eitaa logo
آلاچیق 🏡
1.2هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.8هزار ویدیو
59 فایل
فعالیتهای کانال، به نیت مهدیِ فاطمه عجل الله تعالی فرجه ادمین تبادل، انتقاد-پیشنهاد-مسابقه : @nilofarane56 پ زینب کبری سلام الله علیها کپی مطالب با ذکر صلوات 🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
آلاچیق 🏡
#کـولـه‌بـارے‌ازعـشـق #قسمت‌۷۱ـ۷۶ راستش منم کمی از اونا رو همون شب خوندم تو هم وقتی حق داری بخونی
بعد هم یاس جلو آمد و گفت : به به جاری جان ؟ نفس: سلام عزیزم بعد از احوال پرسی در پذیرایی قرار گرفتند . تعریف عروس سید حمید و شیدا خانم زبانزد بود و سوال های متعدد که این عروس خواهر یا آشنایی که شبیه خودش باشد برای ازدواج ندارد؟ نفس در کنار هانیه نشست . هانیه غمگین شده بود نفس نمی‌دانست این دخترک هجده ساله چرا اینطور شده هانیه معروف بود به شیطنت هایش حالا چرا اینگونه شده خدا میداند. هانیه : خوبی زن داداش؟ نفس: فدات شم مگه میشه با داداشت بود و خوب بود؟! محمد حسین چنان نگاهی به نفس انداخت که نگاه تصمیم گرفت تا آخر مجلس حرفی از محمد حسین نزند نفس: هانیه چته ؟ چرا تو خودتی؟ هانیه: نفس اگه بهت یچیزایی رو بگم قول میدی به کسی نگی؟ نفس: قووول میدم بگوو هانیه: خب راستش ر راستش مسئول برادران بسیج محله ازم شماره ی داداش محمد حسین رو خواسته واسه امر خیر نفس: عههههه مبارکههههه هانیه: آخه آخه من روم نمیشه به داداش بگم نفس: نگران نباش قشنگم خودم برات حلش میکنم حالا دوستش داری؟ هانیه سرخ و سفید شد و این سکوت نشان دهنده ی علاقه اش بود. نفس بینی اش را کشید و گفت : ای شیطون هانیه لبخندی زد و گفت : میدونی چیه نفس؟ من با تو خیلی از یاس راحت ترم میدونی بهت اعتماد دارم راحت میتونم باهات حرفامو بزنم. نفس : به چشم یه خواهر بهم نگاه کن باهام راحت باش عزیزم . نفس بلند شد و به سمت آشپز خانه روانه شد . عمه ها و خاله ها در آشپز خانه بودند نفس وارد شد: سلام خانمای عزیز خسته نباشید. عمه فرانک: سلام عزیز دلم تو خوبی ؟ چخبر از درس و دانشگاهت؟ نفس: قربان شما خب سال دیگه درسم تموم میشه و قراره با سه تا از دوستام یه کلینیک مشاوره ای بزنیم و مشغول میشیم به پزشکی عمه فرانک : به سلامتی نفس : سلامت باشی عمه جون چخبر از دخترتون چی بود اسمش اممم هما؟ عمه فرانک: والا نفس جان همش در حال خوندن واسه کنکورش میگه اگه امسال قبول نشه می‌ره پرستاری نفس : نه عمه جون بهش امید بدید پزشکی چیزی نیست که راحت بدست بیاد باید براش تلاش کنه. عمه فرانک: آره عزیزم ولی خسته شده نفس: مامان جون کاری هست من انجام بدم؟ شیدا خانوم: قربون دستت مادر میشه سالاد درست کنی؟ نفس آره چرا که نه نفس سالاد را درست کرد و به شکل زیبایی تزیینش کرد بعد هم بقیه سفره را چیدند . شیدا خانم : نفس جان دخترم میری صداشون کنی بیان تو سالن غذا خوری؟ نفس : آره حتما نفس وارد پذیرایی شد و نگاه ها به سمتش کشیده شد . سید حمید: خسته نباشی عروس گلم نفس : سلامت باشید باباجون اومدم بگم که اهم اهم صدا هست؟ بله مثل اینکه صدا هست خب داشتم میگفتم خانمای محترم شام رو حاضر کردن و خوبه که اشاره بکنم سالاد رو هم بنده زحمت کشیدم . خلاصه که تشریف تونو بیارید. همه خندیدند و محمد حسین به سمتش اومد : میای بریم تو اتاقم ؟ نفس: هوووم دست در دست هم به سمت اتاق راه افتادند . محمد حسین در اتاقش را باز کرد و نفس را به داخل اتاق راهنمایی کرد . محمد حسین: خانمم میای آخر شب بریم بیرون؟ نفس: زشت نیست ؟ ما اومدیم اینجا بعد بریم؟ محمد حسین : نه خیلی هم قشنگه در ضمن شما چرا پیش هانیه میشینی من بوقم؟ برادر محمد حسین اورا برای خوردن شام صدا کرد و باهم بیرون رفتند سر سفره سید حمید گفت: عروس گلم اومدی مارو بیاری خودت رفتی ؟ همه خندیدند. به دلیل زیاد بودن جمع همه روی زمین نشستند شام را خوردند و نفس و خانم ها سفره را جمع کردند و ظرف ها را شستند ‌. @Alachiigh
24.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👌 رُک و پوست کنده بخش‌هایی از صحبت‌های سردار اسدی ( معاون قرارگاه خاتم الانبیای سپاه پاسداران و فرمانده پیشین نیروهای مستشاری ایران در سوریه) تا آخرش ببینید!.. تو گوشی دارن به مجری تذکر میدن اما مجری حرف مهمان رو قطع نمیکنه و اجازه میده حرفش رو ادامه بده... 🙂 «لَتَجِدَنَّ أَشَدَّ النَّاسِ عَداوَةً لِلَّذِینَ آمَنُوا الْیَهُودَ وَ الَّذِینَ أَشْرَکُوا وَ لَتَجِدَنَّ أَقْرَبَهُمْ مَوَدَّةً لِلَّذِینَ آمَنُوا الَّذِینَ قالُوا إِنَّا نَصارى‏ ذلِکَ بِأَنَّ مِنْهُمْ قِسّیسِینَ وَ رُهْباناً وَ أَنَّهُمْ لا یَسْتَکْبِرُونَ؛ «مسلماً یهودیان و کسانى را که شرک ورزیده‏اند، دشمن‏ترین مردم نسبت به مؤمنان خواهى یافت و قطعاً کسانى را که گفتند: «ما نصرانى هستیم»، نزدیک‏ترین مردم در دوستى با مؤمنان خواهى یافت، زیرا برخى از آنان دانشمندان و رهبانانى‏اند که تکبر نمى‏ورزند.» ....👆👇 @Alachiigh
آلاچیق 🏡
#کـولـه‌بـارے‌ازعـشـق #قسمت‌۷۷ـ۷۹ بعد هم یاس جلو آمد و گفت : به به جاری جان ؟ نفس: سلام عزیزم
حب المهدۍ هویتنا: ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ نفس طبق خواسته محمد حسین کنارش نشست و با او مشغول صحبت شد. شیدا خانوم میوه ها را آورد که نفس مشغول پوست گرفتن پوست سیب شد که بحث رفتن محمد حسین شد. شیدا خانم : مادر کی قراره بری؟ محمد حسین: فردا صبح و صدای بدی صدای آخ نفس بود دستش را با چاقو بریده بود محمد حسین شتابزده به سمتش پریدو او را به سمت سرویس راهنمایی کرد و مغموم گفت: باید ببرمت بیمارستان نفس : بخدا چیزیش نیست من بیمارستان نمیاما محمد حسین: نترس آمپول که نمیزنن نفس: هییییییس آبرومو نبررررر منو ببر گلزار شهدا محمد حسین محمد حسین: چشم بانو محمد حسین به سمت شیدا خانوم نگران رفت و گفت : مامان چادر سیاه نفس کجاست میخوایم بریم بیرون؟ شیدا خانوم : بمیرم الهی چیزیش نشد ؟ محمد حسین:خدا نکنه نه شیدا خانم چادر را به سمتش گرفت و محمد حسین به سمت نفس رفت و چادر را روی سرش گزاشت و روسری اش را روی سرش مرتب کرد و دستش را گرفت و به سمت د خروجی راه افتادند . نفس: ببخشید واقعا شیدا خانوم: نه دخترم تو ببخش سید حمید : مراقب دخترمون باش محمد حسین محمد حسین: چشم بعد از همگی خداحافظی کردند و در ماشین قرار گرفتند. محمد حسین: نفس میدونستی خیلی دوستت دارم؟ جآنا چه گویم شرحِ فراقت چشمی و صد نَم، جانی و صد آه .. نفس: من بیشتر اﯼ ﺟﺎﻥِ ﺟﺎﻥِ ﺟﺎنم ؛ ﺗﻮ ﺟﺎﻥِ ﺟﺎﻥِ ﺟﺎنی ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺯِ ﺟﺎﻥِ ﺟﺎﻥ ﭼﯿﺴﺖ؟ ﺁﻧﯽ ﻭ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﺁﻧﯽ .. به گلزار رسیدند و بالای سر مقبر شهید حاضر شدند. شهدایی که رفتند تا ما بمانیم شهدایی که از آرامش خود گذشتند تا ما در آرامش باشیم شهدایی که خوشی هایشان گذشتند تا ما خوش باشیم شهدایی که اگر نبودند الان با خیال راحت صحبت نمی‌کردیم محمد حسینی که قرار است بماند تا شاگردان خوبی تحویل جامعه دهد ، محمد حسینی که قرار است بماند تا نذری را که برای بدست آوردن نفسش کرده را بپردازد ، محمد حسینی که به سوریه میرود و می آید و محمد حسینی که قرار است مفید باشد برای جامعه اسلامی. نفسی که مانده تا خدمت کند به این مردم نفسی که با خود عهد بسته زمانی که کلینیک مشاوره ای اش را راه اندازی کند خدمات رایگان تحصیلی،ازدواجی،فرزند آوری و..را به خانواده و فرزندان شهدا ارائه دهد . نفس : میدونی محمد حسین این شهدا گردن ما خیلی حق دارن اونا هم به اندازه من و تو همسراشونو دوست دارن ولی گذشتن از عشقشون به خاطر عشق خدا محمد حسین : درسته نفس پس بیا راهشونو ادامه بدیم سپس دستش را جلوی نفس آورد و گفت : قول ؟نفس دستش را فشرد و محکم گفت قول . محمد حسین: مذهبی‌بودم‌، ولی‌دل‌باختم‌تادیدمت عشق‌گاهی‌مومنان‌راهم‌هوایی‌میکند . نفس: چشم بد دور،غزل خوان شده باشی جایی:) بیایید حرمت این شهدا را نگه داریم؛ بیایید با حرف ها و طعنه و کنایه ها نمک رو زخمشان نپاشیم؛ بیایید قدرشان را بدانیم که خیلی گردن ما حق دارند. به پایان آمد این دفتر حکایات همچنان باقیست. ℒ𝒶𝒹𝓎 ℳ . 𝒜 : ن‍‌وی‍‌س‍‌ن‍‌ده‍‌ ....... @Alachiigh 👇👇👇👇👇👇 رمان: نویسنده : lady m . A فصل دوم رمانی مهیج و زیبا .. کوله باری از عشق با ما همراه باشید 🌸
آلاچیق 🏡
حب المهدۍ هویتنا: ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ #کـولـه‌بـارے‌ازعـشـق #قسمت‌آخر نفس طبق خواسته محمد حس
حب المهدۍ هویتنا: ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ قسمت‌۱-۳ به دخترک نوجوان رو به رویم نگاهی می اندازم و میگویم .. نفس : عزیزم اسمت چیه دخترک با آن قیافه پریشان و غمگینش لب میزند .. دخترک : سارا .. سارا فاختیان نفس لبخند دل نشینی میزند و میگوید : نفس : چه اسم قشنگی بگو جان دلم می‌شنوم .. چرا به کلینیک روانشناسی ما مراجعه کردی؟ سارا : خانم دکتر .. من من مقصرم و بعد هم اشک هایش سرازیر شد.. نفس از پشت صندلی اش بلند شد و کنارش نشست و با لحن مهربانی گفت : نفس : ببین سارای قشنگم اینو بدون که اگه قرار باشه گریه و زاری کنی و حرف نزنی من نمیتونم کمکت کنم ، پس خودتو خالی کن بهم بگو عزیزم؟ سارا : میگم .. میگم همه چیز از اون تصادف لعنتی شروع شد... اون روز توی جاده ی شمال من بودم که به پدر و مادرم اصرار کردم تا ماشین رو نگه دارن بعد هم با مشت به سرش کوبید و هق هق کنان لب زد لعنت به من لعنت..² نفس دلسوزانه به او چشم دوخت و دستش را خواهرانه گرفت و گفت : عزیزم ببین اون یه اتفاق بوده..اینو قبول کن باشه ؟ اون اتفاق قسمت بود .. حکمت بود با خودت این کارو نکن به نظرت پدر و مادرت راضی ان که تو اشک بریزی؟ نه بخدا که نیستن پس تمومش کن .. سارا خودش را در آغوش نفس انداخت و گفت : سارا : خانوم دکتر من بودم من لعنتی بودم خاک تو سرم همش تقصیر من بود.. نفس خواهرانه پشتش را نوازش کرد و با او صحبت کرد تا کنی آرام شود ... بعد از کمی صحبت از او خداحافظی کرد و غمگین سرش را روی میز گزاشت و به حال بد این دخترک ۱۷-۱۸ ساله فکر کرد.. صدای گوشی نفس افکار نفس را از هم گسیخت.. ³ با دیدن نام نمایان شده روی صفحه گوشی لبخندی زد { محمد حسین من} و تماس را وصل کرد.. محمد حسین : سلام علیک خانوم خانوما احوال شما و دختر ما چطوره؟ نفس لبخندی زد و دستش را روی دلش گزاشت و گفت.. نفس : علیک سلام آقا .. کی گفته دخترههه؟ محمد حسین : باباش نفس : اوا باباش علم غیب داره اونوقت؟ محمد حسین : حالا حالا .. کارت تموم شده؟ می‌خوام بیام دنبالت بریم دوتایی خوش بگذرونیما؟! نفس : نه دوتا نیستیم که .. محمد حسین : اوشون که قلب باشه.. نفس : چشمم روشن شما که گفتی من قلبتم؟! راسته که میگن نو که اومد به بازار کهنه میشه دل آزارررر.. محمد حسین خندید و گفت : نه خانومم قلب من دو قسمت شده یه قسمت شمایی یه قسمتم فاطمه ی باباش @Alachiigh
آلاچیق 🏡
حب المهدۍ هویتنا: ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ کـولـه‌بـارے‌ازعـشـق² قسمت‌۴-۶ نفس : اوووو حالا
حب المهدۍ هویتنا: کـولـه‌بـارے‌ازعـشـق² قسمت‌۷ -۱۰ محمد حسین بلند خندید و نفس در دل خدا را شکر گفت به پاس این خوشبختی. آخه کی فکرشو میکرد انقدر وابسته هم بشن؟ باورش برای نفس هم سخته ولی فقط اینو میدنه که با تمام وجود عاشقشه با صدای ترمز ماشین جلوی پاساژ افکار نفس هم پایان یافت دست در دست هم وارد پاساژ شدن محمد حسین شوخی میکرد و نفس را میخنداند چشم نفس به سمت آن ویترین و لباس درونش کشیده شد .. با نگاه خیره ی نفس محمد حسین هم به سمت ویترین نگاه کرد و دست نفس را گرفت و گفت : دوستش داری؟ نفس : کیو محمد حسین خندید و گفت : منو دیگه؟ نفس سرش را به معنای تاسف تکان داد وارد همان مغازه شدن خانم جوانی که فروشنده بود جلو آمد و سلام و خوش آمد گویی کرد محمد حسین آن لباس را نشانش داد و خواست تا آن لباس را بیاورد چقدر آن روز خوش گذشت همین طور تا ساعت 7 غروب در شهر بودند که نفس با نفسی که بند آمده بود گفت : نفس :بستههه محمد حسین بیا بریممم محمد حسین :تنبل شدیااا دیگر چندان وقتی تا اذان نمانده بود تصمیم گرفتند یه راست به خانه ی حاج محسن بروند همین که در را زدند پریناز خودشو در آغوش نفس انداخت راستی گفتم که داداش امیرم با پریناز ازدواج کرد و الان هم یه آقا کوچولو ی ۲ ساله داره؟ عمه قربونش برههه تازه داداش امین هم با یکی از همکلاسی هایش به اسم شیوا نامزد کرده نفس :آخ آخخخ پریناز بچممم مرد پریناز :خاله قربونش بره نفس میدونی چقد دلم برات تنگ شده بودددد؟ نفس : آره معلومه⁸ بعد هم امیر جلوی دراومد قربون داداشم برم من که انقدر آقاست امیر نفس را در آغوش گرفت و گفت : امیر :دلم برات یه ذره شده بود وروجک من نفس چینی به ابرو انداخته و گفت : وروجک اون پسرتههه نه مننن شیوا دختر ساده و مهربونی بود اما حس میکنم یکم با ما غریبیش میشه عیب ندارد امشب انقده باهاش صمیمی باشم که فکر کنه اینجا خونه خالشهه شیوا :سلام نفس جان نفس :سلام زن داداش گشنگم چطوری؟ شیوا لبخندی زد و گفت :قربونت امین گفت : اهم اهم نفس خندید و گفت : وووو داداش مارووو دورت بگردم قلب خواهررر وایییی مامان زهرای من چقده به خودش رسیده اوخ اوخ دلم برای بابا محسن خودم لک زده بود دورش بگردم منننن بالاخره بعد از سلام و احوال پرسی اجازه ی نشستن رو صادر فرمودن ایــــششش وا من چرا جدیدا همش ایش ایش میکنم آخه؟ اوخ اوخ ببین کیو دارم میبینممم عمه قوربونت بره آقا محمد جواد پسر امیر و پریناز رو انقده بوس کردم که بچه ی طفلی رنگ از روش پرید صدای زنگ خونه اومد نمی‌دونم چرا دلم خواست من درو باز کنم؟ بلند شدم و گفتم نفس : بزرگوارا خودم درو باز میکنما به سمت در رفتم وای ببین کی اینجاست زینب جون خودمه وای من الهی دور سرت بگردم ،، عزیز دل نفسی بالاخره اجازه ی ورود رو به زینب خانوم دادم ساعت حوالی ۸و۹ بود که یکی به گوشی محمد حسین زنگ زد،اونم عذر خواهی کرد و به سمت اتاق رفت یه کم بیش از حد کنجکاوم حلالتون نمیکنم اگه فکر کنید بنده فضول تشریف دارم ظرف میوه رو برداشتم و در زدم و وارد شدم اصلنشم اتاق خودمه چرا باید در بزنم؟ محمد حسین خیلی مشکوک میزدا کلا امروز یه طوری شده بود محمد حسین : باشه مامان جان اومدیم.باشه .باشه خداخافظ یکم دل نگرونت شدم سیبی که پوست کنده بودم رو به طرف محمد حسین گرفتم و گفتم نفس : مامان جون بود؟چی شده؟ محمد حسین : نفس نگران نشو ولی...¹⁰ ولی یه اتفاقی واسه بابام افتاده نفس : وایی برای آقا جون؟پاشو بریم پاشو محمد حسین من طاقت ندارم پاشو من که میگم این محمد حسین مشکوک میزنه ها این اگه حال باباش بد بود همینطور بیخیال به من نگاه میکرد؟؟ محمد حسین سرفه ای کرد و گفت: باشه عزیزم پس آماده شو نفس لباس هایش را تعویض کرد و به دنبال محمد حسین روانه شد زهرا خانم با قیافه ای مضطرب گفت : چی شده؟ محمد حسین : هیچی مامان جون بابام یکم حالش بد شده زهرا خانم : اوا خاک به سرم حاج محسن : ماهم بیایم پسرم؟ محمد حسین: نه آقاجون چیز خاصی نیست بعد هم چشمکی حواله ی امین و امیر کرد و دست نفس را گرفت و رفتند نفس : ای بابا محمد حسین من اعصابم خوردههه محمد حسین : چرا آخه دورت بگردم شوهرت؟ نفس : شما ها مشکوک میزنیننن محمد حسین خندید و گفت : اینا اثرات بارداریه نگران نباش بزار برات یه شعر بخونم تو ادامشو بگو خیال زلف تو گفتا که جان وسیله مساز نفس :کز این شکـار فـــراوان به دام ما افتد     محمد حسین : به ناامیــدی از این در مـــرو بزن فالی    بود که قـــرعه دولت به نـــــام ما افتد نفس : ز خـاک کوی تو هـر گه که دم زند حافظ  محمد حسین:  نسیــم گلشن جــان در مشــــام ما افتد‍‌ 🙏اگه از رمان خوشتون اومد برای هر پارت یه صلوات جهت تعجیل در ظهور  و سلامتی بابا مهدی (عج) بفرستید.🙏♥️ @Alachiigh
آلاچیق 🏡
#کـولـه‌بـارے‌ازعـشـق² قسمت‌۱۱-۱۵ نفس : راستی محمد حسین ؟ محمد حسین : جان دلم خانومم؟ نفس : اینطوری
² قسمت‌۱۶-۲۰ محمد حسین : چرا خجالت میکشی آخه خب وایسا جوابتو بگیر با چشم و ابرو بهش فهموندم ساکت سه ولی مگه گوش میده؟ دوباره گفت : وایییی خدایا شکرت زدم به شونشو گفتم : زشته بسههه فریاد کشید : بابا ایها الناس من عاشق این خانمم خراب مرامشم اصلا اووخخ آبروم به کل رفتا نگاهم به جمعیت فضول افتاد ایییییش اینا مگه زندگی ندارن؟ آخه چرا میان فضولیییی البته منم مثل خودشونم¹⁷ هووووووف محمد حسین بستههههه محمد حسین که متوجه معذب بودن شد گفت : جمعیت محترممم بنده و خانومم میخوایم بریم بیرون نفس : عههه محمد حسین ؟ محمد حسین هم دست نفس رو گرفت و گفت : با اجازه ی همگی وایییییی تو منو می‌کشی محمد حسین... به اجبار دنبالش رفتم همین که توی ماشین نشستیم با غر غر گفتم : عهههه محمد حسین این چه کاریه میکنیییی؟ آبرومون رفتتتتت محمد حسین هر هر میخندید.. من واقعا حال خوش این بشر رو درک نمیکنم.. ولی واقعا خوشحالم کرد توقع اینکارا رو نداشتم اصلااا¹⁸ بالاخره رسیدیم به مکان مورد نظر ما به به گلزار شهدا چقد دلم هوای اینجا رو کرده بود امشب یکی از بهترین شب های زندگیم بود.. نفس : ایییی سلامممم چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بودااا محمد حسین حس و حال عجیبی داشت اون شبا نمی‌فهمیدم چرا اینطور شده خیلی یه دفعه ای محمد حسین گفت : نفس ؟ لبخندی زدم و گفتم : جانِ نفس آقا؟ نگاه مملو از احساسی بهم کرد و گفت : جونت سلامت باشه قشنگ من میشه یه قولی بهم بدی؟ منم که اون شب از ته ته دلم خوشحال بودم بدون هیچ فکری با یه عالمه ذوق و شوق گفتم : هرچی باشه قبوله محمد حسین هم انگشت کوچیکشو جلو آورد و گفت : قول بده هیچ وقت تاکید میکنم هیچوقت فراموش نکنی که تو همه ی جان و جهان منی .. و هر کاری میکنم به خاطر توعه باشه؟ من هم که نمیدونستم قراره بعد ها چه بلاهایی سرم بیاد ، سرخوش دستش رو فشار دادم .. که کاش کمی فکر میکردم قراره چه بلاهایی رو تک و تنها متحمل بشم... اون شب خسته و کوفته به خونه ی خودمون رفتیم حق نبود از محمد حسین تشکر نکنم امشب واقعا خیلی تلاش کرده بود.. یه لیوان آب پرتقال گرفتم و خواستم به اتاق کارش که بسته شده بود در بزنم که صدای محمد حسین منو کنجکاو کرد.. محمد حسین : سردار جان من بادیگارد احتیاج ندارم خودم میتونم مواظب خودم باشم... بعد چند دقیقه گفت : نه سردار اینطور که نمیشه دلشوره ی عجیبی به دلم افتاد تماسش که قطع شد به اتاقش در زدم و وارد شدم ، سعی کردم خودمو طبیعی نشون بدم اما نمیشد²⁰ با صدای لرزونم گفتم : محمد حسین چیزی شده؟ محمد حسین : نه عزیزم هیچی نشده که نفس : محمد حسین من داشتم رد میشدم صداتونو شنیدم ترو خدا بگو چی شده؟ محمد حسین: وای وای خانم گوش وای میستی؟ نفس : نه بخدا محمد حسین حرفش را قطع کرد و گفت : میدونم عزیزم شوخی کردم ، چیز خاصی نیست فقط حاج فتاح (سردار) گفته که هر جا برم باید یکی باشه که مراقب من باشه .‌.. خنده داره نه؟ می‌خوان منو ترور کنن .. بعد هم بلند خندید نفس آخه مگه من لیاقت شهادت دارم؟ نفس بغض کرد و گفت : آره داری ... آرهههه محمد حسین داریییی به خداوندی خدا اگه با سردار همکاری نکنی نمیزارم پاتو از این خونه بیرون بزاری مگر اینکه از روی جنازه ی من رد شی @Alachiigh
آلاچیق 🏡
#کـولـه‌بـارے‌ازعـشـق² قسمت‌۲۱-۲۳ محمد حسین: این چه حرفیه میزنی؟ باشه چشم من از این به بعد با با
² قسمت‌۲۴ـ۲۶ نفس : خوب کاری کردی به سمت اتاقم رفتم و پشت میز نشستم که به اتاق در زده شد .. گفتم : بفرمایید؟ در باز شد و همون دختر دیروز یعنی سارا به همراه یک مرد 27_28 ساله وارد شدند.. لبخندی زدم و رو به سارا گفتم : بیا تو گلم سارا با اون مرد وارد شد.. سارا : سلام خانم دکتر نفس : سلام عزیزم بعد هم نگاه سوالی به آن مرد انداختم خودش فهمید و سریع گفت : سلام خانم آروین ، بنده شوهر خواهر سارا جان هستم .. حقیقتا از جنس نگاهش به خودم احساس خیلی بدی داشتم.. اما احساسمو کنترل کردم و گفتم : خوشبختم آقا .. اما لطفا بیرون باشید تا من با بیمارم صحبت کنم .. لبخند کثیفی زد و گفت : من بیشتر خوشبختم ، چشم بعد هم بیرون رفت .. اوففف به سمت سارا رفتم با مهربانی که چاشنی کلامم کرده بودم گفتم : خب سارا جان چه خبرا؟ سارا سراسیمه به من نگاه کرد و گفت : نفس خانم من .. من روانی ام؟ بعد هم بغض کرد متعجب از رفتارش دستشو گرفتم و گفتم : نه عزیز دلم کی گفته آخه؟²⁵ سارا بریده بریده گفت : داداش ایمان میگه ... میگه من توحم میزنم بعد هم هق هق کنان خودش را در آغوشم می اندازد ، با لحن مهربانی میگویم : ببین تو نه دیوانه ای نه متوحم تو باید اینو به بقیه اثبات کنی اما قبل از همه ی اینها باید به من بگی چه خبره تا منم بتونم کمکت کنم..حالا بگو داداش ایمان کیه؟ مگه تو داداش داشتی؟ سارا : نه نه خانوم دکتر به غیر از پدر و مادرم فقط یه خواهر دارم که اسمش یلداعه اون هم ازدواج کرده و شوهرش داداش ایمانه نفس : خب این داداش ایمان چه کارس؟ سارا : مهندسه ، اگه اون نبود ماها نمیدونسایم چیکار کنیم.. نفس : اشتباه میگی اگه خدا نبود شما نمیدونستی چیکار کنی..²⁶ سارا : درسته بله ... اما اگه داداش ایمان نبود نمی‌دونستم چی کار کنم نفس : سارا یه سوالی برام پیش اومده تو نامزدی ، خواستگاری چیزی نداری؟ سارا گفت : هه چرا داشتم خانوم دکتر ولی دیگه ندارم نفس : چرا سارا خنده ی عصبی کرد و گفت : رفته به داداش ایمان گفته چون من مامان بابا ندارم منو نمیخواد...خنده داره نه؟ نفس : اوه متاسفم ، چی کارس؟ سارا : تو آزمایشگاه کار می‌کنه بهش میگن دکتر ولی چه دکتری که منو ول کرده رفته؟ نفس : تو این حرفا رو از خود نامزدت شنیدی؟ سارا : نه ... ولی داداش ایمان گفته نفس لبخندی بهش زد و ازش خواست بیرون منتظر باشه .. @Alachiigh
آلاچیق 🏡
#کـولـه‌بـارے‌ازعـشـق² قسمت‌۲۷-۳۰ سرم رو روی میز میزارم .. مسیله یکم پیچیده هست .. با جرقه ای که
² قسمت‌۳۱-۳۵ قرار بود مردی که شماره او را سارا داده بود یه ربع دیگه بیاد بلند شدم و به سمت میز شیرین رفتم.. شیرین : کوچولوی خاله چطوره؟ نفس : ای بابا همه که حال اینو میپرسن پس من چی اونوقت؟ شیرین خندید و گفت : حال حسود خانوم چطورهههه؟ سرمو براش به نشونه ی تاسف تکون دادم که صدای باز شدن در اومد.. یه مرد بلند قد که گودی و قرمزی چشم هایش رو همه متوجه می‌شدن وارد شد .. سریع از سر میز شیرین بلند شدم چون تو اون حالت واقعا زشت بود سرشو بالا آورد و گفت : خانوم آروین؟ چادرم رو سفت کردم و گفتم : بله بفرمایید تو اتاق .. دنبالم راه افتاد و بعد از تعارف من روی صندلی نشست .. نفس : خب شما آفای؟ گفت : مجید .. مجید نجفی نفس تمام ماجرا را برایش تعریف کرد و گفت : من حس میکنم شوهر خواهر سارا یعنی آقای ایمان مهرابی یه نقشه ای چیزی کشیده .. شما اطلاعی ندارین؟ آقای نجفی : خانوم آروین بخدا من عاشق سارا هستم اما از وقتی پدر مادرش فوت کردن ایمان نمیزارهدمن اونو ببینم میگه سارا گفته که دوست ندارن منو ببینه ولی من سارا رو دوست دارم بخدا دوست دارم نفس لبخند کمرنگی زد و گفت : میدونم من قبول دارم شما نگران نباشید من می‌خوام به سارا کمک کنم و قراره شما به من کمک کنید حالا بگید ببینم شما چیزی میدونید؟ آقای نجفی : حقیقتا خانم دکتر ، پدر مادر سارا خیلی ثروتمند بودن من چند روز ایمان رو تعقیب کردم و فهمیدم که مادر سارا تمام اموالشو به نام سارا زده و ایمان میخواد که نه معصومه بفهمه نه سارا و تمام اون اموال رو بالا بکشه نفس : خب چرا شما کاری نکردید؟! آقای نجفی : چون ایمان گفته میخواد فقط پولا رو ببره بعد میزاره سارا با من ازدواج کنه در غیر این صورت اون رو به یه پیر مرد به زور شوهر میده و من اینو نمی‌خوام نفس : متاسفم آقا ، ولی اون آقا یعنی مهرابی آنقدر از شما به سارا بد گفته که سارا به من گفت از شما متنفره در ضمن آقای مهرابی شما رو به عنوان دامادشون به من معرفی نکرد بلکه یه نفر دیگه رو به من معرفی کرده این یعنی اینکه این آقای به ظاهر مهندس یه نقشه هاییی تو سرشه آقای نجفی شتابزده گفت : یعنی چی؟ نفس پوزخندی زد و گفت : یعنی می‌خوان مال و ثروت زنتو ببرن تو هم نشستی دست رو دست گزاشتی تلفن روی میز نفس به صدا درآمد نفس : جانم شیرین؟ شیرین : یکی اومده میگه نامزد‌ساراعه نفس : یه پنج دقیقه دیگه بیاد تو گوشی رو گزاشت و رو به آقای نجفی گفت : من الان صدای این آقا رو ضبط میکنم شما برو بیرون با سارا که دم در هست صحبت کن و همه چیز رو براش تعریف کن بعدا هم با این ضبط میتونید از این آقا و مهرابی شکایت کنید.. آقای نجفی خوشحال گفت : ممنون ممنونم خانم دکتر ... ممنون لبخندی زدم و بیرون رفت اون مرد اومد تو و شروع کرد و از عیب و ایراد های سارا گفتن و از من خواست تا سارا رو راضی کنم طلاق بگیره... حیحححح طفلی نمیدونست که یه مخ به نام نفس داره صداشو ضبط می‌کنه دمم گرما اگه محمد حسین بفهمه یوهوووووو من موندم با این کارآگاه بازیا چرا پلیس نشدم آخه؟ بالاخره ساعت دو شد و محمد حسین تماس گرفت ... محمد حسین : سلاممم خانومممم صدامو به حالت قهر تغییر دادم و گفتم : چه سلامی چه علیکی محمد حسین : اوا باز چی کار کردم که خودمم نمی‌دونم آخه؟ نفس خندید و گفت : هیچی دورت بگردم محمد حسین گفت که کاری پیش اومده و تا 1 ساعت دیگه هم نمیاد .. نفس هم خداحافظی کرد و مشغول به جمع و جور کردن اتاقش شد.. که یهو در باز شد و نفس یه جیغ کشید و دستشو گزاشت رو دلش و بعد به قیافه ی خندان محمد حسین نگاه کرد ... خود کارشو برداشت و در حین پرتاب به محمد حسین گفت : هر هر رو آب بخندی و خنده ی محمد حسین شدت می‌گرفت نفس در حال حرص خوردن گفت : نخند ... دِ نخند محمد حسین خودش رو صندلی انداخت و گفت : خانوم آروین من به عنوان یه بیمار به اینجا اومدم لطفا مشکل منو برطرف کنین دِ نفس هم پشت میزش نشست و ژست دکتر به خودش گرفت و گفت : مشکلتون رو بفرمایید آقای؟ محمد حسین خندید و گفت : آقای محمد حسین جان هستم.. نفس خندید و زود خودشو جمع کرد و گفت : خب مشکلتون رو بفرمایید جناب استاد؟ محمد حسین اخمی کرد و گفت : تنبیه میخوای خانم؟ نفس : اوا دلت میاد ؟ محمد حسین بدجنس شد و گفت : بعله چرا که نه اما اول مشکل من رو حل کن نفس : خب مشکلتون رو بفرمایید آقاهه؟ محمد حسین : من خیییییلی خانومم رو دوست دارم خییییلی نفس لبخند دندان نمایی زد و گفت : این که خیلی خوبه محمد حسین بدجنسانه گفت : آخه خانومم پرو شده اونم نه کم خییییلی نفس نگاه خصمانه ای به او انداخت و گفت : میکشمت محمد حسین محمد حسین هم الفرار نفس به دنبالش دوید و در مقابل نگاه خنده دار آیناز و مریم و شیرین قرار گرفت .. @Alachiigh
آلاچیق 🏡
حب المهدۍ هویتنا: ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ کـولـه‌بـارے‌ازعـشـق² قسمت‌۳۶ـ۳۹ نفس لبخندی زد و
² قسمت‌۴۰-۴۲ صدای مجری شبکه خبر مدام توی گوشم اکو میشه •انا لله و انا علیه راجعون سید الشهدای خدمت رییس جمهور مردمی ما شهید شد• از شدت غم جیغی میکشم و دیگه نمی‌فهمم دور و برم چه اتفاقی میوفته.. با احساس دستی که روی سرم کشیده میشد به محمد حسین چشم دوختم.. با ناله گفتم : محمد حسین یادته؟ یادته مسخرش میکردن؟ یادته میگفتن شیش کلاس بیشتر سواد نداره؟ یادته بهش میگفتن دزده؟ یادته ؟ آخه چرا چرا بعد هم اشکام روی صورتم جاری میشه محمد حسین هم بغضشو خورد و گفت : نفس عزیزم راحت شد اگه قرار بود بمونه بازم بهش تهمت میزدن بازم مسخره میشد..آقای رییسی رو امام رضا برد تا نشون بده چقدر عزیزه از بیمارستان به سمت استادیوم رفتم موضوع برنامه رو از ولادت امام رضا (ع) به شهادت شهیدان پرواز اردیبهشت تغییر داده بودن اما بازم من مجری بودم.. دیگه استرس نداشتم میخواستم فریاد بزنم میخواستم به همه بفهمونم ما چه مردی رو از دست دادیم.. استادیوم پر از آدم شده بود زن و مرد، پیر و جوان و کودک و حتی مسئولان زمان خواندن دکلمه بغضم رو قورت دادم و به محمد حسین نگاه کردم لبخند بی جانی بهم زد .. ما سینه زدیم بی صدا باریدند از هر چه که دم زدیم، آنها دیدند ما مدعیان صف اول بودیم از آخر مجلس شهدا را چیدند.. به شاعر بگویید این شعرش را عوض کند .اینبار شهدا را از مدعیان صف اول چیدند⁴² در تاریخ بنویسید رئیس جمهوری بود شب را در کوه های صعب‌العبور، زیر بارش شدید باران و دمای منفی ۱۶ درجه، و در حین انجام مأموریت سپری کرد و مردمانش در خانه هایشان در سلامت و امنیت کامل برای سلامتی او دعا کردند.. اشکم را پاک کردم و با آن چشم های اشکی ام به جمعیت چشم دوختم و ادامه دادم : دلمان تنگ می‌شود برای بودنت برای با مردم بودنت تو را می‌سپاریم به مادرمان زهرا(س)... خداحافظ سیدِ عزیزما.. کاش همه چی فقط یه خواب بود کاش... خادم الرضا بود و روز ولادت اربابش،شد... شهید راه خدمت به مردمش شهادتت مبارک رئیس جمهور مردمی خداحافظ جمعه‌هایِ بی‌خواب خداحافظ ماشین‌هایِ بدون شیشه‌دودی خداحافظ «ماشین رو نگه دارید، مگه نمی‌بینید مردم وایستادن» خداحافظ «اتّقواالله»هایِ حین مناظره خداحافظ مایهٔ غرورِ ایرانی خداحافظ پروژه‌هایِ افتتاحی خداحافظ سفرهای پی‌در‌پیِ استانی خداحافظ دعای کارگر‌های کارخانه‌هایِ احیایی خداحافظ مخاطب پیرمردی که گفت «خدا پدرت رو بیامرزه» خداحافظ سیبْلِ توهین‌ها، طعنه‌ها و تهمت‌ها خداحافظ مخاطبِ تخریب و کنایه‌های خودی و بی‌خودی خداحافظ «ما دنبال دوتا رأی حلال‌ایم» خداحافظ استقبال‌هایِ چشم‌گیر مردمی خداحافظ «من تا تمامِ مشکلات حل نشود، به سفرهای استانی خواهم آمد» خداحافظ سکوتِ مردانهٔ مقابل تخریب‌های رقیب خداحافظ سیبْلِ تمسخرِ شش‌کلاسی‌هایِ نامرد خداحافظ دکترِ سلیم‌النفس‌ها  خداحافظ «من دردِ یتیمی را چشیده‌ام» خداحافظ پیشانیِ بوسهٔ حاج‌قاسم خداحافظ سربازِ احیاگرِ غیرت له‌شدهٔ ما خداحافظ مظلومِ هلهلهٔ بی‌وطن‌ها خداحافظ استخارهٔ خوبِ «به کی رأی‌ بدم‌»ها خداحافظ «برای این طلبهٔ خدمتگزار دعا کنید» خداحافظ عبا و قبایِ خاکی بین سیل و زلزله‌ها خداحافظ چشم‌انتظاریِ هشت ساله و ۱۶ ساعته خداحافظ مخاطب «تمجید»هایِ اقا خداحافظ سفرهای عادی‌شدهٔ روستایی خداحافظ جشن‌های احیایِ کارگاه‌ها خداحافظ شهادت حینِ خدمت؛ نه پشتِ میز خداحافظ شجاعتِ قدم‌های اقای وزیر و مواضعِ صریحِ شیعه‌گری خداحافظ زبانِ بی‌لکنتِ دفاع از اسلام بیشتر از آنچه فکر کنی دوستت داشتیم؛ تو و یاران‌ت را، ببخش که زیاد نگفتیم… باز با از دست‌دادن‌ها به خود آمدیم! حالا مخالفین‌ت راحت‌تر تخریبت می‌کنند و تو راحت‌تر سکوت می‌کنی! حالا بدخواهان‌ت اعداد و ارقام و آمار را بیشتر پیش می‌کِشند و تو در آسمانی! خداحافظ آقاسید ابراهیم! جدی‌جدی شهیـد شدی… حالا کمی استراحت کن؛ خیلی خسته‌ای… ‌‌ دیشب که سرم را گزاشتم با امید این بود که با خبر سالم برگشتنت از خواب بیدارم کنند ...نه با صدای گریه خودمونیم ها، گلچین روزگار عـجـب خوش سلیقه است... شادی روح تمام شهدای خدمت صلوات.⁴ دیگه نمیتونم خودمو کنترل کنم به آشپز خونه استادیوم میرم و زجه میرنم.. فیلمهایی که از سید ابراهیم وایرال شده بود قلبم رو تیکه تیکه میکرد .. داشتم تو اون روزا جون میدادم .. صدای آشنایی به گوشم خورد محمد حسین: بسته نفس دیگه گریه نکن بسته سرم رو روی پاش و میزارم و چشم هام رو می‌بندم تا از هیاهوی این دنیا برای چند ساعتی هم که شده نجات پیدا کنم.. وقتی بیدار شدم توی خونه بودم محمد حسین طفلی خوابش برده بود آخه دیشب اصلا نخوابیده بود.. پتو رو روسرش انداختم و روی یه برگه نوشتم که به آموزشگاه تولید محتوا میروم.. آخه علاوه بر روانشناسی مدرس فن بیان هم بودم.. بچه ها اسپیکر و دستگاه ها رو راه اندازه میکنن @Alachiigh
آلاچیق 🏡
#کـولـه‌بـارے‌ازعـشـق #قسمت۴۳-۴۶ ...بچه ها اسپیکر و دستگاه ها رو راه اندازه میکنن و یه متن رو دربار
حب المهدۍ هویتنا ² قسمت‌۴۷-۵۰ محمد حسین لبخندی زد و صورتمو بوسید و گفت : بر گرد اما فراموش نکن این رسم عاشقیه و من تا ابد تو‌رو دوست دارم.. محمدحسین از جلوی چشمم دور میشه چشمام کم کم باز میشه به دکترای اطرافم نگاه میکنم.. اولین جمله ای که به زبون میارم اینه : رسم عاشقی .. عاشقی پرستار با خوشحالی داد میزنه : دکتر آروین خواهرتون به هوش اومد یه مرد بلند قامت سمتم اومد و با پریشونی دستمو گرفت و گفت : نفس جان حالت خوبه؟من رو میشناسی؟ دستمو از دستش بیرون کشیدم و گفتم : به من دست نزن .. تو کی هستی ؟ نفس کیه؟من کیم؟ اون مرد بلند قد به سرش زد و گفت : وای حافظشو از دست داده نفس : آی کمرم ... کمک امیر : خانوم پرستار یه ام آر آی از سرشون بگیر و برام بیار نفس دورت بگردم من الان میام⁴⁸ من که گیج و منگم رو به پرستار میگم : خانم شما بگو من کیم ؟ اینجا چیکار میکنم؟ پرستار سرمو میبوسه و با بغض میره اتاق که خالی میشه تصویر یه مرد هیکل ورزشی خوشتیب توی ذهنم تداعی میشه نمی‌دونم یه توهم بود،یه حاله ی نور بود یا یه خواب ولی صدایی که مدام تکرار میشه: نفس این رسم عاشقیه صدا رو انگار یه بلندگو تکرار میکنه داشتم دیوونه میشدم نفس کیه آخه؟ همون دکتر که بهش میگفتن دکتر آروین وارد اتاق شد .. دستمو گرفت خواستم دستمو بیرون بکشم که زورشو بیشتر کرد و گفت: ببین تو نفسی ، نفس آروین منم برادرتم بعد هم به زن و مرد مسنی که پشت شیشه سی سی یو بودن و مشکی پوش بودن اشاره کرد و گفت : اونا هم پدر مادرمونن⁴⁹ گیج و منگ گفتم : اگه شما هر خانواده ی من هستید من اینجا چیکار میکنم؟چرا تو بیمارستانم؟ اون مردی که میگفت برادرمه گفت : تو تصادف کردی و حافظه کوتاه مدت رو از دست دادی دستم رو روی دلم گزاشتم و گفتم : داداش من دلم درد میکنه داداش : نگران نباش عزیزم درد بخیه هست نفس : بخیه چرا ؟ داداش : به خاطر به دنیا آوردن یه کوچولو نفس : یعنی من ازدواج کردم؟ داداش : آره عزیزم نفس : خب پس شوهرم کجاس؟ داداش : میاد .. تو راهه چند روزی گذشت به خونه رفتیم تقریبا داشتم با خانوادم راحت میشدم اما یه چیز خیلی برام عجیب بود اینکه من شوهر داشتم اما نبود.. هروقتم می‌پرسیدم کجاست میگفتن ماموریته،نمیتونه و هزار تا دلیل دیگه.. اسم دخترمو فاطمه گذاشته بودم⁵⁰ داشتم دخترمو میخوابوندم که یه عکس رو دیدم عههه این عکس همون مرده همونی که گفت رسم عاشقیه سریع فاطمه رو روی تخت گزاشتم و بدو بدو بیرون رفتم به سمت مامان زهرا و گفتم : مامان من اینو میشناسم بعد به سمت امیر رفتم و گفتم : داداش من یادم اومده امیر با بغض گفت : چی یادت اومده قربونت برم ؟ منم هیجان زده گفتم : این آقا به من گفت رسم عاشقی اینه که تو برگردی صدای هق هق مامان بلند شد رو به پریناز گفتم : پریناز این آقا کیه ؟ پریناز سرش رو پایین انداخت داد کشیدم و گفتم : این کیه؟ شماها چرا لباس سیاه میپوشید؟ چرا کسی به من چیزی نمیگه؟ اشکام بدون وقفه میریختن..: آخه لامصبا من دارم میمیرم چرا نمیفهمین؟ من حالم بده .. بدهه @Alachiigh
آلاچیق 🏡
#کـولـه‌بـارے‌ازعـشـق² قسمت‌۵۱-۵۴ همشون با بغض بهم نگاه کردن پوز خندی زدم و گفتم : نمیگید نه؟ با
² قسمت‌۵۵-۵۸ نگاش میکنم و میگم : خیلی بدی امیر خیییلی تو که میدونستی تو که میدونستی من عاشق محمد حسینم چرا بهم نگفتی؟ لا اقل میتونستم یه بار دیگه ببینمش ولی شما ها این فرصتو ازم گرفتین یدفه یادم افتاد چقدر بد با امیر حرف زدم شرمنده لب زدم : ببخش امیر بغض کردو دستمو بوسید و رفت محمد حسین کجایی؟ کاش الان پیشم بودی کاش دست میکشید رو سرم تا خوب شم محمدحسین من همانم که به یک اخم تو هم دل شادم در پی خنده‌ی شیرین تو من فرهادم صدای محمد حسین تو گوشم میپیچه: یکی درد و یکی درمان پسند است یکی وصل و یکی هجران پسند است من از درمان و درد و وصل و هجران پسندم آنچه را جانان پسندد من چون ز پا بیفتم درمان درد من اوست.. اشک از گونه هام جاری میش⁵ حالا دوماه از همه ی اون اتفاقا میگذره بعد از بیمارستان اومدم خونه ی خودم خونه ی من و محمد حسین من هستم اما محمد حسین من نیست به سمت اتاق مشترکم با محمد حسین رفتم ، همه جاش برام یه خاطره بود در کمد محمد حسین رو باز میکنم لباس چهار خونش رو برمیدارم و بود میکنم خیلی سخته ، سخته که بسوزی تو راه عاشقی عشق بین محمد حسین و من یه عشق واقعی بود یه عشق پاک اما دیگه محمد حسین نیست لباسش رو به قلبم میچسبونم و گریه رو از سر میگیرم آیناز میومد پیشم تا تنها نباشم سعی میکردم به محل کارم برگردم ‹ دلم می‌سوزد از این غم، ولیکن چاره‌ای نیست! تو رفتی وبجز من در جهان بیچاره ای نیست یه روز که توی اتاق نشسته بودم یکی در زد گفتم : بفرمایید یه دختر که جلوی صورتش یه سبد گل بود به همراه یه مرد جوان دم در بودن بلند شدم و گفتم : سارا؟ گل رو گذاشت کنار و خودشو انداخت توی بغلم از آبدارچی خواستم دوتا چایی براشون بیاره.. سارا : نفس جون من همه ی زندگیمو به تو مدیونم نفس لبخند مهربانی زد و گفت : به من نه به خدا مدیونید کمی حرف زدند و رفتند⁵ آینازخیلی اصرار داشت همرام بیاد ولی میخواستم برم سر مزار محمد حسین و دوست داشتم تنها باشم همین که در کلینیک رو بستم و بیرون اومدم یه مرد جلوی پام سبز شد کمی به صورتش نگاه کردم میشناختمش اون ایمان بود.ایمان مهرابی شوهر خواهر سارا همون که توی دادگاه بر علیه اون شهادت دادم تمام اون روز دادگاه یادم میاد آقای قاضی : خانم نفس آروین؟ نفس : بله آقای قاضی: دخترم شما شاهد خانم سارا فاختیان هستین درسته؟ نفس : بله آقای قاضی این آقا یعنی جناب ایمان مهرابی به بهونه ی اینکه خانم سارا فاختیان حال روحی خوبی ندارن تمام اموال ایشون رو معرفی کردن و همچنین غصب عنوان ، ایشون به جای آقای مجید فتوحی یه آقای دیگه رو به عنوان نامزد سارا به من معرفی کرده آقای قاضی : شما مدرکی هم دارید؟ نفس : بله جناب ، مدارک رو تحویل باز پرس پرونده دادم معصومه (خواهر سارا ) بیچاره چقدر گریه میکرد آقا شلوارش دوتا شده و به غیر از معصومه با یه دختر جوون تر ازدواج کرده. مرتیکه ی آشغال از خاطرات دادگاه بیرون میام و بهش نگاه میکنم لبخند کثیفی زد و گفت : دلم برات تنگ شده بود نفس جون؟ آب دهنمو جمع کردمو انداختم تو صورتش و گفتم : از جلوی چشمم دور شو مرتیکه ی آشغال ایمان : عههه تو که منو دادگاهی کردی؟ نترس کاریت ندارم فقط دلم پیشت گیره خیلی بهم بد کردی اما دوستت دارم البته از حق نگذریم خییلی خوشگلی می‌خوام باهام ازدواج کنی شنیدم شوهرتو ترور کردن تمام بدنم داغ شد هرچی قدرت داشتم توی دستم ریختم و زدم توی صورتش صورتش قرمز شد همین که اومد دوباره حرف بزنه دوباره زدم تو اون طرف صورتش و سریع رفتم.⁵ ایمان داد زد : یه کاری میکنم که به پام بیوفتی ؟ فهمیدی؟ اشکام بدون وقفه روی صورتم میرختن میبینی محمد حسین از وقتی تو رفتی اینطور شده خودمو به مزارش رسوندم تا جون داشتم گریه کردم و گفتم : دیدی اون عوضی چطور باهام حرف زد؟ همکار امیر ازم خواستگاری کرده پوزخندی زد و گفت : میبینی هرکس و ناکسی به خودش اجازه میده از من خواستگاری کنه چرا بلند نمیشی بزنی تو دهنشون؟ مگه تو مرد من نیستی ؟ بلند شو دیگه؟ محمد حسین پاشو تورو خدا پاشو من دیگه نمیتونم بستهه به اندازه کافی تنبیه شدم قول میدم دیگه اذیتت نکنم تورو خدا برگرد یه صدا اومد: باشه من جور میکنم که همو ببینید برگشتم و بهش نگاه کردم‌‌ یه مرد گنده ای که شبیه این دزدا بود سریع گفتم:از من چی میخوای؟ مرد : اوههه چه جیگری هم هستی ایمان حق داره بخوادت موضوع رو فهمیدم بلند شدم و هرچی توان داشتم توی پاهام ریختم و خواستم از دستش فرار کنم که یه سنگ اومد جلوی پامو و افتادم زمین @Alachiigh
آلاچیق 🏡
#کـولـه‌بـارے‌ازعـشـق² قسمت‌۵۹-۶۳ وقتی چشمامو باز کردم دستام به یه میله بسته شده بود .. توی یه خون
² قسمت‌۶۴-۶۷ ولی اون این موضوع رو با سردار در میون گزاشت و سردار این نقشه رو کشید که تو سالم بمونی و موساد فکر کنه من مردم و تو هم حافظتو از دست دادی که دیگه خطری ما رو تهدید نکنه.⁶⁴ محمد حسین : نفس فکر نکنی من تو این مدت زندگی داشتم.. بخدا یه شب درست هم نخوابیدم همش به فکر تو بودم بعد لبخندی زد و گفت : حالا باور میکنی دلم برات تنگ شده بود؟ دستشو از روی سرم برداشتم و گزاشتم رو قلبم و گفتم : آرزوم بود دوباره ببینمت خدا و شکر محمد حسین یه چیزی بهت بگم؟ محمد حسین پیشونیمو بوسید و گفت : جان دلم نفس من؟ نفس : اگه بدن میشدم قلبم بودی درخت میشدم ریشه‌م بودی رنگ میشدم قلمم بودی شب میشدم ماهم بودی ساز میشدم آهنگم بودی فصل میشدم بهارم بودی حس میشدم امیدم بودی تو ‌همونی هستی که همیشه به بودنم معنا میدی.. محمدحسین: یادته گفتم هر کاری میکنم به خاطر توعه؟اینکه زنده موندم هم به خاطر توعه امیر فاطمه در بغل وارد اتاق شد و در آغوش محمد حسین رفت.. گویا سردار برای خانواده ها کامل توضیح داده بود.. فاطمه را در آغوش محمد حسین گزاشت و رفت .. محمد حسین: اوففف دختر باباشوووو؟ چقدر دوست داشتم ببینمت نفس : پس به خاطر دخترت برگشتی؟ محمد حسین رو به فاطمه گفت : فاطمه خانوم دیدی مامان چقدر حسوده؟ راسته که میگن دختر هووی مادره بعد هم سر نفس رو بوسید و گفت ولی شما همیشه و همه جا جان منی.. خانوم جان بریم یه سفر به تلافی این یه سال؟ نفس اشکشو پاک کرد و گفت : خیلی دلم میخواد.. شیرین‌ترازآن‌لحظه‌که‌ازدربرسی‌نیست من‌قهوه‌یِ‌تلخم‌توبیاحبه‌یِ‌قند‌باش، دردم‌همه‌درمصراع‌بعد‌است: ‹ من‌ماندم‌واورفت‌و‌نیامد › ولی محمد حسین من سر قولش موند و برگشت ... خدایا برای همه چیز شکرت:)⁶ محمد حسین: نفس خانوم کجایی؟ نفس : عهههه محمد حسین هولم نکن اومدم دیگه محمد حسین: خانمم شما یه ساعته داری همینو میگییییی نفس: تو هم که خیلی گوش میدی محمد حسین: عههه نفس من علف زیر پام سبز شد از بس منتظرت موندم.. نفس زبانش را درآورد و گفت : خب پس اون علفایی که زیر پات سبز شده رو بخور دیگه چرا معطلی؟ من شام بهت نمیدمااا محمد حسین: عهههه عه دختره ی چشم سفید وایسا تا بیام نفس در حالی که میدوید گفت : عمرا بهم برسی ولی فاطمه رو هم با خودت بیار محمد حسین: نفس خانوووم فاطمه دست مامان جونه نفس: عههه ولی بازم تو منو نمی‌گیری محمد حسین با یک حرکت ساده دست نفس رو گرفت و گفت : دیدی بهت رسیدم؟ نفس : نخیرمم جر زدی محمد حسین: عهههه چرا دروغ میگی نفس: خیلی خب بابا ولم کن دستمو شکوندیییی محمدحسین: نوچ نمیشه اینکه دستتو ول کنم هزینه داره.. نفس : اونوقت چی؟ محمد حسین: اغراغ کن نفس : چیو؟⁶⁷ محمد حسین لبخند شیطونی زد و گفت : اینکه عاشقمی ، اینکه دیوونمی ، اینکه نفستممم نفس نگذاشت ادامه دهد و گفت : برو بابا دلت خوشه محمد حسین جدی شد و در چشم های نفس بزاق شد و گفت : دوستم داری یا نه نفس؟ نفس برای چند لحظه غرور را کنار گذاشت آخه خیلی سخته توی چشمای کسی که عاشقشی بزاق بشی و دروغ بگی نفس گفت : اینکه دوستت دارم را دروغ نگفتم اما راستش را بخواهی حقیقت را کامل نگفتم من تو را دوستت ندارم ولی ؛ من... تو را دیوانه ام ای جان جانم شاعر نفس محمدحسین دستش را رها کرد و بوسه ای زد و فریاد زد : خدایا شکرت به سمت حرم راه میوفتیم @Alachiigh