❌غصهی گلوگیر
تلخترین مطلبی که امامخامنهای(حفظهالله) در دیدار بانوان فرمودند، این جملات است:
«دیروز یک کتابی برای من آوردند که صحبتهایی بود که خود بنده کرده بودم، چاپ شده بود، ندیده بودم؛ نگاه کردم دیدم خیلی از حرفهایی که آماده کرده بودم و میخواستم امروز اینجا بگویم، در آن کتاب هست و قبلاً بارها گفته شده؛ در این زمینهها زیاد صحبت کردهایم.»
تلخی این جملات در مواجهه با سوالات زیر آزاردهندهتر میشود:
-چرا خطر جمعیت ما را تهدید میکند؟
-چرا تحول در آموزش و پرورش اتفاق نمی افتد؟
-چرا تبلیغ اولویت اول حوزه نیست؟
-چرا تحول لازم در حوزه محقق نشده است؟
-چرا کماکان بعضی از نسخههای شکستخوردهی اقتصادلیبرال در حال اجراست؟
-چرا بیحجابی بهعنوان حرام شرعی و سیاسی موردتوجه عدهای از متولیان نیست؟
-چرا بیاخلاقی سیاسی در ایام انتخابات آزاردهنده میشود؟
-چرا مشارکت بالای مردم در انتخابات، اولویت اول عدهای از مدیران نیست؟
-جرا جایگاه قویم مردم در حاکمیت اسلامی کمتر دیده میشود؟
- چرا...
-و چرا عدهی زیادی از ما بعد از شنیدن سخنان متعدد حضرت ایشان از جمله همین سخنرانی، اینقدر ذوقزده شدیم و برایمان تازگی داشت؟!
پاسخ تمام این سوالات تلخ در همان جملهی نخست آقاست؛ متأسفانه از یکطرف کلام ایشان به تمام مخاطبان واقعی نرسیده است و از طرف دیگر عدهای از مخاطبان واقعی که کلام را دریافتهاند، حقش را ادا نکردهاند!
مقصر کیست؟
-دفتر حفظ و نشر آقا؟
-حوزههای علمیه؟
-قوای سهگانه؟
-دستگاههای عریض و طویل فرهنگی؟
-فرهیختگان حوزه و دانشگاه؟
-طلاب و دانشجویان؟
-رسانههای ملی و غیرملی؟
-مردم؟
-یا هرکدام از ایشان به میزانی؟
چاره چیست؟
فقط یک کلام: «رساندن کلام امام جامعه به جامعهی امام و مطالبهی میدانی جهت تحقق آن.» و این مهم محقق نخواهدشد، جز با اقدام جهادی «حلقههای میانی».
امامخامنهای در یکی از مهمترین سخنرانیهای دوران زعامتشان فرمودند:
«این تمرکز، این ایجاد برنامهی کار، پیدا کردن راهکار، ارائهی راهکار، برنامهریزی، به عهدهی چه کسی است؟ این به عهدهی جریانهای حلقههای میانی است. این، نه به عهدهی رهبری است، نه به عهدهی دولت است، نه به عهدهی دستگاههای دیگر است؛ [بلکه] به عهدهی مجموعههایی از خود ملّت است که خوشبختانه امروز ما این را کم هم نداریم. ما نخبههای فکری در زمینههای گوناگونِ مورد نیاز در میان جوانان، در میان مسئولین خودمان داریم. اینها میتوانند بنشینند برنامهریزی کنند و هدایت کنند. تشکّلهای دانشجویی از این قبیلند، مجموعههای باتجربه و فعّال در زمینههای فرهنگی و فکری و مانند اینها از این قبیلند و هر که هم در این زمینهها فعّالتر باشد، مؤثّرتر است؛ یعنی زمام کار دست کسانی است که فعّالیّت کنند؛ تنبلی و بیحالی و کسالت و مانند اینها به درد نمیخورد.»
به این فهرست بیافزایید: اساتید حوزه و دانشگاه، فعالان رسانهای، محافل قرآنی و مذهبی، هنرمندان متعهد، نویسندگان، هیئات، پایگاههای بسیج، گروههای جهادی و....
❌ ازهشدار!
کلامِمعجزگون امیرالمؤمنین(علیهالسلام) فقط مربوط به صدر اسلام نیست و امروز نیز خدای نکرده میتواند مصداق بیابد:
«مَنْ نَامَ عَنْ نُصْرَةِ وَلِیِّهِ انْتَبَهَ بِوَطْأَةِ عَدُوِّهِ.»
کسی که به هنگام یاری ولیّ (رهبر) خود بخوابد، با لگد دشمن از خواب بیدار خواهد شد!
✍عباس بابائی ۸ دیماه ۱۴۰۲
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌❌❌غزه را نابود کنید تا شهرک نشینان دریا را ببینند !
🔹با #جنون_یهود_صگیونیست بیشتر آشنا شوید .
#تحلیل_سیاسی
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#ناحله #قسمت_چهل_و_هشت تاساعت دوازده شب فیکس طبق برنامه درس خوندم . خواستم از جام پاشم که احساس سرگ
#ناحله
#قسمت_چهل_و_نهم
رفتم تو تلگرامم .
بازش که کردم دیدم طومار طومار ازین و اون پیام دارم.
اول پیامای ریحانه رو باز کردم و عمه شدنشو تبریک گفتم.
در جواب بقیه حرفایی که زده بود هم گفتم
_ن بابا درس نمیخونم که.
همون لحظه مصطفی پیام داد.
+شما نیومدی میخواستی درس بخونی دیگه نه !!!!؟
بی توجه بهش پروفایل ریحانه رو که باز کردم دیدم عکس محمد و شوهرشو گذاشته!
نفس عمیق کشیدم و یه لبخند زدم.
بهش پیام دادم
_چقدر دلم برات تنگ شد .
مرسی باوفا!!
چقد بهم سر میزنی...
به دقیقه نکشید جوابمو داد
+به به چه عجب خانوم دو دیقه از درس خوندن دست کشیدن
_ن بابا درس کجا بود
استیکر چش غره فرستاد
_اها راستی جزوه رو نوشتی؟
+اره نوشتم
چند بار میخاستم بیارم برات ولی تلفنت خاموش بود
(دلم میخواست دوباره برم خونشون محمدُ ببینم)
_عه خب ایرادی نداره خودم میام میگیرم ازت.
+نه دیگه زحمتت میشه...
اگه ادرس بدی میارم برات
_خب تعارف که نداریم. من فردا یه کاری نزدیکای خونتون دارم.
اگه تونستم یه سر میام پیشت ازت میگیرم جزوه رو.
راستی نی نی تون کجاست عمه خانوم؟
استیکر خنده فرستادو
+خونه ننش بود الان خونه ماست.
_عه اخ جون پس حتما میام خونتون ببینمش.
(اره چقدر هم که واسه نی نی میرم!!)
اروم زدم رو پیشونیم.
مشغول حرف زدن با ریحانه بودم که مصطفی دوباره پیام داد
+جوابمو نمیدی؟؟؟
رفتم پی ویش
_مصطفی بسه.
به مامانم بگو زودتر بیاد خونه حالم بده سرم گیج میره.
+عه سلام .
چرا ؟
_نمیدونم.
+میخوای من بیام؟
_نه نمیخام. فقط زودتر به مامانم بگو.
گوشیمو خاموش کردمو رفتم پایین وای فایم از دوشاخه کشیدم.
تو فکر این بودم که فردا چجوری برم.
چی بپوشم یا که مثلا با کی برم!!
اصن باید کادو ببرم براشون؟!
یا ن!!!
بد نیست؟!نمیگن به من چه ربطی داشت؟.
وای خدایا کلافم چقدر. خودت نجاتم بده از این حالِ بد.
از رو کشوم مفاتیح کوچولومو برداشتمو دعای توسل خوندم.
به ساعت که نگاه کردم تقریبا ۸ بود.
پتومو کشیدم رومو ترجیح دادم به چیزی فکر نکنم.
ولی جاذبه ی اسمِ محمد که تو ذهنم نقش بسته بود این اجازه رو نمیداد...
این چه حسی بود که تو دلم افتاده بود فقط خدا میدونست و خدا .
رو دریای افکارم شناور بودم که خوابم برد.
__
واسه نماز که بیدار شدم مامانو دیدم که نشسته رو مبل .
سریع رفتم سمتش.
_سلام مامان خوبی؟
+صبح بخیر. اره
چیشدی تو یهو دیشب گفتی حالت بده؟!
_وای مامان نمیدونم چند وقته مدام سرم گیج میره اصلا نمیدونم چرا.
اوایل گفتم خودش خوب میشه ولی الان بیشتر شده .
به خدا حالم بهم میخوره!
یه کاری کن خواهش میکنم.
+نکنه چشات ضعیف شده؟
_ها؟ چشام؟ وای نمیدونم خدا نکنه.
+باشه امروز پیش دکتر مهدوی برات نوبت میگیرم چشاتو معاینه کنه.
_عه؟امروز؟بیمارستان نمیرین؟
+نه نمیرم.
دیشب مریم خانوم اینا خیلی گفتن چرا نیومدی .
کچلم کردن.
_اه مامان اصلا اسم اینا رو نیار .
+چته تو دختررر؟؟پسره داره برات میمیره تو چرا خر شدی ؟؟
کلافه از حرفش رفتم سمت دسشویی وضو بگیرم که ادامه داد
+اصلا تو لیاقت این بچه رو نداری. .برو گمشو خاک به سر
_اهههه شمام گیر دادین اول صبحیااا.
وضومو که گرفتم نمازمو خوندم .
رو تختم نشستم و گفتم تا حالم خوبه یه چندتا تست بزنم.
همین که کتابمو باز کردم محوش شدم.
با اومدن مامان به اتاقم از جام پریدم.
+پاشو لباس بپوش بریم دکتر
_چشم
یه مانتوی بلندِ طوسی با گلای صورتی که رو سینش کار شده بود برداشتم که تا پایین غزن میخورد.
یه شلوار کتان مشکی راسته هم از کشو برداشتم و پام کردم.
روسری بلندمو برداشتم و سرم کردم و نزاشتم حتی یه تار از موهام بیرون بزنه.
موبایلمو گذاشتم تو جیب مانتوم که چشم به زنجیر طلایی که عیدی گرفتم خورد.
خواستم پرتش کنم تو کشو که یه فکری به سرم زد. گذاشتمش تو جعبشو انداختمش تو کیفِ اسپورتم.
از اتاق رفتم بیرون که دیدم مامان رو کاناپه نشسته و منتظر منه.
با دیدن من از جاش پاشد و رفت سمت در
منم دنبالش رفتم.
از تو جا کفشی یه کفش اسپورت تخت برداشتم و پام کردم.
دنبالش رفتم و نشستم تو ماشین.
تا برسیم یه اهنگ پلی کردم.
چند دقیقه بعد دم مطب نگه داشت...
#نویسنده : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
🔴 مردان کنجد بخورند...
• کنجد سرشار از ویتامین، مس، روی، فسفر و منیزیم است که در تقویت قوای جنسی فوق العادست
• همچنین موجب کاهش سکته قلبی، سرطان، یبوست و تقویت استخوان میشود
#کنجد
#سلامت
#سلامت_بمان
@Alachiigh
🌹شهید_یوسف_کلاهدوز🌹
ظــرفها؎ شام معمـولاً
دو تا بشقــاب و یڪ لیــوان بود
و یڪ قابلــمہ…
وقتے مےرفتم آنها را بشـویم
مےدیـدم همانجا در آشپــزخانہ
ایستــاده، بہ من مےگفت:
انتخــاب ڪن،یا بشـور یا آب بڪش
بہ او مےگفتــم:
مگــر چقــدر ظــرف است؟
در جــواب مےگفت:
هر چہ هست،باهـم مےشوریم..
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
❌⭕️۹ دی سرآغازی بر مرزبندی شفاف بین نیروهای انقلاب و ضد انقلاب.
در نه دی دیگر مرزبندی های سیاسی رنگ باخت و آنچه باقی ماند .
جریان خالص و پرشور انقلاب در مقابل جریان ضد نظام بود.
این ماییم که انتخاب میکنیم در نیروهای در کدام طیف جا خواهیم یافت؟
ان شاءالله که درست انتخاب کنیم.
#نهم_دی
#فتنه_بزرگ
#بصیرت
#پاسدار_انقلاب
@Alachiigh
❌❌مگه قمه کشها، شهدای راه آزادی نبودن؟
👤" هومن حاجی عبدالهی_ویدا جوان"
خانم ویدا جوان بازیگر دسته چندم کشور در مورد دزدی از هومن حاجی عبدالهی با کنایه گفته: عیب نداره! عوضش امنیت داریم.
🔹سرکار خانم جوان! امنیت اون موقعی از کشور رفت که در ایام اغتشاشات ززآ از چاقوکشا و قمه کشایی مثل شکاری و رهنورد قهرمان ساختید و گفتید شهدای راه آزادی هستن! الان از قمه کشی شهدای زنده جنبشتون لذت ببرید.
البته حیفه لفظ مقدس شهید رو به کار بردم ولی مجبورم یادآور بشم امثال این خانم به کیا میگفتن شهید.
#روشنگری
@Alachiigh
❌🔴 بی عدالتی بدتر از گرانی است
مردم بیش از آنکه از گرانی و تورم ناراضی باشند از بی عدالتی می نالند
مثلا همین دسته گل جدید دولت.
دقیقا در همین روزهایی که دولت افزایش حقوق کارمندان را در بودجه فقط ۱۸ درصد در نظر گرفته، همین دولت مجوز افزایش ۳۰درصدی تعرفه اینترنت را صادر می کند! که احتمالا در عمل بیشتر از این ها گران خواهد شد.
آن هم در سال #مهار_تورم !!!
این قصه وقتی پر غصه تر می شود که دقت کنیم آن ۱۸ درصد را دولت باید پرداخت کند و این ۳۰ درصد را مردم ...
#مهارتورم_رشدتولید
"قاسم اکبری"
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#ناحله #قسمت_چهل_و_نهم رفتم تو تلگرامم . بازش که کردم دیدم طومار طومار ازین و اون پیام دارم. اول
#ناحله
#قسمت_پنجاه
از ماشین پیاده شدیم و رفتیم تو مطب
یه راست رفتیم تو اتاق دکتر .
چون واقعا من تو شرایط سختی بودم
حتی نیم ساعتم برام پر ارزش بود.
برای همین مامان از قبل هماهنگ کرد واسم که معطل نشم.
نشستم رو به رو دکتر .چونمو چسبوندم به دستگاهش و اونم مشغول معاینه شد.
مامانم کنارش وایستاده بود.
از دکترای بیمارستانی بود که مامان توش کار میکرد.
برا همین میشناختتش.
بعد چند دقیقه معاینه اومد کنار و رو به مامان گف
+خانم مظاهری مث اینکه این دخترتون زیادی درس میخونه نه؟
مامان پوفی کشید و
_این جور که معلومه ....
ینی ظاهرا که اره ولی باطنا و خدا میدونه.
چشامو بستم و سعی کردم مث همیشه آرامشمو حفظ کنم.
با دست بهم اشاره زد برم بشینم رو صندلی و علامتا رو بهش بگم.
چندتایی و درست گفتم ولی به پاییناش که رسید دیگه سرم درد گرفت و دوباره حس سرگیجه بهم دست داد.
چشمامو باز و بسته کردمو
_نمیتونم واقعا نمیبینم.
نزدیکم شد چندتا دونه شیشه گذاشت تو عینکِ گنده ای که رو چشام بود.
دونه دونه سوال میپرسید که چجوری میبینم باهاش.
به یکیش رسید که باهاش خوب میدیدم.
زود گفتم.
_عه عه این خوبه ها.
دکتر با دقت نگاه کرد
+مطمئنی؟
_بله
+شماره چشات یکه دخترجون چرا زودتر نیومدی !!؟
سرمو به معنای چ میدونم تکون دادم.
اعصابم خورد شد ازینکه مجبور بودم از این ب بعد عینک بزنم.
برخلاف همه من از عینک متنفر بودم و همیشه واهمه ی اینو داشتم که یه روزی عینکی شم.
مامان خیلی بد نگاهم کرد و روشو برگردوند سمت دکتر.
_الان باید عینک بزنه؟
+بله دیگه
_عینکشو بدین همین بغل بسازن براتون.
یه چیزایی رو کاغذ نوشت و داد دست مامان.
از جام پاشدم و کنارش ایستادم.
بعد تموم شدن کارش از دکتر خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون.
مامان قبضو حساب کرد و رفتیم همون جایی که دکتر گفته بود.
سفارش عینکودادیم و گفتیم که عجله ایه که گفتن فردا حاضر میشه.
چندتا قاب عینک زدم به چشم که ببینم کدوم بیشتر بهم میاد.
آخر سرم یه عینک ساده مشکی که اطراف فلز چارگوشش شبیه ساختارِ ژن بود و رنگشم طلایی انتخاب کردم.
مامان بیعانه رو حساب کرد و من رفتم تو ماشین تا بیاد . به ریحانه اس ام اس دادم که خونه هست یا نه.
تا مامان بیاد و تو ماشین بشینه جواب داد
+اره .
مامانو ملتمسانه نگاه کردم و بهش گفتم.
_میشه یه چند دقیقه بریم خونه ریحانه اینا؟
مشکوک بهم زل زد
+چرا انقدر تو اونجا میری بچه؟
_جزوه ام دستشه بابا!!! باید بگیرم ازش.
+الان من حوصله ندارم
_اهههه به خدا واجبه مامان. باید بخونم وگرنه کارم نصفه میمونه.
کمربندشو بست و گف
+باشه فقط زود برگردیاا..
_چشم. فقط در حد رد و بدل کردن جزوه.
چون ادرس از دفعه قبل تو ذهنش مونده بود مستقیم حرکت کردیم سمت خونشون و زود رسیدیم
با تاکید مامانم برای زود برگشتن از ماشین پایین اومدم
تپش قلب گرفته بودم از هیجان .
چند بار آیفون زدم که صداش در نیومد .
حدس زدم شاید خراب باشه
واسه همین دستم و محکم کوبیدم به در .
چون حیاط داشتن و ممکن بود صدا بهشون نرسه ؛ تمام زورم و رو در بدبختشون خالی کردم .
وقتی دیدم نتیجه نداد یه بار دیگه دستم و کوبیدم به در
تا خواستم ضربه بعدی رو بزنم قیافه بهت زده محمد ب چشمم خورد .
حقم داشت بیچاره درشونو کندم از جا.
دستم و که تو هوا ثابت مونده بود پایین آوردم .
تا نگاهم به نگاهش خورد احساس کردم دلم هُرّی ریخت
انتظار نداشتم اینطوری غیر منتظره ببینمش.
اولین باری بود که تونستم چشماشو واضح ببینم .
سرش و انداخت پایین و گفت :
+سلام. ببخشید پشت در موندین .صدای جاروبرقی باعث شد نشنوم صدای درو.
با تمام وجود خداروشکر کردم .
با ذوق تو ذهنم تعداد جملاتی که بهم گفته بود و شمردم.
فکر کنم از همیشه بیشتر بود .
یه چند لحظه سکوت کردم که باعث شد دوباره سرش و بیاره بالا .
صدامو صاف کردم وسعی کردم حالت چهرم و تغییر بدم تا حسی که دارم از چهرم مشخص نباشه.
حس کردم همه کلمه ها از لغت نامه ذهنم پاک شدن فقط تونستم آروم زمزمه کنم :
_ سلام
فکر کنم به گوشش رسید ک اومد کنار تا برم داخل .
رفتم تو حیاط.
درو نیمه باز گذاشت و تند تر از من رفت داخل .
صداش به گوشم رسید که گفت :
+ریحانههه !!ریحانهههه !!
چن ثانیه بعد ریحانه اومد بیرون محمدم پشت سرش بود
به ظاهر توجه ام به ریحانه بود اما تمام سلولای بدنم یه نفر و زیر نظر گرفته بود
ریحانه بغلم کرد و من تمام حواسم به برادرش بود که رفت اون سمت حیاط وتو ماشینش نشست .
ریحانه داشت حرف میزد و من داشتم به این فکر میکردم که چقدر رنگای تیره بهش میاد و چه همخونی جالبی با رنگ چشم و ابرو و مژه های پُرِش داره.
ریحانه منتظر به من نگاه میکرد و من به این فکر میکردم چرا هر بار که محمدو دیدم پیراهن تنش بود .
#نویسنده : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
🌺🙏
پروردگارا! ببخش مرا که آنقدر حسرت نداشته هایم را خوردم، شاکر داشته هایم نبودم
#مثبت_اندیشی
#آرامش
@Alachiigh
🌹شهید ابراهیم هادی🌹
يكبار كه با ابراهیم صحبت ميكردم گفت: وقتی برای ورزش یا مسابقات کشتی میرفتم همیشه با وضو بودم.
هميشه هم قبل از مسابقات کشتی دو رکعت نماز میخواندم.
پرسیدم: " چه نمازی؟! "، گفت:" دو رکعت نماز مستحبي میخوندم و از خدا میخواستم که یه وقت تو مسابقه، حال کسی رو نگیرم."
اما آنچه که ابراهیم را الگوئی برای تمام دوستانش نمود. دوری ازگناه بود.
او به هیچ وجه گِرد گناه نمیچرخید.
حتی جائی که حرف از گناه زده میشد سریع موضوع را عوض میکرد.
هر وقت هم میدید که بچهها در جمع مشغول غیبت کسی هستند مرتب میگفت : ((صلوات بفرست ))و يا به هر طریقی بحث رو عوض میکرد.
هیچگاه از کسی بد نمیگفت ، مگر به قصد اصلاح کردن، هیچوقت لباس تنگ یا آستین کوتاه نميپوشید .
بارها خودش را به کارهای سخت مشغول میکرد و زمانی هم که علت آن را سؤال میکردیم،
میگفت: برای نفس آدم،این کارها لازمه.
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴🎥 اعتراف صریح ابطحی رئیس دفتر خاتمی در زمان اصلاحات: میرحسین موسوی از روی نادانی، محمد خاتمی از روی خیانت و هاشمی رفسنجانی از روی انتقام گیری #فتنه۸۸ را رقم زدند.
#منافقین
#تبیین
@Alachiigh
❌⭕️روسها دوباره خطای راهبردی میکنند؟
🔻سخنان پایانی مصاحبه یک ساعته لاوروف با RIA Novosti درمورد اوکراین و جنگ غزه حاوی پیام مهمی به تلآویو، واشنگتن و تهران بود. تاکید بر تاریخ مشترک روسیه و اسرائیل درمبارزه با نازیسم و شبیه کردن سلاح زدایی/ایدئولوژی زدایی از غزه به آنچه در اوکراین میگذرد. یعنی درصورت همراهی غرب و تل آویو با روسیه در جنگ اوکراین، مسکو آمادگی دارد تا درمورد جنگ غزه با طرحهای آنها همراهی کند.
🔻دقت کنید که روسیه به آخرین قطعنامه شورای امنیت برای ارسال کمک های بشردوستانه به غزه رای ممتنع داد. در شراکت با روسیه، ایران باید بسیار هوشیار باشد. این شراکت نه ایدئولوژیک و نه استراتژیک، بلکه تنها در موارد محدودی می تواند به اتحاد برای رسیدن به منافع ملی ایران باشد.
ما هیچ عهد اخوتی با این کشور نخواهیم داشت.
#پاسدارانقلاب
#روسیه
@Alachiigh
❌🔴 از ساکتین فتنه ۸۸ تا ساکتین فتنه کشف حجاب و براندازی فرهنگی
🔻 این روزها مشاهده می کنیم که برخی افراد که در فتنه ۸۸ جزو ساکتین فتنه نبودند و از آن فتنه، سربلند بیرون آمدند، امروز در فتنه کشف #حجاب و بی بند و باری، جزو ساکتین فتنه هستند!
⚠️ساکت فتنه، ساکت فتنه است؛ چه فتنه ۸۸ و چه فتنه امروز؛ به سهم خود در حمله به ارزش های دینی و مبانی انقلاب مقصر است. به سهم خود جاده صاف کن است و در پیاده شدن نقشه دشمن و #براندازی_فرهنگی مقصر است.
@Alachiigh
27.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#پیشنهاد_ویژه
💢🔴صحنههای دیدنی از تلاوت قاریان ایرانی در خارج
#رهبر معظم انقلاب:
🔹بحمدالله کشور ما از لحاظ قرّاء خوشخوان یکی از کشورهای برجسته و نمونه است. یعنی در دنیای اسلام شاید مثلاً [بجز] کشور مصر که حالا یک امتیازی در این زمینه دارد، من فکر نمیکنم بقیّه کشورها این تعداد #قاری برجسته و خوشوان و درستخوان در کشورها وجود داشته باشد که بحمدالله در کشور ما هست.
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#ناحله #قسمت_پنجاه از ماشین پیاده شدیم و رفتیم تو مطب یه راست رفتیم تو اتاق دکتر . چون واقعا من
#ناحله
#قسمت_پنجاه_ویک
صدای ریحانه منو ار فکر به موهای لخت و محاسن مشکی محمد بیرون کشید
گیج گفتم
_چی؟؟؟
+اه فاطمهههههه دوساعت دارم برات فک میزنم تازه میگی چیی؟
حواست کجاست خواهر؟ مجنونیاا!!
دیگه زیادی سوتی داده بودم خندیدم و گفتم
_غرررر نزنننن چطورییی تو دلم تنگ شد واست بابا
+اره اصن معلومه چقدرم شدت دلتنگیت زیاده .
تمام تلاشمو میکردم تا زمان حرف زدن صدام تو بهترین حالت باشه .
_چع خبرااا خوبیییی وایییی نی نی تون خوبه؟
+خوبم.نی نی مونم خوبه بیاا داخل دیگههه! دوساعته اینجا نگهت داشتم.
_نه نه همینجا راحتم مامانم بیرون منتظره باید برمممم .
+عه اینطوری که نمیشه. یخورده بمون حداقل !
_نمیشه عزیزم باید برم .
+خبب پس صبر کن نی نی و بیارم ببینی .حداقل رو ایوون بشین خسته میشیی اینجوری
_اشکالیی نداره بدووو بیاررشش
ریحانه رفت منم جوری نشستم که بتونم یواشکی به محمد نگاه کنم
داشت کف ماشین و جارو برقی میکشید
نوشته پشت شیشه ماشین توجه امو جلب کرد
با خط خیلی قشنگی نوشته بود "اللهم عجل لولیک الفرج"
یه لبخند قشنگ رو لبم نشست
صدای ریحانه و شنیدم که با صدای بچگونه گفت :
+خاله فاطمه من اومدم!
با ذوق از جام بلند شدم وبی اراده گفتم
_ واییی خدااا چههه نازه این بَشر!
+بله دیگهه فرشته خانوممون به عمش رفته .
_اسمش فرشته است ؟
+ارهه دخترمون خودشم فرشته اس.
_ای جونم قربونش برم الهیی
بچه رو گرفت سمتم و گفت : +بیا انقدر نی نی دوست داری بغلش کن
_دوست دارم بغلش کنما...
ولی میترسم!
ما اطرافمون بچه نداریم !
+عه ترس واسه چی .بشین بدم بغلت
نشستیم باهم
بچه رو آروم گذاش تو بغلم
انقدر تنها بودم و نوزاد اطرافم کم دیده بودم احساس عقده ای شدن میکردم .
دست کوچولوش و آروم بوسیدم که بوش دیوونه ام کرد.
یهو با ذوق گفتم :
_وایی بوی نی نی میده!
ریحانه زد زیر خنده و
+نی نیه ها دلت میخواد بوی چی بده ؟؟
با تمام وجود بوشو به ریه هام کشیدم و شروع کردم قربون صدقه رفتنش.
دیگه حواسم از محمد پرت شده بود
براش روسری کوچولوی صورتی بسته بودن.
خواب بود .مژه های بلندش باعث میشد هی دلم واسش ضعف برهه
ریحانه بلند گفت :
+بسهه محمد به خداا تمیز شد چی از جون اون بدبخت میخوای ؟
دنباله نگاهش و گرفتم ک رسیدم به محمد که از ماشین بیرون اومده بود و و با پارچه شیشه هاشو تمیز میکرد .
در جواب حرف ریحانه چیزی نگفت که فکر کنم بخاطر حضور من بود
یهو ریحانه داد کشید وگفت : عه جزوتو نیاوردمم .یادت میره ببریش برم بیارم
رفت داخل.تا رفت داخل لب و لوچه فرشته کج شد و صورتش قرمز. یهو استرس گرفتم و با خودم گفتم وای خدا گریه اش نگیرهه ریحانه کوفت بگیری که بچه رو بیدار کردی .
سریع با دست آزادم جعبه ی زنجیرمو از کیفم در اوردم و گذاشتم تو پتوش .
صدای سوئیج ماشین محمد اومد فک کنم قفلش کرده بود
انقدر حواسم به بچه بود که نمیتونستم با دقت نگاه کنم
هر چی میگذشت اخمای بچه بیشتر توهم میرفت .
اومد سمتم داشت از پله ها بالا میومد که صدای گریه بچه بلند شد .
خیلی ترسیدم
تجربه ی نگه داری بچه رو نداشتم .نمیدونستم وقتی گریه میکنه باید چیکار کنم .همشم ترس اینو داشتم که نکنه چون من بغلش کردم داره گریه میکنه پاک خل شده بودم محمد از کنارم رد شد که صدای گریه ی بچه شدت گرفت چاره ای برام نمونده بود یهوبا یه لحن ترسیده ، جوری که انگار یه صحنه ترسناک و دیده باشم بلند گفتم :
+وایییییی بچه گریه میکنه
برگشتم پشت سرم و نگاه کردم.
مردد و با تعجب ایستاده بود.نمیدونست باید چیکار کنه
چون رو پله بودم با استرس زیادی از جام بلند شدم که همزمان اونم اومد سمتم.
یخورده به دستم نگاه کرد و بعد جوری دستش و گذاشت زیر پتوی بچه که با دستم تماسی نداشته باشه.
چون من یه پله پایین تر بودم فاصلمون کم نشده بود ولی
تونستم بوی عطرش و حس کنم
امروز چه اتفاقای عجیبی افتاد
خیلی خوشحال شدم از اینکه بچه گریه اش گرفت.
فرشته رو گرفت و رفت داخل .
دوباره تپش قلب گرفته بودم
زیپ کیفم و بستم و بندش و گذاشتم رو دوشم و ایستاده منتظر موندم
چند لحظه بعد ریحانه جزوه به دست برگشت و گفت : +ببخش که دیر شد
جزوه و ازش گرفتم و گفتم : _نه بابا این چ حرفیه
بعدم بغلش کردم و گفتم :
_خب من دیگه برم تا مامانم نکشتتم.
+عهه حیف شد که زود داری میری .خوشحال شدم دیدمت گلم.
خداحافظ .
جوابش و دادم و ازش دور شدم .
در خونشون و بستم و نشستمتو ماشین
قبل از اینکه مامان حرفی بزنه گفتم :
_غلط کردم
تقصیره توعه دیگه انقدر بچه اطرافمون نبود بچشونو دیدم سرگرمش شدم .
یه چشم غره داد و پاشو گذاشت رو گاز
#نویسنده : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
شما به یک کانال
"کاملا: شهدایی، اخلاقی، مذهبی، انگیزشی و... " دعوت شدید!
که عبارتند از در تمام ابعاد:
مطالعاتی و ویدئو و عکسنوشته و پروفایل و... هست
از شما دعوت به عمل می آید که دراین پویش عضویت دعوتنامه قدم رنجه بفرمایید و این دعوت را از جانب بنده حقیر ندانید!
که این دعوتنامه از خود جانب شهدا به شماست💌 👇
https://eitaa.com/sokhan_shohada
🌹سید_ابوالفضل_کاظمی🌹
یکی از بچـه ها اسمش اسـرافیل بـود؛
کم سن و سال و خوش خنده. به راننده ماشین حمل غذا گفت: «داداش! خواستی بـری عقب، محـبت کن جنــازه ما را هم با خـودت ببـر!.»
لقـمه توی دهانمـان بود؛ خنـده مان گـرفت.
تویوتا، غذای بچـه ها رو پخش کرد و دور زد.
داشت برمی گشت که یکدفعه یک خمپـاره خورد بغل اسرافیل؛ ظرف غذایم را پرت کردم و شیرجه رفتم روی زمین؛ اما سریع بلند شدم. وسط گردوخاک دویدم طرف اسرافیل؛ ترکـش
به شـاهرگش خورده و درجـا تمـام کـرده بود.
چند تا از بچـه های دور و برش، غرق خون
و زخمـی و پخـش و پلا بودند. پیکـر اسـرافیل
و زخمیهـا را بـا همــان تویوتـا فرستادیم عقـب.
برگشتم همانجــا؛ زمین از خــون خیس بـود.
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
❌👆🔴 محبوبه بیات👇
🔻بازیگر مشهدی اسبق سینما و همبازی قدیمی #رضا_کیانیان، یک پرده دیگه از «رضا مارمولک» رو افشا کرد!
❌همسر رضا کیانیان، خواهر یکی از عناصر کادر گروهک منافقین در کانادا است!
#عموفیدل
#سلبریتی_خائن
#رضاکیانیان
@Alachiigh