eitaa logo
آخرین خبرها
18.7هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
10.1هزار ویدیو
16 فایل
﷽ تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران🇮🇷 🔹پوشش اخبار فوری سراسری و اخبار جنگ 📛مهمترین اخبار ایران و جهان ‌♻️⁩ بروز و سریع آیدی ادمین: @J_kian جهت رزرو تبلیغات:👇 https://eitaa.com/chand_saletbod/720110289C8c278f1edb
مشاهده در ایتا
دانلود
D1739005T15261066(Web)-mc.mp3
5.83M
🥰محمد بن عبداللّه(ص) پیامبر گرامی اسلام و به اعتقاد مسلمانان، آخرین پیامبر در سلسله ی پیامبران الهی است. ❤️کتاب قدسی قرآن کریم معجزه ی ایشان، و تجدیدکننده آیین اصلی و تحریف نشده ی یکتاپرستی است. 🔎موضوعات قصه ─═ঊঈ🌸ایتا کودک🌸ঊঈ═─ @Eitaa_Baby
D1739005T14957464(Web)-mc.mp3
6.04M
🤔جلد دوم (زندگی در صحرا) : آمنه‌ تازه نوزادش را در گهواره خوابانده‌ بود که در خانه به صدا در آمد برکه آمد و..... 🔎موضوعات قصه ─═ঊঈ🌸ایتا کودک🌸ঊঈ═─ @Eitaa_Baby
D1739005T15243352(Web)-mc.mp3
5.89M
🐫جلد سوم (یک سال با مادر): محمد در کجاوه کنار مادرش نشسته بود که صداهایی شنید پرده‌ی کجاوه را کنار زد و از بالای شتر به بیرون نگاه کرد. 🔎موضوعات قصه ─═ঊঈ🌸ایتا کودک🌸ঊঈ═─ @Eitaa_Baby
D1739005T14984154(Web)-mc.mp3
7.54M
❤️با پدربزرگ(جلد چهارم) : عبدالمطلب گفت: پسرکم تو هم مثل عمویت حمزه به کوچه برو و با بچه ها بازی کن. 🥰 حمزه کوچکترین عموی محمد بود محمد هشت ساله بود سن حمزه دو سه ماه از او بیشتر بود. عمو و برادرزاده هم بازی بودند. 🔎موضوعات قصه ─═ঊঈ🌸ایتا کودک🌸ঊঈ═─ @Eitaa_Baby
D1736909T15353974(Web)-mc.mp3
4.13M
😞مهری با برادرش مهران با هم دعوا کرده بودند. 👧🏻مهری به مادرش گفت که اصلا مهران را دوست ندارد. گفت که مهران همیشه او را اذیت می کند. 🔎موضوعات قصه ─═ঊঈ🌸ایتا کودک🌸ঊঈ═─ @Eitaa_Baby
D1737095T14049176(Web)-mc.mp3
6.17M
🏞جنگلی بود با حیوانات بسیار. 🦁شیری مهربان و عادل در آن جنگل زندگی می کرد. 🌿 شیر و حیوانات فقط از گیاهان استفاده می کردند و از گوشت جانوران نمی خوردند. ─═ঊঈ🌸ایتا کودک🌸ঊঈ═─ @Eitaa_Baby
D1737193T15314756(Web)-mc.mp3
5.3M
🐜مورچه ی بالدار رفته بود تا در هوای خوب گردش کند و دانه جمع کند. مورچه ی سیاه هم می خواست گردش کند. 🌽 او هم می خواست دانه جمع کند ولی جایی برای انبار کردن دانه ها نداشت ... ─═ঊঈ🌸ایتا کودک🌸ঊঈ═─ @Eitaa_Baby
D1739035T14292729(Web)-mc.mp3
2.96M
🌺یکی بود، یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچکس نبود .... ☕یه استکان کوچولو بود که دلش می خواست به جای چایی توش شربت بریزن ... 👦🏻اینقدر اصرار کرد تا بالاخره یه پسر کوچولو اون رو پر از شربت کرد .. اما استکان کوچولو همه جاش چسبونکی شد! ─═ঊঈ🌸ایتا کودک🌸ঊঈ═─ @Eitaa_Baby
D1738531T17026156(Web)-mc-mc.mp3
3.23M
👧🏻هدی» و «عزیزجون» با هم‌دیگه اومدن به یه فروشگاه نوشت‌افزار تا هدی وسایلی رو که احتیاج داره، بخره. 🤔هدی روی یه کاغذ فهرست لوازمی رو که نیاز داره، نوشته تا یادش نره چه چیزایی می‌خواد. عزیز جون این کار هدی رو تحسین می‌کنه و بهش می‌گه.... ─═ঊঈ🌸ایتا کودک🌸ঊঈ═─ @Eitaa_Baby
D1736821T14847374(Web)-mc.mp3
4.4M
🦗جیرجیرک و قورباغه تازه با هم آشنا شده بودند. 🐠ملخ کوچولو هم پیش آنها آمد. آنها با او هم دوست شدند تا در برکه زندگی کنند. ماهی هم که دوست قدیمی ماهی بود به آنها سلام کرد ... صداها ─═ঊঈ🌸ایتا کودک🌸ঊঈ═─ @Eitaa_Baby
D1738159T16995686(Web)-mc.mp3
2.21M
🥒وقتی کسی بخواد دیگری رو با وعده‌‌ای دور‌و‌دراز و با زبان و کلماتی شیرین و خوشایند از سر وا کنه، می‌گن: «بُزَک نمیر بهار می‌‌آد، کُمبُزه با خیار می‌‌آد». این مثل داستانی داره... ─═ঊঈ🌸ایتا کودک🌸ঊঈ═─ @Eitaa_Baby
🌸 ملکه گل ها 🌸 روزی روزگاری، دختری مهربان در کنار باغ زیبا و پرگل زندگی می کرد، که به ملکه گل ها شهرت یافته بود. چند سالی بود که او هر صبح به گل ها سر می زد، آن ها را نوازش می کرد و سپس به آبیاری آن ها مشغول می شد. مدتی بعد ، به بیماری سختی مبتلا شد و نتوانست به باغ برود. دلش برای گل ها تنگ شده بود و هر روز از غم دوری گل ها گریه می کرد. گل ها هم خیلی دلشان برای ملکه گل ها تنگ شده بود، دیگر کسی نبود آن ها را نوازش کند یا برایشان آواز بخواند. روزی از همان روزها، کبوتر سفیدی کنار پنجره اتاق ملکه گل ها نشست. وقتی چشمش به ملکه افتاد فهمید، دختر مهربانی که کبوتر ها از او حرف می زنند، همین ملکه است، پس به سرعت به باغ رفت و به گل ها خبر داد که ملکه سخت بیمار شده است. گل ها که از شنیدن این خبر بسیار غمگین شده بودند، به دنبال چاره ای می گشتند. یکی از آن ها گفت : «کاش می توانستیم به دیدن او برویم ولی می دانم که این امکان ندارد! » کبوتر گفت : « این که کاری ندارد ، من می توانم هر روز یکی از شما را با نوکم بچینم و پیش او ببرم. » گل ها با شنیدن این پیشنهاد کبوتر خوشحال شدند و از همان روز به بعد ، کبوتر ، هر روز یکی از آن ها را به نوک می گرفت و برای ملکه می برد و او با دیدن و بوییدن گل ها، حالش بهتر می شد. یک شب، که ملکه در خواب بود، ناگهان با شنیدن صدای گریه ای از خواب بیدار شد. دستش را به دیوار گرفت و آرام و آهسته به سمت باغ رفت، وقتی داخل باغ شد فهمید که صدای گریه مربوط به کیست، این صدای گریه غنچه های کوچولوی باغ بود. آن ها نتوانسته بودند پیش ملکه بروند، چون اگر از ساقه جدا می شدند نمی توانستند بشکفند، در ضمن با رفتن گل ها، آن ها احساس تنهایی می کردند. ملکه مدتی آن ها را نوازش کرد و گریه آن ها را آرام کرد و سپس به آن ها قول داد که هر چه زودتر گل ها را به باغ برگرداند. صبح فردا ، گل ها را به دست گرفت و خیلی آهسته و آرام قدم برداشت و به طرف باغ رفت، وقتی که وارد باغ شد، نسیم خنک صبحگاهی صورتش را نوازش داد و حال بهتر پیدا کرد، سپس شروع کرد به کاشتن گل ها در خاک با این کار حالش کم کم بهتر می شد، تا اینکه بعد از چند روز توانست راه برود و حتی برای گل ها آواز بخواند. گل ها و غنچه ها از اینکه باز هم کنار هم از دیدار ملکه و مهربانی های او، لذت می بردند خوشحال بودند و همگی به هم قول دادند که سال های سال در کنار هم، همچون گذشته مهربان و دوست باقی بمانند و در هیچ حالی، همدیگر را فراموش نکنند و تنها نگذارند. ─═ঊঈ🌸ایتا کودک🌸ঊঈ═─ @Eitaa_Baby