نون.mp3
3.28M
#حکایت_حضرت_یونس_و_نون
❌شتاب زده عمل نکنیم❌
‼️ خدا به خوبان سخت میگیره
👌 ~زیبا و شنیدنی~
🎤 خطیب استاد #عالی
♻️ #پیشنهاد_دانلود_و
#نشر♻️
@Akharinkhorshid
4_5818832855240803808.mp3
2.8M
📌😳این آقا و خانم شیعه نیستن ولو اینکه هر شب تا صبح نماز شب بخونن!!!
🎤فوق العاده زیبا و تکان دهنده از استاد #پورآقایی
#مسلمان_زاده
#شیعه_شناسنامهای
💯به هیچ وجه از دست ندید.
✅ @Akharinkhorshid
#شانس چیست؟
شانس همان کار مثبتی هست، که تو در طبیعت انجام دادی و طبیعت به تو، یک کار خوب یا یک انرژی مثبت بدهکار است و باید به تو، یک سود بدهد یا یک انرژی مثبت برساند.
❣️چند راه بازگشت انرژی:
از نظر سنتی:
تو نیکی میکن و در دجله انداز،
که ایزد در بیابانت دهد باز
از نظر #قرآن:
هر کس ذرهای بدی و خوبی کند به او بازمیگردد
از نظر #بودا:
قانون 'کارما' یعنی هر چیزی کار ماست و به ما بر میگردد.
از نظر #متافیزیک:
انرژی در طبیعت از بین نمیرود. وقتی انرژیای رها میکنی حالتش عوض میشود و بر میگردد...
👤 دکتر الهی قمشهای
🌺 @Akharinkhorshid
🔹 آرتور در حال قهقهه زدن بود که کسی به در اتاق زد. نیمنگاهی گذرا به هم انداختند و یکصدا اجازه ورود دادند اما بهمحض وارد شدن شخص، ادموند از جا پرید. وعده محقق شده و ملیکا حسینی، دختر محجبه و مسلمان دانشگاه برای دیدار او آمده بود. هر دو نفر تا حدودی دستپاچه شدند چون با وجود اینکه انتظار آمدن او را میکشیدند چند لحظهای را بهغفلت گذرانده بودند.
🔸 با لهجه خاصی که کاملاً نشان میداد خارجی است پرسید: آقای ادموند پارکر! قبل از هر چیز میخوام مراتب سپاسگزاری صمیمانه خودم رو بابت نجات جونم بهتون اعلام کنم، من زندگیم رو مدیون شما و دوستتون هستم و دوم اینکه باید باهاتون خصوصی در مورد موضوع مهمی صحبت کنم؛ و نگاهش را از او برداشت.
🔺 از حرکات و رفتار ملیکا هم میشد فهمید که دستپاچه و نگران است اما خیلی زود ظاهرش را حفظ کرد. آرتور هم متوجه شد که باید زودتر اتاق را ترک کند، بعد از کمی منمن کردن گفت: یه پروژهای هست که باید برم کتابخانه مرکزی دانشگاه، بهتره من زودتر برم، پس فعلاً تنهاتون میذارم. (ادامه دارد...)
📚 رمان #ادموند تالیف آمنه پازوکی
🔄 با ادموند همراه باشید تا ابعاد جدید و جذاب این زندگی عجیب روشن شود...
#رمان_مهدوی ۸
@Akharinkhorshid
انصاريان- مناجات با خدا.mp3
1.58M
😔توچقدر خوبــے !
و ما چقدر بدیم خـدا جــون😭
👌 #بسیار_زیبا_و_شنیدنی
🎤 خطیب استاد
#انصاریان
⬇️ #پیشنهاد_دانلود
♻️ #نشر_دهید ♻️
@Akharinkhorshid
🌤
به خدا که وصل شوے
آرامش وجودت را فرا مےگيرد!
نه به راحتے مےرنجے
و نه به آسانے مےرنجانے
آرامش، سهم دلهايےست که
به سَمت خداست.!
#خدا
🌟🌟🌟🌟🌟🌟
@Akharinkhorshid
MyTone -حيا- مجتهدي.mp3
1.11M
❀از خــدا شرم و حیا کنید❀
👆 #حتما_گوش_کنید
🎤خطیب آیت الله
#مجتهدی_تهرانی
👌 #شنیدنی_و_تاثیرگزار
♻️ #نشر_صدقه_جاریه ♻️
@Akharinkhorshid
🔹 دو هفته ای از آمدن ملیکا میگذشت ولی هنوز از او خبری نشده بود. ادموند در التهاب عجیبی به سر میبرد. چند روزی میشد که تصمیمش را گرفته و منتظر بود تا قاطعانه به پیشنهاد او جواب مثبت دهد. از مرگ عادل چند روزی میگذشت. بسته ارسال شده برای ادموند شامل تمام مدارکی بود که عادل در طول این مدت بر علیه جریان پشت پرده ضد اسلام در دانشگاه جمع آوری کرده و قصد افشاگری داشت که همین امر باعث شده بود تا او را کشته و به نحوی صحنه سازی کنند که خودکشی به نظر برسد. زمانی که او بسته بینام و نشان را باز میکرد هیچگاه این فکر به ذهنش خطور نمیکرد که ممکن است از طرف عادل شارما چیزی برای او فرستاده شده باشد.
🔸 آنها حتی فرصت صحبت کردن معمولی هم با یکدیگر پیدا نکرده بودند، چه برسد به اینکه تمام مدارک جمع آوری شده عادل اکنون در دست او باشد! با توجه به اینکه عادل فهمیده بود تشکیلات پشت پرده قصد جانش را دارد، عمل زیرکانهای انجام داده بود. اگر مدارک به دست آنها میافتاد نه تنها جان سالم بدر نمیبرد. بلکه تمام زحمتهایش هم بر باد میرفت، علاوه براین زندگیاش را برای هیچ از دست میداد؛ بنابراین تمام سعی خود را کرده بود قبل از اینکه کشته شود و این مدارک به دست دشمنانش بیفتد، آنها را به کسی بسپارد که احساس میکرد شایستگی دفاع از حق و حقیقت را دارد. (ادامه دارد...)
🔄 با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن شود...
#رمان_مهدوی ۹
@Akharinkhorshid
🔹 ادموند طبق عادت همیشگی از کلیسا تا منزل را پیادهروی و درعینحال به ماجراهای پشت سر گذاشتهشده فکر میکرد. او با هر قدمی که برمیداشت رفتار و منش ملیکا را برای خود تجزیه و تحلیل میکرد. ازنظر او ملیکا دختری بود که در جامعه امروزی بهسختی میتوانست نظیرش را پیدا کند. دختری با حجب و حیای ذاتی و اصیلی که در دختران غربی هرگز ندیده بود. ظرافتهای رفتاری به دور از دلبریهای ابتذال گونه و هوس پرانیهای زنان و دختران جامعهاش که این خود میتوانست ابزار بسیار قدرتمندی برای جلب نظر مردان با اصالت باشد.
🔸 ملیکا از ادبیات متین و حسابشدهای در گفتارش استفاده میکرد که بر جذابیتها و ویژگیهای ظریف زنانهاش میافزود. حجاب و پوشش ساده او بی آن که نیاز به خودنمایی داشته باشد، گوشهای از ذکاوت و تیزهوشی او را در مقایسه با دیگر زنان و دختران اطراف ادموند نمایان میکرد که با وجود این پنهانسازی و اجتناب از دلبری با ابزار زیبایی و ویژگیهای زنانه، دریچهای از نگاههای محترمانه را بهسوی او بازکرده و شاید هر انسان آزاده و متفکری در دل او را تحسین میکرد.... (ادامه دارد...)
#رمان_مهدوی ۱۰
@Akharinkhorshid
#کلام_علما
✍آیتالله مجتهدی:
✨شخصی شنید که غیبتش را کرده اند ، کت و شلوار ، و شیرینی خرید و به عنوان چشم روشنی برای غیبت کننده فرستاد.
✨شخـص غیبت کننده پرسید:
چرا به من چـشم روشنی داده ای؟!
✨جـواب داد:
شما ۴٠ روز ، تمامی نـماز و روزه و
عباداتت را به مـن دادی و من به
جایش این هـدیه را برای شما فرستادم!
💠 @Akharinkhorshid
🏮 #تلنگر
چه زود دیر می شود گاهی؛
انگار از این گفتن های "دفعه ى بعد" خبری نیست...
نه شانس دوباره ای و نه حتی وقت اضافه اى...
گاهى باید بین این دو یکی را برگزید:
"الان" یا "هرگز"
"آن روز كه این نشانه ها صورت پذیرد [زمان ظهور]، درهاى توبه به روى آنان بسته می شود و ایمان آوردن افراد پذیرفته نخواهد شد" (سوره انعام، آیه ۱۵۸)
🔺 و یادمان باشد #ظهور ناگهانیست...
فرصت ها را از دست ندهيم...
@Akharinkhorshid
یابن_الحسن_مارو_از_خونه_بیرون_نکن.mp3
1.27M
✦یابن الحسن منو از خونه بیرون نکن آقا جان(درد و دل با حضرت)😔✦
🗣خطیـب:استاد
#پناهیان
👌 #زیبا_و_شنیدنی
♻️ #نشر_صدقه_جاریه ♻️
@Akharinkhorshid
⭕️ در قسمت هشتم چه اتفاقی افتاد؟
🔹 چند لحظهای به این منوال گذشت تا اینکه ملیکا با تعجب پرسید: آقای پارکر، حالتون خوب نیست؟! به نظر میاد رنگتون خیلی پریده. اگه بد موقع مزاحم شدم میتونم برم یه وقت دیگه بیام!
- اوه، نه خوبم، متأسفم اگه با رفتارم بیخودی نگرانتون کردم.
- نه اصلاً! فقط احساس کردم چندان سرحال نیستید.
- من فقط یه کم سردرد دارم. خب بفرمایید بنشینید. چطور میتونم کمکتون کنم؟ و درحالیکه سعی میکرد آرامش خود را حفظ کند، پشت میزش قرار گرفت و صندلی روبروی آن را به ملیکا نشان داد.
- بله. ممنونم. خب برای اینکه زیاد مزاحم وقت شما نباشم میرم سر اصل مطلب.
- صبر کنید. اول یه سؤالی دارم اگه حمل بر بیادبی من نباشه! شما اون روز تو پارکینگ این ساختمون چی کار میکردید؟ تا جایی که من فهمیدم شما دانشجوی رشته مطالعات تاریخی هستید و باید در دانشکده ویلکینز در خیابون گاور مشغول به تحصیل باشید! علاوه بر اینکه اینجا بیشتر ساختمان اداری و حقوقیه، دانشجوها کمتر به اینجا میان.
🔸 ملیکا بدون مکث و قاطعانه پاسخ داد: اومده بودم شما رو ببینم. دقیقاً به همون دلیلی که الآن اینجا هستم.
تعجب ادموند بیشتر شد، در دل با خودش تکرار میکرد؛ خدایا چه چیزی برای من در حال رخ دادن است؟! سرنوشت مرا به کجا خواهد برد؟ (ادامه دارد...)
🔄 با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن شود...
#رمان_مهدوی ۱۱
@Akharinkhorshid
خدایــ♥️ـــا
وقتی همه چيز را به تو مي سپارم
نورِ بي كرانِ تو در من جريان مي یابد!
و دعايم؛به بهترين شيوه ی ممكن متجلی می شود
پس هم اكنون خود را در آغوش تو رها مي كنم
تا تمام آشفتگی ها،و سردرگمي هايم
در حضور امن و گرمِ تو
به آرامی ذوب شوند و از ميان بروند . . .
#الهی_به_امید_تو
↷❈🔅🍃❣🍃🔅❈↶
@Akharinkhorshid
⭕️ در قسمت ۴ چه گذشت؟
🔹 ادموند هم که چاره ای جز تسلیم در برابر خواسته آنها نمیدید، این چنین شروع کرد: فقط یک ماه اول نامزدی باهاش حس خوبی داشتم، انگار هرچه زمان پیش میرفت نقابی که به چهره زده بود بیشتر کنار میرفت. اوایل فکر میکردم من خیلی وسواس دارم و باید راحتتر با بعضی چیزها در جامعه کنار بیام؛ اما رفتارش از حد تحمل من خارج شده بود. من رو متهم میکرد که رفتار و افکار قرون وسطایی دارم و این روزها دیگه کسی مثل من مُتحجِّر زندگی نمیکنه. بیبند و باری های اخلاقیش رو پشت توهین به اعتقادات دینی من پنهان میکرد تا منو بشکنه و به هدفش برسه. وقتی بحث به اینجا رسید ادموند از عصبانیت قرمز شده بود و به وضوح میلرزید.
- رفتار زنندهای در دانشگاه و مکانهای رسمی و غیررسمی داشت،کافی بود به یه مهمونی دعوت بشیم تا در کنارش کل اعتبار خانوادگیم زیر سوال بره، با سر و وضع نامناسبی لباس میپوشید و قوانین رو زیر پا میذاشت، من چند بار سعی کردم با مهربونی توضیح بدم که رفتارش مناسب نیست ولی باز هم منو مسخره کرد. چند هفته پیش با آرتور، الیزا رو تو محوطه دانشکده با یه پسری دیدیم که... حرفش رو قطع کرد و ساکت شد، پدر و مادرش فهمیدند که تعریف کردن جزئیات آن اتفاق مثل بیماری جذام در حال خوردن روح و روان پسر عزیزشان است، پدر دستشو روی دستان ادموند گذاشت تا به او بفهماند که اجازه دارد از این قسمت گذر کند.....
🔄 با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن شود...
#رمان_مهدوی ۱۲
@Akharinkhorshid
خانم خونه نظم داشته باش.mp3
2.21M
👌 #مهم_و_شنیدنی👆
‼️ خانم خونه نظم داشته باش
🎤 خطیب استاد
#دانشمند
♻️ #نشر_صدقه_جاریه ♻️
@Akharinkhorshid
﷽
ای یوسف پرده نشین
ازتوخجالت میکشم
حبس گناهان منی
ازتوخجالت میکشم
هرروزعهدی میکنم
شایدگنه کمترکنم
ازنقص عهدم دم به دم
ازتوخجالت میکشم
🍃🌸اَللّهُمَّ_عَجِّل_لِوَلیِّکَ_الفَرَج
@Akharinkhorshid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ
📝 « اهمیت نامگذاری فرزندان »
🎤 خطیب استاد
#رائفی_پور
👌 #پیشنهاد_ویژه_دانلود
♻️ #نشر_دهید ♻️
@Akharinkhorshid
4_5852617750890940544.mp3
3.42M
🔊 #صوت_مهدوی
❤️ #دلنوشته_صوتی_مهدوی
📝 پدر مهربانم
🌸 سلام بر خورشیدی که در پشت ابر گناهان امت خود پنهان شده و در غربت، نظاره گر لحظات زندگی آنهاست...
@Akharinkhorshid
❤️ #سلام_امام_زمانم❤️
🍃🌸دیریست که آواره ی دشتی آقا
🌸🍃رفتی و دوباره برنگشتی آقا ...
🍃🌸شاید که تو آمدی و دیدی خوابیم
🌸🍃از خیر تماممان گذشتی آقا.......
💚 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج💚
🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹
@Akharinkhorshid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😭 این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست
⭕️ ماجرای شنیدنی از ارادت «محمد علی کلی» به امام حسین(ع)
🔸 ماجرای جریمه دو میلیون دلاری محمد علی کلی در روز عاشورا
@Akharinkhorshid
⭕️ در قسمت ۱ چه گذشت؟
🔹 ادموند پارکر جوانی سیساله بود، اصالتا روستازادهای که بهدوراز هیاهوی شهرهای بزرگ در دهکدهای کوچک به نام وینچ فیلد از توابع همپشایر در جنوب شرق انگلستان، مکانی آرام و دنج با جمعیتی حدود ششصد نفر به دنیا آمده بود. ادموند گرچه زاده روستا بود اما از لحاظ تربیت و جایگاه اجتماعی بی شک بسیار بالاتر و پختهتر از جوانان امروزی بزرگ شده در شهرها بود.
🔸 پدرش ویلیام پارکر از مردان سرشناس و اصیل، یک عمارت بزرگ به نام خانوادگی شان (عمارت پارکر) و تعداد زیادی زمین کشاورزی در آن حوالی داشت که در نوع خود جزء خانوادههای بسیار ثروتمند و با نفوذ انگلستان بهحساب میآمد اما این رفاه و ثروت باعث نمیشد که در زندگی بهدور از انصاف و عدالت با زیردستان خود رفتار کند.
🔺 ویلیام خیلی زود پدر شده بود، در سن ۱۸ سالگی عاشق یکی از نوادگان مؤسس مدرسه قدیمی دهکده، ماری برگز شد، مدرسهای که در سال ۱۸۶۰ توسط ویلیام برگز تأسیس گردیده بود و چون هر دو خانواده جزء خانوادههای خوشنام و با اصالت منطقه بودند و از صمیم قلب رضایت به این وصلت داشتند، این دو جوان خیلی زود باهم ازدواجکردند. ثمره این ازدواج در فاصلهای حدود یک سال بعد یعنی سال ۱۹۸۲ به دنیا آمد، ادموند پارکر.
☑️ دوران بارداری و زایمان برای مادر ادموند به دلیل سن کم و ضعف بدنی زیاد بهسختی طی شد. پزشک بارداری مجدد را برای او قدغن و اعلام کرده بود که در صورت توجه نکردن به توصیههایش ممکن است جان مادر و جنین هر دو به خطر بیفتد. ویلیام که حتی تصور یکلحظه زندگی بدون همسرش را نداشت، این توصیه را جدی گرفت و هرگز حتی به فرزند دیگری فکر هم نکرد.....
📚 رمان #ادموند تالیف آمنه پازوکی
🔄 با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن شود...
#رمان_مهدوی ۱۳
@Akharinkhorshid