍃🌺شهید حمزه خسروی برادر فرمانده شهید محسن خسروی🍃🌺 فرزند: خان میرزا متولد: 1343 محل تولد: کازرون تاریخ شهادت: 1363/11/7 محل شهادت: شوش مزار مطهر: کازرون بهشت زهرا ✅مطالب جذاب شهدایی در کانال #شهیدBMWسوار @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✫⇠اینک شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_منوچهر_مدق قسمت :4⃣2⃣ 💞{ﺑﺎﯾﺪ ﺧﺪاﺣﺎﻓﻈﯽ ﻣﯽﮐﺮد. وﻗﺖ زﯾﺎدي ﻧﺪاﺷﺖ، اﻣﺎ ﺳﺎ
✫⇠اینک شوڪران ✫⇠ قسمت :5⃣2⃣ 💞 {رزﻣﻨﺪه ﮐﻮﻟﻪ اش را اﻧﺪاﺧﺘﻪ ﺑﻮد روي دوﺷﺶ و ﺧﺴﺘﻪ و ﺗﻨﻬﺎ از ﮐﻨﺎر ﭘﯿﺎده رو ﻣﯽ رﻓﺖ. اﺣﺴﺎس ﻣﯽ ﮐﺮد ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻧﺰدﯾﮏ اﺳﺖ. ﺷﺎﯾﺪ آﻣﺪه ﺑﺎﺷﺪ. ﺣﺘﯽ ﺻﺪاﯾﺶ را ﺷﻨﯿﺪ. راﻫﺶ را ﮐﺞ ﮐﺮد ﺑﻪ ﻃﺮف ﺧﺎﻧﻪي ﭘﺪر ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ. در را ﺑﺎز ﮐﺮد. ﭘﻮﺗﯿﻦ ﻫﺎ ي ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﮐﻪ دم در ﻧﺒﻮد. از ﭘﻠﻪ ﻫﺎ ﺑﺎﻻ رﻓﺖ.ﺗﻮي اﺗﺎق ﮐﺴﯽ ﻧﺒﻮد، اﻣﺎ ﺑﻮي ﺗﻨﺶ را ﺧﻮب ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺧﺖ. ﺣﺘﻤﺎ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺖ ﻏﺎﻓﻠﮕﯿﺮش ﮐﻨﺪ.ﺗﺎ ﭘﺮده ي ﭘﺸﺖ در را ﮐﻨﺎر زد،ﯾﮏ دﺳﺘﻪ ﮔﻞ آﻣﺪ ﺑﯿﺮون، از ﻫﻤﺎن دﺳﺘﻪ ﮔﻞ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻣﯽ ﺧﺮﯾﺪ. از ﻫﺮ ﮔﻞ ﯾﮏ ﺷﺎﺧﻪ. ﺧﻮﺷﺤﺎل ﺑﻮد ﮐﻪ ﺑﻪ دﻟﺶ اﻋﺘﻤﺎد ﮐﺮده و آﻣﺪه آﻧﺠﺎ. } 💞 ﺳﻪ ﻣﺎه ﻧﯿﺎﻣﺪﻧﺶ را ﺑﺨﺸﯿﺪم ﭼﻮن ﺑﻪ ﻗﻮﻟﺶ ﻋﻤﻞ ﮐﺮده ﺑﻮد. ﺑﺎ آﻗﺎي اﺳﻔﻨﺪﯾﺎري ﺷﻮش ﺧﺎﻧﻪ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ. ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎن ﺗﻮي ﺷﻮش دو ﺗﺎ اﺗﺎق داﺷﺖ. اﺗﺎق ﺟﻠﻮﯾﯽ ﺑﺰرﮔﺘﺮ و روﺷﻦ ﺗﺮ ﺑﻮد. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ وﺳﺎﯾﻠﻤﺎن را ﮔﺬاﺷﺘﻪ ﺑﻮد ﺗﻮي اﺗﺎق ﮐﻮﭼﮏ ﺗﺮ. ﮔﻔﺖ"اﯾﻦ ﻫﺎ ﺗﺎزه ازدواج ﮐﺮده اﻧﺪ. ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺧﺎﻧﻤﺶ ﻧﯿﺎﻣﺪه ﺟﻨﻮب.ﮔﻔﺘﻢ دﻟﺶ ﻣﯽ ﮔﯿﺮد.ﺣﺎﻻ ﺗﻮ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺑﮕﻮﯾﯽ، ﻫﻤﺎن ﮐﺎر را ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ." ﻣﻦ ﻣﻮاﻓﻖ ﺑﻮدم. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﭼﻬﺎرﺗﺎ ﺟﻌﺒﻪ ي ﻣﻬﻤﺎت آورده ﺑﻮد ﮐﻪ ﺑﻪ ﺟﺎي ﮐﻤﺪ اﺳﺘﻔﺎده ﮐﻨﯿﻢ. دو ﺗﺎ ﺑﺮاي ﺧﻮدﻣﺎن، دو ﺗﺎ ﺑﺮاي آﻧﻬﺎ. ﺗﻮي ﺟﻌﺒﻪ ﻫﺎ ﮐﺎﻏﺬ آﻟﻤﯿﻨﯿﻮﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪه ﺑﻮد ﮐﻪ ﺑﺮاده ﻫﺎي ﭼﻮب ﻧﺮﯾﺰد. 💞 روز ﺑﻌﺪ آﻗﺎي اﺳﻔﻨﺪﯾﺎر ي ﺑﺎ ﺧﺎﻧﻤﺶ آﻣﺪ و ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ رﻓﺖ. ﺗﺎ ﺧﯿﺎﻟﺶ راﺣﺖ ﻣﯽ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ، ﻣﯽ رﻓﺖ.آﻗﺎي اﺳﻔﻨﺪﯾﺎري دو ﺳﻪ روز ﺑﻌﺪ رﻓﺖ و ﻣﺎ ﺳﻪ ﺗﺎ ﻣﺎﻧﺪﯾﻢ. ﺳﺮ ﺧﻮدﻣﺎن را ﮔﺮم ﻣﯽ ﮐﺮدﯾﻢ. ﯾﺎ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﻮدﯾﻢ با بسیج یا حرم داﻧﯿﺎل ﻧﺒﯽ. ﺗﻮي ﺧﺎﻧﻪ ﻫﻢ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮن ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻣﯽ ﮐﺮدﯾﻢ. ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮن آﻧﺠﺎ ﺑﻐﺪاد را راﺣﺖ ﺗﺮ از ﺗﻬﺮان ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺖ. ﻣﯽ رﻓﺘﻢ ﺑﺎﻻي ﭘﺸﺖ ﺑﺎم، آﻧﺘﻦ را ﺗﻨﻈﯿﻢ ﻣﯽ ﮐﺮدم. ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺑﺎم راه ﻧﺪاﺷﺘﯿﻢ. ﯾﮏ ﻧﺮدﺑﺎن ﺑﻮد ﮐﻪ ﭼﻨﺪ ﭘﻠﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻧﺪاﺷﺖ. از ﻫﻤﺎن ﻣﯽ رﻓﺘﻢ ﺑﺎﻻ. ﯾﮑﯽ از ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﻫﺎ اﺳﺮا را ﻧﺸﺎن ﻣﯽ داد، ﺑﺮاي ﺗﺒﻠﯿﻐﺎت. اﺳﻢ ﺑﻌﻀﯽ اﺳﺮا و آدرﺳﺸﺎن را ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻨﺪ و ﺷﻤﺎره ي ﺗﻠﻔﻦ ﻣﯽ دادﻧﺪ. اﺳﻢ و ﺷﻤﺎره ﺗﻠﻔﻦ را ﻣﯽ نوﺷﺘﯿﻢ و زﻧﮓ ﻣﯽ زدﯾﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻮاده ﻫﺎﺷﺎن. دو ﺗﺎﯾﯽ ﺳﺘﺎد اﺳﺮا راه اﻧﺪاﺧﺘﻪ ﺑﻮدﯾﻢ. ﺗﻠﻔﻦ ﻧﺪاﺷﺘﯿﻢ، ﻣﯽ رﻓﺘ ﯿﻢ ﻣﺨﺎﺑﺮات زﻧﮓ ﻣﯽ زدﯾﻢ. ﺑﻌﻀ ﯽ وﻗﺖ ﻫﺎ ﺑﻪ ﻣﺎدرم ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻢ اﯾﻦ ﮐﺎر را ﺑﮑﻨﺪ. اﺳﻢ و ﺷﻤﺎره ﻫﺎ را ﻣﯽ دادﯾﻢ و او ﺧﺒﺮ ﻣﯽ داد ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻮاده ﻫﺎﺷﺎن. 💞وﻗﺘﯽ ﺷﻮﻫﺮ ﻫﺎﻣﺎن ﻧﺒﻮدﻧﺪ اﯾﻦ ﮐﺎرﻫﺎ را ﻣﯽ ﮐﺮدﯾﻢ. وقتی ﻣﯽ آﻣﺪﻧﺪ، ﺗﺎ ﻧﺼﻔﻪ ﺷﺐ ﻣﯽ رﻓﺘﯿﻢ ﺣﺮم، ﻫﺮﭼﻪ ﺑﻠﺪ ﺑﻮدﯾﻢ ﻣﯽ ﺧﻮاﻧﺪﯾﻢ. ﻣﯽ داﻧﺴﺘﯿﻢ ﻓﺮدا ﺑﺮوﻧﺪ، ﺗﺎ ﻫﻔﺘﻪ ي ﺑﻌﺪ ﻧﻤﯽ ﺑﯿﻨﯿﻤﺸﺎن.ﭼﻨﺪ روز ﻫﻢ ﻣﺎدرم ﺑﺎ ﺧﻮاﻫﺮﻫﺎ و ﺑﺮادرﻫﺎﯾﻢ آﻣﺪﻧﺪ ﺷﻮش. ﺧﺒﺮ آﻣﺪﻧﺸﺎن را آﻗﺎي اﺳﻔﻨﺪﯾﺎر ي بهم داد یک آن به دلم افتاد نکند می خواهند بیایند من را برگردانن... ادامه دارد...✒️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✫⇠اینک شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_منوچهر_مدق قسمت :5⃣2⃣ 💞 {رزﻣﻨﺪه ﮐﻮﻟﻪ اش را اﻧﺪاﺧﺘﻪ ﺑﻮد روي دوﺷﺶ و ﺧﺴﺘ
قسمت : 2⃣6⃣ 🌲🌲 هول شدم. حالم به هم خورد. آقاي اسفندیاري زود دکتر آورد بالاي سرم.. دکتر گفته بود باردارم. به منوچهر خبر داده بود و منوچهر خودش را رساند. سر راهش از دوکوهه یک دسته شقایق وحشی چیده بود آورده بود. آن شب منوچهر ماند .نمی گذاشت از جا بلند شوم. لیوان آب راهم می داد دستم. نیم ساعت به نیم ساعت می رفت یک چیزي می خرید می آمد. یک لباس لیمویی دخترانه هم خرید. منوچهر سر هر دوتا بچه میدانست خدا بهمان چه میدهد. خیلی با اطمینان می گفت. ظهر فردا دیگر نمی توانست بنشیند. گفت: "می روم حرم". خلوتی می خواست که خودش را خالی کند. می گفت: " دلم طاقت نمی آورد.شاید بعد، خودم سختی بکشم، ولی دلم خنک می شود که قشنگ بچه ها را بوسیده ام، بغل گرفته ام، باهاشان بازي کرده ام. " دست روي بچه ها بلند نمی کرد. به من می گفت: " اگر یک تلنگر بزنی، شاید خودت یادت برود ولی بچه ها توي ذهنشان می ماند براي همیشه. " باهاشان مثل آدم بزرگ حرف میزد. وقتی می خواست غذاشان بدهد، می پرسید می خواهند بخورند.سر صبر پا به پاشان راه می رفت و غذا را قاشق قاشق می گذاشت دهانشان. از وقتی هدي به دنیا آمد دیگر نرفتیم منطقه. علی همان سال رفت مدرسه. عملیات کربلاي پنج، حاج عبادیان هم شهید شد. منوچهر و حاجی خیلی به هم نزدیک بودند، مثل مرید و مراد. حاجی وقتی می خواست قربان صدقه ي منوچهر برود میگفت: " قربان بابات بروم. " منوچهر بعد از او شکسته شد. تا آخرین روز هم که می پرسیدي سخت ترین روز دوران جنگ برایت چه روزي بود؟ می گفت: روز شهادت حاج عبادیان. راه می رفت و اشک می ریخت و آه می کشید. دلش نمی خواست برود منطقه و جاي خالی حاجی را ببیند. منوچهر توي عملیات کربلاي پنج بد جوري شیمیایی شد. تنش تاول می زد و از چشم هاش آب می آمد، اما چون با گریه هایی که می کرد همراه شده بود نمی فهمیدم. شهادت هاي پشت سر هم و چشم انتظاري این که کی نوبت ما می رسد و موشک باران تهران افسرده ام کرده بود. می نشستم یک گوشه. نه اشتها داشتم، نه دست و دلم به کاري می رفت. منوچهر نبود. تلفنی بهش گفتم می ترسم. گفت: " این هم یک مبارزه است. فکر کرده اي من نمی ترسم؟ " منوچهر و ترس؟ توي ذهنم یک قهرمان بود. گفت: " آدم هر چه قدر طالب شهادت باشد، زندگی را هم دوست دارد.همین باعث ترس می شود.فقط چیزي که هست ما دلمان را می سپاریم به خدا. " حرف هاش آنقدر آرامشم داد که بعد از مدت ها جرات کردم از پیش پدر و مادرم بروم خانه ي خودمان. ⏪⏪ادامه دارد..... @AHMADMASHLAB1995
زمین را از صفا زیور ببندید به اوج آسمان اختر ببندید به مژگان خاک این ره را زدایید بر آن بال ملائک را گشایید @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دل به طهورای ولایت برید حاجت خود به باب حاجت برید نگویم این را که خدا عالم است باب حوائج به خدا کاظم است @AHMADMASHLAB1995