eitaa logo
آلاچیق 🏡
1.2هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.8هزار ویدیو
59 فایل
فعالیتهای کانال، به نیت مهدیِ فاطمه عجل الله تعالی فرجه ادمین تبادل، انتقاد-پیشنهاد-مسابقه : @nilofarane56 پ زینب کبری سلام الله علیها کپی مطالب با ذکر صلوات 🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۷۸و۷۹ مامان به سمتم اومدو بغلم کردو گفت _ بمیرم برات مادر بمیرم واسه دردو زجرای
علی روی صندلی مقابلمون نشستو گفت _ جای خالیش خیلی توی چشمه! نمی تونم این خونه رو بدون دریا تحمل کنم! با انتقالیم به اهواز موافقت کردن! و فردا عصر پرواز دارم! حسین لبخند تلخی زدو گفت _ جای خالیش همه جا حس میشه! توی خونه، اداره، خیابون... همه جا! همه جا جای خالیش حس میشه! علی سرشو پایین انداخت. از لرزش شونه هاش معلوم بود داره گریه می کنه ! غمگین اهی کشیدم! حسین از جاش بلند شدو گفت _پاشین ببینم! به خدا دریا راضی به دردو غم شما نیس! به سمت در سالن راه افتادو گفت _ علی و بردیا! تو ماشین منتظرتونم ! جفتتون بیاین بریم خونه خاله پریچهر! پاشین دیگه! ازجام بلند شدمو به اتاق دریا رفتمو روی همون تیشرت مشکی به پیرهن مشکی پوشیدمو دکمه هاشو نبستم! اخ دریا کجایی که غر بزنی به جونمو بگی تو باز خوشتیپ کردی! من نمی زارم با این تیپ بیرون بری ! میدزدنت! نفسمو با شدت بیرون دادمو از اتاق بیرون زدمو همراه علی از خونه بیرون زدیمو بعد از قفل کردن در سوار اسانسور شدیمو بعد از دو دقیقه سوار ماشین حسین شدیمو راهی خونه ما شدیم! بعد از 20 دقیقه مقابل خونه ما بودیم... پیاده شدیمو به سمت خونه رفتیم. مامان به محض دیدن چهره من از ایفون با بغض و شادی گفت _ الهی مادر فدات شه! بیا تو گل پسرم! و در با صدای تیکی باز شد! نگاهی به حیاط خونه انداختم که حسابی پاییز رو به رخمون می کشید... دلم گرفت! مامان همیشه فصل پاییز که میشد سریع حوضو ابو جارو میکردو برگ خشکارو جمع میکردو نمی ذاشت حیاط بی روح باشه! اما الان ... با رفتن دریا! مامان هم دیگه دل و جون سر زنده نگه داشتن حیاط رو نداشت! اخه دیگه هیچ کودوم از اعضای خونه مثل قبل نبودن! حتی زهرای 4ماهه ی پارسا هم این رو حس کرده بود که این خونه چیزیو کم داره! وارد سالن شدم که بر عکس همیشه که پریا با شادی و خنده به استقبالم میومد فقط همونطور که روی مبل نشسته بود و جزوه دانشگاهشو بی حوصله ورق می زد سلام کردو سر به زیر شد! سوگند از اشپزخونه سلام ارومی کردو باز برگشت داخل اشپزخونه .. ضحی که همیشه شیطنت میکردو همه رو میخندوند اروم به سمتم اومدو پرسید _ سلام عمو! لبخند خسته ای بهش زدو مقابلش روی دو زانو نشستم و گفتم _سلام عزیز دل عمو! خوبی خانوم کوچولو! با چشمای اشکی گفت ضحی_ عمو مامانم چی میگه!؟ _ چی میگه مگه! ضحی_ میگه دلا رفته پیش خدا تا از اونجا مواظب من باشه! راست میگه؟! اروم لبمو گاز گرفتمو سرمو بالا و پایین کردم که با بغض گفت ضحی_ چرا گذاشتی بره عمو؟! دلا منو تنها گذاشته؟! معصومه که بلاخره به اسرار دریا بعد از زایمانش به گفتار درمانی رفته بود و الان می تونست با لکنت صحبت کنه رو به ضحی گفت _ ضح...ضحی...م...مما..مامان...بیا ب..ا...با ... ه..هم بری...بریم ... س..سا...سالاد...د...درست..ک...کنن...کنیم! گونه ضحی رو بوسیدمو گفتم _ پاشو خانم خانما...برو یه سالاد خوشمزه برام درست کن ببینم! و به سمت مبلا راه افتادمو کنار پریا که اروم اروم اشک می ریخت نشستمو دستمو دور گردنش انداختمو اروم زمزمه کردم. _نبینم ابجی کوچولوم چشاش اشکی باشه! لبشو به دندون گرفتو گفت پریا_ داداش ... _ جان داداش... پریا_ ببین...ببین رفتنش چه به سرمون اورده! حتی ضحی و زهرا متوجهش شدن! با بغض ادامه داد _ نمی تونم درس بخونم! هر مشکلی که تو درسام پیدا می کنم یاد زمانی میفتم که دریا در هر شرایطی کمکم می کرد...مامان نمی تونه کتابای دکتر بهشتی و مطهری رو بخونه! یاد دریا میفته که همیشه میگفت اینجور کتابا چشم ادمو باز میکنه! .... معصومه کلاسای گفتار درمانیو رو ادامه نمی ده چون میگه یاد دریا میفته!... سوگند باهام کلکل نمی کنه چون دریایی نیست که بزنه تو سرمونو بگه سن مادر زن اول و دوم نوحو دارینو اینهمه بهم می پرین! حیا کنین کسی نمی گیرتتون می مونین رو دست خاله پری و پروانه!.... بردیا ...بردیا بگو خوابه!! بگو اون نامردا ناجونمردونه دریا رو نکشتن...بگو اون اشغال صفتا بلایی سر دریا نیاوردن! مامان به پریا با بغض تشر زد _ بسه پریا! نمی بینی حال داداشتو که چه داغونه!! بس کن مامان! بس کن دردت به جونم! سوگند با گریه گفت _ خاله...خاله...سکوت خونه داره خفمون میکنه! چند بار دیدی منو پریا اینهمه ساکت یه گوشه بشینیم! خاله نبود دریا یعنی فاجعه! خاله نبود دریا یعنی نابودی من! مگه یادتون رفته زمانیو که مامانو بابام همش باهم دعوا میکردن! زینب که همیشه بابا بعد دعوا ارومش می کرد اما منو هیچکس اروم نمی کرد! همیشه دریا بود که دلداریم میداد! دریا نذاشت افسرده بشم! دری دارد... @Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۸۱ ****** کنار سنگ قبرش نشستم و گلابو روی سنگ قبر ریختم... نوشته ی روی قبر بد
سودا گفت _ ممنون...میشه از خودت و خونوادم بگی؟! اهل کجاییم! شغلم چیه؟! سمیر_ اهل اسرائیل هستیم و یهودی! اما اصالت ایرانی ، ارمنی داریم! پدرمون اَلِم اوانسیان از دوستان صمیمی ایوا بیکل ، از سران اسرائیل هست! مادرمون هم مهین اسکندری از سرکرده های سازمان مجاهدین خلق! یه خواهر داریم که ایرانی هوای عوضی هفته پیش اعدامش کردن... البته خواهرمون فامیلیشو عوض کرده بودو گذاشته بود ولد بیگی! شغلمون هم کار توی سازمان موساد هستش! تحصیلاتتم فوق لیسانس ای تی هستش! البته اینم بگم چون چند سال جهشی خوندی تونسی زود فوق لیسانس بگیری! سودا_ من...من توی مو.. موساد... ک..ا..ر... می..کردم؟! سمیر_ اوهوم...خیلی کارا و دستاوردای خوب و صد البته مهمی واسه اسرائیل کسب کردی؟! نمی دونست چرا از شنیدن این خبر کمی ناراحت شد... با اینکه چیزی از موساد نمی دونست! زمزمه کرد _چه جوری تصادف کردم!؟ _ تو جاده داشتی میومدی تل اویو تصادف کردی و 45روزه که تو کما هستی! چشماشو روی هم گذاشتو در همون حالت گفت _ کار موساد چیه؟؟؟ اصلا من تو موساد چیکار میکردم؟! سمیر لبخند شیطانی روی صورتش جا خوش کرد و رو به خواهر عزیز دردونش گفت _ اوووم...خیلی کارا! جاسوسی ! ادم کشی! ترور و... البته تو هکم میکردی! اخیرا یکی از سایتای مهم ایران رو می خواستی هک کنی که تصادف کردی! دیگه بهتره استراحت کنی! سودا چشماشو باز کردو گفت _ مامانم الان اسرائیله؟! سمیر قهقه زدو گفت _بهتره از اون زن فقط برای معرفی خودت یاد کنی! پدرمون تا یک ساعت دیگه شاید اومد پیشت! چشمکی زدو از اتاق خارج شد! خیلی می ترسید...بغض بدی توی گلوش گیر کرد... نفس عمیقی کشیدو چشماشو مجدد بست که صحنه ی تیر اندازی و جیغ گوش خراشی و صدای قهقه ای توی گوشش پیچید! سریع چشماشو باز کردو وحشت زده به اطرافش نگاه کرد! چند نفس عمیقی کشیدو توی دلش ذکریو زمزمه کرد که نه معناشو می دونست و نه می دونست چرا اونو توی دلش زمزمه کرده! {{الا بذکر الله تطمئن القلوب}} * * به همراه حسین وارد اتاقمون شدیم! ذهنم بدجور درگیر بود! خوابی که دیشب دیده بودم بیش از حد طبیعی و واقعی به نظر میومد! نفس کلافه کردمو موهامو چنگ زدم حسین _ چته پسر!!!؟؟ خوبی؟! چیزی شده!؟ _ نه بابا چه خوبی! دیشب خوابی دیدم که کلافم کرده! حسین_ به خاطر یه خواب اینهمه کلافه ای؟! _ حسین خوابم خیلی واقعی به نظر میومد! حس میکنم یه چیزی هست که به دریا مربوط میشه ولی ما از اون بی خبریم! حسین_ دیوونه شدیا! حالا بگو ببینم چه خوابی دیدی!؟ _ خواب دیدم که دریا هی ازم میخواست که به یه دختر که فکر کنم اسمش سوداست کمک کنم! دارد... @Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۸۳ حسین_ دیوونه شدیا! حالا بگو ببینم چه خوابی دیدی!؟ _ خواب دیدم که دریا هی
لبخند تلخی زدو گفت _ بابت مرگ سروان فرهمند متاسفم ...باشه... من موافقتو اعلام می کنم ! تو هم با خونوادت درمیون بزار موضوع ماموریتتو ...فک می کنم حداقل دو ماهیو باید بری تهران! سرمو به معنای تایید تکون دادم و با یه با اجازه و احترام نظامی اتاقو ترک کردم . همراه حسین و سوگند از اداره بیرون زدیم! منو رسوندن خونه و خودشون رفتن خونه! ** * از چیزی که فکرشو می کردم وحشتناک تر بود... موساد با هیچکس شوخی نداشت... حتی اگر فرزند موسس و بنیان گذار سازمان موساد هم باشی ، اگر پات بلغزه وحشتناک ترین مجازاتو برات در نظر می گیرن! حتی فکرشم نمی کردم در گذشته یکی از این کرکس صفتا بوده باشم!! با اینکه همه میگن مخلص مطیع دین یهود بودم اما هیچ چیز ازش بخاطر ندارم و هر وقت اسم دین میاد،توی ذهنم جملات عربی مثل ؛{ الا بذکر الله تطمئن القلوب} {و یسر لی امری} {الهی ربی و من لی غیرک} و... میاد ! وجالب اینجاست که این جملات از کتاب دین اسلام یعنی قران هستن! دینی که یهود باهاش مخالفت های شدیدی میکنه! نمی دونم اینا یعنی چی اما ساعاتی از روز رو حس میکنم باید یه کاریو انجام بدم! حتی چند روز پیش دلم بدجور گرفته بودو بی قرار یه سفر بودم که نمی دونستم کجاست! ولی از زبون سمیر شنیدم که اربعینه و میگفت این روز چون مسلمونا پیاده میرن کربلا فرصت خوبیه و میتونیم مسلمونا رو بمب بارون کنیم! و چقدر دلم گرفت که دینم، مذهبم و تمام چیزایی که بهش تعلق خاطر دارم بوی خون میده! خون مظلومین فلسطین! اهی کشیدمو از پنجره فاصله گرفتم. همون لحظه صدای در و بعدش صدای شاد الیوت توی اتاقم پیچید که با لهجه عربیش سعی میکرد فارسی حرف بزنه الیوت_ السلام یا سیدتی(خانم) صبح بخیر! لبخندی زدمو گفتم _ صبح تو هم بخیر پسر خوب! خوبی عزیزم؟! سرشو بالا و پایین کردو بعد از گذاشتن لیوان شیرم روی میز و بیرون رفت. تنها کسی که تونسته بودم باهاش ارتباط بگیرم الیوت بود که مادرش شیعه و پدرش سنی بودو متاسفانه هردو رو کشته بودن و اونو به عنوان نوکر اینجا اوردن ... از اتاق خارج شدم و همونطور که با دستام موهای کوتاه پسرونمو مرتب می کردم به سمت حیاط رفتم که صدای سرد پدرم منو وادار به ایست کرد. به سمتش برگشتمو مثل خودش با لحنی سرد جواب دادم. _ بله پدر! گوشم با شماست! همونطور که ریش بلند و سفید رنگشو مرتب می کرد گفت _ کجا؟! حس نمی کنی کمی کم کار شدی عزیزم؟! لبخند مصنوعی زدمو گفتم _ اوه بله حق با شماست! من در خدمتم پدر عزیزم! الم(پدر سودا)_ ایوا بیکل ازم خواسته منو تو به همراه برادرت سمیر بریم ایران! البته اینم بگم که مادرت دو هفتست که ایرانه! اگه مشتاقی مادرتو ببینی باید سریع اماده شی چون فردا میریم ترکیه و از اونجا عازم ایران میشیم! لبخند مصنوعی زدمو گفتم _ چشم پدر از همین حالا حاضر میشم! و بدون اینکه اجازه صحبت بهش بدم به سمت اتاقم که طبقه دوم عمارت قرار داشت رفتمو بعد از چیدن لباسام توی یه ساک کوچیک روی تختم دراز کشیدم و دیگه تا شب از اتاقم خارج نشدم! ساعت از نیمه های شب گذشته بود که بلاخره خوابم برد... ...صدای خنده های دوتا دختر و شنیدم که تو راه مدرسه داشتن به خونه بر میگشتم یکی از اون دوتا خودم بودم... با پوششی متفاوت با پوشش الانم! من چادر پوشیده بودم! یهو صحنه عوض شد... اینبار من نبودم زنی بود که شونه و شکمش تیر خورده بودو سمیر روی جسم بی جون و بیهوشش اب می ریخت! ......... اما اب نبود! چون با فندک یه جرقه زد که کل جسم دختر اتیش گرفت! چشمامو بستمو با جیغ سمیرو صدا زدم که از خواب پریدم...... با نفس نفس روی تخت نشستم! اشکامو پاک کردم و دیگه نتونستم چشمامو روی هم بزارم! دارد... @Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۸۵و۸۶ صدایی تو گوشم پیچید! صدای یه مرد!!!! "_دریا!!!فدات شم چرا اشک می ریزی!
چشمام هیچ جا رو نمی دید و صحنه های مختلفی به جاش جلوی چشمم رژه می رفت صداهایی توی گوشم می پیچید که باعث شد روی زمین زانو بزنم و سرمو با دستام چنگ بزنم. الیوت با ترس کنارم نشستو گفت _ابجی ؟! حالت خوبه؟! چند نفس عمیق کشیدم و سعی کردم جواب الیوت رو بدم اما صحنه ها و صداهای توی ذهنم مانع صحبت کردنم می شد. صدای ملیح یه دختر توی گوشم پیچید "_ بردیابهم قول بده تنهام نمی زاری؟!!" یهو صدای ارامش بخش همون پسر ناشناسی که حس می کنم از همه بهم نزدیک تره توی گوشم پیچید "_برندارم دل ز مهرت دلبرا تا زنده ام ورچه ازادم تو را تا زنده ام من بنده ام (سنایی)" صدای ملیح همون دختر غریبه که دریا اسمش بود توی گوشم اکو شد "_ میدونی بردیا، همه میگن عشق یعنی دوست داشتن اما من میگم عشق یعنی یکی مثل تو داشتن! " "دریا_ در خیالم با خیالت بی خیال عالمم! تا که هستی در خیالم با خیالت خوش خیال عالمم!" صحنه ها عوض شد دیگه خبری از اون دخترو پسر نبود! این بار یه زن سی و خورده ای سال بود که صورت یه دخترو با دستاش قاب کرده بود. صداش توی سرم مدام تکرار می شد "_دریا جان مامان همیشه حرف حاج قاسم سلیمانی به یادت باشه که می گه: باید به این بلوغ به رسیم که نباید دیده بشیم ! اونیکه باید ببینه می بینه! مگه نه که قران گفته بان الله یری" سرم داشت از دیدن این صحنه ها و حرفا می ترکید جیغی کشیدمو دیگه چیزی یادم نیست که بعدش چی شد!... اروم چشمامو باز کردمو نگاهی به اطرافم کردم. از وسایل توی اتاق نشون میداد که بیمارستانم. دستمو اروم روی سرم گذاشتم! نگاهمو به پنجره دوختم که یه گنبد طلایی رو دیدم! سریع تو جام نیم خیز شدم که سوزن پلاستیکی انژیوکت از دستم در اومد و خون از دستم جاری شد. سریع دمپایی های پلاستیکی ابی رنگ کنار تخت رو پوشیدمو به سختی به سمت پنجره رفتم. اروم پنجره رو باز کردم . خیره به گنبد مسجدی شدم که چسبیده به بیمارستان بودو نوای اذان از گلدسته هاش توی حیاط ساکت بیمارستان می پیچید! اشکام روون شد و صدایی توی گوشم پیچید که ازم میخواست به خودم بیام و منو دریا صدا می زد! اما من که دریا نبودم! در اتاق باز شدو پرستاری وارد اتاق شد . از مانتو ومقنعه ی سرش حدسم به یقین تبدیل شد و فهمیدم که من ایرانم! نمی دونم چرا اما از این که ایرانم احساس ارامش می کردم. پرستار با هول به سمتم اومدو گفت _ ای وای خانم چرا شما اونجایی! تو رو خدا بیا استراحت کن چرا رفتی اونجا! الان میان منو بازخواست میکنن که چرا گذاشتم اونجا بری! تو رو خدا بیا رو تختت دراز بکش! معلوم بود حسابی ترسیده لبخندی به روش زدمو با ضعف و درد به سمت تختم برگشتم پرستار لبخندی بهم زدو گفت _ ممنون خانومی!الان همراهاتو خبر می کنم! و فرصت حرف زدن بهم ندادو سریع از اتاق خارج شد. نگاهمو به سمت پنجره برگردوندمو خیره ی گنبد شدم که بعد از چند دقیقه پدرم به همراه الیوت ویه خانم و اقا وارد شدن! اقای ناشناس به سمتم اومدو با لبخند گفت _سودا جان من سمیرم! شناختی؟! کمی به چهرش خیره شدم که فهمیدم گریم کرده و با دماغ و ریش مصنوعی اصلا قابل شناسایی نبود! همون زنی که کنار پدرم بود نزدیک شدو با نگاهی خالی از احساس گفت _مادرت هستم! سودا جان! مهین اسکندری! از سردی لحنش سرمایی کل بدنمو گرفت دارد... @Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۸۸و۸۹ لبمو با زبونم خیس کردمو گفتم _ اصلا شبیه عکساتون نیستین! قهقه ی تمسخر
**** **** پیراهن مشکیمو پوشیدم و به همراه رسول از خونه خارج و به سمت جایی که پدر سمیر یعنی اَلِم اوانسیان با تیمور مشایخی کسی که قرار بود براشون چند تا خواننده ی زیر زمینی دختر پیدا کنه و اونا رو تو سطح شهر پخش کنه و ازشون بخواد بخونن تا پلیس بهشون گیر بده و اونا هم موضع بگیرن و یه اعتراض یا همون اغتشاش راه بندازن و علیه نظام شورش کنن ، رفتیم... رسول_بردیا جان باید بعد از قرار مشایخی رو دستگیر کنیم! اروم زمزمه کردم _دریافت شد! و نگاهمو به سمت میز مورد نظر چرخوندم. 6نفر بودن . تیمور و یه پسر نوجوون که فکر می کنم نقش بادیگاردشو داشت و الم و سمیر اوانسیان که حسابی تغییر چهره داده بودن و یه دختر که نصف صورتش باند پیچی بود نصف دیگه ی صورتشو من نمی دیدم ،به همراه بادیگاردشون که یه مرد سی و خورده ای سال بود موهای اون دختر اتیشم می زد! نمی دونم چرا اما از این که موهای این دختر تو معرض دید همه مرداست به شدت عصبی بودم و این خیلی برام عجیب بود! صدای رسول دوباره توی گوشم پیچید رسول_ چند نفر از نیروها وارد سالن شدن! اماده باش چون به محض بیرون رفتن اوانسیان ما وارد عمل می شیم! مفهوم بود!؟ تا خواستم جوابشو بدم دختر به سمتم برگشتو از گارسون کنار دستم چیزیو درخواست کرد. با تعجب خیره بهش بودم که نگاهش به من افتاد. جا خورد اما سریع خودشو جمع و جور کردو روشو بر گردوند. از چیزی که می دیدم گیج شده بودم. این دختر که نصف صورتش پانسمان بودو نصف دیگش هم با موهاش و عینک تا حدودی پوشونده بود بی نهایت شبیه دریا بود! دستی روی شونم قرار گرفت. تو جام پریدم که صدای اروم رسول توی گوشم پیچید رسول_بردیا خوبی داداش؟! اخمی از این همه ضعفم صورتمو در بر گرفت. رسول روی صندلی مقابلم نشست و گفت _سودا اوانسیان! دختر پنهونی الم اوانسیان و مهین اسکندری ...اخیرا تصادف کرده و حافظشو از دست داده! از وقتی که هوشیاریشو بدست اورده از یه پسر بچه مسلمون فلسطینی به اسم الیوت نگهداری می کنه! این تموم اطلاعاتیه که از این کیس جدید داریم. سرمو بالا و پایین کردمو گفتم _این کیس جدید بی نهایت شبیه به سرگرد فرهمنده! رسول_ خانومتون؟! کمی از لیوان اب مقابلم خوردمو اروم سرمو بالا پایین کردمو گفتم _ اره به حدی که چند لحظه ماتم برده بود! رسول با چشمای ریز شده خیره میز شد و بعد چند لحظه گفت _ موقعی که وارد ایران شدین پیکر سروان رفت پزشکی قانونی ؟! مشکوک نگاهش کردمو گفتم _ نه! اخه شرایط روحی منو حسین ،دایی دریا اصلا خوب نبودو فامیل بخاطر همین گفتن جنازه رو ببرن دارحمه، قبرستون شیراز! رسول_ یعنی جواز دفن پزشک قانونی نگرفتین؟! یعنی بدون تست دی ان ای و کالبد شکافی سروان ...ببخشید سرگرد فرهمند رو دفن کردین؟! زل زدم تو چشاشو گفتم _هدفت از این حرفا چیه رسول؟! دارد... @Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۹۱ زل زدم تو چشاشو گفتم _هدفت از این حرفا چیه رسول؟! رسول_ هدفم فهموندن درص
بردیا_ طهورا ولد بیگی که با اسم فاطمه محمودی وارد ایران شده و دختر 7ساله ای به نام سحر سرمد رو به قتل رسوند...جلو تر که رفتیم متوجه شدیم این خانم دختر مهین اسکندری یکی عناصر گروه مجاهدین خلق یا همون منافقینه و پدرش الم اوانسیان از دوستان ایوا بیکل، یکی از سران اسرائیله که بنا به دلایلی نا معلوم فامیلیشو تغییر داده و به صورت قاچاقی وارد ایران شده و هدفش از ورود به ایران بمب گذاری توی حرم شاهچراغ شیراز بوده... البته به اسم انحصارورثه پاشو به شیراز گذاشته اما هدف اصلیش این بوده! اینطور که ما فهمیدیم این خانم می خواسته از طریق علی فرهمند سوپروایزر اورژانس شهر صدرای شیراز وارد تیم پزشکی بشه و توی درمانگاه تازه تاسیس حرم مشغول و بمب گذاری کنه! دلیل به قتل رسوندن سحر سرمد هم این بوده که سحر اون رو توی خونشون می بینه و از قضا موقعی می بینه که داشته به صورت تصویری با الم اوانسیان درمورد نحوه بمب گذاری صحبت می کرده! چند وقت پیش دستگیر و اعدام شد... عکس بعدی عکس سمیر اوانسیان بود. _سمیر اوانسیان برادر طهورا از اموزش دیده های موساد که به مدت 7 سال توی ایران ساکنه و تمام خلاف هاش پنهونی بوده و یعنی کارهاشو به دست افرادی میسپرد که در صورت لو رفتن پای اونو گیر نندازن...دستگیر و فرار کردو به اسرائیل رفت که الان به همراه پدرش به ایران برگشته... عکس ارجمند روی برد افتاد. _ خسرو ارجمند که از فعالای گروهک های سیاسی که توی فتنه 88 دستگیر و بعد از مدتی ازاد شد و تا قبل از مردنش توی درگیری کثافط کاری هاشو پشت شرکت تولید قطعات سخت افزاری رایانه پنهون کرده! (عکس یاور روی برد اومد وبعدش مازیار) _دست راستش یاور احمدی که لیسانس ای تی داره و مغز متفکر ارجمند محسوب میشد! دست چپش هم مازیار یاری هست که رابط بین اون و سمیر اوانسیان و مهین اسکندریه و هر از گاهی از بین مخالفین نظام که داخل کشور هست برای موساد (سازمان جاسوسی اسرائیل) پنهانی نیرو میگیره! نفس عمیقی کشیدمو گفتم _ اوایل ما فکر می کردیم سرکرده این گروهک ضد انقلابی ارجمنده اما بعد ها پی بردیم که ارجمند یه پوششه و رهبری این گروه به دست خونواده اوانسیانه! عکسی روی برد افتاد که نفسمو توی سینم حبس کرد.. چند نفس عمیق کشیدمو بعد از اون ادامه دادم. _سودا اوانسیان! دختری که دقیقا روز مرگ سروان فرهمند گفته میشه که تصادف کرده و حافظشو از دست داده و همونطور که میدونین شواهد زیادی موجوده که حدسمونو به یقین تبدیل میکنه! یعنی اینکه سرگرد فرهمند زندست و سودا اوانسیان همون سروان فرهمنده! رسول_ قربان اینطور که پیداست ...این تیم قصد دارن که یه شورش علیه نظام راه بندازن و مردم رو علیه نظام بلند کنن ... سرهنگ امینی که مسئول جدید پرونده اوانسیان بود گفت _ بله! همون نقشه ی همیشگی اسرائیلی ها امریکایی ها...یا جاسوسی یا اغتشاش!..........بسیار خب بهتره که تمام تمرکزتونو روی الم و سمیر اوانسیان بزارین و برای فهمیدن هویت اصلی سودا اوانسیان تا نتایج نبش قبر و دی ان ای دست نگه دارین....ختم جلسه! * * شال مشکیمو پوشیدم و تمام موهامو داخلش جا دادم و با یه گیره اونو فیکس کردم! الیوت با لبخند نگاهم میکرد که گفتم _چیه خوشگل ندیدی! دارد... @Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۹۳ باهمون لهجه دلنشینش گفت _لا....امی اگر اینجوری محجبه برین پدرتون باهاتون ب
باهمون لهجه دلنشینش گفت _لا....امی اگر اینجوری محجبه برین پدرتون باهاتون برخورد می کنه! لبخندی زدمو گونشو بوسیدمو گفتم _اشکال نداره! اون به همه چیزم گیر میده! بزار به حجابمم گیر بده! کمی مکث کردمو بعد باحالت پرسشی گفتم _ الیوت واقعا من قبلا از تصادف از پدرم و سمیر هم کثیف تر و ترسناک تر بودم؟؟!! تا الیوت خواست چیزی بگه صدای پدرم بلند شد که صدام میزد و ازم می خواست برم پایین تا بریم رستوران ! سریع از اتاق خارج شدم که سینه به سینه ی پدرم شدم! هیینی کردم که یه صحنه جلوی چشمام جون گرفت... "یه اتاق کار بود از یه نفر خواستم تا منو پوشش بده تا برم بیرون و به محض خروجم سینه به سینه ی مردی شدم و از ترس هینی کشیدم..." با صدای خشمگین پدرم به خودم اومدم. _باتوام!! مگه کری؟؟!! میگم این چه ریختیه! چرا مثل دوره عهد دقیانوس می گردی؟؟؟؟؟؟؟ اخمی کردمو گفتم _ من این پوشش رو دوست دارم! مشکل دارین به من مربوط نیست! کشیده محکمی بهم زد که باعث شد زخم گونم خون ریزی کنه! اشک توی چشمام جمع شد اما نذاشتم از چشمام بیرون بریزن ... الم_ شیر شدی حروم لقمه! یا همین الان اون گیساتو می ریزی بیرون یا انقد می زنمت که صدای عر عر الاغ بدی! تو سینش براق شدمو گفتم _نمی ریزم! حاضرم زیر کتکات جون بدم اما موهامو از شالم بیرون نمی زارم! از خشم تن و بدنش می لرزید. از بین دندونای کیپ شدش غرید _ تو چه ... خوردی؟! بلند تر سمیر رو صدا زد. _سمییییییر!!! بیا این دختره ی ور پریده رو از جلو چشام دور کن وگرنه می کشمش! سمیر به سرعت از پله ها بالا اومد و دستامو گرفت کشید و همراه خودش از پله منو پایین برد. روی مبل پرتم کرد و گفت _ یا کاری که پدر ازت خواسته رو انجام می دی یا که الیوت رو جلو ی چشمات سر می زنم! میدونی که اینکارو میکنم! پس بهتره چموش بازیو بزاری کنار و راه بیای باهامون دختره ی خیره سر! و به سرعت از جلو چشمام دور شد و به سمت طبقه بالا رفت. سمیر دست روی نقطه ضعفم گذاشته بود! بزاق دهنمو قورت دادم و با چند تا نفس عمیق سعی کردم بغض توی گلومو خفه کنم! از جام بلند شدمو به سمت ایینه جا کفشی رفتم و گیره ی شالمو باز کردم و کمی از موهامو بیرون گذاشتم که یهو شالم از پشت کشیده شد و عقب تر رفت خواستم اونو جلو بکشم که سمیر پشت دستم زدو گفت _ او او... خواهری دست بزنی بهش الیوت جون پخ پخ! و دستشو نمایشی و به معنای خفه شدن روی گلوش کشید! بغضمو قورت دادمو به سرعت از سالن بیرون زدم و به سمت گاراژ رفتم و منتظر پدرم و سمیر موندم. بعد از چند مین اومدن و سوار مزدا تیری سمیر شدیم و به سمت رستوران طلائیه رفتیم!........ تیمور درمورد محل خوندن دخترا و کارشون از پدرم و سمیر سوال می پرسید و پدرمو سمیر جوابشو میدادن! دارد... @Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۹۸ لبخندی زدو گفت _ شما نمی دونین که جعل هویت جرمه! چرا هویت یه مرده رو به خ
یادمه مامانم هر وقت موقع نماز بابام به خونه میومد و مامانم مشغول نماز بود بعد از نمازش به بابا می گفت "شک ندارم که به معراج مرا خواهند برد، ان نمازم که به لبخند تو باطل شده است!" بغضم سنگین تر شد. به حدی که نفس کشیدن برام سخت بود. اخ مامان کجایی که دیگه کم اوردم! خدایا کم اوردم!! تو لیست ادمات اشتباهی شده!! اسم من که ایوب نیست!! * وارد اتاق بازجویی شدم! با دیدن افراد داخل اتاق سرجام میخکوب شدم! اشک تو چشمام جمع شد اما به سمت هیچکدومشون نرفتم! روی صندلی نشستم و رو به اقا رسول گفتم _ بفرمایین من اماده ام! رسول میکروفن و دوربین رو اماده کرد اما رو به سرهنگ مهدوی کردو گفت _بفرمایید قربان! سرهنگ مهدوی نشست و رو به من گفت _ تمامی صحبت ها و حرکات شما توسط دوربین های ما ضبط و در صورت نیاز مورد استناد قضایی قرار میگیره! حرفای من قابل فهم بود! جوابشو ندادم و گفتم _ جدیدا به صورت تیمی بازجویی میکنین قربان؟! سروان پویا و فرحی و ماهانی و اقا رسولم که جایگزین من! سرهنگ خواست دوباره حرفاشو تکرار کنه که نذاشتمو خودم ادامه دادم _ بله قابل فهم بود! ولی این برام غیر قابل باوره که الان شاید بیشتر از یه ماهه که منو توی اون اتاق زندانی کردین! روز و شبم معلوم نیست! زندگیم معلوم نیست! شما که حرفای منو باور نمی کنین پس چرا هر بار میارینم بازجویی تا حرفای تکراری بشنوین! الان هم که دست جمعی اومدین بازجویی! قطره اشکی از چشمام جاری شد که سریع پاکش کردمو سرمو پایین انداختم تا بقیه از چشمام پی به حال داغونم نبرن! هرچند که حرفام به همشون ثابت کرد چقدر تحت فشارم! سوگند کنار رفت که از پشتش الیوت بیرون اومد و از جام بلند شدمو روی زمین زانو زدم که حودشو با شتاب توی بغلم پرت کرد. جای گلوله ی روی شکم و شونم تیر کشید اما برام اهمیتی نداشت. نتونستم گریه نکنم و همونطور که الیوت توی بغلم بود زدم زیر گریه! سوگند جلو اومد که به تندی بهش گفتم _سمت من نمیای! حسین خواست چیزی بگه که سرهنگ فرهمند گفت _دخترم بیا بشین ... اون بچه رو هم بسپر به سروان فرحی! لفظ دخترم باعث شد از دستورش سرپیچی نکنم. گونه الیوت رو بوسیدم و اشکامو پاک کردم بعد از جام بلند شدم و روی صندلی نشستم. دارد... @Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۱۰۰ سرهنگ گفت _ دخترم ما از هویت تو با خبریم و می دونیم که تو دریا فرهمندی!
دریا_اوووم فکرکنم 5 سالم بود که همسایشون شدیم...وای الی اون موقع ها منو حسین خیلی با هم جور بودیم ....همه جا با هم می رفتیم و خب این باعث شده بود بردیا و سوگند حسابی به ما دوتا حسودی کنن!! شاید باورت نشه ولی ما 4تا از بچگی باهم بزرگ شدیم و از بچگی شوق نظامی بودن تو سرمون بود! الیوت_همتون تو یه خونه بزرگ شدین؟! اهی کشیدو گفت _ نه تو یه اپارتمان 5 طبقه ....ولی همیشه پیش هم بودیم! انقدری که ما4تا با هم بودیم با خواهر، برادرامون نبودیم... وقتی هم به سن نوجوونی رسیدیم مثل همون موقع ها بازم پیش هم می رفتیم اما کمتر! دیگه منو سوگند همیشه پیش هم بودیم بردیا و حسین هم با هم! الیوت لبخندی زد و گفت _تو که اینهمه دوستشون داری چرا اون رفتارو باهاشون کردی؟! دریا بحثو عوض کردو گفت _الیوت ماشالله خیلی خوب فارسی حرف میزنیا!! روز به روز داره فارسیت بهتر میشه!! الیوت نگاه شیطنت باری به دریا کردو گفت _ااره خیلی...بحثو عوض نکن چرا اون رفتارو باهاشون کردی!؟ سوگند اهی کشید و گفت _ نمی خواستم باهاشون اون رفتارو کنم ولی حقشون بود...مخصوصا بردیا! یعنی دلم میخواد گردنشو سفت بگیرم تا خفه شه! الیوت لبخند مرموزی زدو گفت _ ولی چشمات که اینو نمی گه! دریا اهی کشیدو گفت _ بیخیال بچه! ...راستی تو این یه ماه کجا بودی؟! الیوت_ پیش خاله پریچهر! دریا با شوق گفت _ شیراز بودی؟! حتما با پری کلی اتیش سوزوندی! راستی ضحی رو دیدی !! بچه ی جدیدشونو چی؟؟! راستی اسمشو چی گذاشتن؟؟! به خاله گفتی برات اش سبزی و اش کازرونی بپزه! الیوت دستشو روی دهنش گذاشتو گفت _وای دختر تو خوبه الان افسرده ایو اینهمه فک می زنی وای به حال وقتی که سالمی!! بیچاره بردیا! چی میکشه از دستت!! لبخندی روی لبم نشست که با جواب دریا هممون خندیدیم! دریا_ وای منو بیخیال...نمی دونی بردیا چه ادم خونسردیه! روزی که پرواز داشتیم انقد دست دست کرد تا از پرواز جا موندیم! ...جوابمو بده بحثو عوض نکن بینم!! الیوت لبخند شیرینی زدو گفت _ اگه بزاری دست توی چالت کنم جواب میدم! دریا_عه ! عه! بچه پرو!! از زن قانون باج میگیری!! الیوت خونسرد دست به سینه نشست و گفت _هرچی دوست داری اسمشو بزار! دریا چپ چپ نگاش کردو گفت _بیا یه کار کنیم... هنوز حرفش تموم نشده بود که انگشت اشاره ی الیوت توی چال گونه ی دریا فرو رفت! حرصی اسمشو صدا زد که الیوت گفت _لامصب چال نیست که چاهه! دریا با بهت گفت _ این حرفا رو کی یادت داده الی؟؟؟!! الیوت سینه سپر کردو گفت _ سروان بردیا ماهانی!! بچه پروو رو نگا!!!! دریا لبخندی روی لبش اومد که الیوت گفت _نیشتو ببند دختر جوون! پریا می گفت از وقتی من رفتم خونشون بردیا شاد و شنگول می زنه! می گفت بعد از مردن تو حسابی خشن و ساکت شده بوده... البته اینطور که من میدیدم مرگ جعلی تو روی خونوادت حسابی تاثیر گذاشته بود! دریا که اصلا حواسش به الیوت نبود گفت _اخی بمیرم! بیچاره بردیا چی کشیده!! لبخند عریضی روی لبم اومد که حسین زد پس کلمو گفت _نیشتو ببند زلیل شده!! قهقه زدم که سوگند میکرفون رو فعال کردو با صدای شیطنت امیزی گفت _ دریا خانوم!! عجب سوتی دادی!! خب دیگه! یالا با ما3 تا اشتی کن وگرنه میرم به همه میگم! دریا سرشو بالا کردو وقتی دوربینو دید متوجه خنگی خودش شدو محکم به پیشونیش زد دارد... @Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۱۰۲ حرصی گفتم _این عادتو ترک نکردی؟؟!! لبخندی روی لبش اومدو گفت _نتیجه بی
به دستاش فشاری اوردم که نگاهم کرد لبخندی بهش زدم و گفتم _فرمانده می بینی که مثل شیر ژیان سالم و قبراق کنارت نشستم! یادته حسین همیشه میگفت دریا 7تا جون داره! دروغ میگفت! حسین_ زکی!! من الان فکر می کردم الان میگه مثل همیشه پیشگویی هاش و حرفاش راسته،! خندیدمو گفتم _دروغ گفتی چون من از7تا بیشتر جون دارم! اگه تمام بدبختیامو جمع کنین روهم رفته من الان باید100بار مرده و زنده شده باشم! پس من از 7تا بیشتر جون دارم که هنوز زندم! ادامه دادم. _خب..از پرونده چه خبر! چی شد که شما سه تا اومدین تهران؟! بردیا_سرهنگ بهم پیشنهاد همکاری با نهادای امنیتی رو داد منم قبول کردم! این دوتا هم وقتی تو زنده شدی همراه سرهنگ اومدن چون فرماندهی اینجا دستور داده که همون افرادی که از اول روی این پرونده کار می کردن دوباره به فعالیتشون تو تهران ادامه بدن! نیشم شل شد و با ذوق گفتم _یعنی ما الان یه مامور امنیتی اطلاعاتی هستیم؟! همگی خندیدن که الیوت گفت _دریا تو همه چیزو تجربه کردی! از پلیس اگاهی گرفته تا مرگ و یه جاسوس اسرائیلی و یهودی .الانم که شدی مامور امنیتی کشورت! لبخندی زدمو گفتم _اره کاش بابام بودو بهم میگفت دختر نخود هر اشی نشو گرون تموم میشه واست! راستم می گفت ارزش دوری از بردیا رو نداشت! حسین_ روحش شاد!! مرد فوق العاده ای بود! دریا_دلم میخواست مسجدالاقصا رو تا وقتی اونجا بودم ببینم اما نشد! اهی کشیدمو ادامه دادم _عوضیا بد بلایی به سر فلستطینی های بیچاره اوردن! خدا ازشون نگذره! الیوت اهی کشید و با لبخند غمگینی گفت _پدرم عاشق مادرم و قدس بود! همیشه وقتی میخواست از مادرم تعریف کنه می گفت: "چشمان تو زیباست به زیبایی قدس،هزاران دشمن در ارزوی اشغالش هستند! سوگند_ چه قشنگ!! بردیا_السلام علیکم و رحمته الله و برکاته.الله اکبر.الله اکبر! مهرمو بوسیدمو سرمو بلند کردم که چشمم به چشمای شیطون بردیا گره خورد. لبخندی زدم گفتم _قبول باشه فرمانده.چرا اینجوری زل زدی به من!! بردیا_ قبول حق حاج خانوم!.باز تو به من اقتدا کردی بچه!! خندیدمو گفتم _دوست دارم! تو نمی خوای بری خونه!! نه به اون چهل روز که محل نمی ذاشتی نه به الان که اصلا پاتو از سلولم بیرون نمی ذاری!! خندیدو گفت _دلم میخواد تو فضولی.وای دریا این مدت انقدر دلم میخواست وقتی سلام نمازمو دادم سرمو برگردونم و چهره معصوم تو رو پشت سرم ببینم!ولی همیشه یه حسی بهم میگفت تو بر می گردی! واسه همین وقتی فهمیدیم تو زنده ای خیلی شکه نشدم! لبخند به این همه پاکی احساسش زدمو گفتم _مامان خدا بیامرزم می گفت وقتی زندگی برات خیلی سخت و غیر قابل تحمل شد به خدا امید داشته باش و منتظر روزای خوب باش! همونطور که شاعر میگه: " چنان نماند ؛چنین نیز هم نخواهد ماند! " یا "در نومیدی بسی امیدست .پایان شب سیه سپیدست!" بردیا لبخندی زدو گفت _خوشحالم که هستی دریا! خیلی خوشحالم! بوسی براش فرستادمو با شیطنت گفتم _خب دیگه هیس شو میخوام قران بخونم! بردیا لبخندی زدو گفت _تقبل الله حاج خانووم!! سوگند _ خب این یعنی قصدشون شورش داخلی نبوده! سرمو به علامت منفی چپ و راست کردمو گفتم _اتفاقا برعکس! دقیقا هدفشون همینه! سوگند نگاهشو گیج روی همه چرخوند ودر نهایت با تک خنده ای که گیج شدنشو نشون میداد گفت _ خب اگه هدفشون شورش داخلیه چرا قفلی زدن روی توافق هسته ای؟! لبخندی زدمو گفتم _بهش میگن تئوری هسته ای-معیشتی! اونا میخوان ایران نتونه از انرژی هسته ای کاربرد دیگه ای بسازه! مثلا توی دارو یا بیمارستان ها! خب وقتی که کشوری که خیلی از اقلام پزشکی دارو های ضروریش تو لیست تحریمه انژری هسته ای اهمیت بالایی داره و خب وقتی نتونه از ارانیوم انژری هسته ای اونم توی صنعت پزشکی تولید کنه و نیاز مردم به اوج برسه پای مردم رو وسط میکشن و میگن اعتراض کنین بر علیه گرونی! بردیا_ و درنهایت خودشون رهبری اعتراضات رو به دست می گیرن و اعتراض علیه گرونی تبدیل میشه به شورش علیه نظام! سرهنگ مهدوی_ بله درسته! این اقایون اوانسیان هم قراره کمی پیاز داغشو زیاد تر کنن! و ممنوعیت خوانندگی زنان رو به چالش بکشن! حسین_ که نتونستن! تیمور دستگیر و به کاری که میخواسته براشون انجام بده اعتراف کرده! سوگند_ولی من هنوز متوجه اصل ماجرا نشدم! یعنی این اقایون اوانسیان انقدر نفوذ دارن که تونستن تا لغو توافق هسته ای پیش برن؟! رسول_اقای الم اوانسیان با کم کسی رفاقت نمی کنه! ایوا بیکل از سران پر نفوذ اسرائیله!! سرفه مصلحتی کردمو گفتم _خب سرهنگ! دستور چیه؟! ما باید چیکار کنیم؟! سرهنگ لبخندی بهم زد و گفت دارد... @Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۱۰۵ _شما به شخصه از حضور در صحنه بی بهره ای .اما حسین و کمیل .شماباید کار تعق
همون طور که چشمام بسته بود لبخند پر دردی زدمو گفتم _شما سواریتو بده فرمانده به حرفای منم توجه نکن! فاز خنگولیم بالا زده! * چشمامو باز کردم که نگاهم خیره نگاه بردیا شد. لبخندی زدم که دستمو بوسید و گفت _ احوال حاج خانوم چه طوره؟! خنده ای کردمو گفتم _تا تو کنارمی همه چی عالیه! خندید و گفت _خداروشکر! منو تو هیچ وقت نتونستیم مثل بقیه زندگی کنیما! ماه عسلمون شد ماموریت توی ترکیه ... خندیدمو گفتم _عزیزم ادمای خاص هیچیشون مثل بقیه نیست! بردیا _ به نکته جالبی اشاره کردین بانو! الان یعنی ما خاصیم!؟ حسین و سوگند وارد اتاق شدن که حسین گفت _سگ در صد!...چه طوری جغله!؟ حرصی گفتم _جغله زنته! صداشو یواش کرد که مثلا سوگند نشنوه. حسین_ وای بلا به دور! جغله که خوبه! سوگی جون کانون پرورش عزرائیل داره! سوگند پس کله ای بهش زدو رو به من گفت _خوبی؟ سرمو بالا و پایین کردم که حسین با شیطنت گفت _ راستی! خبر داری شدی همون سروان! خندیدمو گفتم _ اره ... نمیری از حسودی تو دایی جوون! حسین لبخند مغرورانه ای زدو دستشو دور شونه بردیا انداختو گفت _زکی!!! پس خبر نداری... قراره توی مراسم تقدیر ازمون منو بردیا جوون ارتقا درجه بگیریم جغله جون!! متعجب رو به بردیا گفتم _ واقعا؟! بردیا چشمکی زدو گفت _بله عزیزم! از این به بعد سرگردیم و بعضیا نمی تونن بگن گور بابای سرگرد! خندیدمو از ته دل خدا رو شکر کردم که در کنار هم شادیم و تونستیم یه پرونده پر درد سر رو تموم کنیم هرچند خیلیا رو از دست دادیم و شهید شدن اما نتیجش شد دستگیری همشون! به قول سوگند این ماموریت کم از شاهنامه نداشت . و چه خوب که مثل شاهنامه اخرش خوشه! متاسفانه مهین فرار کرد ولی الم و سمیر هر دو دستگیر شدن! الیوت توی پانسیون هستش و قراره علی سرپرستیشو قبول کنه...البته منو بردیا هم کلی تلاش کردیم که الیوت پیش خودمون باشه اما میگفتن ما شرایطشو نداریم... امروز روز دومی بود که من توی بیمارستان بودم که خدا رو شکر کتکایی که از الم خوردم ضربه کاری نبود و صدمه جدی ندیدم... 4سال بعد**** 4سال از بسته شدن پرونده اوانسیان ها می گذره! هردو به حبس ابد و اعدام محکوم شدن و تمام روابطشون به حبس های چند ساله و ابد محکوم شدن... سوگند و حسین صاحب یه دوقلو ی پسر شیطون شدن به اسم های سینا و نیما که حسابی مشغولشون کرد و دیگه وقت تو سر و کله هم زدن ندارن.. البته حسین اوایل به شوخی می گفت اسمشونو بزاریم هابیل و قابیل ولی ازشون قول بگیریم همو نکشن به جاش سوگندو بکشن که حسابی حرص سوگند بیچاره رو در میاورد و ما رو میخندوند! منو بردیا هم صاحب یه دختر تخس شدیم که دست منو از پشت بسته بود توی شیطونی و قرار شد منو بردیا به احترام خاله پریچهر که دوست داشت اسمشو انتخاب کنه اسمشو از اسامی قرانی انتخاب کردیمو گذاشتیم اسرا و خاله هم که حسابی راضی بود که پیشنهادشو قبول کردیم ... علی سرپرست الیوت شد و هردو باهم توی تهران زندگی می کردن که دوماه پیش دقیقا هم زمان با فارغ تحصیلی پریا برای همیشه به شیراز برگشتن و هفته پیش علی از پریا خواستگاری کردو پریا هم رو هوا پیشنهاد علیو گرفتو بدون معطلی بله داد پارسا و معصومه باز هم صاحب بچه شدن که اسمشو امیر علی گذاشتن و به قول حسین 4 سال دیگه باید منتظر یه بچه ی دیگه ازشون باشیم! اخه اختلاف سنی ضحی و زهرا 4 ساله و اختلاف زهرا و علی هم همینطور... خاله پریچهر وقتی از زنده بودنم با خبر شد تا دوهفته نمی ذاشت به خونه برم و چقدر بردیا از دست اینکار خاله حرص میخورد... پریا که تا منو دید به شوخی گفت یا جن و پری کی تو رو با اسنپ فرستاده این دنیا!! و باعث خندمون شد. منو سوگند کارمون نیمه وقت شده بود و کارمون بیشتر اداری بود تا عملیاتی...اما هنوز توی تیم دوتا سرگرد عزیزمون بودیم! با صدای بردیا به خودم اومدم _ فرمانده من به چی فکر میکنه؟! خندیدمو گفتم _به همه چیز.... به این 4 سال !به خوشبختی که تو لحظه به لحظه زندگیم حسش کردمو میکنم! درسته لحظه های سختی هم داشتیم اما با بودن تو همه ی اون سختیا برام شیرین شدن! بردیا لبخندی زدو گونمو بوس کردو گفت _به نظرم بهتره به هابیل و قابیل (سینا ونیما بچه های حسین و سوگند) فکر کنی که قراره با حضورشون خونتو بمبارون کنن! خندیدمو گفتم _شیطنتای اونا پیش شیطنتای دختر تو لنگ میندازه! اسرا خمیازه کشون وارد اتاق شدو خودشو توی بغل بردیا انداختو گفت _فرمانده شنیدم چی گفتیا!! دارد... @Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۱۰۶و۱۰۷ همون طور که چشمام بسته بود لبخند پر دردی زدمو گفتم _شما سواریتو بده
(پایانی) خندیدمو از بغل بردیا بیرون کشیدمشو گونشو بوسیدم که بردیا گفت _بچه تو هنوز4سالتم نشده...این همه زبون کجاته! زبونشو بیرون اوردو بعد فرستاد داخل و گفت _اینجامه! منو بردیا نگاهی بهم کردیمو شروع کردیم به خندیدن! خداجونم خیلی دوست دارم! بابت همسرو بچه ای که دارم ! بابت سلامتی که داریم! واسه شادیمون... خلاصه که واسه همه چیز دمت گرم!! بردیا اروم کنار گوشم زمزمه کرد _ وقتی که فکر کردم دیگه نیستی خیلیا بهم میگفتن اون دیگه رفته به خودت بیا و زندگی کن... یه چیزی نمیذاشت...اونم عشق تو بود...اون روزا یه جمله حالمو قشنگ توصیف میکرد " می توانستم فراموشت کنم، اما نشد...زندگی یعنی همین: جبری به نام اختیار! (پوریاشیرانی") نگاهمو به اسرا که غرق خواب بود انداختم. این کی خوابش برد! دوباره نگاهمو به چشمای بردیا دوختمو گفتم _من دوست داشتنم را هم به روز رسانی می کنم.... تورا هر روز،جور دیگری باید دوست داشت....(علی قاضی نضام) خیلی دوستت دارم فرمانده ی من! بردیا چشمکی زدو گفت _جانا تو فقط مرا صدا بزن کنج این میم مالکیتی که به اسمم میدهی؛یک دنیا زندگی جریان دارد!... دستشو دور شونم انداخت که لبخندی زدمو گفتم _عاشق ان نیست که هر لحظه زند لاف محبت! مرد آنست که لب بندد و بازو بگشاید!... بردیا خندید و هر دو هم زمان زمزمه وار شعری از ابو سعید رو زمزمه کردیم _ _مجنون به نصیحت دلم امده است بنگر به کجا رسیده دیوانگی ام... این شعر اولین جمله ای بود که بردیا بعد از عقد برام فرستاده بود! صدای زنگ خونه بلند شد! اسرا سریع از جا بلند شدو گفت _اخ جون دایی حسین اومد! الان میگم مامانو بابام واسه هم شعر می خوندن! هردو خندیدیم و من بعد از مرتب کردن لباسم همراه بردیا به سالن رفتیم که اسرا با شیرین زبونی داشت برای حسین و سوگند تعریف می کرد ... لبخندی به لبخندای از ته دل همه زدم که شعری از شهریار توی ذهنم اومد "زندگانی گر کسی بی عشق خواهد ، من نخواهم! راستی زندگی بی عشق زندان است بر من زندگانی!" *پایان* 5:41 بعد از ظهر 5/3/1399 به قلم: رز بلاخره بعد از یک ماه دوندگی این رمان رو به پایان رسوندم! امیدوارم که از رمانم خوشتون اومده باشه! و راضی بوده باشین! این اولین رمانم هستش و اگر نقص یاعیبی داشت شما به بزرگی خودتون ببخشین! امیدوارم لبتون همیشه خندون و دلتون شاد باشه و لبخند بانوی کریمه، حضرت زهرا سلام الله علیها بدرقه راهتون باشه و حضرت قائم ازتون راضی باشه! به پایان امد این دفتر حکایت همچنان باقیست! رمانی که بعد از این رمان قصد دارم شروع به نوشتن کنم اسمش ترور لبخند هستش...اگر بازخورد های خوبی از این رمان ببینم حتما اون رو می نویسم! یاعلی! رز پایان . 🌟🌟 @Alachiigh