📚از ممنوعیت ورود به کتابخانه تا سفر به فضا❗️
در سال ۱۹۵۹ رونالد مکنر پسر ۱چ ساله آفریقاییآمریکایی که از هوش و استعداد بسیار بالایی برخوردار بود در کرولاینا زندگی میکرد. او در سن ن۹ سالگی تصمیم گرفت که روزی یک فضانورد شود؛ بنابراین تصمیم گرفت برای شروع به کتابخانه رفته و کتابهای ناسا را مطالعه کند؛ اما این کتابخانه فقط به سفیدپوستها کتاب قرض میداد!
وقتی وارد کتابخانه شد، همه افرادی که آنجا بودند به او خیره شدند و با تعجب به او نگاه کردند. همه سفیدپوست بودند جز رونالد.
او به قسمت علمی کتابخانه رفت و کتابهای دلخواهش را برداشته و بهآرامی بهسوی متصدی کتابخانه حرکت کرد. متصدی که یک خانم سفیدپوست بود با چهرهای برافروخته به رونالد نگاه کرد و با صدایی بلند به او گفت که بهتر است اینجا را ترک کنی تا به پلیس زنگ نزدم.
رونالد برای لحظاتی به او خیره شد و با خود فکر کرد و سپس پرید و روی میز نشست و گفت مشکلی نیست، پس به پلیس زنگ بزن و من منتظر میمانم. متصدی کتابخانه که بسیار عصبانی شده بود، واقعا به پلیس زنگ زد و همچنین با مادر رونالد تماس گرفت و از او خواست به کتابخانه بیاید. پلیس بعد از دقایقی از راه رسید و متصدی کتابخانه بهسوی آنها دویده و با آنها صحبت میکند. اما پلیسها از حرفهای کتابدار آزردهخاطر شده و به او میگویند چرا اجازه نمیدهی که این کودک کتابها را با خود ببرد؟ در این لحظه کتابدار بسیار ناراحت شده و بجای آنکه کتابها را به رونالد بدهد از تصمیم خود برای زنگ زدن به پلیس دفاع میکند و از آنان میخواهد به حرف او گوش کنند.
در همین حال مادر رونالد هم از راه رسید و نزد رونالد رفت. پلیسها که از دست زن سفیدپوست خسته شده بودند به او گفتند که موظف است کتابها را به رونالد بدهد و سپس کتابخانه را ترک کردند. کتابدار که هنوز بسیار عصبانی بود بهسمت مادر رونالد رفته و فریاد زد که نباید به پسرت اجازه بدهی که به اینجا بیاید. مادر به کتابدار گفت حالا که ما اینجا هستیم اگر ممکن است کتابها را بهما بدهید و ما قول میدهیم به بهترین شکل از کتابها مراقبت کنیم. کتابدار با بیمیلی و با چهرهای عبوس کتابها را برداشته و آنها را به سینه رونالد کوبید و به این ترتیب رونالد توانست کتابها را به امانت بگیرد.
چند سال بعد رونالد، موفق شد دکترای رشته فیزیک را از دانشگاه دانشکاه MIT کسب کند. این دانشگاه یکی از بهترین دانشگاههای دنیاست. پس از فارغالتحصیلی، رونالد وارد ناسا میشود تا به رویای کودکی خویش برای فضانورد شدن تحقق بخشد. در سال ۱۹۸۴، رونالد به فضا سفر میکند و در واقع، او دومین فرد آفریقاییآمریکایی است که موفق میشود به فضا سفر کند.
#قصه_شب
مِشدیای اصیل خبرها رِ اینجه دنبال مُکُنن👇
instagram.com/_u/mashadfori
📚پیرزن و خدا
پیر زن با تقوایی در خواب خدا را دید و به او گفت: خدایا، من خیلی تنها هستم، آیا مهمان خانه من می شوی؟
خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد آمد.
پیر زن از خواب بیدار شد، با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد. رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی را که بلد بود، پخت. سپس نشست و منتظر ماند.
چند دقیقه بعد در خانه به صدا در آمد. پیرزن با عجله به طرف در رفت و آن را باز کرد. پشت در پیرمرد فقیری بود. پیرمرد از او خواست تا غذایی به او بدهد. پیرزن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را بست.
نیم ساعت بعد باز در خانه به صدا درآمد. پیر زن دوباره در را باز کرد. این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد. پیر زن با ناراحتی در را بست و غرغرکنان به خانه برگشت.
نزدیک غروب بار دیگر در خانه به صدا درآمد. این بار پیر زن مطمئن بود که خدا آمده، پس با عجله به سوی در دوید. در را باز کرد ولی این بار نیز زن فقیری پشت در بود. زن از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذایی بخرد. پیرزن که خیلی عصبانی شده بود، با داد و فریاد، زن فقیر را دور کرد.
شب شد ولی خدا نیامد. پیرزن ناامید شد و رفت که بخوابد و در خواب بار دیگر خدا را دید.
پیر زن با ناراحتی به خـدا گفت: خدایـا، مگر تو قول نداده بودی که امـروز به دیـدنم مـی آیی؟
خدا جواب داد: بله، ولی من سه بار به خانه ات آمدم و تو هر سه بار در را به رویم بستی!
#قصه_شب
ما اینجه اخبار رِ مشدی مِگِم👇
instagram.com/_u/mashadfori
📚نمیدانم
روزی امتحان جامعه شناسی ملل داشتیم استاد سر کلاس آمد و می دانستیم که 10 سئوال از تاریخ کشور ها خواهد داد.
دکتر بنی احمد فقط 1 سئوال داد و رفت.
مادر یعقوب لیث صفار از چه نظر در تاریخ معروف است ......؟
از هر که پرسیدم نمی دانست.
تقلب آزاد بود چون ممتحنی نبود، اما براستی کسی نمی دانست.
همه 2 ساعت نوشتیم از صفات برجسته این مادر از شمشیر زنیش از آشپزی برای سربازان، از بر پا کردن خیمه ها در جنگ از عبادت هایش و......
استاد بعد 2 ساعت آمد و ورقه ها را جمع کرد و رفت.
14 تیر 1354 برای جواب آزمون امتحان تاریخ ملل رفتیم در تابلو مقابل اسامی همه نوشته شده بود با خط درشت مردود!
برای اعتراض به ورقه به سالن دانشسرا رفتیم. استاد آمد. گفت: کسی اعتراض دارد ؟!
همه گفتیم: آری!
گفت: خوب پاسخ صحیح را چرا ننوشتید؟!
پرسیدیم: پاسخ صحیح چه بود استاد؟
گفت: در هیچ کتاب تاریخی نامی از مادر یعقوب لیث صفار برده نشده پاسخ صحیح ((نمی دانم بود)).
همه 5 صفحه نوشته بودید اما کسی شهامت نداشت بنویسد (( نمیدانم ))!
ملتی که همه چیز می داند، نا آگاه است. بروید با کلمه زیبای نمی دانم آشنا شوید، زیرا فردا روز گرفتار نادانی خود خواهید شد
ما گرفتار نادانی خود شدیم.
#قصه_شب
بِچههای مِشَد اخبار رِ اینجه میبینن👇
instagram.com/_u/mashadfori
📚ارتباط قلبی
در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند.
میگویند خارپشت ها وخامت اوضاع را دریافتند و تصمیم گرفتند دور هم جمع شوند و بدین ترتیب همدیگر را حفظ کنند.
وقتی نزدیکتر به هم بودند گرمتر میشدند؛ ولی خارهایشان یکدیگر را زخمی میکرد. بخاطر همین تصمیم گرفتند از هم دور شوند ولی از سرما یخ زده می مردند.
از اینرو مجبور بودند یا خارهای دوستان را تحمل کنند، یا نسلشان منقرض شود. پس دریافتند که بهتر است باز گردند و گرد هم آیند و آموختند که: با زخم کوچکی که همزیستی با کسان بسیار نزدیک به وجود میآورد زندگی کنند، چون گرمای وجود دیگری مهمتر است.
این چنین توانستند زنده بمانند.
بهترین رابطه این نیست که اشخاص بی عیب و نقص را گرد هم می آورد بلکه آن است هر کسی با دیگری ارتباط قلبی عمیق داشته باشد و فرد بیاموزد با معایب دیگران کنار آید و خوبی های آنان را تحسین نماید.
#قصه_شب
اینستاگرام مَشَدیای اصیل اینجیهِ👇
instagram.com/_u/mashadfori
📚سیندرلای چینی و شاهزادهای که عاشق گلدان بدون گل شد❗️
حدود ۲۵۰ سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزادهای تصمیم به ازدواج گرفت. با مردی خردمند مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا از میان آنها دختری سزاوار را انتخاب کند؛ وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید، به شدت غمگین شد، چون دختر او مخفیانه عاشق شاهزاده بود.
دخترش گفت: من هم به آن مهمانی خواهم رفت.
مادر گفت: تو شانسی نداری نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا. دختر جواب داد: میدانم هرگز مرا انتخاب نمیکند، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.
روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت: به هر یک از شما دانهای میدهم. کسی که بتواند در عرض ۶ ماه زیباترین گل را برای من بیاورد، ملکه آینده چین میشود.
دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت.
سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند، اما بینتیجه بود، گلی نرویید.
روز ملاقات فرا رسید، همه دختران در تالار قصر جمع شده بودند. دختر با گلدان خالیاش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدانهای خود داشتند.
لحظه موعود فرا رسید. شاهزاده وارد شد و هر کدام از گلدانها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد که دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود.
همه اعتراض کردند که چطور چنین چیزی ممکن است؟ شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است.
شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور میکند: گل صداقت! همه دانههایی که به شما دادم عقیم بودند، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود!
#قصه_شب
مِشَد فوری که مِگَن اینجِیه👇
instagram.com/_u/mashadfori
📚داستان زیبای شخصی که فقط یک روز زندگی کرد
دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميد كه هيچ زندگی نكرده است، تقويمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.
پريشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بيشتری از خدا بگيرد، داد زد و بد و بيراه گفت، خدا سكوت كرد، جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سكوت كرد، آسمان و زمين را به هم ريخت، خدا سكوت كرد...
به پر و پای فرشته و انسان پيچيد، خدا سكوت كرد، كفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سكوت كرد، دلش گرفت و گريست و به سجده افتاد، خدا سكوتش را شكست و گفت: "عزيزم، اما يك روز ديگر هم رفت، تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها يك روز ديگر باقی است، بيا و لااقل اين يك روز را زندگی كن"
لا به لای هق هقش گفت: اما با يك روز... با يك روز چه كار می توان كرد؟ خدا گفت: آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند، گويی هزار سال زيسته است و آنكه امروزش را در نمیيابد هزار سال هم به كارش نمیآيد، آنگاه سهم يك روز زندگی را در دستانش ريخت و گفت: حالا برو و يک روز زندگی كن.
او مات و مبهوت به زندگی نگاه كرد كه در گودی دستانش میدرخشيد، اما میترسيد حركت كند، میترسيد راه برود، میترسيد زندگی از لا به لای انگشتانش بريزد، قدری ايستاد، بعد با خودش گفت: وقتی فردايی ندارم، نگه داشتن اين زندگی چه فايدهای دارد؟ بگذارد اين مشت زندگی را مصرف كنم.
آن وقت شروع به دويدن كرد، زندگی را به سر و رويش پاشيد، زندگی را نوشيد و زندگی را بوييد، چنان به وجد آمد كه ديد میتواند تا ته دنيا بدود، می تواند بال بزند، میتواند پا روی خورشيد بگذارد، می تواند. او در آن يك روز آسمانخراشی بنا نكرد، زمينی را مالك نشد، مقامی را به دست نياورد، اما در همان يك روز دست بر پوست درختی كشيد، روی چمن خوابيد، كفش دوزكی را تماشا كرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايی كه او را نمیشناختند، سلام كرد و برای آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد، او در همان يك روز آشتی كرد و خنديد و سبك شد، لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور كرد و تمام شد.
او در همان يك روز زندگی كرد
فردای آن روز فرشتهها در تقويم خدا نوشتند: امروز او درگذشت، كسی كه هزار سال زيست!
#قصه_شب
مِشَد فوری که مِگَن اینجِیه👇
instagram.com/_u/mashadfori
📚داستان پیشنماز و جوان چاقو به دست!
جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت: بین شما کسی هست که مسلمان باشد؟ همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد. بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخاست و گفت: آری من مسلمانم.
جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت: با من بیا.
پیرمرد به دنبال جوان به راه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند. جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت: میخواهم تمام آنها را قربانی کنم و بین فقرا پخش کنم و به کمک احتیاج دارم.
پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد باز گردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد. جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید: آیا مسلمان دیگری در بین شما هست؟
افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را به قتل رسانده نگاهشان را به پیشنماز مسجد دوختند. پیشنماز رو به جمعیت کرد و گفت: چرا نگاه میکنید؟ به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود😁
#قصه_شب
اخبار رِ مِشدی ببینِن👇
instagram.com/_u/mashadfori
📚چه کشکی چه پشمی؟
چوپانی گله را به صحرا برد و به درخت گردوی تنومندی رسید. از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد كه ناگهان گردباد سختی در گرفت. خواست فرود آید، ترسید. باد شاخهای را كه چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف میبرد. دید نزدیك است كه بیفتد و دست و پایش بشكند. مستاصل شد و صوتش را رو به بالا کرد و گفت: «ای خدا گلهام نذر تو برای اینکه از درخت سالم پایین بیایم.»
قدری باد ساكت شد و چوپان به شاخه قویتری دست زد و جای پایی پیدا كرد و خود را محكم گرفت. گفت: «ای خدا راضی نمیشوی كه زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی. نصف گله را به تو میدهم و نصفی هم برای خودم.»
قدری پایینتر آمد. وقتی كه نزدیك تنه درخت رسید گفت: «ای خدا نصف گله را چطور نگهداری میكنی؟ آنها را خودم نگهداری میكنم در عوض كشك و پشم نصف گله را به تو میدهم.»
وقتی كمی پایینتر آمد گفت: «بالاخره چوپان هم كه بیمزد نمیشود. كشكش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.»
وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به آسمان کرد و گفت: «چه كشكی چه پشمی؟ ما از هول خودمان یك غلطی كردیم. غلط زیادی كه جریمه ندارد.»
#قصه_شب
مشد فوری که مِگَن اینجیه👇
instagram.com/_u/mashadfori
📚عابد بنی اسراییل
در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند: «فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند.»
عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را بر کند.
ابلیس به صورت پیری ظاهرالصلاح، بر مسیر او مجسم شد و گفت: «ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!»
عابد گفت: « نه، بریدن درخت اولویت دارد.»
مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند. عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست.
ابلیس در این میان گفت: «دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است.»
عابد با خود گفت: «راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم» و برگشت.
بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و بر گرفت. روز سوم هیچ نبود. خشمگین شد و تبر بر گرفت.
باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت: «کجا؟»
عابد گفت: «تا آن درخت برکنم!»
ابلیس گفت: «دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند.»
عابد و ابلیس در جنگ آمدند. ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست!
عابد گفت: «دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟»
ابلیس گفت: «آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد. ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی.»
#قصه_شب
@AkhbarMashhad
📚دعای چوپان
مردی با پدرش در سفر بود که پدرش از دنیا رفت. از چوپانی در آن حوالی پرسید: «چه کسی بر مرده های شما نماز می خواند؟» چوپان گفت: «ما شخص خاصی را برای این کار نداریم؛ خودم نماز آنها را می خوانم».
مرد گفت: «خوب لطف کن نماز پدر مرا هم بخوان!» چوپان مقابل جنازه ایستاد و چند جملهای زمزمه کرد و گفت : «نمازش تمام شد!» مرد که تعجب کرده بود گفت: این چه نمازی بود؟ چوپان گفت: بهترازاین بلد نبودم مرد از روی ناچاری پدر را دفن کرد و رفت.
شب در عالم رؤیا پدرش را دید که روزگار خوبی دارد. از پدر پرسید: «چه شد که این گونه راحت و آسودهای؟»
پدرش گفت: «هر چه دارم از دعای آن چوپان دارم!»
مرد، فردای آن روز به سراغ چوپان رفت و از او خواست تا بگوید در کنار جنازۀ پدرش چه کرده و چه دعایی خوانده؟
چوپان گفت: «وقتی کنار جنازه آمدم و ارتباطی میان من و خداوند برقرار شد، با خدا گفتم: خدایا اگر این مرد، امشب مهمان من بود، یک گوسفند برایش زمین می زدم. حالا این مرد، امشب مهمان توست. ببینم تو با او چگونه رفتار می کنی، همین.
#قصه_شب
مشد فوری که مِگَن اینجیه👇
instagram.com/_u/mashadfori
📚دانه كوچك
دانه كوچك بود و كسی او را نمیدید...
سالهای سال گذشته بود و او هنوز همان دانه كوچك بود.
دانه دلش میخواست به چشم بیاید اما نمیدانست چگونه.
گاهی سوار باد میشد و از جلوی چشمها میگذشت...
گاهی خودش را روی زمینه روشن برگها میانداخت و گاهی فریاد میزد و میگفت:
من هستم، من اینجا هستم، تماشایم كنید.
اما هیچ كس جز پرندههایی كه قصد خوردنش را داشتند یا حشرههایی كه به چشم آذوقه زمستان به او نگاه میكردند، كسی به او توجه نمیكرد. دانه خسته بود از این زندگی، از این همه گم بودن و كوچكی خسته بود،
یك روز رو به خدا كرد و گفت: نه، این رسمش نیست.
من به چشم هیچ كس نمیآیم. كاشكی كمی بزرگتر، كمی بزرگتر مرا میآفریدی.
خدا گفت: اما عزیز كوچكم! تو بزرگی، بزرگتر از آنچه فكر میكنی. حیف كه هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ شدن ندادی. رشد، ماجرایی است كه تو از خودت دریغ كردهای. راستی یادت باشد تا وقتی كه میخواهی به چشم بیایی، دیده نمیشوی. خودت را از چشمها پنهان كن تا دیده شوی.
دانه كوچك معنی حرفهای خدا را خوب نفهمید اما رفت زیر خاك و خودش را پنهان كرد.
رفت تا به حرفهای خدا بیشتر فكر كند.
سالها بعد دانه كوچك سپیداری بلند و باشكوه بود كه هیچ كس نمیتوانست ندیدهاش بگیرد؛ سپیداری كه به چشم همه میآمد ...
#قصه_شب
@khbarMashhad
📚داستان جالب خوشبختی یک مرد با هندوانه!
در زمان های قدیم، ویتنام توسط پادشاهی به نام هونگ ونگ اداره می شد. وقتی پادشاه فهمید که پسرش به نام آن تی یم از او نافرمانی می کند، او را به جزیرهٔ دورافتاده ای تبعید کرد تا به سختی زندگی کند.
آن تی یم در آن جزیرهٔ دورافتاده برای خود یک جان پناه ساخت و با مشقت بسیار، چاهی حفر کرد و با صید ماهی و حیوانات به زندگی خود ادامه داد تا اینکه روزی به یک میوهٔ عجیب برخورد. این میوه به اندازه یک توپ بزرگ و سبز بود. او میوه را به دو نیم تقسیم کرد و درون آن را قرمز یافت؛ اما او جرأت خوردن آن میوه عجیب را نداشت. روز ها پشت سر هم گذشت و گرمای هوا از راه رسید.
هیچ چیز نمی توانست تشنگی آن تی یم را از بین ببرد. از این روی، او بزرگ ترین تصمیم زندگی اش را گرفت و از آن میوه عجیب را که به شدت پر آب به نظر می رسید، خورد. میوه بسیار شیرین و خوشمزه بود. از این روی، آن تی یم به کشت آن میوه پرداخت و در مدت زمان اندکی، جزیره پر از میوه ای شده بود که آن تی یم به آن dua haz می گفت.
آن تی یم که از زندگی در آن جزیره خسته شده بود، به دنبال راه نجاتی می گشت. او نام خود و نقشه جزیره را روی هندوانه ها حکاکی کرد و آنها را به دریا انداخت. این میوه های عجیب بر امواج خروشان دریا سرگردان بودند تا اینکه دریانوردان و بازرگانان یک کشتی تجاری که از آن مناطق عبور می کردند، به هندوانه ها دست یافتند. آوازه میوه تازه کشف شده در سراسر ویتنام پیچید و نام آن تی یم را بر سر زبان ها انداخت و آن جزیره خالی و بدون سکنه را به یک مرکز تجاری بزرگ تبدیل کرد.
هونگ ونگ هم سرانجام پسرش را بخشید و او را میراث تاج وتخت خود کرد. هندوانه در ویتنام نماد خوشبختی و بخت و اقبال است و مردم ویتنام در اعیاد و جشن های خود به دوستان و نزدیکان خود هندوانه هدیه می دهند.
#قصه_شب
@AkhbarMashhad