رئیسی عزیز خستگی نمیشناخت...
(مقام معظم رهبری)
"جهاد تبیین"
همراه با مراسم سوگواری شهادت رئیس جمهور و هیئت همراه🥀
سخنران : جناب آقای مانیان
زمان : سه شنبه ۸ خرداد ماه
ساعت: ۱۷
مکان برگزاری: حسینیه مسجد فاطمیه
#حوزه_مقاومت_بسیج_حضرت_زهرا_س
#ناحیه_مقاومت_بسیج_شاهین_شهر_و_میمه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌👆❌نگذارید آن تفکری که امیرعبداللهیان را اخراج کرد دوباره بر سرکار بیاید!
#سرطان_اصلاحات
#انتخابات
#دیپلمات_انقلابی
#شهیدجمهور
#سیدالشهدای_خدمت
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️🎥 مستند «#روایت_سانحه»
⏪روایتی از روز سانحه و عملیات جستجو برای یافتن بالگرد سانحه دیده رئیسجمهور به همراه پخش تصاویری از عملیات امداد برای اولین بار
▪️چرا رئیسجمهور بعد از افتتاح قیز قعلهسی با خودرو به تبریز بازنگشت؟
▪️وضعیت هوا در لحظۀ پرواز بالگرد حامل رئیسجمهور چگونه بود؟
▪️ چه اتفاقی برای بالگرد حامل رئیسجمهور میافتد؟
▪️ چرا مختصات گوشی شهید مصطفوی به صورت دقیق ردیابی نشد؟
#رئیسی_عزیز
#شهیدجمهور
#سیدالشهدای_خدمت
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️👆🎥⭕️ اگر به دنبال #رازشهادترئیسی میگردید به این صحبت های مرحوم استاد#نادرطالبزاده دقت کنید.
#رئیسی_عزیز
#شهیدجمهور
#سیدالشهدای_خدمت
@Alachiigh
🔸#فراموشت_نمیکنم
#پارت_یک
به یاری خدا و اهل بیت علیهم السلام
الهی به امید تو
🔼🔽🔼🔽🔼
«مقدمه»
ورق میزنم...
خاطرات با هم بودنمان را...
خاطرات شیرین روز های خوبمان...
کوتاه اند اما برای من زندگیست...
کاش بودی...
این دنیا جای خالی ات را بدجور به رخم می کشد...
منتظرم بمان...
خدا حالا حالا ها مرا به تو نمی رساند...
قسم به روشنایی روز و تاریکی شب...
که فراموشت نمی کنم...
و بی صبرانه مشتاق روز محشر و دیدار با توام...
✨✨✨✨✨✨
حسین_حاضری داداش؟
کلاهمو روی سرم گذاشتم و رو به حسین گفتم
بردیا_اره...سوگند امادست؟؟
سرشو به معنای اره بالا و پایین کردو ادامه داد
حسین_بیرون منتظرمون ایستاده...میگم به نظرت سرگرد واسه چی گفته باید به صورت ناشناس بریم سر صحنه؟!
همین سوال خودمو هم گیج کرده بود و برام یک دستور بیخود بود اما باید اطاعت میکردیم.
بردیا_نمی دونم! واسه خودمم سواله اما بهتره بهش فکر نکنیم.بریم دیگه سوگند هم منتظره
از اتاق بیرون رفتیم و بعد از چند دقیقه معطلی و گرفتن دستورات لازم از سرگرد مهدوی ، به همراه سوگند و دو سرباز همراه...سازمانو ترک کردیم و به سمت پزشک قانونی به راه افتادیم.
*
سوگند رو به پزشک پرونده کردو گفت
سوگند_اقای دکتر!خواهش میکنم بزارین بیان داخل..این دو اقا از شاهدای پرونده مقتولن! پس لطفا اجازه بدین!
مادر مقتول که تا اون لحظه فقط اشک میریخت با شنیدن این حرف سوگند سریع به سمت من و حسین حمله کرد که سوگند جلوشو گرفت و گفت
سوگند _خانم سرمد! خواهش میکنم ارامش خودتونو حفظ کنین! من گفتم این دو اقا شاهد پرونده هستن نه قاتل دخترتون!
مادر مقتول خودشو توی اغوش سوگند انداخت و گفت
خانم سرمد_ خانم تو رو خدا انقدر ازم نخواه که ارامشمو حفظ کنم....نخواه اینو وقتی ارامشمو کشتن!
و بلند تر شروع به گریه کرد
دکتر از پرستاری خواست تا به حال خانم سرمد رسیدگی کنه و رو به سوگند گفت
دکتر_ خانم هماهنگ میکنم که به این دو اقا هم اجازه ورود بدن...فقط موقعی که خواستین برین سر صحنه ارتکاب جرم به من هم خبر بدین تا همراهیتون کنم.
سوگند هم تشکری کرد و با اشاره به ما و دو سرباز همراهمون خواست تا دنبالش بریم...
حسین که باز هم فاز دلقکیش گرفته بود گفت
حسین_میگم بردیا بیا همین دختر خاله عصا قورت دادت(سوگند) رو بگیر ببین چه جذبه ای داره!!این به روحیت بیشتر میخوره تا جغله!
سعی کردم خندمو پنهون کنم تا بیشتر ادامه نده...
محکم مشتمو به بازوش زدمو گفتم
بردیا_اولا که جغله ریخت توعه! دوما جذبه ای که به قول تو اون جغله تو کارش داره رو هیچ زنی نداره! سوما اگه به گوشش نرسوندم باز بهش گفتی جغله!
قیافشو ترسیده نشون دادو گفت.....
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
🔸#فراموشت_نمیکنم #پارت_یک به یاری خدا و اهل بیت علیهم السلام الهی به امید تو 🔼🔽🔼🔽🔼 «مقدمه» ورق میز
#فراموشت_نمیکنم
#پارت_دوم
قیافشو ترسیده نشون دادو گفت
حسین_یا ابلفضل خودت به دادم برس!
(خودشو مظلوم کردو ادامه داد)
حسین_من شکر خورده باشم به اون فرشته، تو بگم چه برسه به جغله!!
بی صدا خندیدم که سوگند گفت
_اقایون رسیدیم بهتره سکوت کنین.
حسین چپ چپ نگاهش کرد و رو به من اروم گفت
_نه همونو بگیر...این انگار ارثشو هاپولی کردم!
لبمو گاز گرفتم تا صدای خندم بلند نشه.
وارد سرخونه شدیم...
با ورودم به سردخونه و حس اون سرما و بوی مرگ ، به یاد وحشتناک ترین صحنه عمرم افتادم...
وقتی که واسه شناسایی جنازه پدرم اومدم و با شناسایی چهرش دنیا روی سرم اوار شد!
با این که این قضیه مال ۳ سال پیشه اما هنوز یاد اوری اون صحنه برام دردناکه...
حسین که متوجه حالم شد...دستشو دور شونم انداختو بازومو فشرد و زمزمه کرد
حسین_نگاش کنا....مثل دخترا گرخیده!!
لبخندی بهش زدمو از فکر به گذشته دست برداشتم و با جدیت تمام به صحبت های سوگند که با مسئول سردخونه صحبت می کرد گوش کردم.
سوگند_اقای پویا لطفا به همراه دوستتون بیاین جلو!
حسین زیر لب غر زد
حسین_خوبه ماهم پلیسیما!!به جای اینکه بزاره به پرونده و مقتول رسیدگی کنیم عین چوب خشک وایسادیم اینم بهمون میگه شاهد پرونده الانم هی دستور میده....بردیا اگ فکر گرفتن این بیفته تو سرت با اون جغله میایم نصفه شب سرتو میکنیم زیر اب...
سرمو انداختم پایینو بی صدا خندیدم.
حسین که از لرزش شونم پی به خندیدنم برد خواست چیزی بگه که سوگند با تشر رو به حسین گفت
فرحی _اقای پویا با شما بودم!
حسین_بله جناب سروان...ببخشید حال دوستم با دیدن سردخونه بد شد....بهش روحیه دادم متوجه حرف شما نشدم.
سوگند جوری نگاهش کرد که ینی خر خودتی و از مسئول سردخونه خواست که جنازه رو بهش نشون بده.
پس غر غرای حسینو شنیده بود!
**
حسین_روی گردن جنازه یه رد نوار مانند، مثل رد طناب کبود شده بود...
ادامه حرفای حسینو من گفتم
بردیا_این یعنی مقتول خود کشی کرده...ولی این ظاهر قضیست!
حسین برگه ی جواب پزشک قانونی رو به دست سرهنگ مهدوی داد و گفت
حسین _توی جواب پزشک قانونی اومده که مقتول قرص برنج معدشو نابود کرده و اونقدر دیر خونوادش به جنازه رسیدن که سم قرص اثرشو کرده بوده و در نهایت جونشو از دست داده...خب طبیعتا بعد از خوردن قرص برنج مقتول توانایی حلق آویز کردن خودشو نداشته و این یعنی اون دختر بچه هفت ساله به قتل رسیده...
سوگند_ قربان متاسفانه قتل توی اتاق دختر بچه اتفاق افتاده...
در ادامه حرف سوگند گفتم
بردیا_دیروز که به صحنه جرم رفتیم.دیدیم که اتاق مقتول پنجره و بالکن نداره و دری به غیر از دری که به سالن راه داره وجود نداره
و طبق گفته مادر مقتول، اون داشته سالنو جارو میکرده و بعد از اتمام کارش میبینه که دخترش هیچ صدایی ازش نمیاد و تعجب میکنه چون اینطور که گفته مقتول دختر شیطون و پر سر و صدایی بوده و وقتی متوجه ساکت بودنش میشه فک میکنه خوابه...
میره تا اگر دخترش خوابیده پتو روش بندازه ک با ورودش به اتاق دخترشو میبینه که از میله بارفیکس اویزون شده و جیغ میزنه و از حال میره...
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
🔴 بهترین زمان خوردن هندوانه ...
🔸بهترین وقت خوردن هندوانه بین دو وعده غذایی است.
🔹اما فاصله خوردن هندوانه بعد از مواد غذایی آبکی، نفاخ و یا با رطوبت زیاد و سنگین باید بسیار بیشتر از سایر مواد غذایی باشد تا مشکل ساز نشود.
#تغذیه
#سلامت
#سلامت_بمانید
@Alachiigh
🌹شهیدامیرعبدالهیان🌹
خاطرات ۳۰ سال زندگی مشترک با آقای وزیر!
♦️من ۳۰ سال با آقای امیرعبدالهیان زندگی کردم، وقتی زندگیمان را شروع کردیم این ویژگی شخصیتی ایشان که حواسشان به همهچیز بود بسیار برای من جالب بود. جزو کسانی بودند که به صلهرحم بسیار اهمیت میدادند. ما بدون استثنا باید هر هفته به فامیل سر میزدیم. حتی فامیل و بستگان دورتر را الزام داشتند که ماهی یکبار به آنها سر بزنند و یا اینکه اگر شرایطش پیش نمیآمد تلفنی احوالشان را جویا باشند.
♦️وزارت نه اسمش نه رسم و مسئولیتش ذرهای از خانواده دوستی و مردمداری آقای وزیر کم نکرد.
♦️خانم امیرعبدالهیان که شیرینی مرور روزهای خوش زندگی با یک شهید، طراوت را به چشمهایش بازگردانده، پیوست جالبی برای خاطراتش دارد. میگوید:« انگار از پهلوی پیغمبر خدا رد شده بودند و ما داشتیم قطرههای کوچکی از سیره نبوی را در وجودشان میدیدم. مثل یک مسلمان واقعی!»
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️👆گزارش متفاوت و حرفه ای شبکه المیادین از زندگی رییس جمهور شهید سید ابراهیم رئیسی
#پیشنهاد_ویژه 👆👌
#رئیسی_عزیز
#شهیدجمهور
#سیدالشهدای_خدمت
@Alachiigh
❌❌برای تخریب دولت #رئیسی دست به کار شدند،تخریبهای مشابه
اما مهمترین کارهای ایشان
تسویه ۵۵۳ هزاااار میلیاااارد تومن!! از بدهیهای دولت روحانی!
از جمله:
۲۷۸ هزار میلیارد تومن تعهدات اوراق بدهی
۱۶۲ هزار میلیارد تومن بدهی به ت.اجتماعی
و ۵۳ هزار میلیارد تومن استقراض دولت روحانی از بانک مرکزی!!!
۳- آزادسازی میلیاردها دلار از پولهای بلوکه شده ایران
۴- مثبت شدن رشد اقتصادی کشور پس از سالها منفی بودن تو دولت روحانی!
۵- کاهش نرخ بیکاری به پایینترین حد در دهه اخیر به گزارش مرکز ملی آمار:
۶- افزایش چشمگیر صادرات نفتی ایران به گزارش فایننشالتایمز:
۷- شفافسازی صورتهای مالی بانکها و بیش از۱۰۰۰ شرکت دولتی برای اولین بار:
۸- تسویه بیش از ۲۱۰ هزااار میلیاااارد تومن ازبدهی دولت به صندوقهای بازنشستگی که داشت تبدیل به یک فاجعه میشد!
دولت نحس روحانی رقم این بدهی رواز ۶۸ هزارمیلیارد تومن به ۴۴۸ هزار میلیارد تومن رسونده بوده!!!!!
۹- ساماندهی یارانههای آردونان و جلوگیری از قاچاق آرد:
۱۰- احیای حدود ۱۰ هزار بنگاه و واحدهای تولیدی و کارگاه و کارخانههای تعطیل یا نیمه تعطیل درکشور از جمله کارخانه صنایع چوب مازندران به ارزشش ۱۱ هزار میلیارد تومن
۱۱- رایگان شدن هزینههای درمانی سه دهک اول جامعه
۱۲- بیمه سلامت رایگان برای پنج دهک اول جامعه
۱۳- رایگان شدن درمان کودکان زیر۷سال در بیمارستانهای دولتی
۱۴- رایگان شدن هزینه ۲۰۰ میلیونی کاشت حلزون شنوایی
۱۵- بیمه رایگان زنان خانهدارروستایی
۱۶- پوشش ۹۰ درصدی بیمه برای درمان ناباروری
و..
✍آدم
#شهیدجمهور
#سیدالشهدای_خدمت
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥❌⭕️رحیمپور ازغدی: ما کسانی داشتیم که وقتی با انگلیسیها، آمریکاییها و فرانسویها روبرو میشدند، از شدت خنده، دهانشان را مثل اسب آبی باز میکردند
🔴حسن رحیم پور ازغدی، عضو شورای عالی انقلاب فرهنگی می گوید ما کسانی داشتیم که وقتی با انگلیسیها، آمریکاییها و فرانسویها روبرو میشدند، از شدت خنده دهانشان را مثل اسب آبی باز میکردند ولی به نیروهای انقلاب در داخل کشور اخم و تف و لعن می کردند.
#رئیسی_عزیز
#شهیدجمهور
#سیدالشهدای_خدمت
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌#باهم_ببینیم_هزاااار_بار_ببینیم...
⭕️پاسخ یک خانم به خانم میانسالی که گفت انتخابات انتصاباته
✅هیچوقت قدیمی نمیشه این کلیپ
#انتخابات
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #پارت_دوم قیافشو ترسیده نشون دادو گفت حسین_یا ابلفضل خودت به دادم برس! (خودشو مظلو
#فراموشت_نمیکنم
#پارت_سوم
حسین _قربان پدر مقتول توی گفته هاش گفته که حمام بوده و با شنیدن صدای همسرش همسرشو صدا میکنه و وقتی صداشو نمی شنوه نگران میشه و با حوله از حموم بیرون میاد و با دیدن همسرش که روی زمین افتاده به سمتش میره که چشمش به دخترش میفته و با دیدن دخترش شوکه روی زمین میشینه و بعد از چند دقیقه به اورژانس تماس میگیره و این یعنی قاتل تا موقع رسیدن مادر مقتول هنوز توی اتاق بوده...
سرهنگ نگاهشو روی همه میچرخونه و روی محمد ثابت شد...
محمد سرشو پایین انداخت وگفت
محمد_گوش به فرمانم قربان.
سرهنگ تبسمی کردو گفت
سرهنگ مهدوی_نه پسرم...داشتم فکر میکردم
و با اقتدار همیشگی در عین حال مهربونیش ادامه داد
سرهنگ مهدوی _خب با این وجود دختر هفت ساله نمی تونه خودشو اویزون کنه پس کار یه نفر دیگست!
سوگند_قربان میله بارفیکس به وسیله دوتا پایه روی زمین نصب شده و پدرو مادر مقتول از اون تاب اویزون کردن...
محمد_و مقتول روی تاب ایستاده و با شالی که به گردن خودشو دور میله بارفیکس بوده خودشو اویزون و باتکون دادن تاب و در رفتن تاب از زیر پاش خودشو حلق اویز کرده...
با تاکید گفتم
بردیا_البته این ظاهر قتله...ینی ظاهر سازی که قاتل کرده اینطوره
حسین_قربان...قاتل می تونسته تو لحظه غش مادر مقتول فرار کرده باشه. به اندازه کافی زمان برای فرار داشته...
محمد_دوربین مدار بسته ساختمون رو چک کردیم....فردی به غیر از اهالی ساختمون تا بیستو چار ساعت بعدش وارد یا خارج نشده.
یه چیزی این وسط مشکوک بود...اگه پدرش تو شک فرو رفته کی به اورژانس خبر داده؟!!
اصلا اونطور که پذیرش بیمارستان گفت به جز مقتول مادرو پدرش هم بیهوش بودن که اونا رو بستری و جنازه دختر بچه رو فرستادن به پزشک قانونی!
سریع گفتم
بردیا_قربان...یه چیزی این وسط مشکوکه...
و اظهارات پذیرش بیمارستان رو گفتم و ادامه دادم
بردیا _با این وجود کسی که به اورژانس زنگ زده پدرش نبوده...پدرش یه چیزیو مخفی میکنه...چیزی که شاید حتی از پیدا کردن قاتل دخترش و حتی جون دخترش مهمتر باشه!
سرهنگ مهدوی متفکر نگاهشو به میز دوخت و گفت
سرهنگ مهدوی_بسیار خب... سروان فرحی و سرگرد مهدوی از همسایه ها بازجویی کنین...
محمد و سوگند هر دو گفتن بله قربان.
سرهنگ مهدوی_سروان علی دوست و ستوان رجایی
برین و جواب انگشت نگاری رو تحویل و بعداز اون واسه تفتیش اتاق مقتول برین...
هردو اطاعت کردن
سرهنگ مهدوی_خب شما دوتا مامور محبوب سازمان هم با سروان فرهنمد برین بیمارستان و درمورد همراهای پدرو مادر مقتول و چیزای دیگه بپرسین..جریان جلسه رو هم برای سروان فرهمند تو ضیح بدین...پایان جلسه!
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #پارت_سوم حسین _قربان پدر مقتول توی گفته هاش گفته که حمام بوده و با شنیدن صدای همس
#فراموشت_نمیکنم
#پارت_چـهـارم
*
بعد از رسوندن حسین به سمت خونه راه افتادم...
به محض ورودم به خونه ضحی پرید بغلم. خندیدم و با بوسیدنش گفتم
بردیا_چطوری عشق من؟
همون لحظه پریا جلوم سبز شدو با شیطنت گفت
پریا_اگه واس زنداداش گزارش نکردم.
قه قه زدمو گفتم
بردیا_سلام عرض شد خواهر جون
پریا ایشی کردو با بغل کردن ضحی به سمت اشپزخونه رفتو داد زد
پریا_مااماان !بردیا اومده!
مامان همونطور که از سرویس بهداشتی خارج میشد و صورتشو با حوله خشک میکرد با ذوق همیشگیش گفت
مامان_ خوش اومده...برو ضحی رو بخوابون به جای داد و هوار کردن...
پریا جیغ زدو اسم مامانو صدا زد
با خنده گونه ی مامانو که الان مقابلم بود رو بوسیدمو گفتم
بردیا_پریچهربانوی ما چه طوره؟؟
چشماش خیس از اشک شد وگفت
مامان_فتبارک الله احسن الخالقین....چقدر شبیه بابات شدی مرد من!
و با این حرفش اشکش ریخت..
دستشو بوسیدمو گفتم
بردیا _ظاهرم مثلش باشه چه فایده! مهم باطنمه که مثلش نیست...!
همون لحظه ایفون زده شد و صدای داد پریا بلند شد که گفت
پریا_وای ضحی ننه جونو باباجون دیوونت اومدن!
ضحی همونطور که از اتاق با دو بیرون پرید جوابشو دادو گفت
ضحی_خودتی عمه جووونم! علاوه بر دیوونه بودن تولوشیده هم هستی!
مامان با شیرین زبونی ضحی خندیدو به عادت همیشگیش که وقتی از کسی خوشش میومد یا تعریف میکرد آیه ای زمزمه کرد تا از چشم زخم در امان باشه...
رو به ضحی که دم در ورودی منتظر پدرو مادرش بود اروم پچ زدم گفتم
بردیا _ضحی.. ترشیده نه تولوشیده!
بلند گفت
ضحی_عهههه؟واقعا؟؟
سرمو به معنی اره بالا و پایین کردم که داد زد
ضحی _عمه پری....عمو میگه ترشیده ای نه تولوشیده
و قه قه زد
مامان و پارسا که تازه وارد خونه شدن قربون صدقش رفتن...مادرش معصومه خانم هم مثل همیشه بی صدا خندید.
پریا هم جیغ زدو گفت
پریا_به زنداداشم میگم حسابتو بزاره کف دستت!
پارسا با خنده گفت
پارسا_اوه اوه...دلم واست میسوزه
اخم مصنوعی کردمو گفتم
_درمورد زنم درس صحبت کنا!
معصومه لبخند زدو سریع توی دفترچه همراهش نوشت.
"جاری من فرشتست...نمونه نداره... درجریانین که"
با خوندن این جمله لبخند روی لبم اومد.
مامان خانوم احساساتیمونم سریع معصومه رو بغل کردو گفت من فدای جفت عروسام بشم که...
پریا هم به شوخی اخم کردو گفت
_پس من چی؟؟
پارسا _خدا نکنه این چه سوالیه میپرسی پری؟ انشاالله صد سال سایتون بالا سرمون باشه مامان جان!
مامان که با حرف پریا باز یاد بابا افتاده بود گفت
_نگو مامان جان....دعا کن برم که دلم دلتنگه باباتونه...
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
✅پای مرغ
🔴 قوی ترین غذابرای بدن انسانها ...
🐓🐓🐓«پای مرغ» با وجود ظاهر چندش آوری که داره ولی از غنیترین منابع کلسیم و ویتامین D و سرشار از ژلاتین است و برای درمان پوکی استخوان، آرتروز، روماتیسم، شکستگی استخوان و...توصیه میشود.
#تغذیه
#سلامت
#سلامت_بمانید
@Alachiigh
🌹شهید سلیمان عسگری 🌹
♥️ اگر شهید شدم؛ دستانم را از تابوت بیرون بگذارید تا مردم ببینند همراه خود چیزی نمی برم، چشمانم را باز بگذارید که بدانند کورکورانه شهید نشده ام.
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌👆🎥👆⭕️ میگن #رئیسی آدم خوبی بود ولی سواد اقتصادی نداشت چون گفته بود #رشد_نقدینگی نشاندهندهی رشد کشوره؟
⭕️✂️ ببینید با تقطیع و حذف یک کلمه چه دروغهایی گفتند!
#سواد_اقتصادی
#شرف
#رئیسی_عزیز
#شهید_جمهور
#سیدالشهدای_خدمت
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌👆صرفا برای #یادآوری👇 ❌
🔴وقتی این یک تیکه کوچولو را برای ملت نشر دهید مطمئنا غلط میکنه از طیف این وطن فروشان کسی کاندید بشه
پر رو ترین شون هم که بیاد و از فیلتر شورای نگهبان رد بشه ۸۰ درصد از قاطبه ی ملت رای نمیاره
⭕️لطفاً مکتب #شهید_رئیسی #شهید_جمهور و سرباز #امام_زمان را دنبال کنیم
@Alachiigh
⭕️#موضوع_روز : «بازیِ بُرده را داریم میبازیم و حواسمان نیست!»
✍️ شبیه شوک بود! بیش از ۱۲ ساعت گیجی و بیخبری!
یک شوک سنگین برای «پراندن خواب یک سرزمین به خواب رفته!»
• خوابرفتگی، نابینا شدن، عدم فهم زمان و مکان، از میوههای غفلت است! و غفلت ابزارِ دست شیطان است. یک سرطان بیدرد !
سرگرمت میکند به نداشتهها و کمبودها، به ضعفها و عقبماندگیها و آنقدر احساس بدبختی یکهو میریزد در دلت که چشمانت نمیبیند داشتههایت را!
و ما درست هفتروز پیش به شوکی مبتلا شدیم که پردهها را کنار زد، و باز داشتههایمان را به رخمان کشید و خواب سنگینِ غفلتمان را شکست.
• چشم که بینا میشود، ضعفها کوچک میشوند و قوّتها باز نقطهی تلاقی و اتحاد آدمها میشوند برای حفظ داشتههایشان.
• برای همین است در این هفت روز از هر طرف به اتفاق مصیبتبارِ سقوط بالگرد که نگاه میکنم رحیمیت خاص خدا را میبینم، که با تمام خودش آمد وسط میدان و شانههای مردم تمدنساز را گرفت و بیدار کرد و آورد شانه به شانهی همدیگر به بدرقهی رئیس جمهور شهیدشان کشاند....
و این حادثه جز «مانور قدرت عشق» نبود برای اهل جهان.
• اما جهل جاهل همیشه کار خودش را میکند!
آخر خواستگاه غفلت، جهل است. جاهلان غافل میشوند، نه آنان که به معرفت رسیدهاند.
اهل معرفت هم خودشان را بیدار نگه میدارند هم دیگران را.
• مصیبتی که به خانوادهای میرسد بچههای آن خانه اگر اختلاف دارند و قهر هم که باشند، میآیند و مینشینند دور آن سفره تا پدر یا مادرشان را راهی سفر آخرت کنند.
چه شد که ما آنقدر جهلمان زد بالا... که از سکوتِ رئیس جمهورمان برای حفظ وحدت حرف زدیم، و آنرا برجسته کردیم، اما خودمان شروع کردیم شاخصههای حرفهای و اخلاقی این شهید را چماق کردیم بر سر دیگران!
• خدا را میخواستیم راضی کنیم ؟
• یا خلق خدا را ؟
• شاید هم دل خودمان را میخواستیم خنک کنیم!
✘ اینها رفتارهای متانت بار نیست...
درندگی رسانهایست که گریبانمان را گرفته و زمان و مکان نمیشناسد.
مصیبت و شادی نمیشناسد.
همه چیز را آلوده میکنیم بیآنکه بدانیم، خدا خواسته جامعهای را به مصیبتی پیچیده در لحافِ رحمتش، به وحدتِ دوباره برساند، آنهم در خطرناکترین بُرهه تاریخ که اگر نجنبیم و از این ناموس حفاظت نکنیم، «بازیِ بُرده را خواهیم باخت.»
• کمی حواسمان باشد، به عقب برنگردیم!
وحدت را فقط جانهایی میتوانند حفظ کنند که از گذشته رهایند، چشمشان آینده را میبیند و در زمان حال فقط برای آینده میدوند، اینها اهل دولت کریمهاند، همان بزرگانِ حکومت صالحان که قرآن وعدهاش را داده است.
❌وحدت ناموسِ پیروزی ماست،..
مراقب باشیم بازیِ بُرده را نبازیم!
#روشنگری
#رئیسی_عزیز
#شهیدجمهور
#سیدالشهدای_خدمت
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌⚠️هشدار؛ خطر عدم عاقبت بخیری...
♨️این ۹٠ ثانیه را از دست ندهید
#رئیسی_عزیز
#شهیدجمهور
#سیدالشهدای_خدمت
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #پارت_چـهـارم * بعد از رسوندن حسین به سمت خونه راه افتادم... به محض ورودم به خونه
#فراموشت_نمیکنم
#پارت_پنجم
ضحی هم مثل همیشه پرید وسطو با خوشحالی گفت
_بده به مامانم واست گشادش میکنه...خیاطیش خعلی گشنگه!
#دریا
چادرمو مرتب کردمو رو به سوگند گفتم
_وای دیگ کلافه شدم....داداشم پاک عقلشو از دست داده...هرچی میگم دختره مشکوکه حرف به گوشش نمی ره...
دستمو مشت کردم جلو دهنمو ادامه دادم
_عه!عه!عه!در اومده میگه از رو حسادت انگ مشکوک بودن به زنم نزن...تو زیادی شکاکی!
سوگند تبسمی کردو با مهربونی ذاتیش گفت
_الهی قربونت شم...میدونم نگرانی داداشتی...اما وقتی به حرفت گوش نمیده چرا ادامه میدی؟!
نالون سرمو پایین انداختمو گفتم
_اخه نگرانشم...هرچی بهش میگم فاطمه تو کودوم پرورشگاه بزرگ شده میگه مهم نیس برام...میگم تحقیق کن .. میگه میشناسمش کافیه.گذشتش مهم نیس...سوگند دیگه خسته شدم!
همون لحظه صدای ایفون بلند شد...
فکر کنم اژانس اومد..
سریع به همراه سوگند از خونه خارج شدیم.
تا در ساختمونو باز کردم سینه به سینه مردی شدم!
به سرعت خودمو عقب کشیدم.
با دیدن بردیا لبخند زدمو گفتم
_وای بردیا تویی؟!ترسیدم یه لحظه!!
سوگند_سلام بر پسر خاله عزیز...چطورین شما؟!
بردیا _به به میبینم که طبق معمول چسبیدی به خانم بنده!تو خونه و زندگی نداری؟؟
مشتمو اروم به بازوی بردیا زدمو گفتم
_عه این چه حرفیه!سوگند رفیقم نیس برام حکم خواهر نداشتمو داره!
بردیا لبخندی زدو گفت
_شرمنده قربان...دیگه تکرار نمیشه! حالا کجا میرفتین؟!
لبخندم محو شد...سوگند اروم زمزمه کرد
_خواهر بیچارم کجا رو داره بره... سر خاک مادر و پدر خدا بیامرزش!
بردیا اخمی کردو با چشمای ریز شده پرسید
_چیزی شده دریا؟ ۳روز پیش با هم رفتیم سر خاکشون که! کی رنجوندتت باز؟ علی چیزی گفته؟؟
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh