🌹شهیدمحمود رضا بيضايی🌹
وقتی پیکرشراداخل قبرگذاشتم، ازطرف همسرمعززش گفتندمحمودرضا سفارش کرده چفیه ای که ازآقا گرفته بااو دفن شود!
جاخوردم نمی دانستم ازآقاچفیه گرفته، رفتندچفیه راازداخل ماشین آوردند، مانده بودم باپیکرش چه بگویم!
همیشه درارادت به آقا(مقام معظم رهبری) خودم رابالاتر می دانستم، چفیه راکه روی پیکرش گذاشتم فهمیدم به گرد پایش هم نرسیده ام!
دراین چندوقت،یادم هست یکبارچندسال پیش گفت شیعیان دربعضی کشورها بدون وضو تصویر آقارا مس نمی کنند وگفت مااینجا ازشیعیان عقب افتاده ایم.
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
❌📝 #تحلیل_و_تبیین | تکنیک شایعه سازی
🔻شاید اکثر مردم خطرناک ترین سلاح بشر را بمب اتم میدانند ولی در سال ۱۹۹۴ مشخص شد خطرناکترین سلاحی که بشر ساخته شایعه است!
🔸در سال ۱۹۹۴ دروغی که فرانسویها در روآندا شایع کردند باعث شد در طول ۳ماه، ۸۰۰ هزار نفر قتل عام شوند! عددی که با حساب کشتههای بعدی به ۱ میلیون نفر رسید!
🔹کشور روآندا حدود ۱۰میلیون نفر جمعیت داشت که ۸۰ درصد آن هوتو و ۱۵درصد توتسی بودند. این دو قوم به خوبی کنار هم زندگی میکردند ولی پس از استعمار آنها توسط بلژیک و فرانسه، با شیوه اختلاف بینداز و حکومت کن میان این دو قوم اختلاف افتاد، استعمار تصمیم گرفت در شناسنامهها قید کند که چه کسی توتسی است و چه کسی هوتو.
🔸مدتها این دو قوم به واسطه تحرکات استعمارگران با هم درگیر بودند که بعد از سال ۱۹۹۳ و تعیین جمهوری، به علت بیشتر بودن قوم هوتو، رئیس جمهور از قوم هوتو انتخاب شد!
🔹در سال ۱۹۹۴ هواپیمای حامل رئیس جمهور رواندا که از قوم هوتو بود توسط موشکی ناشناس سرنگون شد! قوم توتسی که اساسا امکانات این کار را هم در اختیار نداشت این ماجرا را تکذیب کرد ولی کار از کار گذشته بود! با حمایت تسلیحاتی فرانسه، افراطیهای قوم هوتو شروع به نسل کشی کردند تا کل یک و نیم میلیون جمعیت توتسی را ریشهکن کنند!
🔸نسل کشی روآندا یکی از تاریکترین ماجراهای قرن بیستم است که در آن حدود ۹درصد از کل جمعیت روآندا کشته و ۲۰ درصد از جمعیت آواره شدند!
🔺همه این جمعیت را یک اسلحه تارومار کرد! شایعات استعماری!
#جنگ_روایتها
#جنگ_شناختی
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴یکم طولانیه ولی می ارزه که ببینی
#پیشنهاد_ویژه
❌به بهانه جایزه صلح نوبل نرگس محمدی
💢روایتی جالب از ظهور جانور فمنیستی به نام شیرین عبادی در زمان دولت خاتمی
وقتی او برای دریافت جایزه صلح نوبل کشف حجاب میکند و با مجری دست میدهد اما هنگام بازگشت به ایران زهرا اشراقی نوه امام ، همسر خاتمی ، ابطحی و فاطمه حقیقت جو و نمایندگان اصلاحطلب مجلس به استقبال او میروند.
در مراسم حضور شیرین عبادی در دانشگاه الزهرا حجاب از سر دختران دانشجو میکشند و آنان را گاز میگیرند!
#نوبل
#شیرین_عبادی
#اصلاحات
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️🎥❌سخنان مهم مرحوم آیتالله آقا مرتضی تهرانی رحمه الله علیه درباره یمن و ارتباط آن با ظهور حضرت بقیه الله(عج)
#امام_زمان
#اللھمعجللولیڪالفࢪج
#صـــراط
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴میرسه آخر این قصه به عاشورا...💔🥀
👤 #کلیپ زیبای "منکر تاریخ نشو"
با نوای کربلایی #حسین_طاهری تقدیم نگاهتان
🏴 شهادت #حضرت_زهرا
#فاطمیه
#پست_ویژه
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#ناحله #قسمت_سی_و_چهارم مردای فامیل دوماد و اونایی به ریحانه محرم نبودن با آرزوی خوشبختی براشون
#ناحله
#قسمت_سی_و_پنجم
بعد از شام رفتم پیش ریحانه وهدیه ام و بهش دادم
چون فرصت نشد چیزی بخرم واسش پولشو گذاشتم تو یه پاکت شیک و بهش دادم
زنگ زدم به بابام که گفت یه ربع دیگه میرسه
نگام به روح الله و ریحانه بودکه داشتن میخندیدن.
از ته دلم از خدا خوشبختیشونو آرزو کردم و واسش خوشحال بودم
الان به این نتیجه رسیدم ازدواج تواین سن چندان بدم نیست!
بابام که زنگ زد پاییزیم وپوشیدم و ازشون خداحافظی کردم و رفتم بیرون کنار در پدر ریحانه ایستاده بود
از اونم تشکر کردم که خیلی گرم جوابمو داد
خیلی ازش خوشم اومده بود آدم مهربونی بود ومثله بچه هاش شخصیت جالبی داشت !
رفتم طرف ماشین پدرم که اونم اومد .بابا به احترامش پیاده شد و بهش دست داد
تو همین حین چشمش به محمدم خورد .اونم اومد نزدیک تر و با بابام خداحافظی کرد
نشستیم تو ماشین و برگشتیم سمت خونه
از تو آینه بغل چشمم بهشون بود داشتن باهم حرف میزدن و نگاهشون به ماشین ما بود
نفس عمیق کشیدم و به این فکر کردم چه شب خوبی بود
تو همین فکرا بودم که رسیدیم خونه!
سریع از ماشین پیاده شدمو با عجله رفتم بالا .
مامان با دیدنم پشت سرم اومد
+علیک سلام چطور بود؟ خوش گذشت؟
سرمو تکون دادمو
_عالییییی مامان جون عالییی
باهم رفتیم تو اتاقم
مشغول عوض کردن لباسام شدم و براش توضیح میدادم که مراسمشون چطور بود
گوشیمو برداشت و عکسا رو دونه دونه نگاه کرد
رفتم کنارش نشستمو مشغول باز کردن موهام شدم .
هی ازشون تعریف میکردم و مامانم با دقت گوش میکرد
اخر سرم اروم زد پس کلمو
+یاد بگیر دختره از تو کوچیکتره شوهر کرده تو دو هفته حالا تو اون مصطفیِ بدبختو...
دستموگذاشتم رو لبش و نزاشتم ادامه بده و درگوشش گفتم
_مامان جان ببین من ایشونو دوس_نَ_دا_رَم
مامان یه پشت چش نازککرد و از اتاق رفت بیرون که خودمو با یه حرکت پرت کردم رو تخت و دراز کشیدم.
نمیتونستم نفس بکشم!
هیچیو نمیدیدم
انگار داشتم تو دریایِ تاریکی غرق میشدم!
یا شایدم یه جا زنجیر شده بودم !
هی دست و پا میزدم ولی هیچی به هیچی!
حس میکردم یکی چشمامو گرفته نمیزاره جایی و ببینم !
سیاهی،سیاهی و سیاهیِ مطلق!
خیلی حالم بد بود مدام گریه میکردم و کمک میخواستم!
همینطور دور خودم میچرخیدم که یا هاله ای از نورُ حس کردم که داره میاد سمتم!
با وجودِ اون نور متوجه شدم دارم تو سیاهی عمیق فرو میرم!
حالت خیلی عجیبی بود .
داد میزدم و گریه میکردم .
همه صورتم از گریه خیس شده بود.
میدوییدم سمت نور ولی...
به من نزدیکتر میشد و من سعی میکردم بهش برسم ولی بی فایده بود
دیگه فاصلمون خیلی کم شده بود و به راحتی میتونستم ببینمش.
یه تابوت از نور بود .
یه نیروی محکمی منو با خودش میکشید .
دستمو گرفتم بهش تا غرق نشم.
نمیدونم چیشد که یهو از اون سیاه چالِ وحشتناک دور شدم .
انقد دور شدم که شبیهِ یه نقطه دیده میشد.
میخواستم ببینم چی نجاتم داده، نگاه کردم دیدم دستم رو یه تابوتِ که روش نوشته ۱۸ و توشم یه جنازس.
جیغ زدم ولش کردم .
دوباره همه چی سیاه شد!
تار، مبهم و دوباره سیاهیِ مطلق!
دوباره پرت شدم تو همون سیاهی.
همش جیغ میزدم و گریه میکردم!
که با فشار محکمی رویِ بازوم بیدار شدم!
+فاطمه!!!!
فاطمهههه پاشو!پاشو ببینمتتتت
از ترس زیاد جمع شده بودم .
همه ی صورتم و لباسام خیس بود .
مامان نشست رو تخت و بغلم کرد .
تو بغلش آروم گریه میکردم .
تو گوشم گف
+هیس بسه دگ نبینم اشکاتو عزیز دلم !!!
اشکامو با انگشتاش پاک کرد و رو موهامو بوسید .
کل روز تو فکر خوابی که دیدم بودم. دقیقا یه هفته مونده بود به عید !
هیچ حسی واسِ سالِ نو نداشتم .
با بچه هام قرار گذاشتیم دیگه نریم مدرسه!
چون بعدِ عید دیگه تعطیل بودیم .
درسامونم تموم شده بودو فقط دوره میکردیم و تست میزدیم .
واقعا روزای کسل کننده ای بود
اصلا این سال سالِ منفوری بود !
پر از استرس پر از درس اه
ازین حالِ بدم خسته شده بودم !
دست از صبحونه خوردن کشیدم و رفتم تو اتاقم.
از تو کتابخونه تست جامعِ سوالایِ کنکورِ شیمیمو در اوردم و مشغول شدم . هر کدوم از سوالا تقریبا دو دیقه وقتمو میگرفت .کلافه موبایلمو گرفتمو به مشاورم زنگ زدم.
_الو سلام
+سلام عزیزم خوبی؟
_چه خوبی چه خوشی ؟
اقا من اصن کنکور نمیدممنصرف شدم .
+فاطمه باز زدی جاده خاکی ؟
این حرفا چیه ؟
الان وقتِ جمع بندیه آخراشه به همین راحتی جا زدی؟
_بابا حالم بهم خورد از درس!!!
+خب دیگه بسه ادامه نده تا نیومدم بزنم تو گوشت!
چی میخونی؟
_شیمی
+خب پس بگو !!!
_اه!حالا چیکار کنم؟
+برو تلویزیون ببین یکم استراحت کن بعد شروع کن !
کلافه یه باشه ای گفتمو تلفنو قطع کردم.
انگار خودم بلد نیسم این کارارو .
بدون اینکه توجه ای ب حرفش کنم دوباره نشستم سر کتابم و سعی کردم تمرکز کنم و تست بزنم!
تو فکر بودم که با صدای مامان به خودم اومدم..
#نویسنده : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
🔴 چه کسانی ژلوفن مصرف نکنند...
• افراد مبتلا به آسم
• افراد مبتلا به فشار خون
• افراد مبتلا به ناراحتی خونی هموفیلی
• افراد مبتلا به زخم معده
• تداخل با داروهای ضد انعقاد خون
#ژلوفن
#سلامت
#سلامت_بمانید
@Alachiigh
🥀🥀🥀
دیشب ما که در خواب بودیم ۱۱ نفر از سربازان وطن را در #راسک به شهادت رساندند
امنیت اتفاقی نیست
و امان از غم مادرانشان💔🖤
در حمله تروریستی گروهک "جیش العدل" به مقر انتظامی در راسک ۱۱ نفر از کارکنان فراجا به شهادت رسیدند
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌🎥#گرانسازی گاز مایع به نام جهانیسازی!
⭕️درآمد به ریال خرج به دلار
#گاز_مایع
#نرخ_جهانی
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥👆❌
#رهبر_انقلاب بعد از مراسم عزاداری در حسینیه ،به حاج #مهدی_رسولی فرمودند این مرثیهی شما
(اشاره به مداحی #بی_مردم)
کار یک منبر نه، بلکه کار چند منبر رو با هم کرد.
حتما ببینید 👌
#فاطمیه
@Alachiigh
🔴 باوجود سابقه برجام و بدعهدی محض طرف غربی، متهم کردن کشورمان به غرب ستیزی بیمورد از سوی جناب خاتمی را باید صرفا در راستای صحبتهای چند روز پیش جناب نوبخت و ظریف دانست؛ با هدف داغ کردنِ مجدد مسائل سیاست خارجی در آستانه انتخابات آتی مجلس، آنهم بدونِ پذیرش نقش خودشان در ایجاد برخی مشکلات فعلی و پاسخگویی بابت آنها !!
✍مهدی قاسمزاده
🔴این منافقین حرام لقمه، خودشون عامدانه با سیاست های غلط شون مردم رو ناراضی میکنن، بعد با فرار به جلو حاکمیت و اصل نظام رو متهم به عدم تلاش برای جلب رضایت مردم میکنن!
زیبا نیست؟
#عموفیدل
#خاتمی
#دروغ_اصلاحات
@Alachiigh
⭕️💢⭕️
🔴 از کرملین تا تتلو....
⏪در دو هفته خبرهای خوبی که باید صدر اخبار تمام رسانه ها و فضای مجازی کشور باشد میتوانست اخبار زیر باشد:
▪️استقبال گرم یک ابرقدرت از رئیسجمهور ایران
▪️ساخت بزرگترین پل غرب آسیا در کرج
▪️ارسال کپسول زیستی به فضا
▪️پرواز اولین جت آموزشی تمام ایرانی
▪️ساخت ناوچه جنگی دیلمان
▪️تحویل انبوه پهپاد راهبردی کرار به ارتش
▪️و.....
⏪اما کدام خبرها بیشترین حجم رسانه و فضای مجازی کشور را به خود اختصاص داد؟
▪️بازگشت تتلو
▪️ساسی مانکن
▪️مجید بوقی
▪️چای دبش
▪️توماج صالحی
این یعنی ما در حصر رسانه ای هستیم و دشمنان اولویت های رسانه ای ما را مشخص میکنند. آیا وقت خانه تکانی و بازسازی ساختار رسانه ای کشور فرا نرسیده؟
تا کی باید کار رسانه و فضای مجازی کشور دست مشتی عناصر ناکارآمد و پوسیده باشد؟
#سوادرسانه
#صـــراط
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#ناحله #قسمت_سی_و_پنجم بعد از شام رفتم پیش ریحانه وهدیه ام و بهش دادم چون فرصت نشد چیزی بخرم واسش
#ناحله
#قسمت_سی_و_ششم
+من دارم میرم ،کاری نداری؟
_نه مامان خدانگهدار
+مراقب خودت باش عزیزم!خداحافظ
به ساعت نگاه کردم ۲ بود زمان از دستم در رفته بود.
محکم شیمیو بستم و رفتم سراغِ زیست که تلفنم زنگ خورد!!!
با خوشالی جواب دادم
_بح بح سلام عروس خانوم
+سلام عزیزم خوبی؟
_هعی بدک نیسم تو خوبی؟ آقات خوبه؟
+مام خوبیم خدا رو شکر!!!
چه خبرا؟
_ سلامتی
+یه چیزی بگم؟
_دوچیز بگو!
+قراره فردا شهید بیارن اونم گمنام!
هیئتِ داداشم اینا مراسم دارن تووووپ!!
گفتم اگه دوس داری با خانواده یا بی خانواده تشریف بیاری !
_بازم شهید میارن؟
دم عیدی اخه؟
چرا؟
+وا!!! مگه چندتا شهید آوردن؟ تازه!دم عید که بهتره .
حالا اصراری نمیکنم .
داداشم گفت به دوستام اطلاع بدم که هیئت شلوغ شه مراسمِ شهداس زشته !
_اها قبول باشه ان شالله ولی من که مشغول درسم فعلا!
+اها باشه . هر طور مایلی عزیز.
ببخشید مزاحمت شدم به خانواده سلام برسون .
کاری نداری ؟
_نه مرسی بابت تلفنت !
+خواهش میکنم. خداحافظ
_خدانگهدار
تلفنو قطع کردم . نمیدونم چرا از حرفی که زدم تنم لرزید! دلم یجوری شد.
نمیدونم چرا احساس پشیمونی می کردم.
چه حسِ غریبی!
من تا حالا مراسم هیچ شهیدی نرفته بودم .نمیدونم چرا ایندفعه دلم شکست!
سرم گیج رف!
رو تخت دراز کشیدم
صفحه اینستاگراممو بازکردمو مشغول چک کردن پُستا شدم.
چشمم به پست محمد خورد .
عکس چندتا تابوت بود
روشم نوشته بود ۱۸!!!
چقدر آشنا بود برام.دلم لرزید ...
پست وبا دقت نگاه کردم زیرش نوشته بود "هر که شد گمنام تر زهرا خریدارش شود "
نمیدونم چم شده بود .
فوری تلفن ریحانه رو گرفتم .
بعد سه تا بوق جواب داد.
+جانم عزیز چیشده؟
_سلام گفتی مراسم کیه؟
+فردا چطور
_ساعت چند؟
+هفت غروب شروع میشه.
_اها باشه مرسی
+چیشد نظرت عوض شد؟
_نه همینجوری.
+اها باشه
_کاری نداری؟
+نه عزیز خداحافظ
فوری تلفنو قطع کردمو شیرجه زدم پایین .
_مامان مامان
+جانم
_میخان شهید بیارن فردا
میشه بریم؟
+بله بله؟ شهید؟اونوقت کی میخواد بره؟ شما؟ فاطمه خانم؟
_اذیت نکن دیگه اره . خواهش میکنم
+سرت به سنگ خورده یا آسمون به زمین اومده؟
_هیچکدوم . یه خواب عجیبی دیدم.
+که اینطور .عجب.
حالا کِی ؟
_نمیدونم ریحانه گفت ساعت هفت
مراسمشون تو هیئت شروع میشه!
+اها خوبه پس. اگه بابا بیاد میریم
قیافمو کج و کوله کردمو
_اههه بابا که صدساله دیگه نمیاددد
+خب اول اجازشو بگیر بعد!
کِنِف شدم با ی لحن خاص گفتم
_باوشه
راهمو کشیدم رفتم تو اتاق
حس خوبی داشتم .
یجورایی دلم شاد شد .
تایم زیادی نداشتم .میخواستم درسایِ فردامم جبران کنم به همین خاطر خیلی تند و فشرده درس خوندم .
حتی واسه شامم پایین نرفتم .
دیگه پلکم از خواب میپرید
به نگاه به ساعت کردم .
ساعت دو و چهل و پنج دقیقه . بعله !
چراغای اتاق و خاموش کردم و رو تختم دراز کشیدم .
یه قل هوالله خوندم که دیگه خستگی امونِ ادامو نداد و سر سه سوت خوابم برد.
با صدای آلارمِ گوشیم از خواب پریدم .
منگِ خواب بودم .
به زور پاشدم وضو گرفتمو نمازمو خوندم .
خواستم مامان اینارم بیدار کنم که دیدم از خواب اصلا نمیتونم رو پام بایستم.
رفتم رو تخت و دیگه چیزی نفهمیدم .
به سرو صورتم آب زدم که صدای قارو قورِ شکمم اجازه ی هر کار دیگه ای و ازم گرفت .
رفتم تو آشپزخونه که دلم ضعف رفت .
مامان سوسیس تخم مرغ درست کرده بود .
نشستم رو میز و مشغول شدم .
بعد اینکه حسابی سیر شدم از جام پاشدم ویه لیوان چایی ریختم برا خودم و نوش جان کردم .
با اینکه هنوز خوابم میومد ولی دلم نمیخواست درسام باعث شه امشب نَرَم.
پله ها رو دوتا یکی رفتم بالا ساعت ۷ و نیم صبح بود .
کتابامو برداشتم و ولو کردمشون رو زمین .به ترتیبی که میخواستم بخونم چیدم و شروع کردم .
هم مامان امروز نبود هم بابا برا همین راحت بودم .
___
دم دمای ساعت ۵ غروب بود که بابا اومد خونه .
با شنیدن صداها رفتم پایین و با یه لحن مهربون گفتم
_سلام بر پدر عزیزم
خیلی جدی گفت
+سلام خوبی؟
_شما خوب باشین عالی .
همینطور که داشت کمربند شلوارشو باز میکرد یه نگاه عجیب بهم انداخت و
+چیزی شده؟
_نه اصلا
نهار میخورین؟
+نه با دوستان خوردیم امروز!
_عجب!
مظلوم نگاش کردم و
_بابا جون؟ امشب جایی تشریف میبرین؟
+ اره جایی کار دارم چطور؟
_اخه چیزه!
میخان شهید بیارن این جا
+خب به سلامتی من چیکار کنم؟
_گفتم اگه میشه باهم منو شما و
مامان بریم ببینیمشون.
لبشو کج کرد
+شهید؟بریم ببینیم؟سینماس مگه؟
_عه باباجون اذیت نکنین دیگه خواهش میکنم.
+ما میخوایم بریم خونه ی آدمِ زنده تو نمیای!!!
اونوخ میخوای بری مرده ها رو ببینی؟
_اینجوری نگین تو رو خدا.
#نویسنده : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
🔴 امام علی (ع) می فرمایند...
▪ خوردن میوه #به
• قلب ضعیف را قوی
• معده را پاک
• ترسو را شجاع
• فرزند را زیبا می کند.
#سخن_بزرگان
#سلامت
#سلامت_بمانید
@Alachiigh
بیا اینجا با هم طرح لبخندی که دلیلش
ماییمُ قراره رو لبای امام زمانمون(عج)
بیاد تجسم کنیم، لبخند دوست نداری
خب حداقل بیا < دلیلِ خدا اینو حفظش
کنه گفتنشون باشیم >. 🤝:)
@Hzrtbaran