🌸🍃🌸🍃
#داستان_پندآموز
استادی با شاگردش از باغى ميگذشت ..
چشمشان به يک کفش کهنه افتاد.
شاگرد گفت گمان ميکنم اين کفشهاي کارگرى است که در اين باغ کار ميکند . بيا با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببينيم و بعد کفشها را پس بدهيم و کمى شاد شويم ..!
استاد گفت چرا براى خنده خود او را ناراحت کنيم؛ بيا کارى که ميگويم انجام بده و عکس العملش را ببين!
مقدارى پول درون آن قرار بده ..
شاگرد هم پذيرفت و بعد از قرار دادن پول ، مخفى شدند.
کارگر براى تعويض لباس به وسائل خود مراجعه کرد و همينکه پا درون کفش گذاشت متوجه شيئى درون کفش شد و بعد از وارسى ، پول ها را ديد.
با گريه فرياد زد : خدايا شکرت !
خدايی که هيچ وقت بندگانت را فراموش نميکنى ..
ميدانى که همسر مريض و فرزندان گرسنه دارم و در این فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رويی به نزد آنها باز گردم و همينطور اشک ميريخت ..
استاد به شاگردش گفت: هميشه سعى کن براى خوشحاليت ببخشى نه بستانی ..
@DastaneRastan_ir
🌸🍃🌸🍃
#داستان_پندآموز
امام صادق (ع) با بعضی از اصحاب برای تسلیت به خانه یکی از خویشاوندان میرفتند. در بین راه بند کفش امام صادق (ع) پاره شد به طوری که کفش به پا، بند نمیشد.
امام کفش را به دست گرفتند و با پای برهنه به راه افتاند.
ابن ابی یعفور - که از بزرگان و صحابه آن حضرت بود - فوراً کفش خویش را از پا درآورد، بند کفش را باز و دست خود را به طرف امام (ع) دراز کرد تا آن بند را به امام (ع) بدهد که امام با کفش برود و خودش با پای برهنه راه برود.
امام با حالت خشمناک روی خویش را از عبدالله برگرداند و به هیچ وجه حاضر نشد آن را بپذیرد و فرمودند: «اگر یک سختی برای کسی پیش آید، خود آن شخص، از همه به تحمل آن سختی اولیتر است. معنا ندارد که حادثهای برای یک نفر پیش بیاید و دیگری متحمل رنج بشود.»
@DastaneRastan_ir
🌸🍃🌸🍃
#داستان_پندآموز
امام صادق (ع) با بعضی از اصحاب برای تسلیت به خانه یکی از خویشاوندان میرفتند. در بین راه بند کفش امام صادق (ع) پاره شد به طوری که کفش به پا، بند نمیشد.
امام کفش را به دست گرفتند و با پای برهنه به راه افتاند.
ابن ابی یعفور - که از بزرگان و صحابه آن حضرت بود - فوراً کفش خویش را از پا درآورد، بند کفش را باز و دست خود را به طرف امام (ع) دراز کرد تا آن بند را به امام (ع) بدهد که امام با کفش برود و خودش با پای برهنه راه برود.
امام با حالت خشمناک روی خویش را از عبدالله برگرداند و به هیچ وجه حاضر نشد آن را بپذیرد و فرمودند: «اگر یک سختی برای کسی پیش آید، خود آن شخص، از همه به تحمل آن سختی اولیتر است. معنا ندارد که حادثهای برای یک نفر پیش بیاید و دیگری متحمل رنج بشود.»
@DastaneRastan_ir
🌸🍃🌸🍃
#احسن_القصص
#داستان_پندآموز
💎امام صادق (ع) با بعضی از اصحاب برای تسلیت به خانه یکی از خویشاوندان میرفتند. در بین راه بند کفش امام صادق (ع) پاره شد به طوری که کفش به پا، بند نمیشد.
امام کفش را به دست گرفتند و با پای برهنه به راه افتاند.
ابن ابی یعفور - که از بزرگان و صحابه آن حضرت بود - فوراً کفش خویش را از پا درآورد، بند کفش را باز و دست خود را به طرف امام (ع) دراز کرد تا آن بند را به امام (ع) بدهد که امام با کفش برود و خودش با پای برهنه راه برود.
امام با حالت خشمناک روی خویش را از عبدالله برگرداند و به هیچ وجه حاضر نشد آن را بپذیرد و فرمودند: «اگر یک سختی برای کسی پیش آید، خود آن شخص، از همه به تحمل آن سختی اولیتر است. معنا ندارد که حادثهای برای یک نفر پیش بیاید و دیگری متحمل رنج بشود.»
📚بحارالانوار
#داستان_پندآموز
🌹حکایتی خواندنی و بسیار زیبا🌹
دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی كار می كردند :
كه یكی از آنهاازدواج كرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود .
شب كه می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می كردند . یك روز برادر مجرد با خودش فكر كرد و گفت :
(( درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم . من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می كند . ))
بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت .
در همین حال برادری كه ازدواج كرده بود با خودش فكر كرد و گفت :(( درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم . من سر و سامان گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نكرده و باید آینده اش تأمین شود . ))
بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت .
سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند كه چرا ذخیره گندمشان همیشه با یكدیگر مساوی است . تا آن كه در یك شب تاریك دو برادر در راه انبارها به یكدیگر برخوردند . آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن كه سخنی بر لب بیاورند كیسه هایشان را زمین گذاشتند و یكدیگر را در آغوش گرفتند.
خوبی هیچوقت دردنیاوآخرت ازبین نمی رود...
✅از "خوب" به "بد"رفتن به فاصله لذته پريدن از يک نهر باريک است اما براي برگشتن بايد از اقيانوس گذشت.
#داستان_پندآموز
🌹موعظه #صاحب_دل🌹
گویند : صاحب دلى ، براى #اقامه #نماز به مسجدى رفت. نمازگزاران ، همه او را شناختند ؛ پس ، از او خواستند که پس از نماز ، بر منبر رود و پند گوید. پذیرفت.
نماز جماعت تمام شد. چشم ها همه به سوى او بود. مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست.
بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود. آن گاه خطاب به جماعت گفت :
مردم! هر کس از شما که مى داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد ، برخیزد! کسى برنخاست. گفت :
حالا هر کس از شما که خود را آماده #مرگ کرده است ، برخیزد !
باز کسى برنخاست. گفت : شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید ؛ اما براى رفتن نیز آماده نیستید
💜💥اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ
💚⭐️وآلِ مُحَمَّدٍ
♥️🌙وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
#داستان_پندآموز
🌹حکایتی خواندنی و بسیار زیبا🌹
دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی كار می كردند :
كه یكی از آنهاازدواج كرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود .
شب كه می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می كردند . یك روز برادر مجرد با خودش فكر كرد و گفت :
(( درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم . من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می كند . ))
بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت .
در همین حال برادری كه ازدواج كرده بود با خودش فكر كرد و گفت :(( درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم . من سر و سامان گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نكرده و باید آینده اش تأمین شود . ))
بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت .
سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند كه چرا ذخیره گندمشان همیشه با یكدیگر مساوی است . تا آن كه در یك شب تاریك دو برادر در راه انبارها به یكدیگر برخوردند . آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن كه سخنی بر لب بیاورند كیسه هایشان را زمین گذاشتند و یكدیگر را در آغوش گرفتند.
خوبی هیچوقت دردنیاوآخرت ازبین نمی رود...
✅از "خوب" به "بد"رفتن به فاصله لذته پريدن از يک نهر باريک است اما براي برگشتن بايد از اقيانوس گذشت.
🌸🍃🌸🍃
#داستان_پندآموز
ترمذی (tarmazi) عارفی بود.
از همسرش پرسیدند، در خانه شیخ بر شما خشمگین میشود؟
همسرش گفت:
اگر ما خطا کنیم، محبت خود بر ما زیادتر میکند و شب و روز گریه میکند و میگوید: خدایا من تو را آزردم که اهل و عیالم مرا آزار میدهند. یقین تو خیر محضی و من فرمان تو نبردم که آنها فرمان من کنون نمیبرند.
در اتاقی رفته و توبه میکند و ما را دعای خیر میکند، با دیدن حال او، ما نیز پی به اشتباه خود برده و توبه کرده و سمت او برای عذرخواهی میرویم.
روزی شیخ پسرش را برای نماز صبح، بیدار کرد و پسرش بیدار نشد. پدر سخت دلگیر شده و در گوشهای اشک ریخت. پسر چون این حالت پدر دید، دست پدر بوسید و عذر خواست. شیخ گریست و گفت: ناراحتی من از تو نیست پسرم، من خطایی کردهام که تو کنون خطا میکنی. و بر نماز کاهلی کردی، بر حال خود گریه میکنم، نه نافرمانی تو!
@DastaneRastan_ir