eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.4هزار دنبال‌کننده
16.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
145 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
❣ #مهـديـا... منتظـرانت همـہ در تاب و تبنـد همـہ ی اهل جهـان ، جملـہ گرفتار شبنـد چـو بيايـی غـم و ظلمـت بـرود از عالـم شـاد گردد دل آنان ڪہ گرفتـار غمنـد... @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️مادران دو شهید حزب الله لبنان که در حمله چند شب قبل رژیم صهیونیستی به شهادت رسیدن، دارن به همدیگه دلداری میدن. یکی‌شون به دیگری میگه: "می‌دونی پسرامون الان کجان؟ پیش حسین علیه السلام.. @AhmadMashlab1995
✍ #وصیت_نامہ_شهدا 🔰 #مسجد 🌸 مهمتـریـن و بهتریـن عامل ڪہ باعـث شـد من راهــم را پیـدا ڪنـم ، حضـور در مسجــد بـود . 🌹 #شهیـد_عباسعلـے_آورجـہ @AHMADMASHLAB1995
💠 کاش خودخواهی به جای «لذت» درد داشت! مرضهاى روانى اگر درد داشت باز جاى شكر بود، بالاخره انسان را به معالجه و درمان وامى‏داشت؛ ولى چه توان كرد كه اين امراض خطرناك درد ندارد. مرض غرور و خودخواهى بي درد است. معاصى ديگر بدون ايجاد درد قلب و روح را فاسد مى‏سازد. اين مرضها نه تنها درد ندارد، بلكه ظاهر لذتبخشى نيز دارد: مجالس و محافلى كه به غيبت مى‏گذرد خيلى گرم و شيرين است! حب نفس و حب دنيا كه ريشه همه گناهان است لذتبخش مى‏باشد! کتاب جهاد اکبر،صفحه 52 🌷 اللهم عجل لولیک الفرج 🌷 💕 🌻 @AHMADMASHLAB1995
مجری جلسه گفت:اکنون #دکتر_رجایی با شما سخن میگوید پشت تربیون که قرارگرفت بعداز یاد نام خداگفت: عزیزان ! اول بدانید که #من_دکتر_نیستم شهید رجائی قابل توجه برخی ها 🌿🌺 @AHMADMASHLAB1995
💔 نزدیکیِ این کویر، آبادی هست از عالم غیب، دست امدادی هست روزی که پزشکها جوابت کردند لبخند بزن؛ پنجره فولادی هست @AHMADMASHLAB1995
سلام برای تبادل به آیدی زیر پیام بدین @SALAR31
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#اینک_شوکران قسمت 3⃣6⃣ منوچهر را با خودش مقایسه می کردم. روزهایی که به شوخی دستم را می بردم لاي
قسمت 3⃣7⃣ این شاید ها براي من باید بود. می دیدم منوچهر چطور آب میشود. از اثر کورتن ها ورم کرده بود، اما دو سه هفته که رادیوتراپی کرده بود آن قدر سبک شده بود که می توانستم به تنهایی بلندش کنم. حاضر نبودم ثانیه اي از کنارش جم بخورم. میخواستم از همه ي فرصت ها استفاده کنم. دورش بگردم. می ترسیدم از فردا که نباشد و غصه بخورم چرا لیوان آب را زودتر دستش ندادم. چرا از نگاهش نفهمیدم درد دارد. "" یک عمر نوکرش هستم یک تارموي فرشته را نمی دهم به دنیا."" تا آخر هر چه سختی بود با یک نگاه می رفت. همین که جلوي همه بر می گشت میگفت، خستگی هام را می برد. میدیدم محکم پشتم ایستاده. هیچ وقت بامنوچهر بودن برایم عادت نشد. گاهی یادمان می رفت چه شرایطی داریم. بدترین روزها را با هم خوش بودیم. از خنده و شوخی اتاق را می گذاشتیم روي سرمان. یک جوك گفت. از همان سفارشی ها که روزي سه بار برایش می گفت. منوچهر مثلا اخم هایش را کرد توي هم و جلوي خنده اش را گرفت. فرشته گفت: "این جور وقتها چقدر قیافه ات کریه می شود. و منوچهر پقی خندید. " خانوم من، چرا گیر می دهی به مردم؟ خوب نیست این حرف ها. " بارها شنیده بود. براي اینکه نشان دهد درس هاي اخلاقش را خوب یاد گرفته، گفت: "یک آدم خوب..... " اما نتوانست ادامه دهد. به نظرش بی مزه شد. گفت: " تو که مال هیچ جا نیستی. حتی نمی توانی ادعا کنی یک مدق خالص هستی. از خون همه ي هم ولایت هات بهت زده اند." و منوچهر گفت: "عوضش یک ایرانی خالصم." به همه چیز دقیق بود، حتی توي شوخی کردن. به چیز هایی توجه می کرد و حساس بود که تعجب می کردم. گردش که می خواستیم برویم اولین چیزي که بر می داشت کیسه ي زباله بود. مبادا جایی که می رویم سطل نباشد یا چیزي که می خوریم آشغالش آب داشته باشد. همه چیز پیش او قدر واندازه داشت. حتی حرف زدنش. اما من پر حرفی می کردم. می ترسیدم در سکوت به چیزي فکر کند که من وحشت داشتم. نمی گذاشتم وصیت بنویسد. می گفتم: " تو با زندگی و رفتارت وصیت هات را کرده اي. از مال دنیا هم که چیزي نداري....." به همه چیز متوسل می شدم که فکر رفتن را از سرش دور کنم. همان روزها بود که از تلویزیون آمدند خانه مان. از منوچهر خواستند خاطراتش را بگوید که یک برنامه بسازند. منوچهر هم گفت. دو سه ماه خبري از پخش برنامه نشد. می گفتند کارمان تمام نشده. یک شب منوچهر صدام زد. تلویزیون برنامه اي از شهید مدنی نشان می داد. از بیمارستان تا شهادت و بعد تشییعش را نشان داد. گفت: " حالا فهمیدم. اینها منتظرند کار من تمام شود » او هم جانباز شیمیایی بود. منوچهر چشمهایش پر از اشک شد. دستش را آورد با تاکید به من گفت: " اگر این بار زنگ زدند بگو بدترین چیز این است که آدم منتظر مرگ کسی باشد تا ازش سوژه درست کند » هیچ وقت بخشیدنی نیست فرشته هم نمی توانست ببخشد. هرچیزي که منوچهر را می آزرد، او را بیشتر آزار می داد. انگار همه غریبه شده بودند. چه قدر بهش گفته بود گله کند و حرف هایش را جلوي دوربین بگوید. هیچ نگفت. اما فرشته توقع داشت روز جانباز از بنیاد یکی زنگ بزند و بگوید یادشان هست. چه قدر منتظر مانده بود. همه جا را جارو کشیده بود. پله ها را شسته بود. دستمال کشیده بود. میوه ها را آماده چیده بود و چشم به راه تا شب مانده بود، فقط به خاطر منوچهر که فکر نکند فراموش شده. نمی خواست منوچهر غم این را داشته باشد که کاري از دستش بر نمی آید، که زیادي است. نمی خواست بشنود کاش ما همه رفته بودیم ما را بیندازید توي دریاچه ي نمک، نمک شویم. اقلا به یک دردي بخوریم. همه ي ناراحتیش می شد یک حلقه اشک توي چشمش و سکوت می کرد. ⏪⏪ادامه دارد...... @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#اینک_شوکران قسمت 3⃣7⃣ این شاید ها براي من باید بود. می دیدم منوچهر چطور آب میشود. از اثر کورتن ه
قسمت 3⃣8⃣ من اما وظیفه ي خودم می دانستم که حرف بزنم، اعتراض کنم، داد بزنم توي بیمارستان ساسان که " چرا تابلو می زنید اولویت با جانبازان است اما نوبت ما را می دهید به کس دیگر و به ما می گویید فردا بیایید." "چرا باید منوچهر آن قدر وسط راهرو بیمارستان بقیۀ الله بماند براي نوبت اسکن که ریه هایش عفونت کند و چهار ماه به خاطرش بستري شود." منوچهر سال هفتاد و سه رادیو تراپی شد، تا سال هفتاد و نه نفس عمیق که می کشید می گفت :" بوي گوشت سوخته را از دلم حس می کنم. " " اگر جاي تو بودم حاضر بودم بمیرم از درد اما معتاد نشوم" این درد ها را می کشید اما توقع نداشت این حرفها را از یک دوست بشنود. منوچهر دوست نداشت ناله کند، راضی می شد به مرفین زدن و من دلم می گرفت این حرف ها را کسی می زد که نمی دانست جبهه کجاست و جنگ یعنی چه. دلم می خواست با ماشین بزنم پاش را خرد کنم ببیند می تواند مسکن نخورد و دردش را تحمل کند؟ ما دو سال درخانه هاي سازمانی حکیمیه زندگی می کردیم. از طرف نیروي زمینی یک طبقه را بهمان دادند. ماشین را فروختیم، یک وام از بنیاد گرفتیم و آن جا را خریدیم. دور و برمان پر از تپه و بیابان بود. هواي تمیزي داشت. منوچهر کمتر از اکسیژن استفاده می کرد. بعد از ظهرها با هم می رفتیم توي تپه ها پیاده روي. یک گاز سفري و یک اجاق کوچک و ماهیتابه اي که به اندازه ي دو تا نیمرو درست کردن جا داشت خریدیم. با یک کتري و قوري کوچک و یک قمقمه. دوتایی می رفتیم پارك قیطریه. مثل دوران نامزدي. بعضی شب ها چهار تایی می رفتیم پارك قیطریه. براي علی و هدي دوچرخه خریده بود.پشت دوچرخه ي هدي را می گرفت و آهسته می برد و هدي پا می زد تا دوچرخه سواري یاد گرفت. اگر حالش بد می شد می ماندیم چیکار کنیم زمستان هاي سردي داشت. آن قدر که گازوییل یخ می زد. سختمان بود. پدرم خانه اي داشت که رو به راهش کردیم و آمدیم یک طبقه اش نشستیم. فریبا و جمشید طبقه ي دوم و ما طبقه ي سوم آن خانه. منوچهر دوست داشت به پشت بام نزدیک باشد. زیاد می رفت آن بالا. دست هایش را دور دست منوچهر که دوربین را جلوي چشمش گرفته بود و آسمان را تماشا می کرد، حلقه کرد.. گفت: " من ازاین پشت بام متنفرم. ما را از هم جدا می کند. بیا برویم پایین." نمی توانست ببیند آسمان و پرواز چند پرنده منوچهر را بکشد بالا و ساعت ها نگهش دارد. منوچهر گفت: "دلم می خواهد آسمان باز شود و من بالاتر را ببینم همچین دوربینی وجود ندارد » فرشته شانه هایش را بالا انداخت. منوچهر گفت: " چرا هست. باید دلم را بسازم، اما دلم ضعیف است. " فرشته دستش را کشید و مثل بچه هاي بهانه گیر گفت: " من این حرف ها سرم نمی شود. فقط می بینم این جا تو را از من دور می کند، همین. بیا برویم پایین " منوچهر دوربین را از جلوي چشمش برداشت و دستش را روي گره دست فرشته گذاشت و گفت: " هر وقت دلت برایم تنگ شد بیا این جا.من آن بالا هستم." دلم که می گیرد، می روم روي پشت بام. از وقتی منوچهر رفت تا یک سال آرامش نشستن نداشتم. مدام راه می رفتم. به محض این که می رفتم بالا کمی که راه می رفتم، می نشستم روي سکو و آرام می شدم، همان که منوچهر رویش می نشست. روبروي قفس کبوتر ها می نشست، پاهایش را دراز می کرد و دانه می ریخت و کبوتر ها می آمدند روي پایش می نشستند و دانه برمی چیدند. کبوتر ها سفید سفید بودند یا یک طوق گردنشان داشتند. از کبوتر هاي سیاه و قهوه اي خوشش نمی آمد. می گفتم: "تو از چی این پرنده ها خوشت می آید؟ " می گفت: " از پروازشان " چیزی که مثل مرگ دوست داشت لمسش کند. ⏪⏪ادامه دارد... @AHMADMASHLAB1995