🌹شهید هادی ذوالفقاری 🌹
✍میگفت «من زشتام! اگه شهید بشم هیچکس برام کاری نمیکنه! تو یه پوستر برام بزن معروف بشم» و خندید…
♦️واین تصویر همان طرح سفارش اوست و چه شیرین است این لبخند...
💢او در وصیتنامهاش درمورد محل دفنش چنین نوشته:
«این جانب محمدهادی ذوالفقاری وصیت میکنم که من را در ایران دفن نکنند و اگر شد ببرند امام رضا علیهالسلام طواف بدهند و برگردانند و همینطور که در نجف و سامرا و کربلا و کاظمین طواف بدهند و در وادیالسلام دفن کنند و دوست دارم نزدیک امام باشد و تمام مستحبات انجام شود و در داخل دور قبر من سیاهی بزنند و دستمال گریه مشکی و غیره مثل تربت بگذارند. داخل قبر من مثل حسینیه شود و اگر شد جایی که سرم میخورد به سنگ لحد یک اسم حضرت زهرا(س) بگذارند که اگر سرم خورد به آن سنگ آخ نگویم و بگویم یا زهرا(س).
بالای سر من روضه و سینهزنی بگیرند و موقع دفن من پرچم بالای قبرم قرار بگیرد و در زیر پرچم من را دفن کنید و زیاد یا حسین(ع) بگویید و برای من مجلس عزا نگیرید چون من به چیزی که میخواستم رسیدم و برای امام حسین و حضرت زهرا مجلس بگیرید و گریه کنید و رو به قبله صحیح دفن کنید چون قبله در نجف اختلاف دارد و روی سنگ قبرم اسم من را نزنید و بنویسید که اینجا قبر یک آدم گناهکار است یعنی العبد الحقیر و المذنب و یا مثل این؛ پیراهن مشکی هم بگذارید داخل قبر...» همین هم شد، نزدیک حرم امیرالمؤمنین دفن شد...
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌ سنّت گریزی و اصالت ستیزی سیستماتیک که فرزندانمان آموزش میبینند
📈 طبق یک نظرسنجی ساده از۸ کودکانمان متوجه میشویم که چه تفکری دارند، غربگرا یا وطن دوست هستند و یا به چه چیزهایی بیشتر تمایل دارند.
⛔️ وقتی مسؤلین تفکر لیبرالی و غربگرا دارند و همین تفکر را به مردم منتقل میکنند! وقتی تمام زندگی مادران عمل زیبایی، مد، لباس، خودنمایی، آرایش و تجملات میشود و پدران هم به امور دینی و شرعی فرزندان اهمیتی ندهند!
❌⚠️ نتیجهاش میشود؛ #فرزندان_غربگرا و غرب زدهای که تمایل دارند وقتی بزرگ شدند به اروپا و آمریکا مهاجرت کنند
#سنّت_گریزی
#اصالت_ستیزی
@Alachiigh
🔝اونایی که هشتگ میزنین 👇👇
⚠️"#اربعیــــن_را_مصـــــادره_نکنیــــد"
‼️‼️‼️
🔻آیا نمیدونن هزاران رزمنده بسیجی، حشدالشعبی و ...چقدر سختی کشیدن و جانفشانی کردن تا این مسیر باز شده!؟
⁉️حالا با خیال راحت و امنیت کامل کولتو برداشتی و رفتی مشایه!؟
اگه نظام اسلامی با عنایات اهل بیت میدون داری نمیکرد شما الان عراق نبودی...
🔻به گفته شهید آوینی:
✅ زمانه عجیبی است!
برخی مردمان ،امام گذشته را عاشقند،نه امام حاضر را ...میدانی چرا ؟؟؟
امام گذشته را هرگونه بخواهند تفسیر میکنند!!
اما امام حاضر را باید فرمان برند!
و کوفیان عاشورا را اینگونه رقم زدند.
#اربعین
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‼️رای به کابینه دکتر پزشکیان یا رای به کابینه رهبر انقلاب؟!⁉️
🚫از آقای پزشکیان برای عمل به وعده و معرفی کابینه وفاق ملی و فراجناحی ممنونیم. اما در عین حال، این نوع ادبیات ایشان و هزینه کردن از رهبری اصلا شایسته نبود.
🔹ایشان با نام بردن از وزرای متعدد، مدعی شدند که خود آقا فرمودهاند که اینها وزیر شوند! در حالی که همه میدانند که آقا وارد جزییات به این نحو نمیشوند و نهایتا ممکن است با معرفی این افراد به مجلس جهت تصمیم گیری توسط مجلس موافقت کرده باشند و نه آنکه فرموده باشند که همین افراد وزیر شوند!
🔹اساسا زمانی که آقای پزشکیان برای مشورت خدمت آقا رسیدهاند قبل از تهیه برنامه توسط وزرا بوده و در چنین حالتی، چطور ممکن است که آقا بدون آنکه برنامه وزرا را دیده باشند با وزارت تک تک آنها موافقت کرده باشند؟!
❌❗️آقای پزشکیان جوری در مجلس صحبت کردند که گویی مخالفت با وزرای پیشنهادی، به معنای مخالفت با رهبری است و همین هزینه کردن از آقا سبب شد که برخی همکاران بنده که فاقد دقت لازم بودند به اشتباه بیفتند و نتیجه این شد که کل کابینه (اعم از ضعیف و قوی، شایسته و ناشایسته) رای آورد.
✍رسمی دکتر منان رئیسی
دلم برای #شهید_رئیسی سوخت
#رأی_اعتماد
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️❌🎥 قتلگاه و #مرکز_فساد #اینستاگرام را می بینید که وضعیتش به مرز بحران رسیده....
❌حتی اگر حاکمیت توان مقابله با این بی فرهنگی افسارگسیخته را ندارد، خانواده ها چرا در اوج بی غیرتی و بی مسؤولیتی فرزندان خود را به دست لایک جویان اینستاگرامی می سپارند؟
عجب وضعیت تهوع برانگیزی است جدا. یک طبقه وسیع در جامعه ما در حال فروپاشی است. زنگ خطر را نمی شنوید؟
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#دختر_شینا #رمان #قسمت_بیستم اولش احساس بدی داشتم. حس می کردم الان دعوایم کند. یا اینکه اوقات تلخی
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_بیست_یک
یک ماه طول کشید تا صمد آمد. وقتی گفتم حامله ام، سر از پا نمی شناخت. چند روزی که پیشم بود، نگذاشت از جایم تکان بخورم. همان وقت بود که یک قطعه زمین از خواهرم خرید؛ چهار صد و پنجاه تومان. هر دوی ما خیلی خوشحال بودیم. صمد می گفت: «تا چند وقت دیگر کار ساختمان تهران تمام می شود. دیگر کار نمی گیرم. می آیم با هم خانة خودمان را می سازیم.»
اول تابستان صمد آمد. با هم آستین ها را بالا زدیم و شروع به ساختن خانه کردیم. او شد اوستای بنا و من هم کارگرش. کمی بعد برادرش، تیمور، هم آمد کمکمان.
تابستان گرمی بود. اتفاقاً ماه رمضان هم بود. با این حال، هم در ساختن خانه به صمد کمک می کردم و هم روزه می گرفتم.
یک روز با خدیجه رفتیم حمام. از حمام که برگشتیم، حالم بد شد. گرمازده شده بودم و از تشنگی داشتم هلاک می شدم. هر چقدر خدیجه آب خنک روی سر و صورتم ریخت، فایده ای نداشت. بی حال گوشه ای افتاده بودم. خدیجه افتاد به جانم که باید روزه ات را بخوری. حالم بد بود؛ اما زیر بار نمی رفتم.
گفت: «الان می روم به آقا صمد می گویم بیاید ببردت بیمارستان.»
صمد داشت روی ساختمان کار می کرد. گفتم: «نه.. او هم طفلک روزه است. ولش کن. الان حالم خوب می شود.»
کمی گذشت، اما حالم خوب که نشد هیچ، بدتر هم شد. خدیجه اصرار کرد: «بیا روزه ات را بخور تا بلایی سر خودت و بچه نیاوردی.»
قبول نکردم. گفتم: «می خوابم، حالم خوب می شود.» خدیجه که نگرانم شده بود گفت: «میل خودت است، اصلاً به من چه! فردا که یک بچة عقب مانده به دنیا آوردی، می گویی کاش به حرف خدیجه گوش داده بودم.»
این را که گفت، توی دلم خالی شد؛ اما باز قبول نکردم. ته دلم می گفتم اگر روزه ام را بخورم، بچه ام بی دین و ایمان می شود.
وقتی حالم خیلی بد شد و دست و پایم به لرزه افتاد، خدیجه چادر سر کرد تا برود صمد را خبر کند. گفتم: «به صمد نگو. هول می کند. باشد می خورم؛ اما به یک شرط.»
خدیجه که کمی خیالش راحت شده بود، گفت: «چه شرطی؟!»
گفتم: «تو هم باید روزه ات را بخوری.»
خدیجه با دهان باز نگاهم می کرد. چشم هایش از تعجب گرد شده بود. گفت: «تو حالت خراب است، من چرا باید روزه ام را بخورم؟!»
گفتم: «من کاری ندارم، یا با هم روزه مان را می شکنیم، یا من هم چیزی نمی خورم.»
خدیجه اول این پا و آن پا کرد. داشتم بی هوش می شدم. خانه دور سرم می چرخید. تمام بدنم یخ کرده و به لرزه افتاده بود. خدیجه دوید. دو تا تخم مرغ شکست و با روغن حیوانی نیمرو درست کرد. نان و سبزی هم آورد. بوی نیمرو که به دماغم خورد، دست و پایم بی حس شد و دلم ضعف رفت. لقمه ای جلوی دهانم گرفت.
سرم را کشیدم عقب و گفتم: «نه... اول تو بخور.»خدیجه کفری شده بود. جیغ زد سرم. گفت: «این چه بساطی است بابا. تو حامله ای، داری می میری، من روزه ام را بشکنم؟!»
گریه ام گرفته بود. گفتم: «خدیجه! جان من، تو را به خدا بخور. به خاطر من.»
خدیجه یک دفعه لقمه را گذاشت توی دهانش و گفت: «خیالت راحت شد. حالا می خوری؟!»
دست و پایم می لرزید. با دیدن خدیجه شیر شدم. تکه ای نان برداشتم و انداختم روی نیمرو و لقمة اول را خوردم. بعد هم لقمه های بعدی.
وقتی حسابی سیر شدم و جان به دست و پایم آمد، به خدیجه نگاه کردم؛ او هم به من. لب هایمان از چربی نیمرو برق می زد.
گفتم: «الان اگر کسی ما را ببیند، می فهمد روزه مان را خورده ایم.»پاک کرد و بعد من. اما هر چه آن ها را می مالیدیم، سرخ تر و براق تر می شد. چاره ای نبود. کمی از گچ دیوار کندیم و آن را کشیدیم روی لب هایمان. بعد با چادر پاکش کردیم. فکر خوبی بود. هیچ کس نفهمید روزه مان را خوردیم.(پایان فصل هشتم)
#ادامه_دارد
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#دختر_شینا #رمان #قسمت_بیست_یک یک ماه طول کشید تا صمد آمد. وقتی گفتم حامله ام، سر از پا نمی شناخت.
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_بیست_دو
فصل نهم
آخر تابستان، ساخت خانه تمام شد. خانة کوچکی بود. یک اتاق و یک آشپزخانه داشت؛ همین. دستشویی هم گوشة حیاط بود. صمد یک انبار کوچک هم کنار دستشویی ساخته بود، برای هیزم و زغال کرسی و خرت و پرت های خانه.
خواهر ها و برادرها کمک کردند اسباب و اثاثیة مختصری را که داشتیم آوردیم خانة خودمان. از همه بیشتر شیرین جان کار می کرد و حظ خانه مان را می برد. چقدر برای آن خانه شادی می کردیم. انگار قصر ساخته بودیم. به نظرم از همة خانه هایی که تا به حال دیده بودم، قشنگ تر، دل بازتر و باصفاتر بود. وسایل را که چیدیم، خانه شد مثل ماه.
از فردا دوباره صمد رفت دنبال کار. یک روز به رزن می رفت و روز دیگر به همدان. عاقبت هم مجبور شد دوباره به تهران برود. سر یک هفته برگشت. خوشحال بود. کار پیدا کرده بود. دوباره تنهایی من شروع شده بود؛ دیر به دیر می آمد. وقتی هم که می آمد، گوشه ای می نشست و رادیوی کوچکی را که داشتیم می گذاشت بیخ گوشش و هی موجش را عوض می کرد. می پرسیدم: «چی شده؟! چه کار می کنی؟! کمی بلندش کن، من هم بشنوم.»
اوایل چیزی نمی گفت. اما یک شب عکس کوچکی از جیب پیراهنش درآورد و گفت: «این عکس آقای خمینی است. شاه او را تبعید کرده. مردم تظاهرات می کنند. می خواهند آقای خمینی بیاید و کشور را اسلامی کند. خیلی از شهرها هم تظاهرات شده.»
بعد بلند شد و وسط اتاق ایستاد و گفت: «مردم توی تهران این طور شعار می دهند.»
دستش را مشت کرد و فریاد زد: «مرگ بر شاه... مرگ بر شاه.»
بعد نشست کنارم. عکس امام را گذاشت توی دستم و گفت: «این را برای تو آوردم. تا می توانی به آن نگاه کن تا بچه مان مثل آقای خمینی نورانی و مؤمن شود.»
عکس را گرفتم و نگاهش کردم. بچه توی شکمم وول خورد.
روزها پشت سر هم می آمد و می رفت. خبر تظاهرات همدان و تهران و شهرهای دیگر به قایش هم رسیده بود. برادرهای کوچک تر صمد که برای کار به تهران رفته بودند، وقتی برمی گشتند، خبر می آوردند صمد هر روز به
تظاهرات می رود؛ اصلاً شده یک پایة ثابت همة راه پیمایی ها.
یک بار هم یکی از هم روستایی ها خبر آورد صمد با عده ای دیگر به یکی از پادگان های تهران رفته اند، اسلحه ای تهیه کرده اند و شبانه آورده اند رزن و آن را داده اند به شیخ محمد شریفی.
این خبرها را که می شنیدم، دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. حرص می خوردم چرا صمد افتاده توی این کارهای خطرناک.
دیر به دیر به روستا می آمد و بهانه می آورد که سر زمستان است؛ جاده ها لغزنده و خطرناک است. از طرفی هم باید هر چه زودتر ساختمان را تمام کنند و تحویل بدهند. می دانستم راستش را نمی گوید و به جای اینکه
دنبال کار و زندگی باشد، می رود تظاهرات و اعلامیه پخش می کند و از این جور کارها.
عروسی یکی از فامیل ها بود. از قبل به صمد و برادرهایش سپرده بودیم حتماً بیایند. روز عروسی صمد خودش را رساند. عصر بود. خبر آوردند حجت قنبری یکی از هم روستایی هایمان را که چند روز پیش در تظاهرات همدان شهید شده بود به روستا آورده اند.
مردم عروسی را رها کردند و ریختند توی کوچه ها. صمد افتاده بود جلوی جمعیت، مشتش را گره کرده بود و شعار می داد: «مرگ بر شاه... مرگ بر شاه.» مردها افتادند جلو و زن ها پشت سرشان. اول مردها مرگ بر شاه می گفتند و بعد هم زن ها. هیچ کس توی خانه نمانده بود.
#ادامه_دارد
#رمان_مذهبی
@Alachiigh