آلاچیق 🏡
⚜#رمان_واقعی_نسل_سوخته قسمت #۷۲ مرده متحرک با سرعت از پله های اتوبوس رفتم پایین ... چشم چرخوندم
⚜#رمان_واقعی_نسل_سوخته
قسمت #۷۳
این آیات کتاب حکیم است
تلفن رو که قطع کرد ...
بیشتر از قبل، بین زمین و آسمون گیر افتاده بودم ...
بیخیال کارم شدم و یه راست رفتم حرم ...
نشستم توی صحن ... گیج و مبهوت ...
- آقا جون ... چه کار کنم؟ ... من اهل چنین محافلی نیستم... تمام راه رو دختر و پسر قاطی هم زدن رقصیدن ... اونم که از ...
گریه ام گرفت ... به خدا ... نه اینکه خودم رو خوب ببینم و بقیه رو ...
دلم گرفته بود ...
فشار زندگی و وضعیت سعید از یه طرف ... نگرانی مادرم و الهام از طرف دیگه ... و معلق موندن بین زمین و آسمون ...
می ترسیدم رضای خدا و امر خدا به رفتنم باشه ...
اما من از روی جهل، چشمم رو روش ببندم ...
یا اینکه تمام اینها حرف هاش شیطان برای سست کردنم باشه ...
سر در گریبان فرو برده ... با خدا و امام رضا درد می کردم ... سرم رو که آوردم بالا ...
روحانی سیدی با ریش و موی سفید... با فاصله از من روی یه صندلی تاشو نشسته بود ... دعا می خوند ... آرامش عجیبی توی صورتش بود ... حتی نگاه کردن به چهره اش هم بهم آرامش می داد ... بلند شدم رفتم سمتش ...
_حاج آقا ... برام استخاره می گیری؟ ...
سرش رو آورد بالا و نگاهی به چهره آشفته من کرد ...
_چرا که نه پسرم ... برو برام قرآن بیار ...
قرآن رو بوسید ... با اون دست های لرزان ... آروم آورد بالا و چند لحظه گذاشت روی صورتش ...
آیات سوره لقمان بود ...
✨بسم الله الرحمن الرحیم ... الم ... این آیات کتاب حکیم است ... مایه هدایت و رحمت نیکوکاران ... همانان که نماز را بر پا می دارند و زکات می پردازند و به آخرت یقین دارند ... آنان بر طریق هدایت پروردگارشان هستند و آنان رستگاران هستند ...✨
از حرم که خارج شدم ...
قلبم آرام آرام بود ... می ترسیدم انتخاب و این کار بر مسیر و طریقی غیر از خواست خدا باشه...
می ترسیدم سقوط کنم ... از آخرتم می ترسیدم ...
اما #بیش از اون ... برای #از_دست_دادن_خدا می ترسیدم ...
و این آیات ... پاسخ آرامش بخش تمام اون ترس ها بود ...
حسبنا الله ... نعم الوکیل ... نعم المولی و نعم النصیر ... و لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم ...
تو ... خدا باش
بالای کوه ...
از اون منظره زیبا و سرسبز به اطراف نگاه می کردم ... دونه های تسبیح،بالا و پایین می شد و سبحان الله می گفتم ... که یهو کامران با هیجان اومد سمتم ...
- آقا مهران ... پاشو بیا ... یار کم داریم ...
نگاهی به اطراف انداختم ...
- این همه آدم ... من اهل پاسور نیستم ... به یکی دیگه بگو داداش ...
- نه پاسور نیست ... مافیاست ... خدا می خوایم ... بچه ها میگن ... تو خدا باش ...
دونه تسبیح توی دستم موند ... از حالت نگاهم، عمق تعجبم فریاد می زد ...
- من بلد نیستم ... یکی رو انتخاب کنید که بلد باشه ...
اومد سمتم و مچم رو محکم گرفت ...
- فقط که حرف من نیست ... تو بهترین گزینه واسه خدا شدنی ...
هر بار که این جمله رو می گفت ...
تمام بدنم می لرزید ... شاید فقط یه نقش، توی بازی بود اما ... خدا ... برای من، #فقط_یک_کلمه_ساده_نبود ...
#عشق بود ... #هدف بود ... #انگیزه بود ...
#بنده خدا بودن ... #برای_خدا بودن ...
صداش رو بلند کرد سمت گروه که دور آتیش حلقه زده بودن...
- سینا ... بچه ها ... این نمیاد ...
ریختن سرم ... و چند دقیقه بعد ... منم دور آتش نشسته بودم ... کامران با همون هیجان داشت شیوه بازی رو برام توضیح می داد ...
برای چند لحظه به چهره جمع نگاه کردم ... و کامرانی که چند وقت پیش ... اونطور از من ترسیده بود ... حالا کنار من نشسته بود ... و توی این چند برنامه آخر هم ... به جای همراهی با سعید ... بارها با من، همراه و هم پا شده بود ...
- هستی یا نه؟ ... بری خیلی نامردیه ...
دوباره نگاهم چرخید روی کامران ... تسبیحم رو دور مچم بستم ...
- بسم الله ...
تمام بعد از ظهر تا نزدیک اذان مغرب رو مشغول بازی بودیم ... بازی ای که گاهی عجیب ... من رو یاد دنیا و آدم هاش می انداخت ...
به آسمون که نگاه کردم ... حال و هوای پیش از اذان مغرب بود ...
وقت نماز بود و تجدید وضو ... بچه ها هنوز وسط بازی ...
⚜جھتِ مطالعہے هر قسمٺ؛،،
¹1صڵواٺ بہ نیٺ ِ تعجیݪ دࢪ فࢪج الزامیست
-ادامه دارد...
-نويسنده: #شهیدسيدطاهاايمانی
#داستان_شب
#رمان
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🙏صلی الله علیک یاامیرالمومنین♥️🤚
🙏صلی الله علیک یا ابا عبدالله♥️🤚
علی حصن حصین است
علی عین یقین است
👌👌بسیار زیبا
✨💐عیدتون مبارک
#هیئت_مجازی
#نزار_قطری
#غدیر
#عید_ولایت
#شب_زیارتی_امام_حسین_علیه_السلام
🎋〰☘
@Alachiigh
🔴 درمان دیابت در طب سنتی...
☜ شنبلیله(دم کنید)
☜ برگ کاسنی(دم کنید)
☜ حجامت
☜ تفریح در طبیعت
☜ تخم شنبلیله
(آسیاب شده و با آب مخلوط شود به صورت خمیر روزی به اندازه یک فندق خورده شود)
#دیابت
#سلامت
#سلامت_بمانید
🎋〰☘
@Alachiigh
🌹شهیدجاویدالاثر_حمیدرضا_شفیعی🌹
مادرم مرا
یکبار به دنیا آورد
اما برادرم را ۳۶ سال است
هر صبح به دنیا میآورد
بزرگ میکند ...
به جنگ میفرستد
و او هر بار بر نمیگردد ...
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
🎋〰☘
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢توصیه جالب مهران غفوریان به بچهها به مناسب عید سعید غدیر
#عید_بزرگ_غدیر
#مهران_غفوریان
🎋〰☘
@Alachiigh
🚨چقدر تحقیرآمیز بود وقتی جلوی یک هواپیما وارد شده به کشور بعد از #برجام، گوسفند قربانی کردیم.
(خدا لعنت کنه.....)
⭕️حالا بدون برجام، ۵۰ هواپیما به ناوگان هوایی کشور اضافه شد.
#خودتحقیر
#اصلاح_طلب
🎋〰☘
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌⭕️🎥 داماد نخبه روحانی گفته همه کارها رو دولت قبل انجام داد فقط رئیسی امضا می کنه!
✅ جواب جالب رییسی رو ببینید
#روحانی
🎋〰☘
@Alachiigh
❌درود بر این دیکتاتوری❌
❇️قضاوت منصفانه باشما
آزادی در کجا معنای واقعی دارد❓
♻️دموکراسی واقعی در کجاست⁉️⁉️
♻️درکجا برای همه مذاهب احترام قائل هستند.⁉️⁉️
✅ چقدر تفاوت میشه حس کرد واقعیت در بعضی ازکشورهای غربی که ادعا ازادی دارند و گوش جهانیان را از داشتن دموکراسی و آزادی وا حترام به مذاهب پر کرده اند و کشور ما را به ضد آزادی، ضد دموکراسی و... متهم می کنند.⁉️⁉️
⬅️گوشه ای کوچک از واقعیت کشورهای باصطلاح مهد آزادی و مهد دموکراسی و احترام به مذاهب⁉️⁉️
🔴کشور سوئد
⬅️در دوران باصطلاح ازادی_بیان در کشور سوئد که به یک مسیحی مجوز آتش زدن قرآن در مسجد مسلمین را میدهد.‼️
🔵جمهوری_اسلامی ایران
⬅️ کلیسای استپانوس مقدس را هم برای مسیحیان بازسازی میکند.
🔴کشور فرانسه
⬅️در دورانی که فرانسه_مهد_آزادی بیشترین مسلمان اروپا رادارد و به ازای هر ۲ هزار مسلمان هم یک مسجد ندارند.‼️
🔵در جمهوری اسلامی ایران
⬅️سرانه مکان عبادی مسیحیانش ۳ برابر مسلمانان است.
🔴کشور امریکا
⬅️در دورانی که کشور مسیحیِ_آمریکا با ۲٪ جمعیت مسلمانان، حتی یک نماینده اختصاصی برای مسلمانان ندارد.‼️
🔵جمهوری_اسلامی_ایران
⬅️مسیحیانش که حتی ۲ دهم درصد هم نمیشوند، ۳ نماینده مجلس دارند درحالی که مسلمانان هر ۳ دهم درصد یک نماینده دارند.
⬅️مرگ بر آزادی آنها و درود بر این دیکتاتوری..
✍️ حجت الاسلام راجی
🎋〰☘
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
⚜#رمان_واقعی_نسل_سوخته قسمت #۷۳ این آیات کتاب حکیم است تلفن رو که قطع کرد ... بیشتر از قبل، ب
⚜#رمان_واقعی_نسل_سوخته
قسمت #۷۴
خدای دو زاری
به ساعتم نگاه کردم ... و بلند شدم ...
- کجا؟ ... تازه وسط بازیه ...
- خسته شدی؟ ...
همه زل زده بودن به من ...
- تا شما یه استراحت کوتاه کنید ... این خدای دو زاری، نمازش رو می خونه و برمی گرده ...
چهره هاشون وا رفت ... اما من آدمی نبودم که بودن با خدا #حقیقی رو ... با هیچ چیز عوض کنم ...
فرهاد اومد سمت مون ...
- من، خدا بشم؟ ...
جمله از دهنش در نیومده ... سینا بطری آب دستش رو پرت کرد طرف فرهاد ...
- برو تو هم با اون خدا شدنت ... هنوز یادمون نرفته چطور نامردی کردی ... دوست دخترش مافیا بود . نامرد طرفش رو می گرفت .
بچه ها شروع کردن به شوخی و توی سر هم زدن . منم از فرصت استفاده کردم و رفتم نماز .
وقتی برگشتم هنوز داشتن سر به سر هم میزاشتن
بقیه هنوز بیدار بودن ... که من از جمع جدا شدم کیسه خوابم رو که برداشتم . سینا اومد سمتم
- به این زودی میری بخوابی؟ کیانوش می خواد واسه بچه ها قصه ترسناک بگه .از خودش در میاره ولی آخرشه
خندیدم و زدم روی شونه اش
- قربانت ولی اگه نخوابم نمی تونم از اون طرف بیدار بشم.
تا چشمم گرم می شد .هر چند وقت یک بار جیغ دخترها بلند می شد و دوباره سکوت همه جا رو پر می کرد. استاد قصه گویی بود
من که بیدار شدم هنوز چند نفری بیدار بودن سکوت محض . توی اون فضای فوق العاده و هوای تازه .وزش باد بین شاخ و برگ درخت ها نور ماه که هر چند هلالی بیش نبود . اما می شد چند قدمیت رو ببینی .
وضو گرفتم و از نقطه اسکان دور شدم یه فرورفتگی کوچیک بین اون سنگ های بزرگ پیدا کردم .توی این هوا و فضای فوق العاده . هیچ چیز، لذت بخش تر نبود .
نماز دوم تموم شده بود سرم رو که از سجده شکر برداشتم .
سایه یک نفر به سایه های جنگل و نور ماه اضافه شد .یک قدمی من ایستاده بود
_تیله های رنگی
جا خوردم . نیم خیز چرخیدم پشت سرم سینا بود .
با نگاهی که توی اون مهتاب کم هم، تعجبش دیده می شد
- تو چقدر نماز می خونی خسته نمیشی؟
از حالت نیم خیز، دوباره نشستم زمین و تکیه دادم به سنگ های صخره ای کنارم
- یادته گفتی تا آخر شب با رفیقت می گشتید. از اون طرف هم گرگ و میش با بقیه رفقات، قرار بیرون شهر داشتی؟
چند لحظه سکوت کردم
- خیلی دوست داشتم داستان کیانوش رو گوش کنم مخصوصا که صدای هیجان بچه ها بلند شده بود ولی یه چیزی رو می دونی؟ . من از تو رفیق بازترم
با حالت خاصی بهم نگاه کرد
و چشمش چرخید روی مهر و جانماز جیبیم . هنوز ساکت بود اما معلوم بود داره به چی فکر می کنه .
- آفریقا پر از معادن بزرگ طلا و الماسه . چیزی که بومی های صحرا نشین آفریقا از وجودش بی خبر بودن . اولین گروه های سفید که پاشون به اونجا رسید .می دونی طلا و الماس رو با چی معامله کردن؟ . «شیشه های کوچیک رنگی ».
رفتن پیش رئیس قبایل و به اونها شیشه های رنگی دادن . یه چیزی توی مایه های تیله های شیشه ای اونها سرشون به اون شیشه رنگی ها گرم شد و حتی در عوض گرفتن اونها حاضر شدن به قبایل دیگه حمله کنن .و اونها رو به بند بکشن انسانیت و آزادی، هموطن هاشون رو با تیله ها و شیشه های رنگی عوض کردن
نگاهش خیلی جدی بود
- کلا اینها با هم خیلی فرق داره قابل مقایسه نیست
این بار بی مکث جوابش رو دادم
- دقیقا . این رفاقت توش خیانت و نارو زدن نیست .از نامردی و پیچوندن و دو رویی خبری نیست .
فقط باید ارزش طلا و الماس رو بدونی . تا سرت به شیشه رنگی پرت نشه .و یه چیز با ارزش تر رو فدای یه مشت تیله کنی این رفاقت چیزیه که کافیه پات رو بزاری توی عالمش و بیای جلو از یه جا به بعد . هیچ لذتی باهاش برابری نمی کنه. خستگی توش نیست اشتیاقی وجودت رو پر می کنه که خواب رو از چشم هات می بره
سکوت عمیقی فضا رو پر کرد .
غرق در فکر بود نور مهتاب، کمتر شده بود چهره اش رو درست تشخیص نمی دادم. فکر می کردم هر لحظه است که اونجا رو ترک کنه.
اما نشست .
در اون سیاهی شب .جمع کوچک و دو نفره ما . با صحبت و نام #خدا . روشن تر از روز بود .
بحث حسابی گل انداخته بود که حواسم جمع شد .
داره وقت نماز شب تموم میشه کمتر از 10 دقیقه به اذان صبح باقی مونده بود .
یهو بحث رو عوض کردم .
- سینا بلدی نماز شب بخونی؟
مثل برق گرفته ها بهم نگاه کرد این سوال .اونم از کسی که می گفت .نماز خوندن خسته کننده است . بلند شدم ایستادم رو به قبله .
- نماز مستحبی رو لازم نیست حتما رو به قبله باشی . یا حتما سجده و رکوعش رو عین نماز واجب بری .
نیت می کنی ... یه رکعت نماز وتر می خوانم قربت الی الله.
و ایستادم به نماز . فکر می کرد دارم بهش نماز شب خوندن یاد میدم اما واقعا نیت نماز وتر کرده بودم
به ساده ترین شکل ممکن
5 تا استغفرالله .14 تا الهی العفو . و یک مرتبه . اللهم اغفر لی و لوالدی و للمسلمین و المسلمات .و المؤمنین و المؤمنات
و این آغاز ماجرای دوستی جدید من و سینا بود
@Alachiigh
🔴 بهترین زمان نوشيدن آبميوه برای درمان چاقی، جوش و کبد چرب « قبل از صبحانه » است ...
☑️درمان کبد چرب: آب هویج
☑️درمان چاقی: آب کرفس
☑️درمان جوش: آب سیب
👌 حتما قبل از صبحانه بخورید.
#صبحانه
#سلامت
#سلامت_بمانید
🎋〰☘
@Alachiigh
🥀لبخند زیبای شهید فلسطینیِ اردوگاه جِنین!
(فَرِحِينَ بِمَا آتَاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَيَسْتَبْشِرُونَ بِالَّذِينَ لَمْ يَلْحَقُوا بِهِمْ مِنْ خَلْفِهِمْ أَلَّا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ. شهدا به آنچه خدا از فضل خود به آنان داده است شادمانند و براى كسانى كه از پى ايشانند و هنوز به آنان نپيوسته اند شادى مى كنند كه نه بيمى بر ايشان است و نه اندوهگين مى شوند.)
آیه ۱۷۰ سوره آل عمران
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
🎋〰☘
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌⭕️آیا شاهد انحراف خزنده در سبک مجالس مذهبی هستیم یا صرفا یک تغییر بدون ایراد رخ داده؟
آیا این روند از اتاق فکر واحدی برای اهداف خاص مدیریت میشود؟
آیا ضربه ای که از برخی مجریان صدا و سیما خوردیم قرار است در مورد بعضی مداحان جدید هم تکرار شود؟!
منتظر نظرات کارشناسان در این زمینه هستیم.
(ویدئویی قابل تأمل از سعیدیسم)
🎋〰☘
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌⚠️هشدار جدی مرحوم علامه مصباح یزدی(رحمةالله علیه) :
دست های بسیار مرموز و قوی و با تجربهای در کار است که اهداف انقلاب ، راهبردها و راهکارهای انقلاب را تخریب کنند!
تک تیرانداز انقلاب
🎋〰☘
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
⚜#رمان_واقعی_نسل_سوخته قسمت #۷۴ خدای دو زاری به ساعتم نگاه کردم ... و بلند شدم ... - کجا؟ ... ت
⚜#رمان_واقعی_نسل_سوخته
قسمت #۷۵
الهام نیامد؟!
انتخاب واحد ترم جدید ...
و سعید، بالاخره نشست پای درس... در گیر و دار مسائل هر روز ... تلفن زنگ زد ... با یه خبر خوش از طرف مامان ...
- مهران ... دنبال یه مدرسه برای الهام باش ... این بار که برگردم با الهام میام ...
از خوشحالی بال در آوردم ... خیلی دلم براش تنگ شده بود...
مادر، اسکن آخرین کارنامه اش رو به ایمیل دایی محسن فرستاد ... نمراتش افتضاح شده بود ... شهریور ماه و ثبت نام با چنین نمرات و معدلی؟! ... کدوم مدرسه خوبی حاضر به ثبت نام می شد؟ ...
به هر کسی که می شناختم رو زدم ... بعد از هزار جا رو انداختن ... بالاخره یه مدرسه حاضر به ثبت نام شد ...
زنگ زدم که این خبر خوش رو به مامان بدم ... اما خبر دایی بهتر بود ...
- الان الهام هم اینجاست ...
هر بار که تلفنی باهاش حرف می زدم ... خیلی پای تلفن گریه کرد ... مدام التماس می کرد ...
- بیاید، من رو با خودتون ببرید ... من می خوام پیش شما باشم ...
مادرم پای تلفن می سوخت ... و من هر بار می پریدم وسط و تلفن رو می گرفتم ... اونقدر مسخره بازی در می آوردم تا می خندید ...
هر چند، دردی رو دوا نمی کرد ... نه از الهام، نه از مادرم ... نه از من ...
حالا بیش از یک سال بود که هیچ تماسی از الهام نداشتیم... و من حتی صداش رو نشنیده بودم ...
دل توی دلم نبود ... علی الخصوص وقتی دایی اون جمله رو گفت ... صدام، انرژی گرفت ...
- جدی؟ ... می تونم باهاش صحبت کنم؟ ...
دایی رفت صداش کنه ... اما دوباره کسی که گوشی رو برداشت، خودش بود ...
- مادرت و الهام ... فردا دارن با پرواز میان مشهد ... ساعت 4 بعد از ظهر فرودگاه باش ...
جا خوردم ... ولی چیزی نگفتم ...
تلفن رو که قطع کردم ... تمام مدت ذهنم پیش الهام بود ... چرا الهام نیومد پای تلفن؟!
دسته گل
از نیم ساعت قبل فرودگاه بودم ...
پرواز هم با تاخیر به زمین نشست ... روی صندلی بند نبودم
دلم برای اون صدای شاد و چهره خندانش تنگ شده بود ... انرژی و شیطنت های کودکانه اش ...
هر چند، خیلی گذشته بود و حتما کلی بزرگ تر شده بود
توی سالن بالا و پایین می رفتم ... با یه دسته گل و تسبیح به دست ... برای اولین بار ...
تازه اونجا بود که فهمیدم ... چقدر سخته منتظر کسی باشی که این همه وقت ... حتی برای شنیدن صداش هم دلتنگ بودی
پرواز نشست
و مسافرها با ساک می اومدن ... از دور، چشمم بین شون می دوید تا به الهام افتاد ... همراه مادر، داشت می اومد ... قد کشیده بود ...
نه چندان اما به نظرم بزرگ تر از اون دختر بچه ریزه میزه ی سیزده، چهارده ساله قبل می اومد ...
شاید تا نزدیک قفسه سینه من می رسید
مادر، من رو دید
و پهنای صورتم لبخند بود ... لبخندی که در مواجهه با چشم های سرد الهام ... یخ کرد ...
آروم به من و گل های توی دستم نگاه کرد ... الهامی که عاشق گل بود ...
برای استقبال، کلی نقشه کشیده بودم ... کلی طرح و برنامه برای ورود دوباره خواهر کوچیکم ...
اما اون لحظه نمی دونستم ... دست بدم؟ ... روبوسی کنم؟ ... بغلش کنم؟ ... یا فقط در همون حد سلام اول و پاسخ سردش ... کفایت می کرد؟ ...
کمی خم شدم و گل رو گرفتم سمتش ...
- الهام خانم ، داداش ... خوش اومدی ...
چند لحظه بهم نگاه کرد ... خیلی عادی دستش رو جلو آورد و دسته گل رو از دستم گرفت ...
سرم رو بالا آوردم ...
و نگاه غرق تعجب و سوالم به مادر دوخته شد ...
حالا که اون اشتیاق و هیجان دیدار الهام، سرد شده بود ...
تازه متوجه چهره آشفته و به ظاهر آرام مادرم شدم ... نگاه عمیقی بهم کرد و با حرکت سر بهم فهموند ...
- دیگه جلوتر از این نرو تا همین حد کافیه
⚜جھتِ مطالعہے هر قسمٺ؛،،
¹1صڵواٺ بہ نیٺ ِ تعجیݪ دࢪ فࢪج الزامیست
-ادامه دارد...
-نويسنده: #شهیدسيدطاهاايمانی
#داستان_شب
#رمان
@Alachiigh
⚜برای اینکه حالت خوب باشه
روز را با داشته هات شروع کن
....و به نداشته هات بگو :
به زودی می بینمتون✨👌
#مثبت_اندیشی
#انگیزشی
🎋〰☘
@Alachiigh