آلاچیق 🏡
کـولـهبـارےازعـشـق #قسمت۱۵و۱۶ آیناز:نفس خیلی مشکوک میزنیا یه زنگ بزن به خاله زهرا حالا. نفس :باش
کـولـهبـارےازعـشـق
#قسمت۱۷تا۱۹
پریناز آره اونجا رو دوست دارم منو یاد قشنگ ترین چیز زندگیم یعنی تو میندازه.
نفس پریناز را در آغوش کشید و لایه اشکی که روی چشمش بود را کنار زد پریناز چقدر خستست؟چقدر تنها
با پریناز به سمت مزار رفتند که گوشی نفس زنگ خورد آیناز بود.
نفس:الو سلام آیناز
آیناز:سلام نفس کجایییی
نفس:چرا چیشده
آیناز:هیچی استاد حسینی سراغتو میگرفت میگم مشکوک میزنیا
نفس:آیناز جان بعدا باهات تماس میگیرم
پریناز با صدای خسته اش گفت: عاشق دل خسته نگرانت شده؟
نفس : مهم نیست بزار باشه
پریناز:ببخش نفس جان تو رو هم از کار و زندگی انداختم.
نفس:فعلا کار زندگی من تویی پریناز
به مزار که رسیدند نفس باز هم با پریناز درباره ی آرامش گفت هر چه باشد او روانشناس است دیگر.
بعد از کلی صحبت گفت : پریناز قدم اولت برای آرامش اینه که نماز بخونی باشه؟
پریناز : نمیتونم خودمو قانع بکنم که نماز بخونم نفس .
نفس : چرا ؟ مشکلت چیه؟
پریناز:اصلا چرا باید نماز بخونم؟
نفس:تو چرا غذا میخوری؟
پریناز :خب معلومه که از گشنگی نمیرم
نفس:پس قبول داری که غذا خوردن واسه جسمت لازمه؟
پریناز:آره
نفس:اینو هم قبول داری که انسان هم روح داره هم جسم این حتی از لحاظ علمی هم ثابت شده؟
پریناز : آره
نفس: خب پس تکلیف روحت چی میشه؟اون نباید غذا بخوره؟
پریناز:یعنی اون غذا ی روح نمازه؟
نفس : هوم
پریناز به فکر فرو رفت و نفس اورا مقابل خانه اش پیاده کرد و به سمت خانه خودشان رفت.
در را باز کرد و سلام داد
و همگی جوابش را دادند.
نفس لباس هایش را عوض کرد و پایین آمد و روی مبل کنار محمد مهدی نشست.
زهرا خانوم گفت: خانوم حسینی زنگ زد
نفس:خب
زهرا خانوم: جواب مثبتشونو دادم اونا هم گفتن مثل اینکه استادت عجله داره و میخوان آخر هفته عقد بشید.
نفس:چی مامان ؟ چخبره چرا آنقدر زود ؟ چخبره چرا آنقدر عجله دارن؟آخر همین هفته خیلی دیره که
محمد مهدی کنار گوشش گفت: محمد حسین بدجور درگیری شده نفس دیشب که داشتم باهاش صحبت میکردم فهمیدم خیلی خاطرتو میخواد
نفس فکر کرد از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون کلی هم خوشحال بود به خاطر این عجله داشتن گویا دلش میخواست با خیال راحت به چشمان استادش بنگرد.
صدای زهرا خانوم نفس را از افکارش بیرون آورد: گفتن که شمارتو بدم بهشون فردا بیان تا برید آزمایش بدید
نفس:باشه مامان من خیلی خستم میخوایم بخوابم فعلا
و به اتاقش پناه برد و به فردا فکر کرد
دروغ چرا خدا خدا میکرد سریع تر فردا بیاید.
که صدای پیامک گوشی اش آمد شماره ی ناشناس بود.
تمام ذرات قلبم تو را میخوانند
درست مثل احتیاج کویری خشک
به قطرههای کوچک باران
همانقدر تشنهی حضورت
همانقدر بیتاب دیدنت ..
نفس لبخند زد که پیام بعدی آمد
سلام خانوم ، حسینی هستم فردا ساعت 8 میام دنبالت آقا مهدی گفته تو آزمایشگاه آشنا داره بریم اونجا آزمایش بدیم سریع تر جواب بدن.
نفس با خود گفت چرا استاد آنقدر عجله دارد برای به نفس رسیدن؟
پیام بعدی هم آمد
نکند فکر کنی در دل من یاد تو نیست..:)
لبخندی زد و نوشت :سلام استاد چشم
بلافاصله جواب داد:چشمتون سلامت ، چرا متوجه نیستید دیگه به من نگید استاد
نفس گوشی را خاموش کرد و خوابید ساعت های انتظار به سختی میگذشت و می گذشت .
بالاخره صبح با نه با صدای آلارم گوشی بلکه با صدای خنده های مهدی از خواب بیدار شد و نگاهی به ساعت انداخت و بر پیشانی اش زد صدای مادر را شنید:نفس جان بیا آقا محمد حسین منتظرته طفلی نیم ساعت اینجاستا
نفس مانتویی یاسی با شلوار نیم بگم زغالی و روسری صورتی یاسی با گیره سنش را برداشت و پوشید و بیرون رفت از پله ها به پذیرایی دید داشت و استاد را دید و لب گزید.
صدای خنده شأن میآمد.
نفس شرمنده گفت: سلام
مهدی: چه عجب خواهرمن تو که آبروی ما رو بردی
استاد : سلام ظهر عالی متعالی
زهرا خانوم : پاشید مادر برید که به لطف نفس به اندازه کافی دیر شده .
به سمت در خروجی رفتند که زینب خانوم خودش را به نفس رساند و گفت : عزیز دلم این لقمه رو بخور ضعف نکنی
نفس لبخند زد به زینب خانوم در آغوشش رفت و گفت : ممنون زینب جونم عاشقتم
استاد از این لحن حرف زدن نفس با زنی که همسن مادرش بود تعجب کرد و لبخند زد .
زهرا خانوم :به سلامت دخترم
خداحافظی کردند و در آسانسور قرار گرفتند.
#ادامه_دارد
#رمان_مذهبی
#خادم_المهدی✍
@Alachiigh
🌹شهید محسن خزایی🌹
✍فرزند شهید:
یکی از دوستان در همان ساعات شهادت پدرم به من گفت: پدرت را بین ساعت 2 تا 3 نیمهشب در بینالحرمین کربلا دیدم. مگر میشود او شهید شده باشد؟ تعجب کرده بود. اصلاً باورش نمیشد که حاج محسن شهید شده باشد. بعدها که با سالم محمدی، مترجم پدرم در سوریه صحبت میکردم، میگفت که خواب او را دیده و از پدرم پرسیده: بعد از اینکه شهید شدی، کجا رفتی؟ او هم گفته: بلافاصله به کربلا و بینالحرمین رفتم...
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
18.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️لحظاتی از مداحی آقای حسین طاهری در دیدار هزاران نفر از دانشآموزان و دانشجویان با رهبر انقلاب
ماشاالله چی خوند #حسین_طاهری در محضر آقا
چه شوری چه حالی... 😍✊💪
#رهبرانقلاب
#دیدار_با_دانش_آموزان
#۱۳آبان
@Alachiigh
8.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️دختر #جمشید_شارمهد:
بابام بیگناه بود!
فقط یک نمونه از جنایات بابای گور به گورش👆👆
#قاتل
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❗️👆🎥 راه نفس مردم را نبندید‼️
❌نه دیگه نشد جناب متخصص اقتصاد؛ اینجوری راه نفس مردم کاملا مسدود میشود و فقط راه نفس دولت و ثروتمندان باز میشود؛ یا همه چیز رو آزاد میکنیم یا همه چیز قیمت گذاری میشود.
نمیشه خودروی ۴۰۰ میلیونی رو ۴ میلیارد بخریم، گوشی ۳۰ میلیونی رو ۶۰ میلیون، حقوق کارکر یک پنجم الی یک دهم حقوق کشورهای دیگر باشد ، بانکداریت اسلامی و قرض الحسنه نباشد، کلی پول الکی از عوارض و شهرداری و کوفت و زهرمار از مردم بگیرید، نفت و گازی که مال مردم است رو با پول به مردم بفروشید و با پررویی بگید ارزان میدهیم بعد در اینجا به فکر قیمت جهانی باشید، دقیقا اونجایی که به نفع دولت و ثروتمندان است و به ضرر مردم.
❌اجماع علما هم همین است قیمت گذاری ممنوع است مگر جاییکه به مردم ظلم شود و چه ظلمی بالاتر از اینکه ۱۰ میلیون به کارگر حقوق بدهی بعد مخارجش ۵۰ میلیون باشد و بعد بخوای باز گرانتر کنی. ..
دنبال چی هستید ؟؟
یا چیه داستان؟!
👤فرهاد فتحی
#نرخ_ارز
#قیمت_گذاری
@Alachiigh
10.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#عااالی👆
🚨 هشدار مقامات آمریکایی به اسرائیل:
🔥ایران در پی حملات اخیر اسرائیل بزرگترین حمله ی موشکی که تا به حال در جهان انجام نشده را انجام خواهد داد و تصاویر ماهواره ای گویای تحرکات بسیار بالا برای حمله ی قریب الوقوع به اسرائیل است.
🔚 پایــان صهیـــون بــا مــاست
#نحن_قادمون
#طوفان_تبیین
#پایان_اسقاطیل
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
کـولـهبـارےازعـشـق #قسمت۱۷تا۱۹ پریناز آره اونجا رو دوست دارم منو یاد قشنگ ترین چیز زندگیم یعنی تو
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
کـولـهبـارےازعـشـق
#قسمت۲۰و۲۱
خداحافظی کردند و در آسانسور قرار گرفتند .
این اولین بار بود که نفس با مردی نامحرم در همچین فاصله کمی نفس میکشید با مردی که چندی دیگر محرم میشود بر نفسش.
استاد : خب خانوم شما چرا اون روز بدون اجازه تو کلاس کن غیبت داشتین؟ مگه نمیدونید که رفت و آمد سر کلاس خیلی برام مهمه؟نمیگی از نمرت کم میشه؟
نفس:ببخشید استاد تا خواست ادامه بدهد استاد با چینی که به ابرو انداخته بود گفت: خیلی خب قصد نداشتم ازت نمره کم کنم ولی شما بگو اگه یه دانشجو یه درسو یاد نگیره استاد چی کار میکنه؟
نفس در حالی که در آسانسور را باز میکرد گفت : خب یه بار دیگه براش اون درسو توضیح میده
استاد : ها باریکلا منم چند بار به شما توضیح دادم تو محیط به غیر از دانشگاه به من نگو استاد حالا شما بگو وقتی استاد اون درسو دوبار و چند بار توضیح بده و اون دانش آموز نخواد قبول کنه این استاد باید چیکار کنه؟
نفس سر به زیر انداخت و گفت : نمیدونی
استاد : خب این استاد مجبور میشه اون دانش جو رو تنبیه کنه تا یاد بگیره چیزی رو که استادش میگه رو انجام بده
الان من چند بار به شما گفتم به من نگو استاد ولی شما همش داری میگی منم باید شما رو تنبیه کنم
نفس:چی؟
استاد:مثلا یه عنوان تنبیه ۴ نمره از این ترمت کم میشه
سپس در ماشین را برای نفس باز کرد و پس از نشستن نفس در را بست و خودش نشست . نفس پکر سرش را به شیشه ماشین چسبانده بود .
استاد:چی شده؟
نفس:هیچی
استاد:خیلی خب رسیدیم خانوم
نفس پیاده شد هر کس از ۱۰ کیلومتری اش زد میشد متوجه ترسش میشد استاد حسینی با دیدن رنگ پریده اش نگران گفت: چیزی شده؟؟؟
نفس سرد گفت: نخیر
رفتند برای دادن آزمایش خون استاد پس از انجام کارش به سمت نفس رفت و نفس را دید که در حال اشک ریختن بود ولی با دیدن استاد سریع اشکش را پاک کرد استاد ترسید برای نفسش دوید و به سمتش رفت از استاد اصرار و از نفس انکار تا اینکه پرستار آمد و استاد گفت:خانوم پرستار خانومم چرا گریه میکرد .
نفس از آوردن لفظ خانومم خجالت کشید .
پرستار خندید و گفت : وای آقا این خانمتون خیلی ضعیفه هنوز سوزن رو نزدیک دستش بردم گریش شروع شده با این حساب شما نمیتوانید ختی بهش بگید بالای چشمش ابروعه
استاد با لبخند به سمت نفسش رفت نفسی که چند دقیقه پیش سخت نفس میکشید.
استاد با نگرانی : خانوم حالت خوبه؟؟؟
نفس بغض کرده سرش را به علامت بله تکان داد.
استاد کلافه کنارش نشست و گفت : چه خواهم کشید من بیچاره؟شما آنقدر لوس بودین؟
نفس عصبی گفت : آقای حسینی اگه نمیخواید راه باز وچاده چالوسم دراز بفرمایید
استاد عصبی شد و گفت : دیگه هیچ وقت این حرفو نزن الان دیگه نفسم به نفست بنده خانوم نفس آروین بعد کمی محبت چاشنی کلامش کرد و ادامه داد.
از دمِ تیغِ دو ابروت، به جولانگه عشق
همچنان برگ خزان سر به زمین میریزد
نفس بعد از کمی سکوت گفت:ببخشید
استاد:چرا
نفس:یکم تند رفتم
استاد : حداقلش اینه که بهم نگفتی استاد گفتی آقای حسینی
داری کم کم پیشرفت میکنی بعد از اون تنبیه نظرت چیه بریم یه تشویق؟
نفس:شما که خودتون حکم میدین و اجراش میکنین دیگه چرا از من سوال میپرسید.
استاد : نفرمایید خانوم شما تاج سری
سپس به سمت پرستار رفت و پرسید: خانوم پرستار این جواب آزمایشاتی ما کی آماده میشه؟
پرستار : شما سفارش شده ی دکتر آروین هستید یه دور بزنید آمادست
استاد:متشکر
بعد به سمت نفسش رفت و گفت:خانوم بلند شو بریم بیرون یچیزی بگیرم برات رنگت شده مثه گچ دیوار.
نفس بلند شد و شانه به شانه هم به راه افتادند.
نفس:استاد؟
استاد به سمتش برگشت و اخم کوچکی روی ابروش و گفت: بازم تنبیه میخوای؟
نفس لبخند محجوبی زد و گفت : خب ببخشید آقای حسینی؟
استاد با لبخند : بله
نفس سر به زیر انداخت و گفت : میشه بگید شما از چی من خوشتون اومده؟
استاد: من از حجب و حیات از حجابت از نگاه کنترل شدت
از همه ی شما
نفس دیگر ساکت شد که استاد گفت :
کافر اگر عاشق شود، بی پرده مؤمن میشود،
چیزی شبیه معجزه با عشق ممکن میشود :)
عاشق که شوی به سمت نفس برگشت و در چشمهایش خیره شد و ادامه داد معشوق میشود دلیل زندگی ات میشود دلیل نفس کشیدن میشود همه چیز برای تو
خانوم شما اصلا شعر بلد نیستی؟
نفس:چرا معلومه که بلدم
استاد : مثلا؟
نفس : دوست ندارم الان بخونم.
استاد: همینه که میگم حجب و حیات جاذبه داره
نفس در ماشین منتظر استاد که چه عرض کنم آقای حسینی بود و با خود به اتفاقات امروز اندیشید و در دل گفت:
اینکه دوستم داری، اوضاع را بهتر کرده
مثل یک سنگر امن، وسطِ میدانِ جنگ...
#ادامه_دارد
#رمان_مذهبی
#خادم_المهدی✍
@Alachiigh
✳️هویج و گوجه پخته شده در غذا ها را حتما بخورید!👇
🔸"بتاکاروتن" هویج پخته و "لیکوپن" گوجه پخته 2 برابر خام آنهاست و برای همین گوجه و هویج پخته سرطان و تومور را ازبین میبرد
#تغذیه
#سلامت
#سلامت_بمانید
@Alachiigh
هدایت شده از آلاچیق 🏡
#به_یاد_شهدا
🌹شهید علی عرب🌹
ققنوس دفاع مقدس
💐جسمی که آب شد ...
کوله پشتیاش سنگین بود آرپیجی، نارنجک،… محکم به خود بسته بود، نزدیک کانال رسیدیم.اطرافمان میدان مین بود، دشمن در فاصله ۲۰۰ متری ما بود.با کوچکترین صدایی ممکن بود متوجه ما شود ناگهان گلولهای به کوله پشتی علی خورد تمام نگاهها چرخید طرف علی اما کسی نمیتوانست به او کمک کند خرجیهای آرپیجی آتش گرفتند فقط فرصت کرد نارنجکها را از خودش جدا کند.خودم را به علی رساندم لباس علی، کوله پشتیاش سوخته و به پشت کمرش چسبیده بود.به سینه روی زمین دراز کشید. دستش جلوی دهانش گذاشته بود که نکند صدایش بلند شود و عملیات لو رود.اشاره کرد آب بهم بده، من چفیهام را با قمقمهاش که داغ شده بود.خیس کردم و گذاشتم روی لبهایش. علی با دست آن را گرفت و به دهانش فشار داد و دیگر هیچ حرفی نزد.او داشت میسوخت و آب میشد. و ما هیچ راهی نداشتیم.بعد از عملیات رفتیم سراغ علی اما هیچ چیز از پیکرش باقی نمانده بود،فقط کف پوتینش که نسوز بود باقی مانده بود.🙏😭
او متولد 10 تیر 49 بود و 10 تیر 65 در روز تولدش ذره ذره آب شد🥀 و به شهادت رسید
⭐️ شادی روح پاک همه شهدا فاتحه وصلوات
@Alachiigh