eitaa logo
🌸 آخرین خورشید ولایت 🌸
191 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
1.5هزار ویدیو
34 فایل
🔸بی اذن توهرگز عددی صد نشود بر هرکه نظر کنی دگر بد نشود 🔹زهرا، تو دعا کن که بیاید مهدی زیرا تو اگر دعا کنی، رد نشود اَلَّلهُم‌عجِّل‌‌لِوَلیِڪَ‌‌الفرَج کانال شهدایی ما: @shohaday_110 خادم کانال: @abasaleh_almahdi313 تبادلات : @La_15h
مشاهده در ایتا
دانلود
⭕️ در قسمت ۱ چه گذشت؟ 🔹 ادموند پارکر جوانی سی‌ساله بود،‌ اصالتا روستازاده‌ای که به‌دوراز هیاهوی شهرهای بزرگ در دهکده‌ای کوچک به نام وینچ فیلد از توابع همپشایر در جنوب شرق انگلستان، مکانی آرام و دنج با جمعیتی حدود شش‌صد نفر به دنیا آمده بود. ادموند گرچه زاده روستا بود اما از لحاظ تربیت و جایگاه اجتماعی بی شک بسیار بالاتر و پخته‌تر از جوانان امروزی بزرگ‌ شده در شهرها بود. 🔸 پدرش ویلیام پارکر از مردان سرشناس و اصیل، یک عمارت بزرگ به نام خانوادگی شان (عمارت پارکر) و تعداد زیادی زمین کشاورزی در آن حوالی داشت که در نوع خود جزء خانواده‌های بسیار ثروتمند و با نفوذ انگلستان به‌حساب می‌آمد اما این رفاه و ثروت باعث نمی‌شد که در زندگی به‌دور از انصاف و عدالت با زیردستان خود رفتار کند. 🔺 ویلیام خیلی زود پدر شده بود، در سن ۱۸ سالگی عاشق یکی از نوادگان مؤسس مدرسه قدیمی دهکده، ماری برگز شد، مدرسه‌ای که در سال ۱۸۶۰ توسط ویلیام برگز تأسیس گردیده بود و چون هر دو خانواده جزء خانواده‌های خوش‌نام و با اصالت منطقه بودند و از صمیم قلب رضایت به این وصلت داشتند، این دو جوان خیلی زود باهم ازدواجکردند. ثمره این ازدواج در فاصله‌ای حدود یک سال بعد یعنی سال ۱۹۸۲ به دنیا آمد، ادموند پارکر. ☑️ دوران بارداری و زایمان برای مادر ادموند به دلیل سن کم و ضعف بدنی زیاد به‌سختی طی شد. پزشک بارداری مجدد را برای او قدغن و اعلام کرده بود که در صورت توجه نکردن به توصیه‌هایش ممکن است جان مادر و جنین هر دو به خطر بیفتد. ویلیام که حتی تصور یک‌لحظه زندگی بدون همسرش را نداشت، این توصیه را جدی گرفت و هرگز حتی به فرزند دیگری فکر هم نکرد..... 📚 رمان تالیف آمنه پازوکی 🔄 با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن‌ شود... ۱۳ @Akharinkhorshid
⭕️ در قسمت ۲ چه گذشت؟ 🔹 پرستار چشم غرّه‌ای به او رفت و برای نشان دادن حسن نیتش کیف همراه دختر را در حضور آن دو مرد باز و کارت شناسایی او را پیدا کرد؛ ملیکا حسینی. قلب ادموند با شنیدن این نام فرو ریخت. رنگ صورتش سرخ شده بود و احساس گُر گرفتگی داشت، انگار از شدت هیجان در حال خفه شدن بود، ناخودآگاه روی صندلی کنار دیوار نشست و یقه لباسش را چنگ زد، شاید بتواند هوای بیشتری را ببلعد. آرتور هم به او ملحق شد و آهسته در گوشش گفت: اِد، تو چته؟ چرا امروز اینجوری شدی؟! - هیچی! چیزی نیست. - فکر کردی من احمقم؟! برای چی تو پارکینگ زُل زده بودی به دختره و چشم ازش بر نمی‌داشتی؟! نکنه می‌شناسیش؟ - نه آرتور، نه! معلومه که نمی‌شناسمش، من فقط شوکه شده بودم، همین! - به نظرت من باید حرفت رو باور کنم؟! میگم عکس دختر رو دیدی؟! تو کارت شناساییش! خیلی زیباست، از اون دسته دخترهای شرقی خاورمیانه! نمی دونم، شاید عرب باشه اما نه! فکر کنم نوشته بود ایران! ولی هر چی هست زیباست. ادموند بدون اینکه نگاهش را از زمین بردارد جواب داد: بله خیلی زیباست، نیازی نیست که این رو از روی عکسش بفهمم! 🔸 و سرش را در میان دستهایش گرفت و با صدایی گرفته گفت: اما من تا حالا تو دانشگاه ندیده بودمش، اینجوری که معلومه جزء دانشجویان رشته مطالعات تاریخی باید باشه، پس حتماً تو دانشکده حقوق هم رفت و آمد داشته ولی چرا من تا حالا متوجه حضورش نشدم؟! 📚 رمان تالیف آمنه پازوکی 🔄 با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن‌ شود... ۱۵ @Akharinkhorshid
⭕️ در قسمت ۲۵ چه گذشت؟ 🔹 بعد از گذشت یک ماه و نیم از آغاز همکاری و آشنایی ادموند و ملیکا، در پروژه مشترکشان پیشرفت‌های زیادی حاصل ‌شده و تمام مدارک و مستندات بی‌نقص آماده ‌شده بود اما هر دوی آن‌ها قصد نداشتند بی‌ محابا و بدون برنامه‌ ریزی دقیق آن‌ها را بر ملا کنند. سعی می‌کردند همچنان احتیاط‌های لازم را انجام دهند تا حساسیتی در اطرافشان برانگیخته نشود. 🔸 در این مدت هر چه از آشنایی آن‌ها بیشتر می‌گذشت، ادموند کمتر آرام و قرار داشت. محبت بی‌سابقه‌ای را در دل نسبت به ملیکا احساس می‌کرد که امکان نداشت بتواند نسبت به آن بی‌ تفاوت باشد. روزها و شب‌های زیادی را به فکر کردن در این‌ باره مشغول بود، آیا می‌توانست با یک دختر مسلمان ازدواج کند؟ 🔺 اگر پیشنهادی از طرف او مطرح میشد، واکنش اطرافیانش نسبت به این قضیه و از همه مهم‌تر واکنش خود ملیکا به آن چگونه بود؟! اگر به قول آرتور، نظر ملیکا نسبت به این عشق منفی بود آیا می‌توانست این شکست را بپذیرد؟ چند وقتی بود که همه فکر و ذکرش اسلام و قدم نهادن در این راه بود، ملیکا بهانه و انگیزه خوبی بود تا با اتکای به نیروی عشق بتواند عزمش را برای وارد شدن به این راه قوی‌تر کند اما اگر ملیکا قلب او را پس می‌زد، ادموند با این حس شکست باز هم تمایلی به مسلمان شدن داشت؟ ☑️ آخرین پنجشنبه ماه فوریه سال ۲۰۱۳، روزی آفتابی و زیبا، جایی در نزدیکی بنای یادبود آتش‌سوزی بزرگ لندن در خیابان فیش هیل ساعت ۳ بعدازظهر با قرار گذاشته بودند تا آخرین هماهنگی‌های لازم درباره جمع‌بندی و نتیجه‌گیری مطالعاتشان را با هم انجام دهند. 📚 رمان تالیف آمنه پازوکی 🔄 با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن‌ شود... ۲۶ @Akharinkhorshid
⭕️ ادامه ی قسمت ۲۶ - خواهش می‌کنم، اجازه بدید حرفم رو بزنم، ‌شاید فرصت دیگهای پیش نیاد! من به شما علاقه‌مندم خیلی بیشتر از اون چیزی که حتی فکرش رو بکنید، می‌دونم که بین ما از همه نظر فاصله زیادی هست اما قبل از اینکه هر چیزی رو بخوام توضیح بدم می‌خوام ازتون بپرسم...، مکثی کرد و نفس عمیقی کشید: شما مایلید با من ازدواج کنید؟ 🔸 ملیکا از چیزی که می‌شنوید شوکه شده بود، ادموند سعی می‌کرد تمام چیزهایی را که در قلبش دارد بی‌کم ‌و کاست تشریح کند: من بعد از مدت‌ها با اصرار پدر و مادرم دختری رو که به‌اندازه کافی هم زیبا بود هم باهوش برای ازدواج انتخاب کردم. اول فکر می‌کردم با گذشت زمان علاقه من بهش بیشتر میشه اما این اتفاق نیفتاد، من نتونستم دوستش داشته باشم. 🔹 رفتارش منو آزار می‌داد و از بودن در کنارش احساس بسیار بدی داشتم. گرچه فکر می‌کنم اون هم به من علاقه‌مند نبود و فقط به خاطر اسم ‌و رسم خانوادگی ما، این رابطه رو ادامه می‌داد. من هیچ وقت دوست داشتن رو به جز عشق عمیق به پدر و مادرم تجربه نکردم اما مطمئنم که عشق شما در قلب و روح من حاکم شده و من بیشتر از این قادر به پنهان‌کاری نیستم. - آقای ادموند، شما حالتون خوبه؟ اینا رو جدی میگید؟! شما متوجه نیستید که... - بله، من کاملاً جدی و مصمم هستم خانم حسینی و دقیقاً می‌دونم چی دارم میگم. 📚 رمان تالیف آمنه پازوکی 🔄 با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن‌ شود... ۲۷ @Akharinkhorshid
🔹 ادموند هم به سمت منزلش راه افتاد. وقتی به خانه رسید، متوجه شد که آرتور چندین بار برایش پیغام گذاشته است، ظاهراً احساس کرده بود که امروز برای او روز خاصی است و از گفتن جزئیات طفره رفته است. ادموند هم با او تماس گرفت و بدون ملاحظات قبلی‌اش اعتراف کرد که از ملیکا خواستگاری کرده و در صورتی‌ که درخواستش را بپذیرد، او هم به دین اسلام مشرف خواهد شد. - نه! خدای من! ادموند تو حالت خوبه پسر؟ این‌همه دختر تو این شهر، از ثروتمند و فقیر، زشت و زیبا، تحصیل‌ کرده و بیسواد، چاق، لاغر، خوش‌ اندام، هر جور که اراده کنی با ثروت و اعتباری که پدر تو داره از هر نوعی در اختیارت خواهد بود، آخه تو چت شده؟ چرا داری لج بازی می‌کنی؟ - نه آرتور عزیزم، لج بازی نمی‌کنم. ممکنه خیلی‌ها آرزوی ازدواج با من رو داشته باشند اما مهم اینه که من فقط آرزوی ازدواج با یک نفر رو دارم و اون هم ملیکاست. - من نمی‌دونم چی بگم به تو! اما در نهایت به تصمیمت احترام میذارم و دوست دارم بدونی که چه مسیحی باشی چه مسلمان تو بهترین دوست منی. - ممنونم آرتور، تو مایه دلگرمی من در اینجا هستی و باید بدونی که تو هم بهترین و تنها دوست منی. - فردا می‌بینمت. - باشه، شب خوش. - شب خوش اِد... و صدای بوق ممتد تلفن! گویی بار سنگینی از روی دوش ادموند برداشته ‌شده بود، امشب می‌توانست با خیال راحت و بدون کابوس بخوابد. 📚 رمان تالیف آمنه پازوکی 🔄 با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن‌ شود... ۲۸ @Akharinkhorshid
🔹 ادموند هم به سمت منزلش راه افتاد. وقتی به خانه رسید، متوجه شد که آرتور چندین بار برایش پیغام گذاشته است، ظاهراً احساس کرده بود که امروز برای او روز خاصی است و از گفتن جزئیات طفره رفته است. ادموند هم با او تماس گرفت و بدون ملاحظات قبلی‌اش اعتراف کرد که از ملیکا خواستگاری کرده و در صورتی‌ که درخواستش را بپذیرد، او هم به دین اسلام مشرف خواهد شد. - نه! خدای من! ادموند تو حالت خوبه پسر؟ این‌همه دختر تو این شهر، از ثروتمند و فقیر، زشت و زیبا، تحصیل‌ کرده و بیسواد، چاق، لاغر، خوش‌ اندام، هر جور که اراده کنی با ثروت و اعتباری که پدر تو داره از هر نوعی در اختیارت خواهد بود، آخه تو چت شده؟ چرا داری لج بازی می‌کنی؟ - نه آرتور عزیزم، لج بازی نمی‌کنم. ممکنه خیلی‌ها آرزوی ازدواج با من رو داشته باشند اما مهم اینه که من فقط آرزوی ازدواج با یک نفر رو دارم و اون هم ملیکاست. - من نمی‌دونم چی بگم به تو! اما در نهایت به تصمیمت احترام میذارم و دوست دارم بدونی که چه مسیحی باشی چه مسلمان تو بهترین دوست منی. - ممنونم آرتور، تو مایه دلگرمی من در اینجا هستی و باید بدونی که تو هم بهترین و تنها دوست منی. - فردا می‌بینمت. - باشه، شب خوش. - شب خوش اِد... و صدای بوق ممتد تلفن! گویی بار سنگینی از روی دوش ادموند برداشته ‌شده بود، امشب می‌توانست با خیال راحت و بدون کابوس بخوابد. 📚 رمان تالیف آمنه پازوکی 🔄 با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن‌ شود... ۲۸ @Akharinkhorshid
⭕️ در قسمت ۲۸ چه گذشت؟ 🔹 ملیکا به اتاقش رفت تا آنجا کمی با خود و پروردگارش خلوت کند، قبل از اینکه بخواهد این اتفاق را با پدر و مادرش در میان بگذارد. آبی به دست و صورتش زد، وضو گرفت و بعد از به‌ جا آوردن نماز در سجاده نشست و به فکر فرو رفت.از حالت معنوی و اعتماد به‌ نفس ادموند تعجب میکرد، از اینکه او تا این حد قاطعانه تصمیم گرفته بود! 🔸 او مردی بود که برای ازدواج انتخاب های زیادی از طبقات مختلف فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی جامعه خودش را داشت اما چرا با این قاطعیت تصمیم به ازدواج با ملیکا و تغییر دین داشت؟! مدت‌ ها بود که ملیکا هم با خود در مورد احساسش نسبت به ادموند در حال جنگ بود، گاهی اوقات فکر می‌کرد نسبت به او محبتی در قلبش احساس می‌کند و همین امر باعث می‌شد که در ارتباط با او محتاط‌ تر باشد و از حریم خود خارج نشود. 🔺 حتی یک در صد هم فکر نمی‌کرد که در تمام این مدت ادموند به فکر ازدواج با او بوده است! و حالا که با پیشنهاد ازدواج او رو به‌ رو شده بود، نمیدانست باید چه تصمیمی بگیرد. سر بر سجاده گذاشت و مدتی را در همان حال مشغول راز و نیاز با خداوند شد...... 📚 رمان تالیف آمنه پازوکی 🔄 با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن‌ شود... ۲۹ @Akharinkhorshid
🔹 مصطفی حسینی مرد مهربان و متواضعی بود که در چهره‌اش آثار رنج و ملالت‌های زیادی از روزگار و بخصوص بیماری مزمن جسمانی‌اش به ‌وضوح دیده میشد اما آرامش و رضایت باطنی‌اش نشان از این داشت که او به هدفش ایمان داشته و با تکیه ‌بر نیروی معنوی ایمان سختی‌های این بیماری را که جسمش را خرد کرده بود، به‌راحتی و با آغوش باز تحمل می‌کرد. از لحاظ ظاهری مردی بود با اندامی لاغر و قدی متوسط، پوستی آفتاب‌ سوخته، صدای گرم و دل‌نشینی داشت اما هر از گاهی که هیجان‌زده می‌شد سرفه‌های شدیدی ناشی از بیماری‌ بر او عارض گشته و صدایش رنگ درد به خود می‌گرفت. 🔸 ادموند در همان برخوردهای اولیه با مصطفی آنچنان احساس قرابت و نزدیکی می‌کرد که گویی سال‌ها با او زندگی کرده است. از همان ابتدای ورودش متوجه شد که غیر از خودش و آقای حسینی شخص دیگری در منزل حضور ندارد و آنها تنها هستند. بعد از اینکه مصطفی با چای از او پذیرایی و کمی از مسائل متفرقه صحبت کرد و چون نمیخواست بیشتر از این ادموند را در التهاب و اضطراب نگه دارد، خیلی زود سر اصل مطلب رفته و موضوع خواستگاری ادموند از دخترش را پیش کشید؛ - جناب پارکر، نمی‌خوام بیشتر از این منتظرت بذارم پس بهتره در مورد موضوع ازدواج شما با دخترم صحبت کنیم. راستش من در جریان کارهای شما بودم و هستم، از همون ابتدا دورا دور با شخصیت شما آشنا شدم. همونطور که دخترم تعریف کرده بود شما انسان متین و باوقاری هستید.... 📚 رمان تالیف آمنه پازوکی 🔄 با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن‌ شود... ۳۰ @Akharinkhorshid
⭕️ ادامه ی قسمت ۳۰ 🔹 فردا صبح ادموند وسایلش را جمع کرد، در صندوق‌ عقب خودرو اش گذاشت و به محل کارش رفت. باید قبل از رفتن آرتور را می‌دید و با او صحبت میکرد. قبل از اینکه وارد اتاق شود، صدای آرتور را شنید که با هیجان خاصی او را صدا می‌زد: ادموند، صبر کن. پس منتظر شد تا او هم برسد. - سلام پسر، چطوری؟ بدو برو تو و تعریف کن ببینم دیروز چی شد؟! - سلام دوست من، چقدر هیجان‌زده‌ای؟! نکنه تو قراره جای من داماد بشی! - اِد! این‌قدر با من جر و بحث بیخود نکن، برو تو دیگه... و در حالی‌ که ادموند را به داخل هُل می‌داد، وارد اتاق شدند. - خب زود باش و روی صندلی نشست، حتی فراموش کرد پالتویش را درآورد! - خب راستش من که رفتم آقای حسینی تنها بود و خودش به استقبالم اومد، بسیار مهربان و صمیمی و خوش‌برخورد، انگار پدر خودم بود! اول یه کم از مسائل متفرقه صحبت کردیم و بعد اون رفت سر اصل مطلب. در اینجا ادموند قیافه درهمی به خود گرفت و باحالتی ناراحت حرفش را قطع کرد. آرتور که بی صبرانه منتظر شنیدن مهم‌ ترین قسمت داستان بود با لحنی معترضانه گفت: لعنتی! بگو دیگه، قبول کردن پیشنهاد ازدواجت رو؟ 📚 رمان تالیف آمنه پازوکی 🔄 با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن‌ شود... ۳۱ ❣ @Akharinkhorshid
⭕️ ادامه ی قسمت ۳۱ 🔹 هر سه نفر با خوشحالی و آرامش خاطری وصف‌ نشدنی به سمت اتاق نشیمن رفتند، النا هم بساط چای و عصرانه را در این فاصله آماده کرده بود، ادموند مشغول تماشای منظره چشم‌ نواز باغ از پنجره بود که پدر به او ملحق شد، با صمیمت خاصی در گوش او گفت: چیزی شده پسرم؟ اتفاق خاصی افتاده؟! خدا رو شکر، خیلی خوشحال به نظر می‌رسی! - چیز خاصی نیست پدر جان، حالا وقت زیاده باهم صحبت می‌کنیم. - نه! تا مادرت با النا مشغول صحبت و برنامه‌ریزی برای شامه، بگو چی شده؟ 🔸 ادموند نگاهی به آن سمت از اتاق که مادرش و النا حضور داشتند، انداخت و در حالی‌ که با شرم و حیای خاص خودش صحبت میکرد، گفت: پدر، می‌خوام ازدواج کنم... و سرش را پایین انداخت. 🔺 ویلیام مدتی به ادموند خیره ماند و با کمی مکث و تردید پرسید: با همون دختری که... ادموند اجازه نداد پدر حرفش را تمام کند و با عجله گفت: بله پدر، البته با اجازه شما، ولی بهتره بذارید سر فرصت مفصل صحبت کنیم اگه اشکالی نداره؟!؟!؟!؟! 📚 رمان تالیف آمنه پازوکی 🔄 با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن‌ شود... ۳۲ @Akharinkhorshid
🔹 ...پدر بلند شد و پسرش را با محبت خاصی در آغوش گرفت و به سینه فشرد. میدانست که بیشتر از این نمیتواند مراقب او باشد و محدودش کند، پس ناچار بود با جبر روزگار کنار بیاید. در همین لحظه ماری با غُرولُند وارد شد و گفت: همه‌ جا رو دنبال شماها گشتم معلومه دوساعته کجا غیبتون زده؟! اینجا چی کار می‌ کنید؟! 🔸 ویلیام در حالی‌ که دستش را دور شانه‌های پسرش حلقه کرده بود، با چهره‌ای شاد و خندان به همسرش گفت: بیا عزیزم، بیا، پسرمون می‌ خواد ازدواج کنه، خبر از این مهمتر؟! بیا که کلی کار داریم. ماری چند لحظه‌ای رو به ادموند و ویلیام خیره ماند، فکر می‌کرد همسرش سر به سرش میگذارد، با ابرویی گره‌ کرده نگاهی به ویلیام انداخت و گفت: شوخی می‌کنی؟ شما دوتا توطئه کردین منو اذیت کنین؟ - نه مادر، نه! حق با پدره، من میخوام ازدواج ‌کنم. - با کی؟! این کدوم دختریه که تونسته قلب پسر ما رو تسخیر کنه؟ - ملیکا... و منتظر عکس‌العمل مادر ماند. 🔺 لبخندی که بر لبان مادر نقش بسته بود، به‌ یکباره محو شد، نگاهی به ویلیام انداخت و شوهرش هم تأیید کرد. بدون اینکه کلمه‌ای حرف بزند با نگاهی غضبناک آنجا را ترک کرد. ادموند از سر ناامیدی مادرش را با نگاه دنبال کرد و به پدر گفت: خدای من، فکر نکنم مادر به این راحتی رضایت بده! احتمالاً چند تا شرط هم اون برام میذاره؛ وای پدر کمکم کن... 📚 رمان تالیف آمنه پازوکی 🔄 با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن‌ شود... ۳۳ @Akharinkhorshid
⭕️ ادامه ی قسمت ۳۳ 🔹 آن روز تا شب به صحبت و برنامه‌ ریزی برای سفر و آماده کردن خانه و شرایط لازم برای یک ماهی که قرار بود بعد از مراسم عقد و ازدواج عروس و داماد در وینچ فیلد بمانند، مشغول شدند. هر چه ادموند عجله داشت که زودتر به لندن برگردد و این خبر را به ملیکا و خانواده‌اش بدهد، ویلیام و ماری هیجان انجام مقدمات مراسم عروسی تنها فرزندشان را داشتند. 🔸 از طرفی چون ادموند قول داده بود با تازه‌ عروسش بلافاصله همراه آن‌ها به وینچ فیلد برگردد باید قبل از هر کاری قسمتی از عمارت برای ورود عضو جدید خانواده آماده می‌شد. آن‌ها به ادموند اجازه ندادند که در تزئین اتاق دخالتی کند، ماری شرط کرده بود که او حق ندارد تا زمانی که به همراه همسرش به آنجا بر می‌ گردد، وارد آن اتاق شود. 🔺 حداقل دو سه روزی وقت نیاز داشتند تا همه ‌چیزهایی که لازم بود را تهیه کنند اما در آن عمارت بزرگ آنقدر وسیله برای زندگی بود که نیازی به خریدن اساس جدید نباشد، خصوصاً اینکه همه‌ چیز درنهایت دقت و ظرافت در طول سال‌ها نگهداری و استفاده‌ شده بود. ویلیام قصد داشت با شرط بازگشت پسرش به وینچ فیلد، او را از مرکز توجه دور کرده و بتواند از او حمایت کند. 📚 رمان تالیف آمنه پازوکی 🔄 با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن‌ شود... ۳۴ @Akharinkhorshid