eitaa logo
آلاچیق 🏡
1.2هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
57 فایل
فعالیتهای کانال، به نیت مهدیِ فاطمه عجل الله تعالی فرجه ادمین تبادل، انتقاد-پیشنهاد-مسابقه : @nilofarane56 پ زینب کبری سلام الله علیها کپی مطالب با ذکر صلوات 🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 🔴💢🎥 روزشمار دهه‌ی فجر ۱۴۰۲ | انقلاب اسلامی، زنان، تحکیم بنیان خانواده، نسل انقلابی ✅ شعار محوری ۱۴۰۲: «جشن ملی، مشارکت پرشور، آینده روشن» @Alachiigh
🔻️❌رای نمیدهیم تا مسئولین تنبیه شوند و بفهمند ما ناراحتیم!؟ 🔹 ۹ نکته ساده برای کسایی که چنین طرز فکری دارن @Alachiigh
💢⭕️امروز نیروگاه اتمی پنج هزار مگاواتی سیریک، در سواحل کلنگ خورد. با تکمیل این نیروگاه یک‌چهارم از برنامه کشور برای تولید ۲۰ هزار مگاوات برق هسته‌ای در کنار پروژه‌‌ی نیروگاه بوشهر محقق میشه. آینده این کشور روشنه کور بشه اون چشمی که طاقت دیدن این پیشرفتهارو نداره @Alachiigh
آلاچیق 🏡
#ناحله #قسمت_هشتاد_و_چهار به کوچه نگاه کردم و گفتم: +دستتون دردنکنه همین جا نگه داریدنزدیکه میرم خود
. °•○●﷽●○•° انقدر صاف و ساده بود که تحت تاثیرش قرار گرفتم و برای چند دیقه شدم محمد چند ساله پیش نفهمیدم چرا شیطنتم گل کرده بود یه مداحی دیگه که خودم خونده بودم و پلی کردم برام عجیب بود چطور نفهمیده اینارو من خوندم سرعتم روکم کردم تا جایی که ضایع نباشه منتطر بودم ببینم چه واکنشی نشون میده چند لحظه گذشت و کاری نکرد داشتم به عقلش شک میکردم که با سوالی که از ریحانه پرسید دوباره خندم گرفت عذاب وجدان گرفته بودم دلم نمیخواست تا مدتها بخودم اجازه خندیدن بدم ولی وجود این دختر باعث میشد بی اراده خندم بگیره ترسیدم ریحانه سوتی بده واسه عوض شدن بحث با اینکه میدونستم ازش پرسیدم از کدوم سمت باید برم میخواست خودش بره توجهی به حرفش نکردم و رسوندمش جلو خونشون پیاده شدن ریحانه اومد و نشست رو صندلی کنارم دوباره صدای ضعیفش به گوشم خورد از اینکه دقتم روش زیاد شده بود کلافه شدم بدون نگاه کردن بهش خداحافظی کردم و حرکت کردم سمت خونمون یخورده از مسیر روکه رفتیم ریحانه برگشت سمتم و صدام‌کرد: +محمد _جان +مشکوک میزنیا _چطور؟ عجیب نگام میکرد +محمد _جان برگشتم سمتش تا ببینم چرا سکوت کرد با نگاهی که پر از سوال بود خیره بود بهم میدونستم چی تو ذهنش میگذره که گفت هیچی و نگاهش و برگردوند انگار که چیزی یادش اومده بود دوباره برگشت سمتم: +اگه بازم ازم پرسیدچی بگم بهش ؟نگم تو خوندی؟ اصلا چرا باید صدای تو باشه رو گوشیش من خوشم نمیاد خب بی اراده لبخمد زدم وجوابی ندادم داشتم به این فکر میکردم که چرا حالم بهتراز قبل شده شاید بخاطر این بود که از پیش بابا برمیگشتم ولی من که همیشه بعد از اینکه از مزار مامان و بابا برمیگشتم دلم بیشتر میگرفت شاید بخاطر شهدا بود ولی تهرانم که پیش شهدا بودم شاید از این خوشحال بودم که یکی که مثل ما نبود داره هم شکلمون میشه جوابی برای سوالم پیدا نکرده بودم از این همه فکر سرم درد گرفته بود ترجیح دادم فعلا به چیزی فکر نکنم که ریحانه دوباره گفت: +محمد با تواما اگه پرسید بازم چی بگم نگاهم به جاده بود بعد یه مکث طولانی بهش نگاه کردم و گفتم: _خب راستش روبگو ریحانه یه لبخند شیطون زد به قیافه بامزش خندیدم و لپش و کشیدم قرار بود روح الله امشب بیاد خونه ی ما ریحانه آبگوشت بار گذاشته بود میخواستم یخورده استراحت کنم که دوباره برگردم تهران ناخودآگاه پرسیدم _ریحانه دوستت چیزی نگفت دیگه؟ +نه چی بگه _چه میدونم نپرسید مداحش کیه؟ +نه نپرسید _عجب تشکرهم نکرد از اینکه رسوندیمش؟ +جلو خودت گفت دیگه چی بگه _اها دیگه چیزی نگفت +اه چقد سوال میپرسی نه نگفت دیگه‌ اصن گفته باشه هم به تو چه جریان چیه؟مشکوک میزنی محمد!؟ اتفاقی افتاده؟ _ن. چ اتفاقی +چ میدونم والله _ب کارت برس بزار بخوابم +وا چش غره داد و رفت تو آشپزخونه سرم درد گرفته بود دوباره یه استامینیوفن خوردم و چشامو بستم تا بخوابم فاطمه ریحانه اینا واسه چهلم باباش مراسم داشتن زنگ زده بودو منم دعوت کرد ولی ما دقیقا همون روز قرار بود واسه یه سفرِ یکی دو روزه با خاله جون سمیه اینا بریم کوه دلم نمیخواست باهاشون برم قطعا اگه منوبااین حجاب میدیدن مسخرم میکردن وسوال پیچ طبق قولم هم نمیتونستم چادر نزارم چون میشد پیمان شکنی با کسی که خیلی کارش درسته لباسام رو جمع کردم و ریختم تو ساک مامان اینا تقریبا اماده شده بودن چادرم رو سرم کردم و نشستم تو ماشین چند دقیقه بعد بابا و مامان با وسایلا اومدن و نشستن بابا استارت زدورفت از خونه بیرون دیتای موبایلمو روشن کردم و رفتم اینستاگرام اینکه اسم اون مداح چی بود خیلی ذهنمو درگیر کرده بود نمیدونم چرا ولی حس میکردم آشناست برام‌ اینستاگرامو بستم و رفتم تلگرام هنوز پیام های محسن زو حذف نکرده بودم‌ رفتم پی ویش و گفتم _سلام انگار منتظر بود یکی بهش پیام بده فورا سین کرد و گفت +و علیکم شما _خسته نباشین من همونیم که گفتم برام اون اهنگ و بفرستید +اهنگ؟منظورتون مداحیه بله امرتون؟ از سوتی خفنی که داده بودم حرصم گرف ازین خراب تر نمیشد یعنی _میشه بپرسم مداح اون مداحی کیه؟ +فکر نمیکنم بشناسید از بچه های هیئتمون بیشتر کنجکاو شدم‌ _میشه اسمش رو بگید سین نکرد حدود نیم ساعت گذشت.همش تو فکر این بودم که کی میتونه باشه بعد از چهل دیقه پیام داد _حاج محمد دهقان فرد با این حرفش انگار رو صورتم آب داغ ریختن‌ یهو همه ی وجودم آتیش گرفت محکم زدم وسط پیشونیم و بلند گفتم _وای بدبخت شدم بابا از تو آینه نگام کرد +چیشد _هیچی یخورده نگام کرد و بعد ازم چشم برداشت قلبم داشت از سینم میزد بیرون چرا من باید همیشه بدبخت باشم چرا همیشه خودم همه چیو خراب میکنم مگه داریم آدم بدشانس تراز من‌ .لابد با اون حرفام وای محمد از من متنفر تر شده وای خدای من چقدر بدبختم اخه آبروم رفت حتی تو چشم هاشم نمیتونم دیگه نگاه کنم : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور @Alachiigh
آلاچیق 🏡
#ناحلہ. #عشقینه #قسمت_هشتاد_و_پنج °•○●﷽●○•° انقدر صاف و ساده بود که تحت تاثیرش قرار گرفتم و برا
°•○●﷽●○•° پس بگو بدبخت همش داشت به شاس بازیم میخندید و مسخرم میکرد ای وای من. کل راه تو این فکر بودم که الان محمد چی فکر میکنه راجع بهم . خیلی اوضاع احوال داغونی بود دلم میخواست سرمو بکوبم به دیوار. یک ساعت از اینکه تو ماشین نشسته بودیم میگذشت. به جاده نگاه کردم. نزدیک خونه خاله اینا شده بودیم‌ چادرمو درست کردمو خودمو تو دوربین موبایلم نگا کردم. به به. تو نگاه کردن به جوشای صورتم که بدون کرم پودر زیاد بدم نبود غرق بودم که ماشین ایستادو بابا گف: +پیاده شین.رسیدیم‌ مامان پیاده شد منم پیاده شدم و کولم رو از صندوق برداشتم. در خونه ی خاله رو زدم که باز کنه. چند ثانیه گذشت که اقا محمود شوهر خالم درو باز کرد. باهاش سلام و علیک کردم و رفتم تو محمد: حال روحی روانیم داغون بود! حتی بعد از چهلم بابا تنها ترم شده بودم. واقعا هیچکی نبود! هیچی! هیچ حس و حالی نداشتم. دیگه بیشتر تهران بودم و خیلی کم برمیگشتم شمال. ولی دلم واسه ریحانه خیلی میسوخت. بعد از پدر و مادرش پناهش ما بودیم. بعد از اون تصادف مضخرف همه ی زندگیشو از دست داده بود. مادر،پدر،خانواده. حالا که یک دفعه همه ی مارو هم از دست داده بود. نمیدونم یه دخترِ ۱۸، ۱۹ ساله چقدر توان داره و میتونه تحمل کنه. یادمه بعد از فوت مامان حتی افسردگی گرفته بود ولی نمیدونستم با شهادت بابا کنار اومده یا نه. فقط حضرت زهرا باید کمکش کنه. همه ی دل نگرانیم از این به بعد اون بود. باید زودتر میرفت سر خونه زندگیش! چون من نبودم اکثرا بود خونه ی مادرشوهرش. هر وقتم که میگفتم بره خونه داداش علی از خجالت گریش میگرفت. دلم براش میسوخت. هر چند وقت یکبار با روح الله تماس میگرفتم و میگفتم که حواسش خیلی به ریحانه باشه. خدارو شکر که روح الله بچه ی خوبی بود و ریحانه هم خیلی دوستش داشت. ولی بیشتر از جانب خانواده ی روح الله میترسیدم. روزهای تکراری پشت سرهم میگذشت وشاید هیچی نبود که حالمو رو به راه کنه. آرومم کنه. فشارهای روم زیاد بود. از این طرف داغ بابا و مامان. از طرف دیگه حال بد ریحانه! و از طرف دیگه حال بد خودم. دم دمای اذان مغرب بود. دیگه حال و هوای خونه برام تهوع آور شده بود وضو گرفتم یه لباس خیلی ساده پوشیدم ورفتم سمت مسجد ارگ هیئت حاج منصور. فاطمه: از هفته ی بعد باید میرفتیم دانشگاه. ریحانه هم دانشگاهی که میخواست ثبت نام کرده بود. حدود یک ماه و خوردی میشد که نه ریحانه رو دیدم‌نه محمد! خیلی دلم براشون تنگ شده بود. تلفنمو برداشتم و زنگ زدم به ریحانه و گفتم ک امروز کسی خونه نیست و دعوتش کردم که بیاد خونمون. خودمم رفتم بازار تا یه چیزی بخرم واسش. تو راه یه بوتیک دیدم که پر از روسریای جور واجور و رنگارنگ بود. یادم اومد که هنوز مشکیاشو در نیاورده. رفتم تو بوتیک. دونه دونه روسریاشو دیدم و دنبال یه چیز شیک میگشتم که هم ایستادگیش خوب باشه هم قوارش بزرگ. چشمم خورد به یه روسری نخی که حاشیه دوزی شده بود. بازش کردم. از لطافتش خوشم اومده بود رنگش لیمونی بود و حاشیش سورمه ای با گلایِ ریزِ سبز و صورتی و نباتی و لیمویی. خیلی ازش خوشم اومد. از تصور صورت ریحانه توش به وجد اومدم. گذاشتمش رو میزو _بیزحمت ببندین برام میبرمش. خانومه روسریو تا کرد و گذاشت تو نایلکس. از تو کیفم کارتمو در اوردمو دراز کردم سمتش و گفتم: _بفرمایید از بوتیک زدم بیرون. رفتم‌ سمت خونه. یه شلوار کرم جذب پوشیدم با یه بندیِ سفید خیلی کم آرایش کردم و موهامو آزاد گذاشتم دمپایی رو فرشیم رو دراوردمو پام کردم یه خورده به خودم عطر زدم و رفتم‌پایین تو آشپزخونه‌ لازانیا و موادشو در اوردمو مشغول پختن شدم : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور @Alachiigh
👆🙏🙏💐💐 عرض سلام و احترام خدمت همراهان همیشگی کانال 🌸بدلیل استقبال و درخواست زیاد شما عزیزان از رمان از این هفته(بجز دیشب😊) ۵شنبه و جمعه ها ۲ قسمت از این رمان زیبا بارگذاری خواهد شد ♥️🙏 همراهی شما عزیزان افتخار ماست ... 🙏♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹شهید اسماعیل زحمت کش🌹 برادرشهید:موقعی که اسماعیل داخل کوچه می اومد ، افرادی که از نظر حجاب مشکل داشتنئد به آنها تذکر می داد و یا نامه هایی به خانه های آنها می انداخت مبنی بر رعایت حجاب وآن ها را امر به معروف دعوت می کرد .»   . ارادت خاصی به امام حسین(ع) داشت. هیچ وقت یادم نمی رود زمانی که پدرم می گفت: شما چرا جبهه می روید؟ پیش ما بمانید ما پیر شدیم می گفت: «ما می رویم تا راه زیارت امام حسین را برای شما باز کنیم.» همیشه می گفت:« انسان باید خدایی باشد تا خدا او را نزد خود دعوت کند» ⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ حمله جالب و کوبنده به 💢همچین صراحتی رو در آنتن صداوسیما کم داشتیم👌👌 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌 ✅💢بنا نیست تو دنیا به هرکس محبت کردی، ازش خیر ببینی؛ اصلا خدا یه جوری کرده اکثرا نشه! نگو بشکنه این دست که نمک نداره @Alachiigh
29.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴🎥 🔴پاسخ طوفانی امام جمعه چهاردانگه به مذهبی های صورتی و لوده گری حجاب استایل ها در کربلا: 🔺نظام تعالی انسان را به خود حسین دعوت میکند نه پاساژ ها و فروشگاه های زنجیره ای ❌اگر یک فرد حسینی را ذیل سلطه نظام توسعه و تمدن غرب دیدید ؛ به امام او شک کنید ! ولو عمامه داشته باشد ! @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴👆❌ تودهنی فوتبالیست‌های با غیرت ایرانی به یاوه‌سرایی‌های مزدک میرزایی قبل از بازی با ژاپن! ⭕️مزدک حالا زوزه بکش و ناله کن! 👌😊 ((فقط حرفاشو بشنوید ...)) @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴💥بسسسیارعالی ..👌 حتما ببینید ❌پسر ایرانی کدومو می پسنده..؟!! ⁉️ انتخاب شما برای ازدواج کدام است؟ ✔️ گزینه یک یا دو...؟؟!! @Alachiigh
آلاچیق 🏡
#ناحلہ #عشقینه #قسمت_هشتادو_شش °•○●﷽●○•° پس بگو بدبخت همش داشت به شاس بازیم میخندید و مسخرم می
°•○●﷽●○•° لازانیا رو گذاشتم تو فر که ایفون زنگ خورد. در رو باز کردم و مننظر موندم تا بیاد تو و در رو بنده تا من برم بیرون. چون لباسم پوشیده نبود. در رو که بست پریدم بیرون و بغلش کردم. _بههه بههه ریحون خودم قدم رنجه فرمودید زیر پا نگاه کردین کجایی شما دختر پیدات نیستتت. من که دلم برات یه ذره شد. یه لبخند تلخ زد و گفت: +ما اینجاییم. شما نیسی. بی معرفت خان. چرا سر نمیزنی بهم؟ _والله که ما خجالت میکشیم. خونه ما خالیه تو نمیای بعد اونوقت من مزاحم بشم. +خونه مام خیلی وقته خالیه. درشم همیشه به روت بازه. شاید چیزی نداشته باشیم پذیرایی کنیم ولی در خانه ی ما اگر غذا نیست صفا هست. بلند خندیدم و گفتم: _راحت باش کسی خونه نیست. چادرش رو در اورد که دیدم بازم مانتو مشکیش تنشه. _تو هنوز مشکیتو در نیاوردی؟ +نمیتونم به خدا _عه این چ کاریه که میکنی. به خدا تازه عروسی خوب نیست دیگه شگون نداره. تازه بابای خدا بیامرزت هم راضی نیس ب خدا اینجوری خودتو اذیت کنی. بغض کرد. نشوندمش رو مبل و خودم رفتم تو اتاقم تا روسری ای ک براش خریدم رو بیارم. اومدم پایین و _چشم هاتو ببند دست هات رو باز کن ریز خندید و کاریو ک گفتم کرد لپشو بوسیدم و روسریو گذاشتم تو دستش که چشم هاشو باز کرد و گفت: +این چیه؟ _ناقابله!ماله شماس +نه بابا اصلا واسه ی چی؟ به چه مناسبت؟ _دوستی و هدیه دادن ک مناسبت نمیخواد +من نمیتونم قبول کنم ازت این چ کاریه آخه؟ روسری رو از دستش کشیدم و گفتم: _خب ب درک. دو تا گوشه ی روسری رو روی هم گذاشتم و روسری روی سرش رو در اوردم ک داد زد: +عه چیکار میکنی _به تو چ. روسری روگذاشتم سرش و گفتم: _حق نداری در آریش. +فاطمه گفتم ک نمیتونم به خدا _چیه همش مشکی میپوشی بسه دیگه زشته. +به خدا دلم نمیکشه رنگی سرم کنم. _ولی اینو نمیتونی در بیاری. وای تو رو خدا نگاهه کنن چقد ماه شده خندید و: +جدی میگی؟ _وایییی اره دوباره بوسیدمش و برو تو اتاقم ببین خودت رو تو اینه. +حالا باشه بعدا _داداشتم مث تو مشکی میپوشه هنوز؟ +نه بابا. اون فقط چند روز اول مشکی تنش بود. میگه مکروهه دیگه ! نمیپوشه. ب جاش سرمه ای یا رنگای تیره میپوشه‌. _خب توی خل ازش یاد بگیر. ببین چقد فهمیدست. ریحانه چشم هاش گرد شد که گفتم : _ن جا برادری گفتم. نمیدونم کجای حرفم خنده داشت که ریحانه زد زیر خنده و با داد و بیداد میخندید. خوشحال شدم از اینکه تونستم‌بخندونمش +خدا نکشتت فاطمه.ترکیدم من. یه لبخند تحویلش دادم و: _برم یه چیزی بیارم برات تشنه و گشنه +خو حالا از سومالی نیومدم ک بشین خودتو ببینیم. _باشه حالا. رفتم تو آشپزخونه. لازانیا رو از فر در اوردم. چایی رو ریختم تو استکان و با شکلات و شیرینی تو سینی گذاشتم و بردم براش یکم نشستیم و باهم حرف زدیم‌ . صحبت دانشگاه شد که ریحانه گفت: +نمیخوام برم دانشگاه. با تعجب گفتم: _عه چرا؟ +همینجوری. حس خوبی ندارم بهش. _اتفاقی افتاده؟ چیزی شده ک به من نمیگی؟ +نه بابا چه اتفاقی! گفتم کلا نرم دانشگاه. _خب پس چیکار میکنی!؟ +گفتم اگه بشه برم حوزه _عه مثل شوهرت آخوند بشی؟ خندید و : +اره. یکم که گذشت تلفنش زنگ خورد. با استرس جواب داد. یه چیزایی گفت و بعدش قطع کرد. +خب فاطمه جون عزیزم من باید برم. _عه کجا بری من غذا درست کردم +ن بابا غذا چیه.روح الله دم در منتظره‌ _ای بابا باشه پس یه دیقه صبر کن تا بیام. رفتم تو اشپزخونه و یه برش بزرگ براش لازانیا گذاشتم تو ظرف غذا‌ . ظرف رو گذاشتم تو نایلون و دادم دستش. _بفرماید ریحون جونم. +عه اینکارا چیه زحمت کشیدی. باشه خب خودت بخور. _نه دیگه من برای تو درست کردم. باید ببری. یه لبخند زدو گونم رو بوسید منم بوسیدمش و ازش خداحافظی کردم عذر خواهی کردم و فقط تا دم خونه باهاش رفتم و بعدش براش دست تکون دادم ریحانه رفت بیرون و درو بست ظرف ها رو بردم تو آشپزخونه تا بشورم کارام که تموم شدیه برش براخودم لازانیاریختمومشغول خوردنش شدم محمد: تنها تو خونه نشسته بودم کارم بالپ تابم تموم شده بود وبی حوصله رومبل دراز کشیده بودم ریحانه خونه نبودتاچیزی درست کنه برام منم نه حال بیرون رفتن داشتم نه حال پختو پز ساعددستم روگذاشتم روسرم و چشم هام روبستم نمیدونم چقدر گذشت که درباز شد و صدای ریحانه و روح الله به گوشم رسید ازجام تکون نخوردم روح الله به ریحانه گفت +محمد نیست ریحانه: +نه مثل اینکه نیست بیاداخل وسایلم روبگیرم بعدبریم اومدن داخل ریحانه بدون اینکه متوجه حضورمن شه رفت داخل اتاق برق ها خاموش بودوفقط لامپ آشپزخونه خونه رو یخورده روشن کرده بودمتوجه نمیشدم چی میگن ولی صدای خنده هاشون رومیشنیدم یکی رفت سمت آشپزخونه چشمامو که بازکردم ریحانه بود : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور @Alachiigh
🔴 میزان مصرف مجاز برنج در طول هفته ... هر روز هفته برنج نخورید زیرا مصرف بیش از حد برنج موجب افزایش غلظت خون میشود ❗️سعی کنید فقط برنج ایرانی و همراه با زیره میل کنید. @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹روحانی شهید فتح اله باباپور🌹 ▪️خواهر شهید : یکی از شب های جمعه که از بلندگوی محل صدای خواندن دعای کمیل به گوشم رسید من فکر کردم که جمعیت زیادی در مسجد حضور دارند من خودم را به مسجد رساندم دیدم سکوت همه جا را فرا گرفته و مجبور شدم پرده مسجد را کنار بزنم در آن لحظه ایشان را تنها دیدم که مشغول خواندن دعای کمیل است و اشک می ریزد . ⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️همراهان عزیز ببینید... 🔴💢ویدئویی عجیب از کودکی که در حالت بیهوشی با امام زمان عجل الله گفتگو میکند. مهدي شوكت تظهر؟ چه زمانی ظهور میکنی ای مهدی؟ 🌹اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج 🤲 @Alachiigh
آلاچیق 🏡
#ناحلہ #عشقینه #قسمت_هشتاد_و_هفت °•○●﷽●○•° لازانیا رو گذاشتم تو فر که ایفون زنگ خورد. در رو باز
°•○●﷽●○•° با یه لیوان آب برگشت و گفت +آقا روح الله! روح الله گفت _جونم دست شما دردنکنه لیوان آب و ازش گرفت وسرکشید نگام‌بهشون بود خندم گرفت دلم میخواست برم بترسونمشون ولی بیخیال شدم ریحانه میخواست برگرده تو اتاق که روح الله گفت +خانوم عجله کن هنوز به مامان اینا نگفتم میریم خونشون. ریحانه: +عه کاش زنگ میزدی روح الله +دیگه دیره فرقی هم نمیکنه روح الله خواست برگرده که چشمش بهم افتاد چند لحظه مکث کرد که گفتم‌: _سلام از جام بلند شدم روح الله: +سلام چرا تو تاریکی نشستی داداش؟ خواب بودی بیدارت کردیم _نه بیدار بودم ریحانه با یه نایلکس که تو دستش بود اومد بیرون با تعجب نگام کرد و گفت _داداش؟چرا نگفتی اومدی خونه چیزی درست کنم برات صبح نبودی گفتم شاید رفتی تهران _اشکالی نداره ریحانه: +نمیشه که اینجوری ببین چقدر لاغر شدی آها صبر کن فاطمه برام لازانیا گذاشته برق ها رو روشن کردم ریحانه یه سفره انداخت و با یه ظرف دربسته پلاستیکی برگشت _میدونی‌که من غذا های اینجوری دوست ندارم +حالا یه باربخور خوشمزه است به خدا تند از آشپزخونه برام بشقاب و قاشق چنگال و سس آورد روح الله ازم خداحافظی کرد و به ریحانه گفت تو ماشین منتظرش میمونه گشنم بود به ناچار نشستم سر سفره.ظرف رو باز کردم شکل و بوی خوبی داشت ریحانه: +میخوای اصلا بمونم برات غذا درست کنم _نه عزیزم برو شوهرت منتظره نشست رو کاناپه روبه روم +خب حالا یخورده منتظر باشه چیزی نمیشه نگاهم افتاد به روسری رو سرش بعد از فوت باباندیدم رنگی جز مشکی سرش کنه نگاهم رو که دید گفت +هدیه فاطمه است سرم کرد و نزاشت در بیارم لبخند زدم و گفتم _کار خوبی کرد جوابم رو با لبخند داد و گفت +اونم گفت توخیلی فهمیده ای _چی +گفتم میگی مشکی مکروهه و اینا بعد گفت داداشت خیلی فهمیدس ازش یاد بگیر.بیچاره کلی هل شد بعد این حرفش و گفت جای برادری گفتم بلند خندیدم و گفتم: _دیگه چیزی نگفت با شیطنت نگام کرد و گفت: +چیشد مهم شده برات بهش چشم غره دادم و یه تیکه گنده از لازانیا رو با چنگال برداشتم و گذاشتم تو دهنم ریحانه درست میگفت خوشمزه بود انقدر گشنه بودم که تند همشو خوردم ریحانه خندید و گفت: +دوست نداشتی نه _گشنم بود +بمیرم الهی سیر شدی _خدانکنه آره برو قربونت برم زشته انقدر منتظر بزاریش گونه ام رو بوسیدخداحافظی کردو از خونه خارج شد یادچیزی که فاطمه به ریحانه گفته بود افتادم ولبخند زدم و به ظرف خالی نگاه کردم از بیکاری حوصله ام سر رفته بود سوئیچ ماشین رو برداشتم و زدم بیرون فاطمه: تو راه برگشت از دانشگاه بودم‌ دیگه تقریبا یه ماه از دانشگاه رفتنم هم میگذشت تو این یه ماه فقط تلفنی با ریحانه در ارتباط بودم‌ دیگه وقت واسه فضای مجازی هم نداشتم اغلب شبا حداقل تا ساعت سه صبح درس میخوندم ولی بازم وقت کم میاوردم حتی با وجود اینکه ۱۹ واحد بیشتر نگرفته بودم هر روز هم که دانشگاه تقریبا تا عصر وقتم رو میگرفت فقط چهارشنبه ها کلاسام ساعت ۲ تموم میشد روزایی هم که بین دوتا کلاسام دوسه ساعت بیکار بودم و فورجه داشتم تو نمازخونه دانشگاه میشستم و درس میخوندم یا استراحت میکردم‌ چون از خونمون تا دانشگاه خیلی فاصله بود تقریبا فضای دانشگاه برام عادی شده بود ولی خب رفت و آمد واسه هر روز خیلی برام سخت میشد مثل بقیه روز ها کلاسام تموم شده بود و تو راه خونه با یه آژانس بودم بابا نمیزاشت تاکسی بگیرم هر وقتم که واسه صرفه جویی این کارو میکردم کلی دعوام میکرد قرار بود امروز عصر بریم تهران فردا عروسی دخترخالم بود خدا رو شکر زمانش مناسب بود واسم و با کلاسام تداخل نداشت تو فکر عروسی بودم که رسیدیم راننده دم خونه نگه داشت پیاده شدم پولش رو حساب کردم و کلید خونه رو از توکیفم در اوردم در رو باز کردم و رفتم داخل به محض باز کردن در حیاط با مامان مواجه شدم صندوق ماشین رو باز کرده بودو دونه دونه کیف و ساک ها رو میزاشت توش رفتم جلو بهش سلام کردم که گفت +بدو برو چیزایی که میخوای و لازم داری رو جمع کن میخوایم بریم‌ _عه الان +اره بدو دیر میشه یه باشه گفتم و رفتم سمت اتاقم‌ چادرم رو در اوردم کیف دانشگاه رو باز کردم و یه سری کتاب انداختم توش‌ یه ساک بزرگ هم برداشتم و توش پیرهنی که میخواستم بپوشم رو گذاشتم یه شال همرنگش برداشتم. یه جوراب شلواری هم انداختم تو ساک یه مانتوی بلند و شلوار و یه دست لباس راحتی هم برداشتم کشوی دراورم رو باز کردم و کیف لوازم آرایشیمو برداشتم چندتا لاک همرنگ با لباسم هم گذاشتم توش،کیف رو بردم پایین و دادم دست مامان به بابا نگاه کردم که رومبل جلو تلویزیون خوابیده بود فرصت رو غنیمت شمردم و رفتم حموم : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور @Alachiigh
🔴 درطب سنتی، خواب هنگام غروب آفتاب معروف به خواب هلاکت است ... 🔹کُند ذهنی ▫️فراموشی 🔹افسردگی ▫️سکته مغزی 🔹حملات تشنجی @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا