📚شکلاتهای عزا❗️
پيرمردي در بستر مرگ بود. در لحظات دردناک مرگ، ناگهان بوي عطر شکلات محبوبش از طبقه پايين به مشامش رسيد. او تمام قدرت باقيمانده اش را جمع کرد و از جايش بلند شد. همانطور که به ديوار تکيه داده بود آهسته آهسته از اتاقش خارج شد و با هزار مکافات خود را به پايين پله ها رساند و نفس نفس زنان به در آشپزخانه رسيد و به درون آن خيره شد. او روي ميز ظرفي حاوي صدها تکه شکلات محبوب خود را ديد و با خود فکر کرد يا در بهشت است و يا اينکه همسر وفادارش آخرين کاري که ثابت کند چقدر شيفته و شيداي اوست را انجام داده است و بدين ترتيب او اين جهان را چون مردي سعادتمند ترک مي کند. او آخرين تلاش خود را نيز به کار بست و خودش را به روي ميز انداخت و يک تکه از شکلات ها را به دهانش گذاشت و با طعم خوش آن احساس کرد جاني دوباره گرفته است. سپس مجددا" دست لرزان خود را به سمت ظرف برد که ناگهان همسرش با قاشق روي دست او زد و گفت:دست نزن، آنها را براي مراسم عزاداري درست کرده ام!
#قصه_شب
@AkhbarMashhad
📚بی خاصیت!
راننده کاميوني وارد رستوران شد. دقايي پس از اين که او شروع به غذا خوردن کرد سه جوان موتورسيکلت سوار هم به رستوران آمدند و يک راست به سراغ ميز راننده کاميون رفتند و بعد از چند دقيقه پچ پچ کردن، اولی سيگارش را در استکان چای راننده خاموش کرد.
راننده به او چيزي نگفت. دومی شيشه نوشابه را روی سر راننده خالي کرد و باز هم راننده سکوت کرد و بعد هم وقتی راننده بلند شد تا صورتحساب رستوران را پرداخت کند نفر سوم به پشت او پا زد و راننده محکم به زمين خورد ولي باز هم ساکت ماند.
دقايقي بعد از خروج راننده از رستوران يکي از جوانها به صاحب رستوران گفت: چه آدم بي خاصيتي بود، نه غذا خوردن بلد بود و نه حرف زدن و نه دعوا!
رستورانچي جواب داد: از همه بدتر رانندگي بلد نبود چون وقتي داشت مي رفت دنده عقب سه موتور نازنين را خرد کرد و رفت
#قصه_شب
پس از بسته شدن صفحه اخبار مشهد در اینستاگرام، صفحه جدید اینجاست👇
http://instagram.com/_u/mashadfori
📚پاکی پنجره نگاه
زوج جوانی به محل جدیدی نقل مکان کردند، صبح روز بعد هنگامی که داشتند صبحانه میخوردند ، از پشت "پنجره" زن همسایه را دیدند که دارد لباس هایی را که شسته است آویزان میکند. زن گفت: ببین؛ لباسها را خوب نشسته است!شاید نمی داند که چطور لباس بشوید یا این که پودر لباسشوییاش خوب نیست!
شوهرش ساکت ماند و چیزی نگفت. هر وقت که خانم همسایه لباسها را پهن میکرد ، این گفتگو اتفاق میافتاد و زن از بی سلیقه بودن زن همسایه میگفت.
یک ماه بعد، زن جوان از دیدن لباسهای شسته شده همسایه که خیلی تمیز به نظر میرسید، شگفتزده شد و به شوهرش گفت: نگاه کن! بالاخره یاد گرفت چگونه لباسها را بشوید.
شوهر پاسخ داد: صبح زود بیدار شدم و پنجره های خانه مان را تمیز کردم!
#قصه_شب
پس از بسته شدن صفحه اخبار مشهد در اینستاگرام، صفحه جدید اینجاست👇
http://instagram.com/_u/mashadfori
📚اسکناس نقاشی
کمال الملک در زمان قاجار برای آشنایی با شیوه ها و سبک های نقاشان فرنگی به اروپا سفر کرد. زمانی که در پاریس بود، فقر دامانش را گرفت.
در رستورانها رسم بر این بود که افراد پس از صرف غذا پول را روی میز گذاشتند و میرفتند، معمولاً هم مبلغ بیشتر چرا که این مبلغ اضافه به عنوان انعام به گارسون میرسید.
اما کمال الملک که پولی در بساط نداشت پس از صرف غذا مدادی برداشت و یک اسکناس را روی بشقاب کشید و از رستوران بیرون آمد.
گارسون که اسکناس داخل بشقاب را دید، دست برد که آن را بردارد ولی متوجه شد که یک نقاشی است.
بلافاصله دنبال کمال الملک دوید، یقه او را گرفت و شروع به داد و فریاد کرد.
صاحب رستوران جلو آمد و جریان را پرسید.
گارسون بشقاب را به او نشان داد و گفت این مرد یک دزد است به جای پول عکسش را داخل بشقاب کشیده است.
صاحب رستوران که مردی هنرشناس بود، دست در جیب برد و مبلغی پول به کمال الملک داد. امروز آن بشقاب در موزه لوور پاریس به عنوان بخشی از تاریخ هنری این شهر نگهداری میشود.
#قصه_شب
پس از بسته شدن صفحه اخبار مشهد در اینستاگرام، صفحه جدید اینجاست👇
http://instagram.com/_u/mashadfori
📚کدوم صندلی؟!
یه روز یه استاد فلسفه میاد سر کلاس و به دانشجوهاش میگه: «امروز میخوام ازتون امتحان بگیرم ببینم درسهایی رو که تا حالا بهتون دادمو خوب یاد گرفتین یا نه…!»
بعد یه صندلی میاره و میذاره جلوی کلاس و به دانشجوها میگه: «با توجه به مطالبی که من تا به امروز بهتون درس دادم، ثابت کنید که این صندلی وجود نداره!»
دانشجوها به هم نگاه کردن و همه شروع کردن به نوشتن روی برگه.
بعد از چند لحظه یکی از دانشجوها برگه شو داد و از کلاس خارج شد.
روزی که نمره ها اعلام شده بود، بالاترین نمره رو همون دانشجو گرفته بود!
اون فقط رو برگه اش یه جمله نوشته بود: «کدوم صندلی؟»
#قصه_شب
پس از بسته شدن صفحه اخبار مشهد در اینستاگرام، صفحه جدید اینجاست👇
http://instagram.com/_u/mashadfori
📚حکایت امام حسین (ع) و مرد شامی
شخصی از اهل شام به قصد حج یا مقصد دیگر به مدینه آمد. چشمش افتاد به مردی كه در كناری نشسته بود. توجهش جلب شد. پرسید: این مرد كیست؟ گفته شد: حسین بن علی بن ابی طالب است. سوابق تبلیغاتی عجیبی كه در روحش رسوخ كرده بود موجب شد كه دیگ خشمش به جوش آید و آنچه می تواند سبّ و دشنام نثار حسین بن علی کند.
همین كه هرچه خواست گفت و عقده ی دل خود را گشود، امام حسین بدون آنكه خشم بگیرد و اظهار ناراحتی كند، نگاهی پر از مهر و عطوفت به او كرد و پس از آنكه چند آیه از قرآن- مبنی بر حسن خلق و عفو و اغماض- قرائت كرد به او فرمود: «ما برای هر نوع خدمت و كمک به تو آماده ایم. » آنگاه از او پرسید: «آیا از اهل شامی؟ » جواب داد: آری. فرمود: «من با این خلق و خوی سابقه دارم و سرچشمه ی آن را می دانم. » .
پس از آن فرمود: «تو در شهر ما غریبی، اگر احتیاجی داری حاضریم به تو كمک دهیم، حاضریم در خانه ی خود از تو پذیرایی كنیم، حاضریم تو را بپوشانیم، حاضریم به تو پول بدهیم.» مرد شامی كه منتظر بود با عكس العمل شدیدی برخورد كند و هرگز گمان نمی كرد با یک همچو گذشت و اغماضی روبرو شود، چنان منقلب شد كه گفت: «آرزو داشتم در آن وقت زمین شكافته می شد و من به زمین فرو می رفتم و اینچنین نشناخته و نسنجیده گستاخی نمی كردم. تا آن ساعت برای من در همه ی روی زمین كسی از حسین و پدرش مبغوضتر نبود، و از آن ساعت برعكس، كسی نزد من از او و پدرش محبوبتر نیست. »
#قصه_شب
جنجالیترین اخبار مشهد رو اینجا ببین👇
instagram.com/_u/mashadfori
📚دلیل شادی
مردی در حال نشاط و خوشحالى خدمت امام جواد (علیه السلام) رسید.
حضرت فرمودند: چه خبر است که این چنین مسرور و خوشحالى؟
آن مرد عرض کرد: ای فرزند رسول خدا، از پدر شما شنیدم که مى فرمود بهترین روز شادى انسان، روزى است که خداوند توفیق انجام کارهاى نیک و خیرات و احسانات به او دهد و او را در حل مشکلات برادران دینى موفق بدارد، امروز نیازمندانى از جاهاى مختلف به من مراجعه کردند و به خواست خداوند گرفتاری هایشان حل شد و نیاز ده نفر از نیازمندان را برطرف کردم، بدین جهت چنین سرور و شادى به من دست داده است.
حضرت فرموند: به جانم سوگند که شایسته است که چنین شاد و خوشحال باشى، به شرط این که اعمالت را ضایع نکرده و نیز در آینده باطل نکنى.
#قصه_شب
جنجالیترین اخبار مشهد رو اینجا ببین👇
instagram.com/_u/mashadfori
📚اعتراف بی شرمانه😳
مردی برای اعتراف نزد کشیش رفت و گفت: پدر مقدس مرا ببخش.در زمان جنگ جهانی دوم من به یک یهودی پناه دادم
کشیش جواب داد: مسلماً تو گناه نکردی پسرم
مرد گفت: اما من ازش خواستم برای ماندن در انباری من تا پایان جنگ، هفته ای بیست شیلینگ بپردازد!
کشیش با اینکه تعجب کرده بود گفت: خوب البته این یکی زیاد خوب نبوده.اما بالاخره تو جون اون آدم رو نجات دادی، بنابراین بخشیده می شوی
مرد که وجدانش بعد سالها کمی آرام شده بود، ادامه داد: اوه پدر این خیلی عالیه خیالم راحت شد.حالا میتونم یه سوال دیگه هم بپرسم؟
کشیش گفت: چی می خوای بپرسی پسرم؟
مرد پاسخ داد: بنظر شما باید بش بگم که جنگ سالهاست تموم شده؟!
#قصه_شب
جنجالیترین اخبار مشهد رو اینجا ببین👇
instagram.com/_u/mashadfori
📚علت داد زدن
استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد میزنیم؟ علت داد زدن مردم هنگامى که خشمگین هستند چیست؟ چرا صدایشان را بلند میکنند و سر هم داد میکشند؟
شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست میدهیم.
استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست میدهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد میزنیم؟ آیا نمیتوان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد میزنیم؟
شاگردان هر کدام جوابهایى دادند؛ امّا پاسخهاى هیچکدام استاد را راضى نکرد.
سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلبهایشان از یکدیگر فاصله میگیرد. آنها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر کنند.
سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى میافتد؟ آنها سر هم داد نمیزنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت میکنند. چرا؟
چون قلبهایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلبهاشان بسیار کم است.
استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى میافتد؟
آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمیزنند و فقط در گوش هم نجوا میکنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر میشود.
سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بینیاز میشوند و فقط به یکدیگر نگاه میکنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصلهاى بین قلبهاى آنها باقى نمانده باشد.
#قصه_شب
با ما از آخرین اخبار مشهد با خبر شو👇
instagram.com/_u/mashadfori
📚آستين نو بخور پلو
روزي ملا نصرالدين با لباس كهنهاي که به تن داشت به يك مهماني رفت. صاحبخانه با داد و فرياد او را از خانه بيرون كرد. او به منزل رفت و از همسايه خود، لباسي گرانبها به امانت گرفت و آنرا به تن كرد و دوباره به همان ميهماني برگشت.
اين بار صاحبخانه با روی خوش جلو آمد و به او خوشامد گفت و او را در محلی خوب نشاند و برايش سفره ای از غذاهاي رنگين پهن كرد.
ملا از اين رفتار خنده اش گرفت و پيش خود فكرد كرد كه اين همه احترام بابت لباس نوي اوست.
آستين لباسش را كشيد و گفت: آستين نو بخور پلو، آستين نو بخور پلو. صاحبخانه كه از اين رفتار تعجب كرده بود از ملا پرسيد كه چكار مي كني؛ ملا گفت: من هماني هستم كه با لباسي كهنه به ميهماني تو آمدم و تو مرا راه ندادي و حال كه لباسي نو به تن كرده ام اينقدر احترام ميگذاري، پس اين احترام بابت لباس من است نه بخاطر من، پس آستين نو بخور پلو، آستين نو بخور پلو
#قصه_شب
اگه هنوز اینستاگرام اخبار مشهد عضو نشدی بیا اینجا👇
instagram.com/_u/mashadfori
📚لطفا یک بستنی معمولی
پسر بچه فقیری وارد کافی شاپ شد و پشت میز نشست! خدمتکار برای سفارش گرفتن بـه سراغش رفت. پسر پرسید: بستنی شکلاتی چند اسـت؟
خدمتکار گفت ۵۰ سنت. پسرک پول خردهایش را شمرد بعد پرسید بستی معمولی چند اسـت؟
خدمتکار با توجه بـه اینکه تمام میزها پرشده بود و عدهای نیز بیرون کافی شاپ منتظر بودند با بیحوصلگی گفت: ۳۵ سنت پسر گفت برای من بستنی معمولی بیاورید.
خدمتکار بی حوصله یک بستنی از ته ماندههاي بستنیهاي دیگران آورد و صورتحساب را بـه پسرک داد و رفت؛ پسر هم بستنی را تمام کرد صورتحساب را برداشت و پولش را بـه صندوق پرداخت کرد و رفت.
هنگامی کـه خدمتکار برای تمیز کردن میز رفت گریهاش گرفت، سر بچه بر روی میز در کنار بشقاب خالی ۱۵ سنت انعام گذاشته بود در صورتی کـه میتوانست بستنی شکلاتی بخرد!
#قصه_شب
خبرهای دست اول مشهدی رو اینجا ببین👇
instagram.com/_u/mashadfori
📚میخچه
زلزله که آمد پدرم پرتاب شد داخل خانهی من در سازهی آخر مجتمع پردیس. مثل یک اتفاق عادی که انگار هر روز با آن روبهرو است، دستش را به دیوار گرفت، بلند شد و گفت: «آخ آخ! پام.»
پرسیدم: «چیزی نشد؟»
«نه، هیچی. خوب خوبم.»
حباب آویز آشپزخانه هنوز داشت خودش را به چپ و راست میکوبید. سرش را به عادت همهی وقتهایی که چیزی را میپسندید تکانتکان داد و گفت: «جای خوبی خریدی آفرین. محلهی خوبی هم هست. متری چند خریدی؟» همهی اینها را یک نفس گفت. آمدم جواب بدهم که چشمهایش را جمع کرد و ادامه داد: «فقط یه بدی داره؛ برِ اتوبانه. منطقهی نظامی هم هست و اسم خیابونها آدم رو یاد جنگ میاندازه.» آمدم بگویم شیشهها دوجدارهاند که با چشم به در نیمهبازِ خانهام اشاره کرد و گفت: «مادرت هم دیگه باید برسه، نگران نباش.» تازه متوجه شدم لولای بالای در قلوهکن شده و در روی لولای پایینی به جلو خم شده. از پنجره که به بیرون نگاه کردم تمام بلوکهای مجتمع و ساختمانهای آنسوی بزرگراه ارتش ریخته بودند روی هم، عین بازی دومینو. ستونهای آهنی و تیرچه بلوکها و آردوازها و یک عالمه یونولیت لخت و عور پیدا بودند. گردباد با خرده یونولیتها بازی راه انداخته بود. آنها را بالا میبرد، میچرخاند و به این سو و آن سو میپراکند. پدر گفت: «از سوز پریشب معلوم بود عنقریب برف میباره، نه؟» باز هم مثل قدیمها فرصت بله یا نه گفتن به من نداد. بلافاصله ادامه داد: «به مادرت هم گفتم زانوهاش رو گرم نگه داره که برف در راهه.» بعد خودش را انداخت روی راحتی، جورابش را درآورد و شروع کرد به ماساژ دادن انگشتها و مچ پاهایش و گفت: «چه راحته!» گفتم: «هنوز اونا اذیتتون میکنن؟» پرسید: چی اذیت میکنه؟/ منبع: همشهری
#قصه_شب
به روزترین اخبار مشهد رو اینجا دنبال کن👇
instagram.com/_u/mashadfori