📚توکل
در سالی که قحطی بیداد کرده بود و مردم همه زانوی غم به بغل گرفته بودند.مرد عارفی از کوچه ای می گذشت غلامی را دید که بسیار شادمان و خوشحال است.به او گفت:چه طور در چنین وضعی می خندی و شادی می کنی؟
جواب داد که:من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی برای او کار می کنم روزی مرا میدهد پس چرا غمگین باشم در حالی که به او اعتماد دارم؟
آن مرد که از عرفای بزرگ ایران بود، می گوید:
از خودم شرم کردم که یک غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمی دهد و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزی خود هستم…!
#ساعت_۲۳_داستان_بخوانیم
@AkhbarMashhad
📚رمز موفقیت
مرد جوانی از سقراط رمز موفقیت را پرسید که چیست. سقراط به مرد جوان گفت که صبح روز بعد به نزدیکی رودخانه بیاید. هر دو حاضر شدند.
سقراط از مرد جوان خواست که همراه او وارد رودخانه شود. وقتی وارد رودخانه شدند و آب به زیر گردنشان رسید سقراط با زیر آب بردن سر مرد جوان، او را شگفت زده کرد. مرد تلاش میکرد تا خود را رها کند اما سقراط قویتر بود و او را تا زمانی که رنگ صورتش کبود شد محکم نگاه داشت.
سقراط سر مرد جوان را از آب خارج کرد و اولین کاری که مرد جوان انجام داد کشیدن یک نفس عمیق بود. سقراط از او پرسید: «در آن وضعیت تنها چیزی که میخواستی چه بود؟»
پسر جواب داد: «هوا»
سقراط گفت: «این راز موفقیت است! اگر همان طور که هوا را میخواستی در جستجوی موفقیت هم باشی به دستش خواهی آورد. رمز دیگری وجود ندارد.»
#ساعت_۲۳_داستان_بخوانیم
@AkhbarMashhad
📚بادکنک
یک روز استاد دانشگاه به هر کدام از دانشجویان کلاس یک بادکنک باد شده و یک سوزن داد و گفت یک دقیقه فرصت دارید بادکنکهای یکدیگر را بترکانید. هرکس بعد از یک دقیقه بادکنکش را سالم تحویل داد برنده است. مسابقه شروع و بعداز یک دقیقه من و چهار نفر دیگه با بادکنک سالم برنده شدیم.
سپس استاد رو به دانشجویان کرد و گفت: من همین مسابقه را در کلاس دیگری برپا کردم و همه کلاس برنده شدند زیرا هیچکس بادکنک دیگری را نترکاند چرا که قرار بود بعد از یک دقیقه هرکس بادکنکش سالم ماند برنده باشد که اینچنین هم شد. ما انسانها در این جامعه رقیب یکدیگر نیستیم و قرار نیست ما برنده باشیم و دیگران بازنده.
قرار نیست خوشبختی خود را با تخریب دیگران تضمین کنیم. می توانیم باهم بخوریم. باهم رانندگی کنیم. باهم شاد باشیم. باهم…باهم…
پس چرا بادکنک دیگری را بترکانیم؟
#ساعت_۲۳_داستان_بخوانیم
@AkhbarMashhad
📚ذهن آرام
کشاورزى ساعت گرانبهایش را در انبار علوفه گم کرد. هرچه جستجو کرد، آن را نيافت.
از چند کودک کمک خواست و گفت هرکس آنرا پيدا کند جايزه میگيرد. کودکان گشتند اما ساعت پيدا نشد. تا اینکه پسرکى به تنهايى درون انبار رفت و بعد از مدتى بهمراه ساعت از انبار خارج شد.
کشاورز متحير از او پرسيد چگونه موفق شدى؟ کودک گفت: من کار زيادى نکردم، فقط آرام روى زمين نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صداى تيک تاک ساعت را شنيدم. به سمتش حرکت کردم و آنرا يافتم.
حل مشکلات، نیازمند یک ذهن آرام است.
#ساعت_۲۳_داستان_بخوانیم
@AkhbarMashhad
📚باور
روزی یک مرد ۶۳ ساله، یک ماشین بیوک را از روی زمین بلند كرد تا دست نوه اش را از زیر آن بیرون آورد! قبل از آن هیچ چیزی سنگین تر از كیسه ۲۰ كیلویی بلند نكرده بود...!
او بعدها كمی دچار افسردگی شد ...
میدانید چِـرا؟!
چون در ۶۳ سالگی فهمیده بود چقدر توانایی داشته كه باورش نداشته و عمرش را با حداقل ها گذرانده بود...!
منتظر ۶۳ سالگی نشوید؛ از همین الان خودت را باور کن...!
#ساعت_۲۳_داستان_بخوانیم
@AkhbarMashhad
📚جنگ
یک شب که ضیافتی در کاخ برپا بود مردی آمد وخود را در برابر امیر به خاک انداخت و همة مهمانان او را نگریستند و دیدند که یکی از چشمانش بیرون آمده و از چشمخانه خالیش خون میریزد. امیر از او پرسید «چه بر سرت آمده؟» مرد در پاسخ گفت: « ای امیر، پیشة من دزدیست، امشب برای دزدی به دکان صراف رفتم، وقتی که از پنجره بالا میرفتم اشتباه کردم و داخل دکان بافنده شدم. در تاریکی روی دستگاه بافندگی افتادم و چشمم از کاسه درآمد. اکنون ای امیر، میخواهم داد مرا از مرد بافنده بگیری.»
آنگاه امیر کس در پی بافنده فرستاد و او آمد، و امیر فرمود تا چشم او را از کاسه درآورند.
بافنده گفت: « ای امیر، فرمانت رواست. سزاست که یکی از چشمان مرا درآورند. اما افسوس! من به هردو چشمم نیاز دارم تا هردو سوی پارچه ای را که میبافم ببینم. ولی من همسایه ای دارم که پینه دوز است و او هم دو چشم دارد، و در کار و کسب او هردو چشم لازم نیست.»
امیر کس در پی پینه دوز فرستاد. پینه دوز آمد و یکی از چشمانش را درآوردند.
و عدالت اجرا شد.
#ساعت_۲۳_داستان_بخوانیم
@AkhbarMashhad
📚سیبزمینیهای بدبو
معلم یک کودکستان به بچههای کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند. او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان میآید، سیبزمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند. فردا بچهها با کیسههای پلاستیکی به کودکستان آمدند. در کیسه بعضیها ۲ بعضیها ۳، و بعضیها ۵ سیب زمینی بود. معلم به بچهها گفت تا یک هفته هر کجا که میروند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند.
روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچهها شروع کردند به شکایت از بوی سیبزمینیهای گندیده. به علاوه، آنهایی که سیبزمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند. پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچهها راحت شدند. معلم از بچهها پرسید:«از اینکه یک هفته سیب زمینیها را با خود حمل میکردید چه احساسی داشتید؟»
بچهها از اینکه مجبور بودند، سیبزمینیهای بد بو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند.
آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی، این چنین توضیح داد:«کینه آدمهایی که در دل دارید و همه جا با خود میبرید نیز چنین حالتی دارد. بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد میکند و شما آن را همه جا همراه خود میبرید. حالا که شما بوی بد سیب زمینیها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید، پس چطور میخواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟»
#ساعت_۲۳_داستان_بخوانیم
اهالی خبر در اینستاگرام اخبارمشهد همراه ما باشید👇
http://instagram.com/_u/akhbarmashad
📚مردهای در تابوت
یک روز وقتی کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگی را در تابلو اعلانات دیدند که روی آن نوشته شده بود: دیروز فردی که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت! شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت ۱۰ صبح در سالن اجتماعات برگزار میشود دعوت میکنیم!
در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکی از همکارانشان ناراحت میشدند، اما پس از مدتی کنجکاو میشدند که بدانند کسی که مانع پیشرفت آنها در اداره میشده که بوده است.
این کنجکاوی تقریباً تمام کارمندان را ساعت ۱۰ به سالن اجتماعات کشاند. رفته رفته که جمعیت زیاد میشد، هیجان هم بالا رفت. همه پیش خود فکر میکردند این فرد چه کسی بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟ به هرحال خوب شد که مرد!
کارمندان در صفی قرار گرفتند و یکی یکی از نزدیک تابوت رفتند و وقتی به درون تابوت نگاه میکردند ناگهان خشکشان میزد و زبانشان بند میآمد.
آینهای درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه میکرد، تصویر خود را میدید. نوشتهای نیز بدین مضمون در کنار آینه بود: تنها یک نفر وجود دارد که میتواند مانع رشد شما شود و او هم کسی نیست جز خود شما. شما تنها کسی هستید که میتوانید زندگیتان را متحول کنید. شما تنها کسی هستید که میتوانید بر روی شادیها، تصورات و موفقیتهایتان اثر گذار باشید. شما تنها کسی هستید که میتوانید به خودتان کمک کنید.
زندگی شما وقتی که رئیستان، دوستانتان، والدینتان، شریک زندگیتان یا محل کارتان تغییر میکند، دستخوش تغییر نمیشود. زندگی شما تنها فقط وقتی تغییر میکند که شما تغییر کنید، باورهای محدودکننده خود را کنار بگذارید و باور کنید که شما تنها کسی هستید که مسئول زندگی خودتان هستید.
مهمترین رابطهای که در زندگی میتوانید داشته باشید، رابطه با خودتان است.
خودتان امتحان کنید. مواظب خودتان باشید. از مشکلات، غیرممکنها و چیزهای از دست داده نهراسید. خودتان و واقعیتهای زندگی خودتان را بسازید. دنیا مثل آینه است.
#ساعت_۲۳_داستان_بخوانیم
اهالی خبر در اینستاگرام اخبارمشهد همراه ما باشید👇
http://instagram.com/_u/akhbarmashad
📚داستان "ماستها را کیسه کردند" از کجای تاریخ آمد؟
ژنرال کریم خان ملقب به مختارالسلطنه سردار منصوب ناصرالدین شاه قاجار بود. روزی به او اطلاع دادند که نرخ ماست در تهران خیلی گران شده است.مختارالسلطنه ماست فروشان را از گرانفروشی برحذر داشت، مدتی بعد برای اطمینان خاطر با قیافه ناشناخته به یکی از دکان ها رفت و مقداری ماست خواست.
ماست فروش که مختارالسلطنه را نشناخته و فقط نامش را شنیده بود پرسید:«چه جور ماست می خواهی؟» مختارالسلطنه گفت: «مگر چند جور ماست داریم؟» ماست فروش جواب داد:« دو جور ماست داریم: یکی ماست معمولی، دیگری ماست مختارالسلطنه!» مختارالسلطنه با شگفتی از ترکیب و خاصیت این دو نوع ماست پرسید.
ماست فروش گفت: «ماست معمولی همان ماستی است که از شیر می گیرند و بدون آنکه آب داخلش کنیم تا قبل از حکومت مختارالسلطنه با هر قیمتی که دلمان می خواست به مشتری می فروختیم؛ الان هم در پستوی دکان از آن ماست موجود دارم که اگر مایل باشید می توانید ببینید و به قیمتی که برایم صرف می کند بخرید!
اما ماست مختارالسلطنه همین تغار دوغ است که در جلوی دکان قرار دارد و از یک سوم ماست و دو سوم آب ترکیب شده است! از آنجایی که این ماست را به نرخ مختارالسلطنه می فروشیم به این جهت ما این جور ماست را ماست مختارالسلطنه لقب داده ایم!
مختارالسلطنه که تا آن موقع خونسردیاش را حفظ کرده بود امر کرد ماست فروش را جلوی دکانش به طور وارونه آویزان کردند و بند تنبانش را محکم بستند، سپس تغار دوغ را از بالا داخل دو لنگه شلوارش سرازیر کردند و شلوار را از بالـا به مچ پاهایش بستند، آن گاه رو به ماست فروش کرد و گفت: آنقدر باید به این شکل آویزان باشی تا تمام آبهایی که داخل این ماست کردی از خشتک تو خارج شود و لباسها و سر صورت تو را آلوده کند تا دیگر جرات نکنی آب داخل ماست بکنی!
سایر لبنیات فروشها که از مجازات شدید مختارالسلطنه نسبت به ماست فروش یاد شده آگاه شدند همه ماست ها را کیسه کردند تا آبهایی که داخلش کرده بودند خارج شود و مثل همکارشان گرفتارغضب مختارالسلطنه نشوند.
#ساعت_۲۳_داستان_بخوانیم
اهالی خبر در اینستاگرام اخبارمشهد همراه ما باشید👇
http://instagram.com/_u/akhbarmashad
📚فواره چون بلند شود، سرنگون شود!
در تاریخ آمده خاندان برمک، خاندانی ایرانی بودند که در دربار عباسیان نفوذ فراوان داشتند
و تعدادی ازآنها وزرای خلفای عباسی بودند.
جعفر برمکی حتی با هارون الرشید دوستی فوق العاده نزدیک داشت، روزی که به باغی رفته بودند هارون هوس سیب کرد و به جعفر گفت برایم سیب بچین، جعفر دور و بر رو نگاه کرد و چیزی که بتونه زیر پاش بذاره و بالـا بره پیدا نکرد؛
هارون گفت بیا پا روی شونه من بذار و بالـا برو…
جعفر این کار رو کرد و سیبی چید و با هارون خوردند
هارون به باغبان گفت برای پرورش این باغ قشنگ از من چیزی بخواه، باغبان که از برمکیان بود گفت: قربان میخواهم که دست خطی به من بدهید که من از خاندان برمک نیستم!
همه تعجب کردند اما به هر حال هارون این دستخط را به باغبان داد.
بعدها که هارون از نفوذ برمکیان در حکومتش خیلی ترسیده بود و بر اثر تلاش بعضی از آدمهای حسود دستور قلع و قمع برمکیان را صادر کرد و همه آنها را کشتند و زمانی که برای کشتن باغبان رفتند باغبان دستخط خلیفه را نشان داد و گفت من برمکی نیستم.
این مسئله به گوش هارون رسید و از باغبان پرسید چطور آن روز چنین چیزی را پیش بینی کردی و این دستخط را از من گرفتی؟ باغبان گفت من در این باغ چیزهای مفیدی یاد گرفته ام
بنابر این وقتی دیدم جعفر پا روی شانه شما گذاشت متوجه شدم که به نقطه اوجش رسیده و دیر نیست که سقوط کند و وقتی هم چیزی سقوط می کند هر چه بزرگتر باشد خسارت بیشتری به بار میآید پس فهمیدم که اگر جعفر سقوط کند ما را هم با خودش به نابودی می کشاند! بنابراین دستخط گرفتم که برمکی نیستم
#ساعت_۲۳_داستان_بخوانیم
اهالی خبر در اینستاگرام اخبارمشهد همراه ما باشید👇
http://instagram.com/_u/akhbarmashad
📚داستان خواندنی از تنبلخانه شاه عباس!
روزی شاه عباس گفت: خدا را شکر! همه اصناف در مملکت ایران به نوایی رسیده اند و هیچ کس نیست که بدون درآمد باشد.
همه سخن شاه را تایید کردند اما وزیر گفت: قربانتان بشوم، فقط تنبل ها هستند که سرشان بی کلـاه مانده.
شاه بلـافاصله دستورداد تا تنبلخانه ای در اصفهان تاسیس شود و به امور تنبلها بپردازد به این ترتیب تنبل خانه مجللی و باشکوهی تاسیس شد و تنبلها از سرتاسر مملکت را در آن جای گرفتند و زندگیشان از بودجه دولتی تامین شد.
تعرفه بودجه تنبل خانه روز به روز بیشتر می شد،
شاه گفت: این همه پول برای تنبل خانه؟
عرض کردند: بله. تعداد تنبلها زیاد شده و هر روز هم بیشتر از دیروز می شود!
شاه به صورت سرزده و با لباس مبدل به صورت ناشناس از تنبلخانه بازدید کرد و دید تنبلها از در و دیوار بالـا می روند و جای سوزن انداختن نیست.
شاه خودش را معرفی کرد. هرچه گفتند: شاه آمده، فایده ای نداشت، آن قدر شلوغ بود که شاه هم نمیتوانست داخل بشود.
شاه دریافت که بسیاری از این ها تنبل نیستند و خود را تنبل جا زده اند تا مواجب بگیرند.
پس به کاخ خود رفت و مساله را به شور گذاشت.
مشاوران هریک طرحی ارائه دادند تا تنبل ها را از غیر تنبل ها تشخیص بدهند ولی هیچ یکی از این طرح ها عملی نبود.سرانجام دلقک شاه گفت:
برای تشخیص تنبل های حقیقی از تنبل نماها همه را به حمامی ببرند و منافذ حمام را ببندند و آتش حمام را به تدریج تند کنند، تنبل نماها تاب حرارت را نمی آورند و از حمام بیرون می روند و تنبلهای حقیقی در حمام می مانند.
شاه این تدبیر را پسندید و آن را به اجرا درآورد.
تنبل نماها یک به یک از حمام فرار کردند.
فقط دو نفر باقی ماندند که روی سنگ های سوزان کف حمام خوابیده بودند، یکی ناله می کرد و می گفت: آخ سوختم، آخ سوختم؛ دیگری حال ناله و فریاد هم نداشت گاهی با صدای ضعیف می گفت:
بگو رفیقم هم سوخت!
#ساعت_۲۳_داستان_بخوانیم
اهالی خبر در اینستاگرام اخبارمشهد همراه ما باشید👇
http://instagram.com/_u/akhbarmashad
📚ازین ستون به آن ستون فرج است
مرد مجرمی که در آستانه دار زدن بود به فرماندار شهر گفت: واپسین خواسته مرا برآورده کنید ، به من مهلت دهید بروم از مادرم که در شهر دوردستی است خداحافظی کنم، قول می دهم بازگردم.
فرماندار و مردمان با شگفتی و ریشخند به او نگریستند.
با این حال فرماندار به مردمان تماشاگر گفت: چه کسی ضمانت این مرد را میکند؟ ولی کسی را یارای ضمانت نبود، مرد گناهکار با خواری و زاری گفت: ای مردم شما میدانید كه من در این شهر بیگانهام و آشنایی ندارم، یک نفر برای خشنودی خدای ضامن شود تا من بروم با مادرم بدرود گویم و بازگردم.
ناگهان یکی از میان مردمان گفت: من ضامن میشوم، اگر نیامد به جای او مرا بكشید.
فرماندار شهر در میان ناباوری همگان پذیرفت.
ضامن را زندانی كردند و مرد محكوم از چنگال مرگ گریخت. روز موعود رسید و محكوم نیامد. ضامن را به ستون بستند تا دارش بزنند، مرد ضامن درخواست كرد: مرا از این ستون ببرید و به آن ستون ببندید، گفتند: چرا؟
گفت: از این ستون به آن ستون فرج است. پذیرفتند و او را بردند به ستون دیگر بستند که در این میان مرد محکوم فریاد زنان بازگشت.
محكوم از راه رسید ضامن را رهایی داد و ریسمان مرگ را به گردن خود انداخت.
فرماندار با دیدن این وفای به پیمان، مرد گنهکار محکوم به اعدام را بخشید و ضامن نیز با از این ستون به آن ستون رفتن از مرگ رهایی یافت!
#ساعت_۲۳_داستان_بخوانیم
اهالی خبر در اینستاگرام اخبارمشهد همراه ما باشید👇
http://instagram.com/_u/akhbarmashad