eitaa logo
آلاچیق 🏡
1.3هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
3.8هزار ویدیو
59 فایل
فعالیتهای کانال، به نیت مهدیِ فاطمه عجل الله تعالی فرجه ادمین تبادل، انتقاد-پیشنهاد-مسابقه : @nilofarane56 پ زینب کبری سلام الله علیها کپی مطالب با ذکر صلوات 🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹سردارشهیدجواد نژاداکبر🌹 ♦️علی اکبر رفتن و ؛ علی اصغر برگشتن ؛ یعنی همین عکس .... ▪️وقتی رسیدی همه جا ، نسیم کربلا پیچید ، تو مگه کجا بودی ...!!!⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات @Alachiigh
❌⭕️چندوقت پیش که تصاویر و بنرهایِ شهدا رو تو خیابون نصب کرده بودن؛ یکی با خنده گفت «دیدی اونورو؟! دوتا جوونِ جَسور با برف زدن تو بنرِ اون شهیده! حال کردم دمشون گرم» رفتم ببینم آدرسی که از بنر داده بود متعلق به کدوم شهید بود؛ دیدم تصویر شهید احمدی‌روشن؛ دانشمندِ هسته‌ای ترور شده‌‌‌ست که در دانشگاه شریف تحصیل کرده بود. بهانه‌ای بود تا حمایتِ حامیانِ زن‌ زندگی ‌آزادی رو از نخبگانِ فحاشِ دانشگاه شریف مرور کنم؛ که شعارهای نخبگانی‌شون با انگشتِ وسط و فحاشیِ ناموسی همراه بود؛ اون‌هایی‌که اهانت‌کنندگان به شهیدِ دانشمند هسته‌ای رو «جسور» می‌دونن؛ همون‌هایی‌ان که با پنهان شدن پشتِ اسمِ مریم میرزاخانی؛ چشم رویِ رشدِ سواد زنان از ۲۴٪ به بالای ۹۸٪ در طیِ چهل‌سال می‌بندن و جمهوری ‌اسلامی رو پسرفتِ علمی متهم می‌کنن و با استوری کردنِ عکس‌های فُکُل کراواتیِ محمدرضا پهلوی؛ قربون صدقهٔ برندِ لباسش می‌رن و اصلاً معتقدن همین کراواتِ زیباست نشانِ آدمیت و این آخوندا اومدن با عمامه‌هاشون مانعِ پیشرفتِ ما شدن؛ پس راهِ چاره پَروندنِ عمامهٔ آخوندها و رنگ قرمز پاشیدن رو تندیسِ حافظ و سعدی‌ه؛ چون اخوند بودن، ولی قرآن سر هفت‌سین نمی‌ذاشتن تا فرهنگِ عرب اخوندی بهمون نفوذ نکنه؛ به‌جاش دیوان حافظ می‌ذاشتن که می‌گفت «قرآن زِ بَر بخوانی در چارده روایت». پس تو نخبه‌ای مثلِ پروفسورسمیعی هم باشی، کراوات بزنی و شیک و پیک بپوشی؛ تو کنسرتِ اِبی هم بری بالایِ سِن؛ اگه همراهِ این جماعتِ کُندذهنِ ویرانگر نباشی، تورو هوو می‌کنن؛ و تو نمی‌تونی مانعِ بروز فقرِ فرهنگی‌شون بشی، چون این دیکتاتورهای به قدرت نرسیدهٔ همیشه طلبکارِ خودتحقیر؛ فقرِ فرهنگی رو عاملِ روشنفکری می‌دونن و اگر ذره‌ای قدرت داشتن؛ تمامِ کتبِ اسلامی و علمیِ نوشتهٔ مسلمانانِ پیشگام در علوم رو آتش می‌زدن؛ شاید تنها فرقِ این ویرانگران با قومِ مغول؛ در مدلِ بَزک کردن‌هاشون باشه. @Alachiigh
🔴آخوند رفتنی نیست آخوند ریشه در این خاک داره👆☺️ حسین_دارابی @Alachiigh
حاشیه های یک کنسرت.mp3
2.62M
🔴بشنوید؛ حاشیه های تاسف برانگیز یک کنسرت با نوازندگی خانمها... ♦️ چرا مسئولان وزارت ارشاد، اختلاف خود با مسئولان استان را بین مردم کشاندند؟ مگر رهبر معظم انقلاب بارها در این زمینه هشدار نداده اند؟ ♦️چرا مسئولان دولتی در وزارتخانه ارشاد، به درستی پاسخگوی مردم انقلابی و صاحبان اصلی انقلاب یعنی خانواده معظم شهدا وایثارگران نیستند وتوجهی به نگرانی علما نکردند؟ ♦️چرا مسئولان وزارت ارشاد از خود رفع اتهام نمی کنند و به روشنی و صراحت اعلام نمی کنند که طرفدار ارزش‌ها هستند و نسبتی با اباحی‌گری های فرهنگی ندارند؟ @Alachiigh
آلاچیق 🏡
#ناحله #قسمت_صد_و_چهل_و_یک شونه کوچیکم و برداشتم و به موهام کشیدم. ریحانه :خوبی داداشم به خدا خوبی.
_جانم مامان کجایی؟ +سلام.من شیفتم تموم شد. شما کجایین ؟ آدرس و بهش گفتم که گفت همین نزدیکی هاست . با ریحانه دنبال یه حلقه خوب برای محمد میگشتیم .محمد قیمت حلقه رو پرسید که با شنیدنش از انتخابم پشیمون شدم. دلم نمیخواست به خرج اضافه بیافته چیزی نگفت و از فروشنده خواست که تو یه جعبه شیک بزارتش. مامان اومد داخل و سلام کرد ریحانه رفت پیشش و بهش دست داد.محمد با لبخند نگاش میکرد که مامان اومد نزدیک تر و بهش دست داد +سلام پسرم خوبی؟ محمد:سلام. ممنونم مامان اومد پیش ما و به حلقه ها نگاه کرد و گفت :چیشد چیزی انتخاب نکردین ؟ _چرا آقا محمد اینو برام انتخاب کرد نشونش دادم که گفت :به به چه خوش سلیقه به محمد نگاه کردم که با لبخند نگام کرد.روبه مامان ادامه دادم :ولی هنوز واسه آقا محمد چیزی انتخاب نکردیم مامان به محمد گفت : شما از هیچکدوم خوشتون نیومده ؟ محمد اومد کنارم و به حلقه هایی که فروشنده برامون در آورد نگاه کرد آروم طوری که بقیه نشون گفت :میشه شما واسم انتخاب کنید ؟ بالبخند سرم رو تکون دادم و روی حلقه ها دقیق شدم. بعد از چند دقیقه بدون توجه به نظر مامان و ریحانه یکی از حلقه ها که ساده تر وشیک تر بود و برداشتم و به محمد گفتم :آقا محمد این خوبه؟ از دستم برداشت و تو انگشت دست چپش گذاشت لبخند زد و گفت : مگه میشه شما انتخاب کنین و عالی نباشه ؟ خیلی قشنگه صداش آروم بود ولی مامان شنید و با لبخند نگامون کرد دلم میخواست بهش بگم چقدر عاشقشم ولی نمیتونستم. وقتی نگاش میکردم ناخودآگاه زبونم قفل میشد شیطنتم محو میشد و مظلوم میشدم پول حلقه ها رو حساب کردیم قیمتشون تقریبا یکی بود اومدیم بیرون ومحمد هردوتا حلقه رو به مامان داد‌ ریحانه گفت میخواد طلاهاش و ببینه برای همین داخل موند. مامان رفت سمت ماشینش و +جایی میخواین برین بازم؟ بهش نگاه کردم و _نه! کجا ؟ مامان بهم تنه زد و +با تو نبودم،با آقا محمد بودم ! خجالت کشیدم .محمد گفت +نه کار خاصی نداریم.ولی بمونید من برم یه چیزی براتون بگیرم. مامان گفت +نه زحمتتون میشه .من باید برم خونه عجله دارم دست شما درد نکنه پسرم. محمد لبخند زد و +خواهش میکنم. چشم اذیتتون نمیکنم. رفتم سمت ماشین مامان که محمد گفت +کجا؟ _برم دیگه +نه شما بمونید ما میرسونیمتون از ماشین مامان فاصله گرفتم و باهاش خداحافظی کردم که گفت +زود بیا خونه کارت دارم _چشم با فاصله پیش محمد ایستادم اونم از مامان خداحافظی کرد و به من گفت +یه چند دقیقه صبر کنید بیزحمت! الان میام. سرم و تکون دادم. دور شد یه نفس عمیق کشیدم و از پشت شیشه ب ریحانه خیره شدم که حس کردم یکی پشت سرمه. سرم رو چرخوندم سمتش که خشکم زد.بلند گفتم _مصطفی؟تواینجا چیکار میکنی؟ +اولا سلام بر دختر عموی خوشگلم! دوما حالت چطوره؟ واینکه نمیای خونمون؛ادرسشم یادت رفته؟ فراموشی رسم ما نبود! در همین حین ریحانه با صورت پر از بهت از مغازه خارج شدو دویید سمتم دلیل رفتارش و نفهمیدم. دستم و کشیدو فاصلم و با مصطفی بیشتر کرد که باعث شد مصطفی بگه +وا؟این چه وضعشه؟ با برگشتن مصطفی منم برگشتم. محمد اومده بود حس کردم یکی قلبم و از جاش کند مصطفی برگشت سمتم و +فاطمه هنوز دیر نشده،هنوز وقت داری،برگرد.خوشبختت میکنم.من هنوز عاشقتم! دوباره گریم گرفت نمیتونستم خودم و کنترل کنم همه حواسم پیش محمد بود که میخندید!میخنده؟ سرم گیج میرفت. حس کردم پاهام شل شده. عجیب بود برام که محمد واکنشی نشون نداد.دست ریحانه رو محکم گرفتم.میخواستم برم ولی نمیتونستم. وقتی دیدم هیچکس هیچ کاری نمیکنه حالم بدتر شد. همه ی دنیا رو سرم آوار شده بود! همه چی دور سرم میچرخید. محمد دست مصطفی رو گرفت +چرا ول نمیکنی آقا مصطفی؟ کافی نیست؟!حتما باید یه بلایی سرت بیارم که کنار بکشی؟با زندگیمون چیکار داری؟چرا واقعیت و قبول نمیکنی؟چرا شَرِتو کم نمیکنی از زندگیم؟ چندتا نفس عمیق کشید هولش داد و اومد کنار من حس میکردم اگ دو دقیقه دیگه اینجوری پیش بره من میمیرم ادامه داد +تو پررو تر از اون چیزی هسی ک فکرشو میکردم.حرفام و بهت زده بودم گفتم نزدیک زندگیم نشو. فک کردی هر بار بخوای میتونی بیای چرت و پرت بگی بری؟ نه داداش نه اینطوری هام که فکر کردی نیست!وقتی ازت به جرم مزاحمت شکایت کردم و پرونده وکالتت باطل شد میفهمی با کی در افتادی ! مصطفی بهش یه پوزخند زد. ریحانه راه افتاد.ترسیدم زمین بخورم. محمد جلو میرفت و ماهم پشتش. رسیدیم به ماشینش. ریحانه که دید هوا پَسه ازمون جدا شد و گفت که خونه شوهرش میره. محمد هم بدون اینکه چیزی بگه فقط سرش و تکون داد. ریحانه در جلوی ماشین و باز کرد و گفت بشینم. میترسیدم محمد از شدت خشم یه کاری کنه.بهش نگاه کردم ک سرش و به فرمون تکیه داده بود. گوشیش دستش بود و هر ثانیه به پاهاش ضربه میزد.داشتم از ترس وا میرفتم. ریحانه درو بست و ازمون فاصله گرفت.محمد هنوز تو همون حالت بود 👇👇👇👇
آلاچیق 🏡
#قسمت_صد_و_چهل_و_دو _جانم مامان کجایی؟ +سلام.من شیفتم تموم شد. شما کجایین ؟ آدرس و بهش گفتم که گفت
به زور آب دهنم و قورت دادم و گفتم _آقا محم... نزاشت حرفم تموم شه، +هیس تعداد ضربات گوشی به پاهاش بیشتر شده بود . حس کردم الانه که پاهاش کبود شه و گوشیش بشکنه.دستم و دراز کردم سمت دستاش.به زور گوشیش و ازش گرفتم.برگشت بهم نگاه کرد.خیلی خودش و کنترل کرده بود که روی مصطفی دست بلند نکنه‌. صورتش سرخ شده بود باز هم... نفسم تو سینم حبس شد گفتم الانه که داد بزنه و هر چی از دهنش در میاد بگه. چشام و بستم ،قلبم خیلی تندمیزد.از ترس دستم و مشت کردم.بعد از چند لحظه چشمام و باز کردم.پلک که زدم اشکام روی گونم ریخت.یه دستش و روی دست مشت شدم گذاشت و مشت گره خوردم و باز کرد. پشت دست دیگه اش وبه گونه ام کشید.اشکام از گونه ام،روی دستش سر میخورد.به دستش نگاه کرد و آروم گفت +فاطمه!تو نباید گریه کنی،هیچ وقت! مگه من مُردم که اینطوری اشک... نزاشتم ادامه بده.با شنیدن حرفاش گریم شدت گرفت وبا هق هق گفتم _میترسم،محمد!میترسم از سرنوشت نامعلومم!از مصطفی میترسم! محمد از بدون تو بودن میترسم! دستم و محکم فشرد . +هیچی نظر من و راجع به تو عوض نمیکنه.من به راحتی از دستت نمیدم. دستم و ول کرد و +فاطمه من...! ادامه نداد.حس کردم خجالت کشیده. دیگه به صورتم نگاه نکرد.استارت زد و با ارامش بیشتری حرکت کرد. آرامش به تک تک سلولام نفوذ پیدا کرده بود.حس دستاش روی صورت و دستم،فوق العاده بود.فکر میکردم ، مثل همیشه خواب میبینم. چشم هام زوم بود روی صورتش که با لبخند گفت +برگرد!تصادف میکنم! از این حسِ لنتی که مانع میشد حرف بزنم بدم میومد.بالاخره بهش غلبه کردم و گفتم _نمیتونم،نگات نکنم!دیگه خسته شدم!این دلواپسی کِی تموم میشه؟ لبخندش عمیق تر شد +برسونمت خونه؟ با تردید گفتم _نمیدونم ... دیگه چیزی نگفت به خیابون خیره شدم قیافم و تو آینه دیدم و روسریم و مرتب کردم.از خیابونِ خونمون گذشت.از اینکه کنارش بودم حالم خوب بود،نمیخواستم ازش جدا شم. میتونستم کنارش بهتر نفس بکشم. باورم نمیشد که این آدم همون محمده.این کسی که الان کنارم نشسته و چند دقیقه پیش دستم و گرفته بود محمده!همونی که به خودش اجازه نمیداد حتی بهم نگاه کنه‌.همون ادم مغرور که به هزار زحمت با نامحرم حرف میزنه. بدون اینکه چیزی بگم فقط به خیابون خیره بودم که دیدم دم آرامگاه نگه داشت.پیاده شد. بهم نگاه کردو +پیاده شو. _من؟ خندیدو +جز شماکسی اینجاست؟ از ماشین پیاده شدم که گفت +میخوام به بابام،عروسش و نشون بدم! به یه لبخند اکتفا کردم و دنبالش رفتم سر مزار باباش نشست.فاتحه خوند که یکی اومد کنارش و صداش کرد +اقا محمد ایستاد وبهم سلام کردن و دست دادن. +ایشون ریحانه خانومن؟ خندید و _نه!ایشون خانوم من هستن. با این حرفش انگار که تو اغما رفتم. من...!خانومش؟ ____ محمد صد بار مسافت آشپزخونه تا اتاقم و رفتم وبرگشتم. از دلتنگی نمیدونستم چیکار کنم. احساس میکردم خیلی به فاطمه وابسته شدم!نمیتونستم ازش دور بمونم.این فاصله اذیتم میکرد وجودش آرومم میکرد .حضورش تمام استرس و آشوب دلم و از بین میبرد. دلم میخواست زودتر همچی تموم شه که نگرانی برام نمونه و با خیالت راحت بهش بگم که چقدر دوستش دارم!گوشیم و گرفتم و بهش پیام دادم _حالِ دلت خوبه؟ انگار منتظر نشسته بود،چند ثانیه بعد فرستاد: +با شما حال دلم خوبه! _فاطمه؟ +جانم؟ با دیدن پیامش مثل بچه ها ذوق زده شدم.خودم از رفتارم خجالت کشیدم.دیگه خودم و نمیشناختم. حس میکردم در مقابل فاطمه خیلی با پسر ۲۷ ساله قبل فرق میکنم. دلم میخواست از همچی براش بگم. بعد فوت مادرم کسی و که واقعا بهم نزدیک باشه پیدا نکردم .کسی که بشه سنگ صبورم...! ولی با اومدن فاطمه تو زندگیم،یکی و پیدا کرده بودم که خیلی دلم میخواست بغلش کنم و از همچی براش بگم وآرومم کنه!فاطمه برام حامی بود!با اینکه بخاطر جنسیتمون من از نظر جسمی ازش قوی تر بودم ولی فاطمه با تمام ظرافتش خیلی از من قوی تر بود.اونقدر قوی بود که بتونم بهش بگم حامی! خداروشکر کردم بخاطر نعمتی که بهم داده.ناراحت بودم از اینکه دیر شناختمش. نوشتم : +بادلم، چیکار کردی؟ _آقا محمد،چیزی شده؟ +آره _چیشده ؟ چند ثانیه به متن پیامم زل زدم و بعد فرستادمش +یه دلی سخت گرفتار شما شده! بی صبرانه به صفحه گوشی خیره شدم و منتظر جوابش موندم چند دقیقه گذشت و چیزی نگفت. نا امید شدم .خب حق داشت ، چی باید میگفت ؟لابد خوابید. دراز کشیدم و سعی کردم چهرش و تو ذهنم ترسیم کنم. یاد جمله ای افتادم که امروز گفته بود (محمد از بدون تو بودن میترسم) چقدر حالم با شنیدن این جمله خوب شده بود.فاطمه حرفش و زده بود. دیگه چی از این قشنگ تر بود که بهم بگه؟ میخواستم از ریحانه عکس فاطمه رو بگیرم که یادم اومد یه عکس ازش دارم. لپ تابم و روشن کردم و پوشه عقد ریحانه رو باز کردم. قرار بود این پوشه رو حذف کنم ولی هربار انقدر سرم شلوغ بود که وقت نمیشد. @Alachiigh
🔴 خرما میوه ای برای مقابله با ویروس ها و باکتری ها... خانم‌هایی که بامعده خالی،زیاد خرمامصرف میکنند کمتر دچارکم‌خونی ورنگ پریدگی میشوند وبدنی سالم ومقاوم دربرابرباکتری‌هاو ویروس‌ها خواهندداشت. @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹برادران شهید جعفر و ناصر بذری🌹 ...! 💢هر دو برادر از لشکر ویژه و خط شکن ۲۵ کربلا دلباخته بودند جعفر ، مادری و دلباخته‌ی حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) ناصر هم عاشق شش ماهه‌ی رباب آنقدر عاشق که شهادتشان هم مثل آنها بود جعفر از پهلو و ناصر از گلو .... ۱۴ اسفند سالروز شهادت برادران شهید جعفر و ناصر بذری در عملیات کربلای ۵ گرامی‌باد. ⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات @Alachiigh
9.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢⭕️💢 🎥 آیا لایحه بازی برای حجاب در سال آینده ادامه خواهد داشت؟ ⏪ بانکی‌پور، نماینده مجلس در برنامه خیابان آزادی: تمامی اصلاحات لایحه عفاف حجاب، که مورد نظر شورای نگهبان بوده، انجام شده و در آخرین مرحله تصویب است و در سال جدید به مرحله اجرا می‌رسد. ⏪ از سال گذشته تاکنون بارها گوشزد کرده ایم که یک جریانی درون نظام بدنبال وقت کشی با انواع بازی ها برای عادی سازی کشف حجاب است . لایحه بازی و سرگرم کردن امت حزب الله به تصویب شدن یا نشدن یک لایحه بخشی ازین سناریو بود. این جریان مشتی بلاگر و ماله کش مجازی را اجیر خود کرده بود تا هرکسی به این توطئه اعتراضی کرد مورد هجمه و توهین قرار دهند. حالا مثل روز روشن شد که هدفشان وقت کشی برای عادی سازی کشف حجاب و کاهش حساسیت ها بود. حالا اما کار از کشف حجاب گذشته و امت حزب الله باید سر مخالفت با عادی سازی داوری زنان در مسابقات مردان و خوانندگی و نوازندگی و رقص زنان در کنسرت ها و تئاتر ها و اماکن عمومی بجنگد ⭕️سرویس های اطلاعاتی دشمن خوب کارشان را بلد هستند . مشکل غفلت و بی توجهی ما نسبت به عمق فاجعه رخ داده هست. @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌❌ فرض کن که انقلاب نشده بود اصلا به مغزت خطور میکرد که بتونی یه روزی شاه رو اینجوری از نزدیک ببینی و بدون ترس و دلهره تو چشمش زُل بزنی و بهش بگی باهات مخالفم و اونم بدون اینکه ناراحت بشه به روت بخنده! همین یه دلیل برای اثبات درست بودن و مظلوم بودن انقلاب مون کافی نیست؟ ♦️ نمک نشناس نباشیم! 🔴🎥💢 گفت‌وگوی جالب اهالی مناطق سیل‌زده سیستان و بلوچستان با رئیس جمهور: 🔻من از مخالفان شما بودم ... @Alachiigh