سواری راهزن راهش بست و مالش غارت کرد و گردی بر چشمانش پاشید تا کور شود ، راهزن رفت و او ماند و بیابان و بار خالی ، دلی پر از کینه داشت و یک خنجر در خورجین !
از قضا طبیب شهر از راه او گذر میکرد چون ناله وفریاد و ناسزاهایش شنید سویش شتافت تا درمان کند !
نزدیکش شد هر چه گفت طبیبم دردت برادر چیست تا درمان کنم؟!
گوش مرد کور پر بود از فریاد و فحش هایش و فرصت شنیدن نبود ! همین که دانست کسی بر او نزدیک شده ، خنجر از خورجین کشید و بر او تاخت!
مرد کور از کینه دزد ، طبیب را بکشت!
#فسادستیزیِغلط
#نقد
#بصیرت
#حکایت
https://sapp.ir/Alamesorkh
https://eitaa.com/Alamesorkh